متن کامل
مسیر عشق طاهره شهرکی مقدمه گاهی حوادث و اتفاقهایی در زندگی انسان رخ میدهد که یاد آن­ها برای همیشه در خاطر او میماند. یکی از همین حوادث شیرین، درست در سن 20 سالگی برای من نیز رخ داد.
مسير عشق
طاهره شهركي
مقدمه
گاهي حوادث و اتفاقهايي در زندگي انسان رخ ميدهد كه ياد آنها براي هميشه در خاطر او ميماند.
يكي از همين حوادث شيرين، درست در سن 20 سالگي براي من نيز رخ داد.
هيچ وقت بهترين لحظه زندگيام را فراموش نخواهم كرد؛ لحظهاي را كه براي نخستين بار چشمم به جامة سياه كعبه افتاد.
در اواخر مرداد سال 1381 بهترين سفر عمرم نصيبم شد؛ «سفر عمرة دانشجويي».
تصميم گرفتم از لحظهلحظه اين سفر يادداشت بردارم تا هر گاه دفترچة خاطراتم را ورق مي زنم با خواندن مطالب آن، خود را به گذشتهها ببرم، درست در همان مكان و همان زمان.
اميد است كه خداوند بار ديگر توفيقم دهد تا مسافر سرزمين وحي و نور شوم.
نيمهشب است. در سر هواي كعبه دارم، متوسل به امام عصر[ ميشوم كه مسير عشق را نشانم دهد و ره نمايد كه كدامين مسير مرا به كعبه ميرساند؟ مسير عشق كجاست؟
سه ماه بعد، در يك صبح بهاري، باد صبا خبر از دعوت دوست آورد، باورم نميشود، داد ميزنم، فرياد ميكنم: خدايا! ممنونم.
روز وداع از دوستان و اقوام، حسرت را در نگاهشان ميبينم. شايد آنان هم امشب دلشان هواي كعبه كرده است. در فرودگاه اشك ميريزم. خدايا! آيا اين جسم پر از گناه، شايستگي داردكه از سرزمين مادي به ديار نور و معنويت پرواز كند؟
به جدّه ميرسم. ديگر تاب ندارم. هر ثانيهاش به حد ساعتي مي گذرد. هرچه به مدينه نزديكتر ميشوم، رودخانة چشمم بيشتر طغيان ميكند.
وارد مسجدالنبي ميشوم. به بينالحرمين ميرسم، يكبار به بقيع بار ديگر به گنبد خضرا (سبز) مينگرم. خدايا! اينجا كجاست؟ اينجا بهشت است! به سمت بقيع ميروم. اجازة ورودم نميدهند. از پشت پنجره، چهار سنگ ميبينم. سنگ نه، نور...
گويي خواب ميبينم، چقدر به ائمه؛ امام حسن، امام سجاد، به امام باقر و امام صادق: نزديكم. اما جسمم اجازة حضور در كنارشان را نمييابد. قاصدكي ميبينم، دلم را به او ميسپارم، لحظهاي بعد، قاصدك را ميان قبور ائمه ميبينم و دلم را...
براي ورود به حرم پيامبر اذن دخول ميخوانم. اما اجازة ورود نمييابم. شرطهها به دليل نزديك شدن وقت نماز ظهر، مانع ورودم به حرم ميشوند. يا رسولالله! كدامين اذن دخول را بخوانم تا مرا بخواني؟ وارد مسجدالنبي ميشوم، چه با شكوه است! نماز تحيّت، نماز شكر بايد بخوانم.
صبح روز بعد، به سوي حرم پيامبر9 پر ميگشايم و اين بار اجازة ورود مييابم. چشمم به خانة حضرت زهرا3 و پيامبر9 ميافتد. به آن سمت ميدوم. اما ازدحام جمعيت مانع نزديك شدنم به آن ميشود. به عقب بر ميگردم، سكوي اصحاب صفّه را ميبينم. به سمت راست ميروم، روضةالرياض، ستون توبه و ستون حنّانه را نشان ميدهند. نماز ميخوانم و زيارت، دعا ميكنم و ميگريم. روز وداع خيلي زود فرا ميرسد و چه خداحافظي سختي! بايد از پيامبر، از ائمة بقيع، از فاطمه و از مسجدالنبي خداحافظي كنم. زمزمه ميكنم: «مدينه شهر پيغمبر، خداحافظ خداحافظ».
اشك امانم نميدهد. از مدينه ميروم! ميخواهم «قلبم» را، اينجا، در بقيع بگذارم، اما نه، مگر ميشود به مسجدالحرام بروم و «دل» نداشته باشم؟
در مسجد شجره، در ميقات، لباس سپيد بر تن ميكنم، لبيك ميگويم و خود را از ماديات رها ميكنم. از مسير عشق ميگذرم، به مسجدالحرام ميرسم. پردة سياه كعبه را ميبينم. تمام وجودم اشك ميشود و سجده ميكنم. بلندم ميكنند. خدايا! اين همان كعبهاي است كه سالها از دور قبلهام بود و حال چه نزديك است به من.
وارد مطاف ميشوم، بايد هفت شوط پيرامون كعبه بچرخم. اجازة لمس كردن پردة كعبه را ندارم. نبايد رو برگردانم. و چه سخت است و زيبا...
وقت خواندن دو ركعت نماز طواف است.
و آنگاه بايد از آب زمزم سيراب شوم. جسمم را با آن شست وشو دهم، تا شايد گناهانم از جسم آلودهام جدا شوند.
