متن کامل
به یاد دوست مریم سجاد آنچه پیش روست، مجموعهای ا­ست از برگزیدة بهترین و شیرینترین خاطرات یک سفر بیاد ماندنی؛ خاطراتی که به یاد دوست و از دیار دوست است و من همواره این ابیات ر
به ياد دوست
مريم سجاد
آنچه پيش روست، مجموعهاي است از برگزيدة بهترين و شيرينترين خاطرات يك سفر بياد ماندني؛ خاطراتي كه به ياد دوست و از ديار دوست است و من همواره اين ابيات را در خطاب به حضرت دوست، دوست داشتهام كه گفتهاند:
اگر مراد تو اي دوست بيمراديِ ماست
مراد خويش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول كني ور براني از برِ خويش
خلاف رأي تو كردن، خلاف مذهب ماست
(سعدي)
آغاز يك تحوّل
از لحظة سوار شدن به هواپيما، كه ساعت 50 : 6 روز سهشنبه است، زمان كمي ميگذرد. اين آغاز يك سفر به ياد ماندني است كه كمترين لذّت آن، يك سجدة شكر است با قلبي پر از احساسِ افتخار. كمكم باورم ميشود با مكهاي كه در انتظارش روزها و شبها را سپري ميكردم و گاهي با يادش اشك ميريختم تا شايد خوابش را ببينم، بيش از چند ساعت فاصله ندارم.
شادي آميخته با ترس مبهمي وجودم را فرا گرفت. ترس از اينكه نكند از اين سفر باز گردم و همة آنچه را كه به عنوان توشه برگرفتهام به باد آرزوها و هوسها دهم؛ آرزوهاييكه وقتيكمي بهخودم سخت ميگرفتم، گاه آنقدر بيرنگ ميشدند كه لابهلاي هواي مهآلودشان به يك رؤياي پاك و دستنيافتني فكر ميكردم و آن سفر به مكه بود. سفري كه در عالم خواب و روز تولد امام رضا7 از مدينه آغاز ميشد. با كفشهايي زير بغل گذاشته و گامهايي آرام به سمت باب جبرئيل7 در مسجدالنبي و تعبير شيرينش امروز است كه در راه اين سفرم.
گفتم شادي، شاديام قابل وصف نيست. شدهام مثل همان گُنگ خواب ديدهاي كه از گفتن عاجز است.
چقدر خوب! پارسال، شب ميلاد حضرت زهرا3 در حرم مطهّر امام رضا7 بودم و امسال اگر خدا بخواهد چنين شبي را پشت قبرستان بقيع خواهم بود. به نظر من لطف خدا زمان و مكان نميشناسد و هرچه بيشتر در معرض اين لطف قرار بگيري، بيشتر اقرار ميكني كه:
چگونه سوز خجالت برآورم بر دوست
كه خدمتي به سزا برنيامد از دستم
نميدانم چگونه خدا را به خاطر لطفهاي بينهايتشكه در حق من كرد شكر كنم. در حاليكه شايستگي هيچكدامشان را نداشتم. بيخود نبود كه مولانا هم در معرض ريزش تندترين باران رحمت الهي بر دلش، به اين بيت زيبا توسل جُست تا خودش را خالي كند:
هر دم از اين باغ بري ميرسد
تازهتر از تازهتري ميرسد
و حكايت من هم نقل همين بيت است؛ هرچند اصلاً خود را لايق آن نميبينم كه در ميان چنين جمعي بينشينم و خودم را زائر خانة خدا????بدانم.
همة اينها به كنار، بهتر است خدا را كنار خانة خودش، كعبه، يا در مسجد پيامبرش صدا بزنم و حرفهايي كه به قدر تمام عمرم در سينهام جمع شده، برايش بگويم. حداقل جاي اين اميدواري هست كه اگر بهخاطر بار سنگين گناه، كه سالهاست بر دوشم سنگيني ميكند، لايق اين لطف نباشم، به خاطر حضور در سرزمين نور و خوبيها دست رد به سينهام نخواهد زد و اين پاسخ چه دعا باشد و چه نفرين، ميتواند برايم سرآغاز يك تحوّل باشد.
لحظهها چه دير ميگذرند. هركس خودش را سرگرم كاري كرده است. يكي قرآن ميخواند. ديگري ذكر ميگويد، سومي براي بغلدستياش از شهر و خانوادهاش ميگويد و باز آن طرفتر ديگري درِِ مزاح و شوخي را با ميهماندار هواپيما باز كرده و در ميان اين جمع، كسي كه ترجيح ميدهد تصوير رؤياي شيرينش را به هم نريزد منم، كه ساكت ميمانم و همچنان ذهنم را آمادة ثبت لحظات بيادماندني اين سفر ميكنم. اين سكوت تا به آنجا ميرسد كه خيلي دير متوجه تاريكي هوا ميشوم. از شيشة كوچك هواپيما ميشود خيابانهاي شهر و اتومبيلهاي متوقّف پشت چراغ قرمز را ديد. به جدّه رسيدهايم. هياهوي بچهها كم شده، وسايلشان را جمع و جور ميكنند و هر از گاهي با چشمهاي پراضطرابشان به منظرة بيرون مينگرند.
صداي لرزان پيرزني كه چند رديف عقبتر از ما نشسته، تلنگري است به همة افكارم. اصفهاني است، با صداي بلند به طوريكه همة مسافران رديفهاي عقب و جلو صدايش را بشنوند، ميگويد: براي سلامتي آقاي راننده صلوات! به دنبال اين مزاحِ به موقع اوست كه انفجار خنده همراه با صداي صلوات همهجا ميپيچد. تازه ميفهمم كه اهالي اصفهان، هرجا كه باشند تا لب به سخن بگشايند، همه متوجه ميشوند كه اصفهاني است. به هر حال اين هم حُسن اين سفر است، يك جمع صميمي و آشنا، بدون اينكه كسي با ديگري احساس غريبي كند، مطمئن هستم كه همه براي هم دعا خواهند كرد...
لذت ديدار
در فرودگاه جدّهايم. تا به خود ميجنبيم و دور و برمان را ورانداز ميكنيم، هواي گرم جده به استقبالمان ميآيد و تا چشم برهم ميزنيم، لايهاي از رطوبت سنگين بر صورتمان مينشيند. با اينكه هواي گرم و چسبناكي است، اما به دلم مينشيند. تنها راه نجات از اين گرما، پناه بردن به داخل اتوبوسهاست. هواي خنك داخل اتوبوس و گرماي بيرون، درست همان بلايي را سر شيشههاي اتوبوس آورده كه گرماي بخاري و سرماي زمستان بر سر شيشههاي اتاق ميآورد. شيشهها عرق كرده از بيرون، نميشود آنها را پاك كرد تا حداقل بين راه منظرة بيرون را بتوان ديد. اين همه حساسيت براي آن است كه بتوانم حرم مطهر پيامبر9 را از بيرون مدينه ببينم. براي همين جايي كنار شيشه پيدا ميكنم و مينشينم. به هواي داخل اتوبوس عادت ميكنم. بغلدستيام خانمي است كه با همسر جانبازش آمده و او در رديف جلويي ما نشسته است. سر حرف را باز ميكنم، از تشنگيام ميگويم و از گرميِ هوا. از دانشگاه و رشتة تحصيلي و از اين سفر و ناباوريام از اينكه الآن در راه مدينهام. او هم لابهلاي حرفهايش ميگويد: اين مرتبة سوم است كه به اين سفر ميآيد. خوش به حالش! روي پرسيدن ندارم كه چگونه از خدا خواستي كه اين همه دعوتت كرده! صداي آرام و دلنشين قرآن كه از راديو پخش ميشود وادار به سكوتم ميكند و اينكه به صندلي تكيه بدهم و آرام انتظار لحظات ديدار را بكشم.