به سمت كوه صفا ميروم. به مروه مينگرم، اما سرابي نميبينم. ميان صفا و مروه را هفت مرتبه ميپيمايم.
حالا بايد تقصير كنم، دستهاي از گيسوانم را آنجا كنار مروه ميگذارم. به آنها ميگويم اينجا كنار مروه منتظرم بمانند تا بار ديگر كه آمدم دستهاي ديگر از گيسوانم را در كنارشان قرار دهم.
زمان چه زود گذشت، امشب آخرين شب حضور است. دوباره مُحرم ميشوم. اشك ميريزم و تا صبح ميگريم. وقت طواف وداع فرا ميرسد، چه سخت است خداحافظي! و اين بار اينجا كنار كعبه، قلبم را از جسمم جدا ميكنم و به حضرت دوست ميسپارم، با تمام وجود از او ميخواهم تا بار ديگر مرا مسافر طريق عشق كند.
بهمنماه 1380
امتحانات پايانترم تمام شد. اگرچه با موفقيت امتحانات را پشت سر گذاشتم اما شرمنده بودم از خودم و از خدا. در يك ماه گذشته به دليل حجم زياد كتابها و امتحانات پيدرپي ميانترم و پايان ترم، وقت خواندن قرآن و دعا و نيايش نداشتم. تنها نمازهاي واجب را بلافاصله پس از اذان ميخواندم و پس از آن، دوباره به مطالعه ميپرداختم و اين باعث شده بود دچار عذاب وجدان شوم؛ چرا كه حتي تسبيحات حضرت زهرا3 را هم بين نمازهايم نميگفتم. همين شد كه تصميم گرفتم در عوض اين كوتاهيها، در تعطيلات بين دو ترم، نماز شب بخوانم.
هر شب حدود دو ساعت قبل از اذان صبح بيدار ميشدم و بعد از وضو سجادهام را پهن ميكردم و به نماز مشغول ميشدم، دعاي توسل و زيارت عاشورا ميخواندم و بعد با خداي خودم سخن ميگفتم. چه زيبا بود آن شبها و در همين شبها از خدا خواستم سال آينده عمره نصيبم كند. درست يك هفته بعد از امتحانات، خانوادهام براي رفع خستگي و عوض كردن حال و هواي من، تصميم به سفر گرفتند. به مشهد رفتيم. در حرم حضرت رضا7 از خدا ميخواستم مرا سال آينده به خانهاش دعوت كند. واقعاً دلم هواي مكه را كرده بود. بهطوري كه چندين بار در خواب ديدم كنار كعبه نشستهام و اشك ميريزم. بعد از چهار روز به گنبد برگشتيم و حالا بيصبرانه منتظر نتيجة امتحانات بودم.
هر چندروز يكبار به دانشگاه سر ميزدم تا نمراتي را، كه احياناً آمده، ببينم. در يكي از همين روزها، بهطور ناگهاني چشمم به اطلاعيهاي افتاد كه كلمة «عمرة مفرده» به راحتي از دور قابل رؤيت بود. نزديكتر رفتم و خواندم. بله حدسم درست بود، اطلاعيه مربوط به ثبتنام عمرة دانشجويي بود اما آخرين مهلت ثبتنام فردا بود.
بلافاصله از دانشگاه خارج شده، به منزل رفتم. پدرم از مغازه نيامده بود. اما نميدانستم چگونه به پدر بگويم در حالي كه نه پدر و مادر و نه خواهر و برادرِ بزرگتر از خودم، هيچكدام به مكه نرفتهاند. البته پدر و مادرم براي حج تمتع، ثبتنام كردهاند و منتظر نوبتاند.
وقت نهار، مادر موضوع را به پدر گفت و همانطور كه انتظار ميرفت، پدر بيدرنگ نظر مساعدش را اعلام كرد و اجازة ثبتنام داد. اشكم درآمد و با تمام وجود از او تشكر كردم. فردا صبح پدر پنجاه هزار تومان به ساري حواله كرد و فيش آن را به همراه فرم ثبتنام به دانشگاه تحويل دادم و حالا بايد منتظر قرعهكشي ميشدم.
بهار 1381
كلاسهاي ترم دوم شروع شده بود و من هر از گاهي از دانشگاه خبر از نتيجة قرعهكشي ميگرفتم، ولي هر بار پاسخ ميدادند كه هر وقت خبري شد با شما تماس ميگيريم.
تا اينكه در يكي از روزهاي ارديبهشت، زنگ تلفن به صدا درآمد، مادر گوشي را برداشت و بعد از چند لحظه مرا صدا كرد و گفت تلفن اتاقم را بردارم. آقاي مهرانگيز از دانشگاه تماس ميگرفت و بهترين خبر ممكن را به من داد. بلافاصله نماز شكر بهجا آوردم و تلفن را برداشته، به پدر، مادر و خواهرم زنگ زدم، همه خوشحال شدند و تبريك گفتند.
فردا صبح با يك جعبه شيريني به دانشگاه رفتم و اسمم را در بين اسامي 24 نفري كه از منطقه 9 قرعه به نامشان افتاده بود ديدم. و اكنون بايد منتظر ميماندم تا زمان پرواز را اعلام كنند. چندي بعد خبر دادند كه بايد چهارصد هزار تومان به همراه مدارك موردنياز به دانشگاه پيامنور منطقه 9 در ساري ببريم، زحمت اين كار را پدر و مادرم قبول كردند.