راه افتادهايم به سمت مدينه. صداي قرآن قطع ميشود و به جايش صوت نواري به گوش ميرسدكه مصيبت زهرا و علي را ميخواند و چه دلنشين و گواراست! در آن وقت شب و در آن سكوت شبانه:
اي گل ياس علي
نخل احساس علي...
راننده هر چه هست، شيعه يا سنّي، مهم اين است كه ميداند مسافرانش به هواي چه چيزي اين همه راه را آمدهاند. هيچكس حرف نميزند. صداي اين نوار همه را به دنياي خودشان فرو برده، نميدانم خوابند يا بيدار. فقط از خودم خبر دارم و البته تنها چيزي كه در مورد خودم ميدانم اين است كه يك بغض سنگين و بيسابقه از سر صبح امروز بهسراغم آمده وهر بار بهبهانهاي اجازه ندادهامكه وقت و بيوقت جلو ديگران بتركد. حالا هم بر گلويم سنگيني ميكند. چقدر سخت شده نگهداشتنش! ديگر نميتوانم. به خودم ميگويم: چه جايي بهتر از اينجا و چه زماني بهتر از حالا؟! كجاي دنيا شنيدهاي كه ديگران به گرية اشتياقِ كسي بخندند؟ از كه خجالت ميكشي؟ جاي گريه كردن همينجاست. به دنبال همة اين بهانهها ميزنم زير گريه... ديگر برايم مهم نيست كه كسي صداي گريهام را ميشنود يا نه! برايم مهم نيست كسي چشمهاي خيسم را ميبيند يا نه. هقهق گريهام در نوحة شبانة اتوبوس گم ميشود و اين اولين گريهاي است كه رها و آزادانه و به اندازة تمام عمرم اشكها را بيرون ميريزم.
صورت خيسم را به شيشه ميگذارم. ماه بالاي سر مان است. او هم بهخوبي ميداند كه خداي يتيمنواز، دختري را كه فكر ميكرد استطاعت رفتن به مكه را ندارد، با لطف و رحمت روز افزونش به اوج آرزويش رساند. چه ساكت و صبور است! او هم همراه من لحظه به لحظه به مدينه نزديكتر ميشود. نميگذارم خواب به چشمهايم بيايد، مرتب سرك ميكشم تا از لابهلاي صندليهاي جلو، منظرة مقابل را ببينم. اما نه، باز هم بايد منتظر باشم، هرچه باشد شيريني لحظههاي انتظار بر سنگيني و دير گذشتنش ميچربد و من ميمانم و انتظار و انتظار...
نوار خاموش ميشود. مدير كاروان ميايستد و با انگشت طرفي را نشان ميدهد و ميگويد: «ببينيد، آنها منارههاي مسجدالنبي است». نيمخيز ميشوم، چشمهاي خيسم را با گوشة چادرم پاك ميكنم تا شفافتر ببينم. نگاهم مسير انگشتش را دنبال ميكند، ميرسم به يك نقطه. هالهاي از نور سفيدِ آميخته با عظمت، مسجد و منارههايش را در بر گرفته. چيزي مانند بال فرشتهها. از نگاه كردن سير نميشوم اما كمكم دورنماي مسجد پيامبر9 در پشت پردهاي از اشك مات ميشود. گريه امانم نميدهد. راحتتر از هميشه ميگريم، بي آنكه حتّي از كسي خجالت بكشم. به ياد مادرم ميافتم. چقدر لحظة خداحافظي گريه كرد! خدايا! نكند بيانصافي كردهام و تنها آمدهام؟ بغلدستيام هر از گاهي نگاهم ميكند و با نگاه اوست كه كمي آرامتر ميشوم و در خود فرو ميريزم. به خودم ميگويم: «آرامتر، دارد نگاهت ميكند، حالا پيش خودش ميگويد اين ديگر از كجا آمده!» اما دوباره بياهميت به همة اين افكار، گريه و گريه... .
سرم را بر صندلي جلو ميگذارم و صبورانه و سپاسگزارانه، تمام مدت را تا مدينه ميگريم. خدايا! چقدر خوب و مهرباني! هميشه لطف، هميشه احسان و هميشه توجه. فكر ميكنم يكي از گرههايي كه به پايم بسته شده باز ميشود. گرهي از جنس تعلّقات و رنگ و بوها، از جنس وابستگيهاي پوچ كه نميگذاشت يك گام از آنچه هستم فراتر روم؛ بالاتر، به سمت خلوص و تواضع. بايد باز شدن اين گره را به فال نيك بگيرم... سرم را بلند از صندلي بر ميدارم. به داخل مدينه رسيدهايم. بايد آمادة يك ديدار و حضوري سنگينتر باشم.
شوق بندگي
حضور در مسجدالنبي سراسر خاطره است، اما آنچه كه جالبتر از هميشه به نظر ميرسد، اين است كه وقتي در صحنهاي وسيع مسجد در حال حركت باشي و مسيرت ناخودآگاه با مسير گروهي از رجال متقاطع شود. بايد مطمئن باشي كه چون جزو اناث هستي حق عبور با توست. بيدرنگ از سرعتشان كم ميكنند تا تو اول بگذري و همين مطلب، كه فواصل و حريمها رعايت ميشود، ماية آسودگي خاطر است و احترامي اين چنين به خانمها نشان ميدهد كه آخرين مايههاي تفكّر جاهلي رو به كمرنگ شدن گذاشته است. به ياد ندارم در اين مدت در مسيرم مكثي كرده باشم كه اول رجال بگذرند. چراغ عبور براي خانمها هميشه سبز است. اما همة اينها به كنار. اين همه حرف زدم تا برسم به جايي كه زيباترين نمود از جلوههاي هزارگانه و بهياد ماندني مسجدالنبي به بهترين و واضحترين شكل قابل مشاهده است. شوق بندگي هنگام اذان و شوق غيرقابل وصف جماعت در بندگي حضرت حق.
به محض شنيده شدن صداي اذان، كاسبيها تعطيل ميشود. فوج عظيمي از زن و مرد و كودك به سمت مسجد در حركتاند و چنان مشتاقانه و بيصبرانه ميآيند كه گويي ميدانند براي انجام مهمترين و اساسيترين وظيفة عبوديت دعوت شدهاند. همة جهتها به يك سو است و چه بد جلوه ميكند وقتي كسي هنگام نماز، به خلاف جهت از مسجد بيرون ميرود! و چه زيبا است وقتي ميبيني اين همه وفادار به آيين و شريعت محمد9 مشتاقانه روي از دنياي پرهياهويشان بر?ميگردانند. چه زيبا است كه انسان از كودكي در چارچوب آيين محمد9 بار آيد. فضيلت بزرگي است؛ آن هم زماني كه آغازين تمرينهاي عباديشان گزاردن نماز در مسجدالنبي باشد. با اشتياق، دست در دست پدر، به سمت مسجد ميدوند. نفسنفس ميزنند و خسته نميشوند. بيآنكه چشمهايشان از انعكاس نور آفتاب روي سنگهاي سفيد مسجد اذيت شود. پوستهايشان با آفتاب سوزان عربستان مأنوس است و ديگر نگران آفتاب سوختگي نيستند. در ظهر شرعي عربستان و در آن گرما، همراه با پدر گام بر ميدارند و به سمت درهاي مسجد ميروند.
£££
همراه سيل خروشان مردم وارد مسجد النبي ميشوم. كنار درهاي ورودي مأموراني گماشتهاند. به يكياز آنها سلام ميكنم. زني مشكيپوش است با روبندي سياه، كه تنها ميتوان چشمهايش را ديد. پاسخ سلامم را چنين ميدهد: «سلام، خسته نباشي». باورم نميشود كه زبان فارسي را به اين خوبي بداند.
داخل مسجد ميشوم. خنكاي هواي داخل، تمام كلافگيام از گرماي بيرون را جبران ميكند. با يك نگاه گذرا، سيري به سقف و ستونهاي مسجد مياندازم. خدايا! چه عظمتي. ميان دو رديف ستون كه بايستي و سقفهاي روبهرويت را بنگري، چشمانت توان ديدن آخرين ستونها را ندارد و ستونهاي سفيدِ برّاق كه هر درخشش آن تو را بر آن ميدارد كه به سمتش بروي و دستي بر آن بكشي، اما بايد مراقب همهچيز بود. نكند فكر كنند كه به ستون متوسّل شدهاي! بياختيار به ياد يكي از ملتمسين دعا ميافتم كه خودش زماني به اين مكان مقدس آمده بود و از روي سادگي در اجابت خواستة يكي از دوستان، براي خودش و همسرش برنامهريزي كرده بود كه در آن چند روز كه مدينهاند، ستونهاي مسجد را بشمارند، اما ناموفق و دستخالي دور خودشان چرخيده بودند... مسجد در حال پرشدن است. بايد جايي بنشينم و خودم را آمادة لذّت بردن از اداي يك نماز ديگر در مسجدالنبي كنم.
عربي و فارسي، مخلوط!
با دوستان قرار گذاشتهايم از نزديكترين دري كه به روضة مقدسه ميرسد وارد شويم، ضمن آنكه ميدانيم اين امكان فقط بين ساعات 8 تا 11 صبح فراهم است. پس نبايد وقت را تلف كنيم. از جاييكه ما هستيم، تقريباً نيمدوري بايد زد تا نزديك روضة منوّره شد و اتفاقاً هيچيك از ما سهنفر هم بلد نيستيم كه از كدام در بايد وارد شويم. آنقدر وسيع است كه به محض ورود به شبستان مسجد و گشت زدن در داخل آن، با اطمينان كامل از اينكه راه جديدي يافتهايم، از همان در خارج ميشويم و وقتي روبهروي در ميايستيم، تازه ميفهميم از همان دري كه داخل شدهايم، به بيرون آمدهايم. اينجور گشتن فايدهاي ندارد. قرار ميگذاريم از انتظاماتيكه كنار درهاي مسجد ايستادهاند بپرسيم. ناسلامتي دانشجوييم و حداقل چندكلمه سواد عربي داريم! ميرويم جلو و سلام ميكنيم:
ـ السلام عليك، أين روضة النبي؟
و او به راحتي جوابمان را ميدهد؛ در حالي كه نگاه نافذش را به ما دوخته:
ـ السلام عليك، سمت راست، مستقيم.
پس عربي خواندن و مبتدا و خبر را سرجايش گذاشتن، كجا به دردمان ميخورد؟! اين كه فارسي هم حرف ميزند؟!
اما بدون اينكه به رويمان بياوريم، ميپرسيم: باب چند؟ ولي اين بار به عربي پاسخ ميدهد: «خمس و???عشرون».
و بالأخره تكليف ما را معلوم نكرد كه فارسي حرف بزنيم يا عربي؟ نميدانم.
وارد روضةالنبي كه ميشوم حظّ ميكنم از آن همه احتراميكه به ظاهر قرآن ميگذارند. چه زيبا و دلنشين تلاوت ميكنند. اينجا را چند ساعتي براي زنان آزاد گذاشتهاند اما با اين وجود حريمها و طنابكشيهايي در دو طرف مسيرمان كشيدهاند كه كسي آگاهانه يا ناآگاهانه وارد محدوة رجال نشود و البته تعدادي مأمور هم براي مواظبت از اين حريمها گذاشتهاند. اگر ذرّهاي قدمهايت به اين مرزها نزديك شود، با صداهاي مبهمي مثل صداي «پِش پِش» به دورتر رانده ميشوي. اين را از آنجا ميگويم كه در ميان راه، يكي از ما سه نفر جا ماند و تا آمديم پيدايش كنيم، صداي پِش پِش از سويي بلند شد و چند ثانية بعد سر و كلة دوست گمشدهمان پيدا شد. از قرار معلوم مسيرش را به داخل محدودة ممنوعه كج كرده بود و راهش را آنقدر ادامه داد تا اينكه خودش را ميان مردان يا نزديك آنان ديد و تا آمد برگردد، با همان صوت و آواي ياد شده، بازش گرداندند.
به هر جهت، اين هم براي خودش زباني است، يك راه نجات از سر و كلّه زدنهاي بيمورد با حجاج و زائران. باز صد رحمت به آن مأمور كنار در؛ همان خانم با حجابيكه عربي را با فارسي مخلوط كرد و تحويلمان داد. اين يكي به گمانم زبان جديدالتأسيسي است، خاصّ زائران و بهويژه خانمها؛ عربي آميخته با «شبه جمله» يا «صوت»هاي مختلف كه البته فقط زماني ميتواني معنايش را بفهمي كه گويندهاش حضور داشته باشد!
نسيم رحمت
به روضة مقدسه وارد ميشوم. اكنون در جايي ايستادهام كه قرنها پيش پيامبر گرامي اسلام9 گام نهادند و جاي جايش از بركت قدوم آن بزرگوار و صحابي گرامشان متبرّك شده است. نگاهم به گنبد سبز ميافتد. دلم ميريزد، چقدر نزديك به اين گنبدم! خدايا! كمكم كن باور كنم كه ديگر فرسنگها با اين گنبد و مسجدش فاصله ندارم؛ همانطور كه ياريام كردي و خواستي تا آرزوي ديرينهام، كه در حدّ تصوير تلويزيون بود، به واقعيت تبديل شود. اينجا ميشود نمازهاي دلچسبي خواند، بدون دل مشغوليهاي روزمره. احساس لذّت خوشايندي كه قابل وصف نيست، سر تا پايم را ميگيرد. تصوّر اينكه بتوانم خودم را جاي كساني احساس كنم كه زماني اينجا بودهاند، برايم خوشبختي ميآورد. خدايا! شكرت، بابت همهچيز. مينشينم تا قدري آرامش و لذّت را كه يكمرتبه غافلگيرم كرده، هضم كنم. اينجاكه من نشستهام، سقف ندارد. به گمانم همان چادرهايي كه باز و بسته شدنشان را شنيده بودم، از جمله تدابيري است كه براي آفتاب و گرماي اين قسمت انديشيدهاند. چيزي مانند همان سقفهاي متحرك كه شبها و سحرها براي نماز كنار ميروند و البته من هيچوقت موفق نشدم كنار رفتنشان را ببينم. چيزي كه هيچوقت فراموشم نميشود اين است كه يكي از همين شبهاي به ياد ماندني براي اداي نماز مغرب و عشا به مسجدالنبي آمده بوديم. سهنفري نشستيم و تا هنگام نماز جماعت، به انجام اعمال مستحبي پرداختيم. هر از گاهي نگاهي به سقفها و ستونها ميانداختيم. چند دقيقهاي گذشت، رفتهرفته احساس كردم نسيم خنكي به صورتم ميخورد، اما از كجا؟ معلوم نبود. باد ملايمي هواي يكنواخت اطرافمان را به هم ميزد. دور و برم را نگاه كردم، شايد بفهمم اين نسيم ملايم از كجا ميآيد. نگاهم رسيد به سقف، ديگر سقفي در كار نبود! بياختيار گفتم: بچهها! نگاه كنيد، سقف نيست. سقف كو؟ تا چند دقيقة پيش سر جايش بود! از خودم خندهام گرفت، يكدفعه به يادم آمد كه سقفهاي متحرك و كنار رفتنشان را از تصوير تلويزيون ديده بودم اما اينجا موفق نشدم. خدا قسمتِ همه بكند، بيايند و زير اين سقفها نماز بخوانند و مرا هم آرزو به دل نگذارد. چه خيالاتي! از كجا معلوم ديگر قسمتم شود؟ تا خدا چه بخواهد و چه اراده كند.
به هر حال، ديدن يا نديدن سقف مهم نيست، مهم نسيم رحمت است كه آن شب بر من وزيد و تمام وجودم را نوازش داد.