تابستان 1381
زمان پرواز، 29 مرداد اعلام شد. بعد از امتحانات پايانترم دوم، دل توي دلم نبود. بيصبرانه منتظر 29 مرداد بودم. 23 مرداد همكلاسيها و دوستانم را دعوت كردم و مراسم خداحافظي با دوستانم را ترتيب داديم. شب بعد هم مراسم خداحافظي و حلاليتطلبي از بستگان و آشنايان را برنامهريزي كرديم و بالأخره صبح روز 26 مرداد، به همراه خانواده به سمت مشهد حركت كرديم.
جاده گلستان دچار سيلزدگي شده بود، ناگزير از جاده شاهرود رفتيم و مسلماً راه طولانيتر شد. در ميان راه چندبار پدر توقف كرد تا هم خستگي از تن بيرون كنيم و هم ميوه و نهار بخوريم. بهرحال ساعت پنج بعد از ظهر به مشهد رسيديم. بعد از حدود دو ساعت جستجو، منزل خوبي اجاره كرديم، بعد از جابهجايي، شام خورديم و بهخاطر خستگي پدر به حرم نرفته، خوابيديم.
صبح روز يكشنبه 27 مرداد، ساعت 3 بامداد به حرم امام رضا7 رفتيم. بعد از نماز و زيارت و دعا و نيايش، ساعت 7 به منزل برگشتيم...
روز دوشنبه 28 مرداد،
ساعت 3 بعدازظهر بهسمت دانشگاه فردوسي، محل تشكيل كلاس توجيهي حركت كرديم. ساعت 4 به مقصد رسيديم. كلاس مفيدي بود. ابتدا مدير كاروان صحبت كرد و بعد كارت شناسايي و مقداري كتاب و جزوه و مجله دادند و بعد حاجآقا ماندگاري، روحاني كاروان، در مورد احكام حج و نوع رفتار در مدينه و مكه سخن گفتند. ساعت 8 شب جلسه به پايان رسيد. در اين جلسه پدرم با پدر يكي از همسفران آشنا شدند و از اين طريق من هم با دختر ايشان، يعني فاطمه آشنا شدم. آن?ها از گرگان آمده بودند و از اينكه من و فاطمه هماستاني بوديم، خوشحال شدم. او دانشجوي ترم آخر رشته روانشناسي از دانشگاه پيامنور و از بهشهر اعزام شده???بود.
صبح روز سهشنبه 29 مرداد
طبق معمول براي نماز صبح به حرم رفتيم. بعد از نماز و زيارت و دعا، از ثامن الحجج حضرت رضا7 خداحافظي كردم و از همينجا قول دادم سلام ايشان را به مادرش و ائمة بقيع و پيامبر اعظم9 برسانم؛ چرا كه امشب به سوي ميعادگاه پرواز داريم.
خلاصه، ساعت 6 به سمت فرودگاه حركت كرديم. تعداد زيادي از دانشجويان و خانوادههايشان آمده بودند، اما خبري از مسؤولان كاروان ما نبود.
در همين فرصت چند دقيقه? با همسفر ديگري به نام مريم آشنا شديم. در اين مدت كوتاه پدران ما نيز با همديگر دوست شدند، به گونه?اي كه گويي سال?ها است يكديگر را ميشناسند. مريم دانشجوي سال آخر رشته حقوق و ساكن شاهرود است. حالا ما سه نفر با هم، پدرهايمان با هم و مادرهايمان نيز با هم مشغول صحبتاند.
ساعت 7، تابلوي قافلة توس بالا آمد و همگي به سمت آن رفتيم. پاسپورتها و بليتهايمان را از مدير كاروان تحويل گرفتيم. ساعت 7:45 در ميان اشك و بغض از خانوادههايمان خداحافظي كرديم و وارد سالن انتظار شديم. در همين قسمت نماز مغرب و عشا را خوانديم و بالأخره ساعت 9:45 وارد هواپيما شديم. ساعت 10:10 به سوي جده پرواز كرديم.
وقتي هواپيما از زمين برخاست، باورم نميشد كه تا دو، سه ساعت ديگر، در سرزمين پيامبر خواهم بود. خدايا! بهخاطر اين همه لطفت از تو ممنونم.
ساعت 11، شام نهچندان خوشمزة هواپيما را خورديم. بعد از شام، فاطمه خوابيد اما من و مريم تا جده مشغول صحبت شديم. تا اينكه ساعت 1:25 به وقت تهران به جده رسيديم. گفتني است ساعت به وقت عربستان در همين حال 11:55 است.
برخلاف انتظار و گفتههاي مدير كاروان، به هيچ وجه بازرسي نداشتيم و تنها بهخاطر كنترل پاسپورتها معطل شديم. ساعت 1:30 به وقت جده سوار اتوبوسهايمان شديم. من و فاطمه بايد سوار اتوبوس شماره يك و مريم سوار اتوبوس شماره دو ميشد. ساعت 2:45 به سمت مدينه حركت كرديم.
چهارشنبه 30 مرداد
اصلاً باورم نميشد كه تا چند ساعت ديگر در مدينه خواهم بود. حسي عجيب داشتم. خوشحال بودم و با خود فكر ميكردم كه چرا من به اين سفر دعوت شدهام. آيا لياقت چنين سفري را داشتم؟ خدايا! ياريام كن تا هميشه بندة مخلص تو باشم.
آقاي اميني مسؤول تداركات اتوبوس ما، پذيرايي خوبي كرد. شيريني و كيك، آبميوه و موز، بين بچهها توزيع شد. با اينكه توي هواپيما هم نخوابيده بودم، در اتوبوس هم خوابم نيامد. ساعت پنج به ساسكو رسيديم. ساسكو در فاصلة 165 كيلومتري مدينه واقع است. مدير كاروان كه سوار اتوبوس ما بود، اعلام كرد، نماز را همينجا ميخوانيم و صبحانه هم ميخوريم.