عطر بال جبرئيل7
امروز تصميم گرفتهام كه از باب جبرئيل وارد روضةالنبي شوم، از قرار معلوم تمام برنامههايم به هم ميريزد. پيرمردي كنار در نشسته و از ورود به داخل جلوگيري ميكند، اما منعي براي خارج شدن از اين در نيست. مقابل در ميايستم و از بالا تا پايين آن را مينگرم. اينجا همان راهي است كه جبرئيل امين7 از آنجا بر پيامبر9 نازل ميشد و چقدر بهجاست ناميدن آن به چنين اسمي. جبرئيل فرشتهاي كه قدر و منزلت محمد9 را بر آسمانيان اعلام ميكند و با گذشتنش از اين باب و نزولش بر قلب مبارك پيامبر9 پايههاي يك دين كامل را استوارتر و محكمتر ميسازد. اينجا اگر گوش دل را باز كني، صداي پرِ جبرئيل را ميشنوي. احساس خوشبختي ميكنم از اينكه از دري ميگذرم كه روزي فرشتة امين خدا بالهايش را در آن گشود و همهجا را از عطر بالهاي انبوهش پر كرد، احساس زميني بودن نميكنم. فكر ميكنم اكنون جبرئيل از بالاترين جاي، سدرةالمنتهي، در حال مشاهدة ماست. از عمق جان سلام ميدهم . خدايا! عجيب است كه اين سفر درست زماني بايد نصيب من شود كه موضوع پاياننامهام را در مورد جبرئيل انتخاب ميكنم. دلم ميخواهد همينجا بنشينم، روبهروي همين در و چند صفحهاي از آن را برآمده از جان و دل بنويسم. حداقل جبرئيل در پاياننامهاي كه موضوعش مربوط به خود اوست، دستي ميبرد و دعايي ميكند و دعاي مقرّبان هم كه مستجاب ميشود، اينها همه فكر و خيال است... .
صداي آزارندة پيرمردي كه جلو در نشسته، فكرم را به هم ميريزد. اجازة ايستادن نميدهد. بايد بروم سمت راست. نزديكترين راه براي وارد شدن است. باب بلال. از كنارش ميگذرم و دستم را به در ميكشم. چه غبار سنگيني روي در نشسته! فكر ميكنم اين خوشبوترين غباري است كه ميشود در همة دنيا پيدا كرد. يك غبار متبرك آميخته با عطر بال جبرئيل، هرچه باشد، اين در هم مجاور گذرگاه جبرئيل است و به هر حال نصيبي هم از آن نرمه باد ملايم بالهاي جبرئيل و بوي خوش آنها برده است.
به قدر يك فاصله، گمنامي
نيرويي مرا به سمت ضريح مقدس پيامبر9 ميكشاند؛ عظمتي كه ابّهتش را در نماية گنبد خضراي پيامبر9 نمايان كرده، اينجا صدچندان است. پشت به باب جبرئيل كه بايستي، روبه رويت ضريح سبز پيامبر9 است كه همه را به نوعي، به خود ميخواند. نميگذارند كسي نزديك شود. با فاصلهاي از ضريح نرده گذاشتهاند، براي اينكه مانع نزديك شدن زائران به ضريح شوند. همه پشت نردهها جمع شدهاند و براي خود دنيايي دارند. صداي گريه و زاري كه فقط و فقط از ناي و گلوي يك ايراني سوخته دل بر ميخيزد، فضا را پر كرده است. آرامآرام جلو ميروم. نميدانم نزديك شدن به آرامگاه بزرگترين و كاملترين انسان، چه آدابي دارد. متواضعتر از هميشه، در حاليكه قادر نيستم فكري براي لرزش زانوهايم بكنم، جلو ميروم. همه دستها را بهسمت ضريح درازكردهاند اما نرسيده بهآن. منهم بهجمعآنها ميپيوندم اما ديگر فرصتي براي ترديد و اينكه چه دعايي بخوانم برايم نميماند. تا ميآيم دهان باز كنم و حرفهايم را بزنم صورتم غرق اشك ميشود؛ اشكي از جنس همان اشكهاكه گرهي ديگر از تعلّقات را از پايم باز ميكند.
به همان گريه راضي ميشوم، بدون اينكه بدانم اسمش را چه بگذارم؛ گرية شوق، گرية شكر، گرية درد و غصه... اما آخرِِ همة اين گريهها ميرسد به گريه بر غربت زهرا3 كه اينسو پدرش را اينگونه... و سوي ديگر كسي آن طرفتر و شايد همين نزديكي، خود فاطمه و فرزندانش را... هرچند كوچههاي بنيهاشم خود به خود غربت زهرا را فرياد ميزند و معدلتي ميطلبد كه قضاوت كنيم زهرا آن همه مصيبت چشيد و خم به ابرو نياورد كه امروز اين چنين او را در محضر پدر بزگوارش گمنام ببينم؟!
من هم مثل خيليهاي ديگر آرزو ميكنم ايكاش من هم زمان پيامبر9 بودم! اما نه، معلوم نيست مايي كه امروز اين آرزو را ميكنيم آن زمانها در رديف كدام گروه بوديم، موافق يا مخالف آن هم ميان جمعيكه اينچنين پدر و دخترش را تفاوت منزلت قائلاند. سخن يكي را به جان ميخرند و قلب ديگري را با شكستن پهلويش ميخراشند. پس بهتر همان كه امروز به همان اسلام تثبيت شدهمان معتقد باشيم و با خلوص اعتقاد زحمات به بار نشستة پيامبر خدا9 و خاندانشان را قدر بدانيم.
دلم ميخواهد جلوتر بروم. شايد ديگران هم همين فكر را ميكنند؛ چون هرچند دقيقه يكبار هجوم ميآورند و نردههاي حائل ميانشان و ضريح را چند سانتيمتر به جلو ميبرند. زن عرب كه مأمور حفاظت از اين فاصله است، با قيافهاي جدّي و خشن در مقابل اين فشار، يك تنه، مقاومت ميكند و با قدرت نرده را به همراه جمعيت به سمت عقب فشار ميدهد و فقط وقتي قيافة جدياش كمي خندان ميشود كه براي رفع خستگياش به گريههاي جمعيت پوزخند ميزند! چه فكري پيش خودش ميكند، نميدانم!
دخيل بستن ممنوع
بيرون آمدن از باب جبرئيل حال و هواي خاص خودش را دارد؛ مانند همان احساسيكه لحظة مكث كردن مقابلآن دست ميدهد. احساس اينكه شگون پرهاي جبرئيل ميگيردَت و انگار كه از آن بالا يا شايد در همين نزديكيها نظارهگر توست و تو تنها كاري كه بايد بكني اين است كه با تمام وجود عطري را كه در آن حوالي پيچيده، به خوردِ روحت بدهي. به دنبال راهي ميگردم تا خارج شوم. نگذاشتند از دري كه آمدم بيرون روم. به زحمت از راه باريكي كه ميان جمعيت نشستة جلو در باز شده، ميگذرم و خودم را به كنار در ميرسانم، چهارچوب در را آرام لمس ميكنم و باز حضورم را زير سايهبان سبز پرهاي انبوه جبرئيل حس ميكنم.