در اين استراحتگاه، مسجد و رستوران و پمپ بنزين و چند مغازه به چشم ميخورد. ابتدا وضو گرفتيم و نماز صبح را خوانديم. اين اولين نماز ما در سرزمين حجاز بود و طبق سفارش مسؤولان بايد بدون مهر ميخوانديم. بعد از نماز، به رستوران رفتيم و صبحانه خورديم و در ساعت 6:07 به سمت مدينه حركت كرديم.
چون هوا روشن شده بود، بهراحتي ميتوانستيم تابلوهاي كنار جاده و همچنين مناظر اطراف آن را مشاهده كنيم، روي بعضي از تابلوها ذكرهايي مانند «الحمدلله» و «سبحانالله» نوشته شده بود.
در طول مسير، ابتدا روحاني از اتوبوس شماره 3 به اتوبوس ما آمد و مقداري در بارة شهر مدينه صحبت كرد و بعد مدير نخلستانهاي اطراف مدينه را به ما نشان داد. سپس مسجد شجره و مسجد قبا را از دور ديديم. مسجد شجره در 7 كيلومتري مدينه واقع است و در اينجا كساني كه از مدينه به قصد حج به مكه ميروند، محرم ميشوند، به همين دليل آن را ميقات ميگويند. مسجد قبا هم اولين مسجدي است كه به امر پيامبر ساخته شد و در نزديكي مدينه است.
مدير كاروان ستونها و منارههاي مرتفع مسجدالنبي را از دور به ما نشان داد. اشك در چشمانم حلقه زد. زير لب خدا را شكر گفتم و بعد شروع به فرستادن صلوات كردم.
ساعت 7:50 به مدينه رسيديم، اين شهر در فاصله 420 كيلومتري جده و 440 كيلومتري مكه است. چند دقيقهاي از ساعت 8 گذشته بود كه به هتل طيبةالسكني رسيديم. اين هتل در منطقة مركزي مدينه واقع شده و همجوار مسجدالنبي است. 14 طبقه دارد با 6 آسانسور، هتل بسيار بزرگ و زيبايي است.
من و مريم با كلي دوندگي توانستيم هماتاقي شويم و در اتاقB 701 مستقر شديم، اما فاطمه در اتاق 712 ماند و نتوانست حداقل همسوئيتي ما شود. اما جدايي اتاقها باعث نشد كه ما از يكديگر جدا شويم. اتاق من و مريم يك اتاق دو تخته بود كه در يك سوئيت سه اتاقه قرار داشت.
بعد از جابجايي و غسل زيارت، ساعت 10:30 به همراه كل كاروان به مسجدالنبي رفتيم. حاجآقا ماندگاري، روحاني كاروان به بچهها گفت: «يادتان باشد كه از باب رقم 17 وارد شديد، هنگام برگشتن حتماً به اين تابلو توجه كنيد تا گم نشويد». ابتدا از داخل صحن مسجدالنبي به سمت قبرستان بقيع رفتيم، بعد از بالا رفتن از پلهها به پنجرههاي بقيع رسيديم. با ديدن اين قبرستان ساكت و خاموش، منقلب شدم. اشكم درآمد و به ائمة بقيع سلام كردم. چهار امام در اين قبرستان آرميدهاند و چه مظلومانه... نه ضريح دارند و نه بارگاه. كسي اجازة ورود به آن را ندارد. درون قبرستان كسي جز مردي كه در حال جارو كشيدن بود ديده نميشد. قبرستان خلوت بود و تنها چيزي كه جلب توجه ميكرد تكه سنگهاي كوچكي بود كه بر روي قبرها گذاشته بودند، بيهيچ نام و نشاني.
اهالي اين ديار گويا براي مردههايشان احترامي قائل نيستند. هر 6 ماه يك بار قبرستان را نبش كرده ، مردة ديگري را در آن دفن ميكنند. صدها نفر از پشت پنجرههاي بقيع اشك ميريختند و اميدوار بودند شايد دل آن مرد جاروكش به رحم آيد و براي چند دقيقه درِ بقيع را باز كند تا در كنار قبرها اشك بريزند و زيارت بخوانند. در اين قبرستان علاوه بر ائمه، صحابه و زنان پيغمبر هم دفن گرديدهاند و گفته ميشود قبر حضرت زهرا3 نيز در اين قبرستان و در محدودة قبور ائمه قرار دارد.
بعد از زيارت قبور بقيع، دوست داشتيم به حرم پيغمبر9 برويم، اما چون نزديك اذان ظهر بود شرطهها اجازة ورود به حرم را نميدادند. روحاني كاروان سه ورودي را يكييكي معرفي كردند: بابالنساء، بابجبرئيل، و بابالبقيع.
گفته ميشود مستحب است كه از باب جبرئيل وارد حرم شويم، اما بعدها متوجه شديم كه اين كار در عمل غيرممكن است؛ زيرا آقايان بايد طبق امر شرطهها از بابالبقيع و خانمها از درِ مجاور بابالنساء وارد شوند، اما خانمها براي خروج ميتوانستند از باب جبرئيل خارج شوند.
به هر حال به مسجدالنبي رفتيم. ابتدا دو ركعت نماز تحيّت خواندم و بعد شروع به خواندن نمازهاي مستحبي كردم. بعد از اذان به جمعيت افزوده ميشد و تقريباً يك ربع بعد از اذان، نماز جماعت برگزار گرديد.
بعد از نماز، ساعت 1:30 براي صرف نهار به سالن غذاخوري هتل رفتيم كه در طبقة منفيِ يك، يعني يك طبقه زير همكف قرار داشت. بسيار بزرگ و شيك، به همراه خدمه ايراني. پيشتر آقاي نادري گفته بود كه خدمة ايراني رستوران، قشر تحصيلكرده و عاشق اهلبيت هستند. در روزهاي بعد اين موضوع براي ما ثابت شد. آنها واقعاً بدون ريا زحمت ميكشيدند و پذيرايي ميكردند. غذاي امروز سبزيپلو با گوشت ماهي بود.
بعد از نهار براي استراحت به سمت اتاقمان رفتيم، از فاطمه خداحافظي كرديم و قرار شد براي نماز عصر ساعت 4 به مسجد برويم. من و مريم به استراحت پرداختيم. ساعت 3:30 بيدار شديم و وضو گرفتيم و به اتفاق فاطمه به مسجدالنبي رفتيم. ابتدا به نيابت از اعضاي خانواده و دوستان و كساني كه سفارش كرده بودند، نماز خواندم. از روحاني كاروان شنيدم كه هر ركعت نماز در مسجدالنبي ثواب هزار ركعت را دارد. بعد از نماز عصر كه به جماعت خوانديم، به قبرستان بقيع رفتيم. بعد از خواندن زيارتنامه، به پنجرههاي بقيع چسبيدم و از عمق جان با بغض و اشك براي تمام كساني كه ملتمس دعا بودند دعا كردم.
با شنيدن صداي اذان، به سمت مسجد رفتيم. در اين هنگام، همة مغازهها تعطيل ميشود و مردم شتابان به سمت مسجد در حركتاند. بعد از نماز مغرب شروع به خواندن قرآن كردم و سپس نماز عشا را به جماعت خوانديم. ساعت 8:15 از مسجدالنبي خارج شديم. به مخابرات رفتم و با منزل تماس گرفتم و شماره اتاق جديد را به آنها گفتم. سپس به هتل رفتيم و بعد از صرف شام در جلسه شركت كرديم. بعد از جلسه روحاني كاروان اعلام كرد كه هركس مايل است ميتواند الآن با ما به قبرستان بقيع بيايد. تعدادي از بچهها آمدند و بقيه ترجيح دادند استراحت كنند. حاجآقا زيارتها و دعاها را بسيار زيبا ميخواند؛ طوري كه همگي به شدت اشك ميريختيم. بعد از اين مراسم معنوي، ساعت حدود 12 بود كه به هتل برگشتيم.
پنجشنبه 31 مرداد
صبح ساعت 3:30 بيدار شديم و به مسجدالنبي رفتيم. بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح به بقيع رفتيم. اكثر كاروانهاي ايراني و غيرايراني در اين وقت صبح، در بينالحرمين (در فاصلة بين ديوار بقيع و در خروجي صحن حرم پيغمبر9) تجمع ميكنند و زيارت و دعا و روضه ميخوانند و حال زيبايي در اين مراسم به انسان دست ميدهد. براي مظلوميت اهلبيت:، به خصوص حضرت زهرا3 اشك ميريزيم و تعجيل ظهور امام عصر[ را از خداوند ميطلبيم.
ساعت 7 بعد از صرف صبحانه حاضر شديم تا به حرم برويم، هنوز در اتاق را قفل نكرده بودم كه تلفن زنگ زد، گوشي را برداشتم، برادرم بود، هنوز دو روز نگذشته، دلم كلي برايشان تنگ شده بود، بعد از سلام و احوالپرسي و صحبت، با او خداحافظي كردم و با دوستانم به حرم رفتيم.
روي سكوي اصحاب صفه جا نبود، به طرف ضريح رفتيم. ازدحام جمعيت بود. از خانمي پرسيدم قبر پيامبر در كدام ضريح است، گفت: «ضريحي كه مقابل سكوي اصحاب صفه است، منزل حضرت فاطمه3 بوده است و ضريح بعدي منزل پيامبر بوده كه ايشان را در منزل خودشان به خاك سپردهاند». از وي تشكر كردم و بعد از خواندن زيارت حضرت زهرا3 و پيامبر9، در روضة النبي شروع به خواندن نماز كردم. از خانمي شنيدم كه ميگفت مستحب است در اينجا نماز وحشت (ليلة??الدفن) بخوانيم و نزد پيامبر9 به امانت بگذاريم. اين موضوع براي من تازگي داشت و از همين رو علاوه بر خودم به نيابت از پدر و مادرم و مادربزرگم نيز خواندم. سپس شروع به تلاوت قرآن كردم تا اينكه ساعت 11 شرطهها وارد حرم شدند و همه را بيرون كردند. علت اين كارشان نزديك شدن وقت نماز ظهر بود.
به سمت بقيع رفته زيارت و دعا خوانديم...
قبل از نماز مغرب جلسهاي در هتل برگزار شد. روحاني محترم، مسائلي از مناسك حج بيان كردند و در ضمن بياناتشان گفتند: «ما انسانها وقتي به اين اماكن مقدس ميآييم، اشك ميريزيم و گريه ميكنيم و شور و حالي در وجودمان ايجاد ميشود. بياييد دعا كنيم كه اين حالات، فقط شور نباشد، بلكه همراه شعور باقي بماند». وقتي خوب فكر ميكني، ميبيني حقيقت دارد. كساني را مي بينيم كه بعد از سفر، هيچ تغييري در رفتار و كردار خود نميدهند. اكنون ما از صميم قلب از خداوند ميخواهيم كه ياريمان كند تا اين شور و حال را به شعور تبديل كنيم.