خارج شدن از اين در هم صبر و حوصله ميطلبد. شلوغ است و نميشود بيملاحظه نسبت به اين و آن گذشت. خانم مسني چند قدم جلوتر از من، در حال بيرون رفتن است. او هم ايراني است و از قرار معلوم از عواقب بوسيدن در و ديوار و دخيل شدن به اين طرف و آن طرف بيخبر است. لحظهاي مكث كوتاه ميكند و بعد با سرعت خودش را به در ميچسباند و چند بوسة پي??در پي و صدادار نثار در ميكند. با اين كارش مرا راهي مشهد ميكند و درهاي حرم كه براي بوسيدنش بايد به صف ايستاد. بگذريم. او همچنان صورتش را با آرامش به در چسبانده بود كه مأموري از تيرة همان مأموران خشن و جدّي و حتي قاطعتر از همة آنها، متوجه اين صحنه شد. جلو آمد، با عصبانيت جملهاي گفت و با دست محكم او را پس زد و به سمت بيرون هُل داد. زن بيچاره كه تازه فهميدم اصفهاني هم هست، چشمهاي گرد شده از تعجّبش را اينطرف و آنطرف ميگرداند و بيخبر از همهجا، هاج و واج دور و برش را نگاه ميكند. ظاهراً هنوز نفهميده تقصيرش چيست. سؤال نپرسيدهاش را جواب ميدهم: «خانم! اينجا نبايد در را ببوسي. اينها اعتقادي نسبت به اين جور اعمال ندارند». ديگر معطل نميمانم، ميآيم بيرون. ميخواهم ببينم بالاي درِ جبرئيل7 چه نوشته شده، شايد بتوانم بخوانمش و آن را به عنوان زينت، در اوّلين سطرِ آغازين صفحة پاياننامهام بنويسم. خواندنش كمي سخت است، اما كمكم چشمم به خواندنش عادت ميكند كه... خدا صبر بدهد! يك دربان ديگر بيرون نشسته، يك پيرمرد با لباس سفيد بلند و يك عينك خيلي آفتابي! تنها زحمتي كه ميكشد، دستهايش را تكان ميدهد به نشانه اينكه آنجا توقف نكنم و دورتر بروم. بسيار خوب، مثل هميشه به روي چشم!
شادي غريبانه
روز قشنگي است. روز تولد فاطمة زهرا3. خدايا! چه لطفي برتر و بهتر از اين ميتوانست براي من باشد كه چنين روز زيبايي را در مدينه و پشت قبرستان بقيع باشم. اما جشن تولّد غريبانهاي است. با شمعهاي خاموش بقيع و شيرينيهايي كه زائران بقيع به يكديگر تعارف ميكنند. در عين شادي، اشكي هم ميريزند و در حين تبريك به هم، ملتمس دعا براي برآورده شدن حاجاتشان هستند. من هم بايد در اين شادي غريبانه سهيم شوم. جعبة گزي را كه از ايران با خود آوردهام، باز ميكنم. گزها را تكهتكه ميكنم، از صاحب مجلس اجازه ميگيرم و وارد اين ميهماني ميشوم. به همة كساني كه پشت بقيع زيارتنامه و دعا ميخوانند، گز را تعارف ميكنم و چه خوب از گز بادامي استقبال ميشود! هوا رو به تاريكي گذاشته، چه معصومانه! صداي زاري و گريههاي آرام، فضاي معنوي خاص بقيع را دلنشينتر كرده و در كنار همة اينها آه سرد و اشك گرم زائران بقيع است كه با گره زدن انگشتهاي لرزانشان بر پنجرههاي سبز بقيع، زيباترين شادباش و تبريك را به فاطمة زهرا3 عرضه ميكنند. فكر ميكنم پذيرايي تنها كافي نيست. بايد تبريكي هم بگويم. جلو ميروم؛ جايي كه درست روبه روي چهار قبر غريب باشم. چشمهايم را ميبندم تا اشكهايم بدون خجالت بيرون بريزند. صورت خيسم را به پنجرههاي بقيع ميچسبانم. خدايا! مپسند كه رشتة علايق و خاطراتم از هم بگسلد. در زمزمة آرام خود فرو ميروم... مرد جواني از راه ميرسد و با صدايي بلند حضرت زهرا3 را صدا ميزند. چه آشفته و از خود بيخود است. حرف ميزند و گريه ميكند؛ حرفهايي از جنس همان درد دلهاي خالصانه و بيريا، كه تا جوابش را نگيرد آرام نميشود و شايد زبان حال همة پشت در ماندههاي بقيع است. نميدانم چه شد كه در گرية او شريك شدم، شايد به اين وسيله مرهمي بگذارم برهمة زخمهاي روحم كه تازيانههاي گناه و سركشي عميقترشان كرده بود.
اين اوّلين باري است كه دانستم ميشود در شادي يك تولّد، به جاي آنكه هديه بدهم، بهترين هديه را بگيرم. دانستم كه ميشود با شمعهاي خاموش هم جشن گرفت، به شرط اينكه شمع دلم را روشن كنم و اميدوار باشم كه هزار سال زنده و روشن بماند... .
لحظههاي بيرنگي
نماز كردم و از بيخودي ندانستم
كه در خيال تو عقد نماز چون بستم؟
شنيدن كلمة «احرام»، كمي هول به جانم مياندازد. اضطراب از مُحرم شدن، از داخل شدن به لباس مقدس احرام، از اينكه حواسم جمع باشد محرّمات را انجام ندهم، از كامل و صحيح بهجا آوردن اعمال و مهمتر از همه، تحمّل اولين ديدار؛ با همة اينها به مورد آخر كه فكر ميكنم، به لحظة ديدار، لذّت خوشايندش به همة هول و اضطرابها ميارزد.
به مسجد شجره (ذوالحُليفه) رسيدهايم. اينجا همان جايي است كه بايد آخرين گام را از دنياي خاكي و هوس آلودم بردارم و آخرين نقطههاي ارتباط با نفس را كور كنم. هرچند ميدانستم وقتي دوباره به همان دنيا باز گردم، تمام زحماتم هدر ميروند.
گويي لباس سفيد احرام، پوششي است روي همة گناهانم و چه به سرم ميآمد اگر گناهانم هركدام به لباس احرام رنگ پس بدهد! يك لباس رنگارنگ مثل همان لباسهاي هميشگي كه دلبستة دنيايمان كرده. چه خوب رنگي براي لباس احرام برگزيدهاند! رنگ سفيد. همه را مثل هم ميكند؛ رنگ بيرنگي.
و چه خوب خدايي است كه در ميان ميهمانهايش تفاوتي قائل نميشود؛ لباسي كه به تن همه ميآيد. به ضيافتي كه قرار است برويم، اين لباس پسنديدهترين و برازندهترين پوشش است. حس ميكنم در لباس سفيد چهرة روحم نوراني و نورانيتر شده است و چقدر درون اين لباس احساس افتخار ميكنم؛ مانند خلعتي كه بزرگي به بندهاش ببخشد. انگار از همة چيزهاي متعلّق به زمين كنده شدهام و فقط در يك انتظار بيتابم... انتظار رسيدن به حرم... اما نه. چرا با اين همه شتاب؟ چيزي مثل يك بار سنگين، مثل يك درد كهنه و بيدرمان روي شانههايم سنگيني ميكند كه طاقت كشيدنش را ندارم و نميدانم چرا اينجا وزنش چند برابر شده است؟ مثل يك بار سنگين كه از فرط سنگيني هر آن احتمال افتادنش ميرود. بايد همينجا در نخلستان شجره رهايش كنم؛ شايد تنهايي يك فرصت دوبارهام دهد تا در پاكي هواي شجره تنفس كند و خودش را بهتر بشناسد. پس بايد نيت كنم؛ مثل يك قول و مانند يك تعهد؛ «لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك، لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك، إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك، لا شَريكَ لَك لَبَّيْك»
اين اولين جملهاي است كه به زيبايي، سكوتِ جمعمان را ميشكند و از افكارمان بيرون ميكشد. تكرار اين عبارت همان حديث مكرر عشق است كه بارها در و ديوار مسجد شجره و نخلهاي رفيعش شنوندة آن بودهاند؛ جاودانهترين آهنگِِ بودن.
لبيك ميگوييم و ميرويم به سمت اتوبوسها تا حركت كنيم به سمت خانة دوست. هنوز دلم آرام نگرفته و گمان ميكنم از همان اضطرابي باشد كه از صبح در جانم ريشه دوانده. به هر حال، ...«نازها زان نرگس مستانهاش بايد كشيد.»
بايد بدانم محضر دوست جايي نيست كه وجود داشتن و بودنم را ارزش و بهايي نگذارند. پس بايد سعيكنم تمام آنچه را كه با عنوان «بودن» در سالهاي بيخبري و غفلت به دنبالم كشيدهام همينجا، كنار اين مسجد رهايش كنم. همة اين فكرها، خيالات و تصميماتي هستند كه در اين چند قدم به سراغ ذهنم آمدهاند. قدم زدن ميان اين جمع مُحرم و پاك، لحظه به لحظه وجودم را پر ميكند. خدايا! ممنونم. دلم نميخواهد به خاطر تمام چيزهايي كه روزي دوستشان داشتهام، ذرهاي از اين لذّت پا پس بكشم. مينشينم روي صندلي اتوبوس تا قدري اين لرزش تسكين پيدا كند. چشمهايم را ميبندم و به فكر آدرس خانة دوست فرو ميروم.
لذتِ حضور
چه شكايت از فرافت كه نداشتم وليكن
تو چو روي باز كردي درِ ماجرا ببستي
رسيدهايم به مسجدالحرام، پاكترين نقطة زمين، كه نداي كبريا و جبروت الهي را از سنگ سنگ آن ميشود شنيد.
سنگهايش پيش از آنكه نمايانگر بناي يك مسجد باشند، منادي سادگي آميخته با عظمتاند. ديواري بلند و سنگي روبه روست كه هرچه به آن نزديكتر شوي بيشتر مقابلش احساس ضعف و كوچكي ميكني. به پيشنهاد روحاني محترم كاروان، همگي روي سنگها، مقابل در مسجدالحرام مينشينيم و دستهجمعي زيارت آليس را ميخوانيم. چه ورود زيبايي! شايد اين كار نوعي التماس باشد يا نوعي درخواستِ توفيق براي ابرازِ بندگيِ هرچه بهتر در محضر دوست. اينجا نقطة شروع است؛ شروع يك تحوّل كه با سلام و ارادت خالصانه به محضر مقدس امام عصر[ شروع ميشود. همين كه بيرون مسجد كمي درنگ ميكنيم كاملاً بهجا و مناسب است. به هر حال بايد يك جوري آمادگي لازم براي لحظة ديدار را پيدا كنيم كه نكند لذّت اين اوّلين ديدار از دستمان برود. مدتي ميگذرد. همگي از جا برميخيزيم. سر پا ميايستيم، هركس زمزمهاي دارد و زير لب دعايي ميخواند. قدم به قدم جلو ميرويم، اما هيچكس سعي نميكند از ديگري سبقت بگيرد و به صف اول برسد. اين حس مشترك ميان همة بچههاي كاروان، جالب و قابل ستايش است. نوعي همدليِ ناخودآگاه، كه ضمن آن هيچكس حرمت سكوت جمع را نميشكند و حالا رسيدهايم به آستانة مسجدالحرام. بايد كفشها را در آوريم. اين جمله را كه مينويسم به ياد موسي7 ميافتم. او هم به سرزمين مقدسي وارد شده بود. پس مورد خطاب واقع شد كه: «فاخْلع نَعلَيك» و اين كفشها هميشه بزرگترين موانع هوسآميز ما انسانها بودهاند. پس نبايد اذن دخول به آنها براي ورود به روشناييها داده شود. به داخل قدم ميگذاريم و من هم، با اوّلين قدم سنگيني دنياي بيرون را همانجا ميگذارم و به درون ميآيم. وارد كه ميشوم ناخودآگاه بوي عطري خوش و از خود بيخود كننده، كه در فضاي روحاني مسجد پيچيده، تمام وجودم را پر ميكند. خدايا! بيخود نبود كه ميگفتند اينجا بهشت زمين است. نيرويي در وجودم تشديد شده كه ناآرامي روحم و لرزش پاهايم را كمتر نه، كه بيشتر ميكند. اين نشانة نزديك شدن است. بالأخره رسيدم به جايي كه عقل و حسابگري هيچكدامشان مجال بروز ندارند. اينجا حرف، حرفِ دل است و پاها به اختيار اوست كه جلو ميروند. صداي پي در پي و يكنفس پرندههاي كوچكي كه از اين ستون به آن ستون ميپرند، بيشتر از هر صداي ديگري درمسجد، گوشم را پر ميكند. بهتر بگويم اوّلين صدايي كه به محض ورود به مسجد به گوشم ميرسد، همين صداهاست. شنيدهام اينها ابابيلاند؛ از نسل همان جنود خدايي كه براي حفاظت از كعبه فرستاده شدند. چه قيامتي كردهاند با سر و صدايشان زير اين سقفها!
و حالا رسيدهام بالاي پلهها و البته به همراه ديگران. از پلهها پايين ميرويم، پلهها را كه يكييكي به طرف پايين زير پا ميگذاريم، در لحظاتي كه چشمهايم را به سنگهاي مقابل قدمهايم ميدوزم، نكند لذّت اولين ديدار با يك نگاه تدريجي و جستجوگر، از بين برود. هرچند دلم نميآيد و هر از گاهي دزدكي نگاهم را دور مسجد مياندازم اما خيلي زود خودم را جمع و جور ميكنم.
اكنون رسيدهام به جايي كه ديگر هيچ ستون و مانعي مقابل ديد نيست. سرم را بلند ميكنم و نگاهم به كعبه ميافتد! آري، اين خودِِ كعبه است. خداوندا! اين خانة مقدس توست. چه پاك و بيآلايش! و چه زيبا و دوست داشتني! گرد آن ميچرخند! خانهاي در نهايت سادگي با جامهاي سياه و يكدست. خدايا! چه كنم و چه بگويم؟ من بايد تمام عشقي را كه سالها در آرزوي چنين روزي نگهش داشتهام به پايت بريزم. نگاهم را عميقتر ميكنم. شايستهترين كار در اين لحظه براي بنده، سجده است. به سجده ميافتم. پيشانيام را بر سنگهاي خنك ميگذارم. خدايا! شكرت و دعا و دعا...
خنكاي سنگهاي سفيد و خوشبوي حرم اضطرابي را كه ساعتها رهايم نميكرد، به راحتي و با مهرباني از وجودم بيرون ميكند. زماني كه بهخود ميآيي، تازه ميبيني اينجا چه ضيافت باشكوهي برپاست! خوان نعمت و رحمت هر دو با هم گسترده است و به همة ميهمانان دندان مزد هم ميدهند. خدايا! چه روزهاي باشكوهي كه در اين ميهماني خواهم گذراند. جاي همة آرزومندان خالي.
به سمت مطاف ميرويم. بايد طواف را آغاز كنيم. تعهّدم سنگينتر ميشود و سنگيني بار امانتي كه آسمانها و زمين از قبولش اِبا كردند، چند برابر ميگردد. خدا كند كه نيفتد. اين باور در وجود من و همة طواف كنندهها ريشه دوانده كه گرد چند قطعه سنگ و تكهاي پارچه نميگردم، بلكه دور خداي خانه ميگردم از سر شوق و از سر علاقهام نسبت به او، اما اين را هم خوب ميدانم كه «جهد بيتوفيق جان كندن بُوَد».
كاملاً مراقبم كه بچههاي كاروان را گم نكنم. هرچند طوافي كه در آن آدم به حال خودش و در دنيايش باشد و خدايش را صدا كند و نخواهد كه مرتب حواسش را جمع همراهي با بقيه كند تا گم نشود، لذّت ديگري دارد.
به هر حال، امشب اولين شب است. تازه واردم و ناآشنا و قانون وارد شدن به دريا رها شدن از قطره بودن است، اگر خدا بخواهد از فردا دنبال گم شدهام خواهم گشت.