شب وفات حضرت امّ البنين، مادر حضرت ابوالفضل، كه شب جمعه بود، در مراسم دعاي كميل شركت كرديم. دعا را يكي از خدمة ايراني، كه در رستوران خدمت ميكند، خواند. او همچنين روضة سوزناكي خواند. در فضاي سالن اشك و آه و ناله پيچيد. چراغها را خاموش كردند و من در تاريكي، با تمام وجود اشك ريختم. به ياد حرف امروز حاجآقا ماندگاري افتادم كه ميگفت: «روزي حضرت علي7، امالبنين را به شيوة معمول آن روزگار، با نام فاطمه خطاب ميكند. ايشان رو به حضرت ميگويد: مرا، در حضور فرزندان فاطمه، فاطمه خطاب نكنيد چرا كه اين طفلان معصوم به ياد مادر ميافتند. حضرت علي7 از وي ميپرسد: پس به چه نامي خطابت كنم؟ و او پاسخ ميدهد: «أمّ البنين».
اين دعاي پرفيض ساعت 12 به پايان رسيد. هنگام برگشتن به سمت اتاق، از دستفروشهايي كه بيرون هتل بساط پهن كرده بودند مقداري خريد كرديم.
جمعه يكم شهريور
صبح به نماز جماعت نرسيديم. از اين رو، در مسجدالنبي به صورت فرادي نمازمان را خوانديم. بعد از نماز، شروع به خواندن ادعيه كرديم. پس از آن براي صرف صبحانه به رستوران رفتيم و سپس بايد حاضر ميشديم تا به همراه ساير كاروانها به هتلي برويم كه قرار بود دعاي ندبه در آنجا برگزار شود. اما تعداد اتوبوسهايي كه به اين منظور تدارك ديده شده بود، به نسبت افرادي كه قصد رفتن داشتند، بسيار كم بود و بايد چند سري ميرفتند و بر ميگشتند و از آنجا كه فاصلة ميان دو هتل زياد بود، بايد كلي منتظر ميمانديم و اين يعني هدر دادن وقت مفيد، لذا تصميم گرفتم به حرم پيامبر9 بروم و خودم به تنهايي دعاي ندبه را بخوانم.
از بابالنساء وارد شدم. ابتدا نماز زيارت خواندم، سپس زيارتنامه و بعد دعاي ندبه... بعد از آن چند ركعت نماز خواندم و در نهايت ساعت 10:30 از باب جبرئيل خارج شدم.
بعد از ناهار به اتاق برگشتيم و كمكم آمادة رفتن به زيارت دوره شديم. ساعت 3 اتوبوسها حركت كردند. ابتدا به قبرستان شهداي احد رفتيم. اين قبرستان در شمال شهر مدينه، در دامنة كوه اُحد قرار گرفته است. روحاني ماجراي جنگ احد را به صورت مختصر شرح داد. غزوة اُحد ميان كفار مكه و مسلمين رخ داد. اين جنگ بعد از جنگ بدر كه به سود مسلمين پايان يافته بود اتفاق افتاد. كفار مكه به سمت مدينه با 3000 نيرو حركت كردند و در منطقه اُحد با مسلمانان، كه تعداد آنها 1000 نفر بود، جنگيدند. در اين ستيز، ابتدا مسلمانان، كفار را شكست دادند. تعدادي از آنها اندكي بعد از جنگ به جمع كردن غنايم جنگي پرداختند. محافظان تنگة احد يا تنگه سوقالجيشي نيز تنگه را رها كرده و به جمعكنندگان غنيمت پيوستند. كفار از اين موقعيت استفاده كرده و بار ديگر به مسلمين يورش بردند. حدود 70 نفر از مسلمين شهيد شدند، از جمله حمزه عموي پيامبر9.
قبر حمزه عموي پيامبر و قبور ديگر شهداي احد، در محوطهاي كه اطراف آن حصار بلندي كشيده شده، قرار دارد. اين محوطه در دامنه كوه احد كه اطراف آن حصار بلندي كشيده شده، واقع است. اين محوطه در دامنة كوه احد قرار گرفته و زائران حق ورود به داخل محوطه را ندارند. بعد از زيارت شهداي احد به سمت مسجد ذوقبلتين حركت كرديم.
اين مسجد در شمال غربي شهر مدينه واقع شده است. وجه تسميه آن اين است كه پيامبر در اين مسجد به دو قبله نماز خواند. روزي پيامبر در اين مسجد مشغول نماز بودند. جبرئيل بر وي نازل شد و از طرف پروردگار دستور تغيير قبله از بيتالمقدس به كعبه را به پيامبر ابلاغ كرد. در اين مسجد دو محراب مشخص شده است؛ يكي در جنوب (به سمت كعبه) و ديگري در شمال (به سمت بيتالمقدس).
دو ركعت نماز تحيّت خوانديم و به سمت منطقة جنگ احزاب حركت كرديم. اين منطقه در شمال شهر مدينه قرار گرفته و در دامنة تپههاي اين منطقه، چند مسجد كوچك واقع شده است كه به مساجد سبعه معروفاند. مسجد امام علي7، مسجد فاطمه زهرا3، مسجد سلمان، مسجد فتح، مسجد ابوبكر، مسجد عمر از آن جملهاند. مسجد فتح كه مسجد پيامبر نيز ناميده ميشود، مانند مساجد امام علي و حضرت فاطمه و سلمان بسيار كوچك بود و بيشتر شبيه يك اتاق بود تا مسجد. كف اين مساجد موكتهاي نه چندان تميز قرار داشت. از ميان اين مساجد درِ مسجد فاطمه3 مسدود بود و ما نتوانستيم در آنجا نماز تحيت بخوانيم. در مساجد ابوبكر و عمر كه امكانات خنك كننده برخلاف بقيه مساجد وجود دارد و گويا مسجد ابوبكر در اين ميان از بقية مساجد بزرگتر است. پس از خواندن نماز تحيت در بعضي از اين مساجد، راهيِ مسجد قبا شديم.
پيامبر اسلام9 در روز 12 ربيعالأول، سال 14 بعثت وارد دهكدة قبا شد. قبايل ساكن، از پيامبر به گرمي استقبال كردند. پيامبر در آنجا توقف نمودند تا فاطمه و علي8 به او ملحق شوند. در اين زمان پيامبر دستور احداث مسجدي در اين دهكده را صادر كردند. اين دهكده در پنج كيلومتري شهر مدينه واقع شده است. مسجد قبا نخستين مسجد است كه پيامبر پس از هجرت از مكه به مدينه احداث كرد. سلمان، عمار، مقداد و گروهي از انصار و مهاجرين جزو كارگراني بودند كه اين مسجد را بنا كردند. اين همان مسجدي است كه قرآن مجيد از آن به نيكي ياد ميكند و در سوره توبه، آيه 108 ميفرمايد: «لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَي التَّقْوَي»؛ اين مسجد بر اساس تقوا بنا شده است. در ضمن اين منطقه، منطقهاي شيعهنشين ميباشد كه درختان نخل فراواني در اطراف آن وجود دارد. نماز تحيت و همچنين نماز جماعت مغرب و عشا را فرادي خوانديم و سپس به مشربة امّ ابراهيم و ماريه و همچنين محل دفن مادر امام رضا7 رفتيم.
بنا به نقلي، قبر مادر امام رضا7 در پس يك ديوار مرتفع قرار دارد؛ به طوري كه زوار نميتوانند به محوطه پشت آن بروند. حاجآقا ماندگاري روضهاي براي مادر امام رضا7 خواند و همگي براي غربت ايشان اشك ريختيم. من همينجا سلام امام رضا7 را به مادرشان رساندم و سپس به همراه كاروان به سمت مسجد ردّالشمس حركت?كرديم.
اثري از مسجد نبود. متروكهاي بود پر از سنگ و آجرهاي شكسته. آقاي روحاني توضيح دادند كه در اين مكان، مسجدي بوده به نام ردّالشمس. نقل كردهاند كه روزي پيامبر9 در اين مسجد، سر بر پاي حضرت علي7 نهاده خوابيدند و وقت نماز عصر فرا رسيد. علي7 نخواست پيامبر را بيدار كند. از اينكه نماز اول وقت را از دست ميداد ناراحت شد و گريست. ساعتي بعد رسول?الله9 بيدار شد و علت گريستن وي را جويا شد. پيامبر پس از پي بردن به اصل موضوع، دستهاي خويش را به سمت آسمان بلند كرد و دعا نمود خورشيد به عقب برگردد تا حضرت علي7 بتواند نمازش را در اول وقت بخواند و اين معجزه وجه تسميه اين مسجد شد. پس از خواندن نماز تحيت روي خاكروبهها، ساعت 9 به سمت هتل حركت كرديم.
يكشنبه 3 شهريور
در اين روز نيز مانند روزهاي گذشته، زيارت و دعا خوانديم. سپس به رستوران رفته، صبحانه خورديم و بعد به همراه دوستانم به حرم رفتيم. تا ساعت 11 به خواندن نماز و زيارت و دعا مشغول بوديم. براي اعضاي خانواده تا جايي كه در توانم بود به نيابت نماز خواندم. تا اينكه شرطهها وارد شدند و همه را از حرم بيرون كردند. هر سه به هتل برگشتيم. امروز صبح، كاروان، بچهها را به زيارت دوره برده بود ولي ما سه نفر ترجيح داديم به حرم برويم؛ زيرا ديروز اصلاً به حرم نرفته بوديم.
زيارت جامعة كبيره را همراه كاروان خوانديم و سپس به مسجدالنبي رفتيم. نماز مغرب را به جماعت گزارديم و تا وقت نماز عشا، قدري راز و نياز كردم و قرآن خواندم. پس از خواندن نماز عشا به جماعت، به هتل برگشتيم.
پس از صرف شام به جلسه رفتيم. بعد از اتمام جلسه، ساعت 11، به همراه حاجآقا به بينالحرمين رفتيم. در يك حال و هواي روحاني زيارتنامه خوانديم و اشك ريختيم و با دلي شكسته از خدا حاجاتمان را طلبيديم و باز براي تمام كساني كه التماس دعا گفته بودند، دعا كردم. ساعت از 12 گذشته بود كه به هتل برگشتيم و آماده خواب شديم.
دوشنبه 4 شهريور
ساعت 4:30 از خواب بيدار شده، سهنفري به مسجدالنبي رفتيم. پس از خواندن نماز جماعت به بينالحرمين رفتيم. به كاروان خودمان ملحق شديم و همراه روحاني كاروان شروع به خواندن زيارتنامه كرديم. پس از آنكه همگي از در مقابل بقيع وارد حرم شديم، روحاني در بارة خانههاي قديم پيامبر9 و حضرت فاطمه3 و همچنين كوچههاي بنيهاشم كه در همين صحن بوده است صحبت كردند.