نمايههاي عشق و دلبردگي
آنچه بيش از همه در صفحة ذهن و خاطراتم مانده، همان لحظة ورودم به مسجدالحرام است و در پرتو اين خاطره و ياد درخشان، عشقورزيِ پروانههاي كعبه، پاكترين صحنه براي چشمهاي من است. زيباترين نماية عشق را در لحظة ورود به مسجدالحرام و به خصوص قدم گذاشتن در مطاف ميتوان ديد. به ياد ماندنيترين حديث قرباني شدن. چيزي كه تا پايان عمر هميشه از آن به عنوان يك منظرة زندة عشقورزي پروانهها ياد خواهم كرد. تا به حال بسيار خوانده و شنيده بودم كه پروانه به دور شمع ميچرخد و آنقدر ميگردد و ميگردد تا در شعله بسوزد و فاني شود، اما از نزديك و با چشم نديده بودم. پروانههاييكه به پردة كعبه نشستهاند، خبر از يك دل بيتاب و سودايي دارند. گاهي دور كعبه پرواز ميكنند و دوباره ضلع ديگري را انتخاب ميكنند و بر آن مينشينند و زيباتر از آن، اينكه بعضيهايشان آنقدر چرخيدهاند كه پايين كعبه، روي سنگهاي سفيد ريختهاند و به گمانم مردهاند. فقط خدا ميداند چند دور گشتهاند تا فداي محبوبشان شدهاند. دل ما هم مثل اين پروانههاست كه دور كعبة مقصود ميگردد. فكر ميكنم شمع و گشتن گرد آن، آموزهاي ابتدايي باشد براي پروانههاي تازهكار كه در اول راهاند و سبكباران ساحلهايند و بعضيهايشان هفت شهر عشق را گشتهاند و آمادهاند براي فدا شدن، درست يك عمر جلوتر از بقية پروانههاي دلخوش به شمع. اما دل من و دل همة ما به شمع خوش نيست، به كعبة عشقي رسيدهايم كه بايد بگرديم، آنقدر كه تا از خود فاني شويم و همة وجودمان بشود معشوق. مانند همان پروانههاي از پا افتاده و فدا شده، اما هفت دور طواف مال ما آدمهاست. اگر قرار باشد تجلّي عشق حق فقط در سينة انسان باشد و بس و بقية آفرينش و حتي ملائكه هم از آن بينصيب باشند، پس بايد تعداد دور ما آدميان با تعداد طواف پروانههاي عاشق هم متفاوت باشد. در طواف ما قراردادي است و آن اينكه اگر قرار است به معرفتي دست پيدا كني، با همان هفت دور گشتن و حتي در آغاز اولين دور و يا نه، در همان لحظة ديدار هم ميتواني به اين معرفت نائل شوي و امان از وقتي كه ظرف وجودت را دنياي محدودت پر كرده باشد، كه در اين صورت، اگر به تعداد نفسهاي عمرت هم بگردي آخر?سر مغبوني كه: «عشق بازانِ چنين، مستحق هجراناند».
و حالا كه اين فداكاري پروانهها را مرور ميكنم، ميبينم چقدر از همه عقبم! حتي از اين پروانهها. پروانههايي كه يا وارد ميدان نميشوند و اگر وارد شدند تا آخرش ميمانند و جانشان را ميبازند تا برنده شوند و انصافاً حقّ چنين عشّاقي است كه با جامة كعبه همنشين و دمخور باشند و اين همنشيني با ارزشترين مدال لياقت آنهاست...
باران رحمت
عصر پنجشنبه، لحظات غمگين و دلگيري است. گويي دل آسمان نيز مانند دل من گرفته است. ابرها پشت در پشتاند و باد ملايم و خنك ميوزد و همة خستگيهاي يك عمر را از تن آدم بيرون ميكند. تا امروز باران مكه را نديدهام. شنيدهام كه اگر در مسجدالحرام زير ناودان طلا باشي و باران ببارد و از ناودان بريزد، دعايي كه در آن لحظه ميكني مستجاب ميشود. اما حتماً چنين نيست كه خداوند فقط دعاي آنان كه در داخل حِجر هستند را مستجاب كند. به يقين فكر بيرونيها كه در گوشه و كنار مسجد پراكندهاند هم هست. داخل حِجر جمعيت پر است.
هرچه به غروب نزديكتر ميشويم و تراكم ابرها بيشتر ميشود، داخل حجر هم شلوغتر. به گمانم همه ميخواهند هنگام بارش باران، داخل حجر و زير ناودان طلا باشند. من نيز به زحمت خودم را به آنجا ميرسانم. مأموري كنار حجر ايستاده و تأكيد ميكند: «صلاة ركعتين». سرم را به نشانة تأييد حرفش تكان ميدهم و داخل حِجر ميشوم. جايي در روبه روي ناودان طلا مييابم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم. گويي نسيم ملايم بهشتي است كه به صورتم ميخورد. اما بايد به هواي ديدن يار، از بهشت هم گذشت و شكر را بايد به ديدار منعم كرد نه نعمت او.
نم نم باران آغاز ميشود. هواي مسجدالحرام را آنگاه كه باراني است، در هيچ جاي دنيا نميتوان يافت. هوايي پاك، كه با عطر خدا آميخته است و اين بهترين فرصت براي نفس كشيدن است. چشمهايم را ميبندم و صورتم را به سوي آسمان ميگيرم. قطرههاي ريز و آهستة باران به صورتم ميخورند. براي چند لحظه فراموشم ميشود كه كيستم. خدايا! چقدر خوبي! وقتي از همه دلسرد ميشدم و احساس ميكردم كه فرسنگها با تو فاصله دارم، به دلم ميانداختي كه زير باران بروم، و صورتم را به سمت آسمان بگيرم و دعا كنم...
نزديك اذان مغرب است. شرطهها زياد شده، اطراف حجر ايستادهاند تا هم مانع ورود زائران شوند و هم آنان را كه داخلاند بيرون بفرستند. نماز من از حد «صلاة ركعتين» تجاوز كرده، حجر دارد خلوت ميشود. به احترام نمازي كه ميخوانم كاري به كارم ندارند. فقط من ماندهام و دو سه نفر ديگر و اين همان آرزويي است كه به دل داشتم. دوست داشتم زماني برسد كه حجر خلوت شود؛ مانند صحنههايي كه در تلويزيون ديده بودم. اما يكي از شرطهها بالاي سرم ايستاده و منتظر است نمازم تمام شود. ساكت است و حرفي نميزند. سلام نماز را ميدهم و قبل از اينكه بخواهد بيرونم كند، خودم آمادة رفتن ميشوم. البته قبل از رفتن به بيرون حِجر، كنار كعبه رفته، پردة كعبه را لمس ميكنم و ميبوسم و بعد به صف نمازگزاران ميپيوندم براي اداي نماز مغرب.
صميميتر از هميشه
تصميم دارم شب را تا صبح در حرم بمانم. شكي نيست كه صفاي ماندنِ يك شب تا صبح در مسجدالحرام، چيزي نيست كه بشود به اين راحتيها از آن گذشت.
ساعت 12 شب است و هرچه به سمت نيمهشب پيشميرود، خواب بيشتر از سرم ميپرد و چشمهايم بازتر ميشوند. در نيمههاي شب و در سكوت تقريبي مسجدالحرام، بهتر ميشود كعبه را ديد. در چند قدمي كعبه بايستي، چونان ذرّهاي شوي گم شده در درياي بندگي. اينجا عظمت و يكرنگي با هم آميختهاند و چه زيبا روي بندگي سفيد ميشود! تا چشم كار ميكند عظمت است و بزرگي. حتي سياهي جامة كعبه هم تمام گنجايش چشم را پر ميكند. رنگ سياه پرده را كه ميبيني، ناخودآگاه به ياد ضدّ آن ميافتي؛ سفيدي، يعني خودت، يعني صاحب اين خانه و در نهايت ميرسي به شناخت خود و باز وقتي سفيدي ساده و يكدست را ميبيني، تو را به ياد جامة كعبه مياندازد و در امتداد اين تداعي به ياد صاحبخانه ميافتي؛ زيباترين جلوة: «مََن عَرفَ نَفسَهُ فَقَد عَرفَ رَبَّه???...» حال كه فكرش را ميكنم ميبينم كه آن شب ميبايست بيشتر دقّت ميكردم، نسبت به همه چيز، حتي نسبت به آسمان و آنوقت ميديدم كه ستارهها چه كمنورند و ساكت و اصلاً ناپيدا! معلوم است كه مقابل نوري به آن وسعت كه شعاعهايش همة زمين و آسمان را پوشانده حرفي براي گفتن ندارند. تمام سعيشان بر اين است كه از اين فضا فاصله بگيرند و در گوشهاي به تماشا بنشينند. درست مانند شمعي كه مقابل آفتاب ابراز وجود نميكند. به هر حال اينجا حتي سياهي شب هم با سياهي شبهاي جاهاي ديگر متفاوت است. يك سياهي عميق و پر معنا كه به فكر وادارت ميكند. يك شب صاف و آرام كه آدم را به ياد خوابهاي عميق و غافلانة نيمهشبهاي وطن مياندازد و به دنبالش شرمزدگي به سراغش ميآيد و سعي ميكند حداقل اين شبها را زنده نگه دارد.
جلوتر ميروم، به كعبه نزديكتر ميشوم. جاي خلوت و بيصدايي است. تنها صدايي كه ميآيد، نواي مناجاتهاي پوشيدة متوسّلين به حق است و اين صدا همان رساترين آهنگِ بودنِ آدمي است. يك مناجات جاودانه كه اولين بارقههايش را در نماز مسجد كوفه و ظهر عاشوراي حسين7 از خود بهجا گذاشت.
جلوتر ميروم، صورتم را به پردة كعبه ميگذارم، هرچند خود را لايق چنين صميميتي نميبينم.
چه بوي خوشي! خوشبوتر از تمام عطرهايي كه بوييدهام. چه لذتي! خدايا! اين همه لذت اينجاست و ما بيخبر؟ چقدر نزديكم به خدا و تنها حجابي كه ميان من و اوست يك فكر است و آن اينكه چه دعايي بكنم و با همة اين احوال دعا ميكنم و دعا و دعا... . حالا كه اين سطور را مينويسم، به نظرم ميرسد كه در آن لحظات ميبايست يك هشدار تكانم ميداد. يك تلنگر به آنچه فكرم را در خودش محدود كرده بود و ماحصل آن هشدار اين كه، اگر قرار باشد فكر كنم كه خدا فقط كنار كعبه صدايم را ميشنود و نه در هيچ جاي ديگر و دور شدن از اين خانه را دوري از خدا بدانم، آنوقت چنين تفكري با {فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ????...} (بقره: 115) فرسنگها فاصله دارد. پس بايد اين باور در من و همة زائران كعبه تبديل به يقين شود كه خدا هرجا كه هستيم صدايمان را ميشنود و همهجا مي شود او را صدا كرد. مهم اين است كه با اخلاص صدايش كني... .
صداي خشن و باصلابت مرد عربي، كه شاخصههاي ظاهري مردان عرب را دارد، رشتة دعا و توسلم را پاره ميكند. دستهايش را به قصد راندن و دور كردنم از كعبه تكان ميدهد. معترض بود اينكه چرا مدت زيادي توقف كردهام. چند قدمي را با ديگران همراهي ميكنم و كمكم خودم را از حلقة طواف بيرون ميكشم و به همان جاي هميشگيام ميروم. روبه روي ركن يماني، و جايي براي نشستن پيدا ميكنم. صداي زمزمة آشنايي از آن نزديكيها به گوشم ميرسد. در فاصلة كمي از جايي كه من نشستهام، گروهي از زائران ايراني نشستهاند و دعاي جوشن كبير ميخوانند، چه فرصت خوبي! هر دم از اين باغ بري ميرسد... من هم بايد با زمزمة صاف و زلالشان همراه شوم: «سُبحَانَكَ يَا لاَ إلَه إِلاَّ أَنتَ...» .
حديث وداع
روزها رو به آخر ميرسند وهرچه به پايان اين سفر نزديك ميشوم، دلبستگيام به تمام آنچه اين چند روز به آنها عادت كردهام هم بيشتر ميشود. طواف، گشتن و گشتن و با هر بار گشتن، شروع از مرز خود و رسيدن به سرحدّ عشق الهي. نماز پشت مقام ابراهيم7 و حرمت گذاشتن به سنتش. نماز داخل حجر اسماعيل. چشم دوختن به آسمان، به اميد بارش باران و شادي مضاعف از باريدنش، همه و همه باعث ميشود كه جايي در اين مسجد پاك و نوراني پيدا كنم و دلم را براي هميشه آنجا بگذارم. ايكاش ميدانستم در اين روز آخر به خدا چه بگويم! فكر ميكنم بهترين كلام در اين روز تشكر از خدا باشد.
آن بغض آشنا بار ديگر سر به ناآراميگذاشته است. مانعش نميشوم. ميتركد و تمام گرههاي واپس مانده در دلم را باز ميكند. براي آخرين بار روبه?روي كعبه ميايستم. روبه روي ضلعي كه بشود مستقيم درِِ كعبه را ديد و باز براي آخرين دفعه با نگاهم در ميزنم به اين اميد كه مثل هميشه دست رحمتي را به رويم بگشايد...
از مسجدالحرام بيرون ميآيم. كنار در كه ميرسم، مأمور بازرسي كه دركنار در روي صندلي نشسته متوجه گريه و چشمهاي خيسم ميشود. حالت گرية مصنوعي به خودش ميگيرد؛ يعني اينكه چرا گريه؟! چيزي نميگويم و ميگذرم... به او حق ميدهم چرا كه وقتي تمام ايام عمرش را كنار اين در و آستان ميگذراند، چه ميداند كه دوري يعني چه؟ شايد اگر قرار باشد او هم برود و نداند كه دفعة ديگري در كار هست يا نه، حال خودش از ما بهتر نباشد.
از مسجد الحرام به بيرون ميآيم... با يك راه جديد و اشتياقي بيش از پيش... الآن كه اين سطور را مينويسم ميفهمم كه اشتياق دوباره براي ديدار، خيلي لذتبخشتر از حضور هميشگي است؛ چيزي شبيه به آنچه خواجه ميگويد:
گر ديگران به عيش و طرب خرّمند و شاد
ما را غم نگار بود ماية سرور
از دست غيبت تو شكايت نميكنم
تا نيست غيبتي نبود لذت حضور
£££
اكنون بر اين ميانديشم كه دوري از حرم دوست، فرصتي دوباره است. براي انديشيدن و فكر كردن به تمام ارزشهايي كه پس از چند سال، با يك ارادة خالص و در طي يك سفر در وجودمان زنده شد. يك فرصت براي تجديد نظر در بهتر شدن رابطهمان با خدا. يك رابطة صميمي و خاضعانه. پس اگر قرار باشد چند سطر براي دوست، براي خدا، بنويسم، چيزي جز اين نخواهد بود:
خدايا! مهربانا! تولد دوبارهام را مديون رحمت بيدريغ تو هستم.
اي بنده نواز، به نشان اين تولد، شمعهاي نيمسوز و رو به خاموشيِ وجودم را خاموش ميكنم و به جايش، چلچراغِ فرستاده از بهشت زمينيات را روشن ميكنم و زير نورش همچنان ميخوانمت: يا أَرحَم الراحمين، تا تو چه خواهي و مرغ دلم را در دام كدام نغمة عشق اسير كني.
جبال در نظر و شوق همچنان باقي
گدا اگر همه عالم بدو دهند، گداست
بلا و محنت امروز بر دل درويش
از آن خوش است كه اميد رحمت فرداست
«وَما تَوفيقي إلاّ بِالله»