هنگام نماز مغرب، همه وارد مسجدالنبي شديم. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشا براي صرف شام به رستوران رفتيم. دلم خيلي گرفته بود. از اينكه بايد فردا از مدينه ميرفتيم ناراحت بودم. ناخودآگاه اشكهايم سرازير شد. نتوانستم شام بخورم. از بچهها عذرخواهي كردم و به اتاقم رفتم. اشك امانم نميداد. امروز از صبح يا كنار بقيع بودم و يا در مسجدالنبي. اما احساس ميكردم آنچنانكه بايد، از وقتم استفاده نكردهام. دقايقي نگذشت كه دوستانم نيز آمدند. علت گريه كردنم را پرسيدند. پاسخي برايشان نداشتم. در همين هنگام تلفن زنگ زد. دوستم (مريم) گوشي را برداشت. گويا با من كار داشتند. گوشي را گرفتم و پدر پشت خط بود. با شنيدن صداي پدر بيشتر گريهام گرفت. اصلاً نميتوانستم خودم را كنترل كنم، هرچه پدر علت گريه كردنم را ميپرسيد ميگفتم چيزي نيست. او ميگفت حتماً به پزشك مراجعه كنم و ميگفت از صبح تا كنون چندين بار تماس گرفته و كسي گوشي را برنداشته است. فكر ميكرد چون امروز با آنها صحبت نكردهام دلتنگي ميكنم و اتفاقاً يكي از علل گريستنم همين بود. بعد از پدر، مادر گوشي را گرفت. با او هم نتوانستم زياد صحبت كنم. خلاصه امشب ناخواسته هر دوي آنها را نگران كردم.
سهشنبه 5 شهريور
اين روز ، آخرين روز حضور در مدينه است. صبح ساعت 3:55 از خواب بيدار شدم. دوستم (مريم) را بيدار كردم و ابتدا چمدان و بارهايمان را به باربري تحويل داديم و سپس ساعت 4:30 به مسجدالنبي رفتيم. نماز صبح را به جماعت خوانديم و برخلاف روزهاي قبل، كه بعد از نماز صبح در بينالحرمين جمع ميشديم، امروز اين مراسم به ساعت 8 موكول شد.
به هتل برگشتيم و دوباره خوابيديم. درست سر ساعت 8 بيدار شدم. بلافاصله دوستم را بيدار كردم و چون دير شده بود به جاي رفتن به رستوران و صرف صبحانه، به بقيع رفتيم. امروز بايد زيارتهاي وداع را زمزمه كنيم. روحاني ميخواند و ما نيز زير لب زمزمه ميكرديم. واقعاً سخت است وداع از بقيع و از نبي. خيلي اشك ريختم. با تمام وجود از خدا خواستم كه اين سفر را باز هم در جواني قسمتم كند. چند روزي كه در مدينه بوديم خيلي زود سپري شد و به همين علت تصميم گرفتم در مكه از لحظاتم بهتر استفاده كنم.
ساعت 9:30 است. بايد با پيامبر وداع ميكردم و اين لحظات آخر چه زود سپري ميشد. ساعت 11:10 شرطهها وارد شدند و باز مطابق روزهاي قبل، همه را بيرون كردند.
بنابر اين، به هتل رفته، غسل احرام كرديم و لباس سپيد احرام پوشيديم. چه زيبا بود اين لباس...
ساعت 3:30 بعد از ظهر، همه در طبقة همكف هتل جمع شديم. تمام خدمه زحمتكش رستوران آنجا حاضر بودند. يكي از آنها روضة وداع را خواند و همگي اشك ريختيم. آن آقا دعا كرد كه اين آخرين سفر ما به مدينه نباشد و من با تمام وجود آمين گفتم. خدمه ديگري ما را از قرآن رد كرد و دو همكار ديگرش از ما مصاحبه و فيلمبرداري ميكردند.
به هر حال در ساعت 5:15 با زمزمه كردن «مدينه شهر پيغمبر، خداحافظ خداحافظ» به سوي ميقات يعني مسجد شجره حركت كرديم.
مسجد شجره در 7 كيلومتري مدينه واقع است. كساني كه از مدينه به قصد عمره يا حج تمتع به مكه ميروند، بايد در اين مسجد مُحرم شوند.
ساعت 5:30 به مسجد شجره رسيديم. ابتدا روحاني كاروان آداب و احكام محرم شدن را يادآوري كردند و سپس آقايان و خانمها جدا شدند و داخل مسجد رفتيم. ما چون پيشتر غسل احرام را انجام داده، لباسهاي احرام را به تن كرده بوديم، فقط ميبايست نيت ميكرديم.
ابتدا دو ركعت نماز تحيت خوانديم و بعد از نيت به گفتن تلبيه پرداختيم؛ «لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك، لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك، إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك، لا شَريكَ لَك لَبَّيْك».
حال كه محرم شدم بسياري از اعمال بر من حرام ميشود؛ نبايد دروغ بگويم. اجازه ندارم موجود زندهاي را بكشم. نبايد ناخن يا مويم را كوتاه كنم. نبايد گياهي را بكنم. نبايد به آيينه نگاه كنم كه آيينه نماد خودبيني و خودخواهي است. نميبايست خود را معطر و خوشبو كنم. نبايد مغرور باشم و فخرفروشي كنم و يا ...
پس از محرم شدن، چند ركعت نماز خوانده، دعا كردم. پس از خواندن نماز مغرب و عشا، ساعت 8 به سمت مكه حركت كرديم. از اينجا تا مكه حدود 438 كيلومتر است.
چهارشنبه 6 شهريور
ساعت 2، دوستم از خواب بيدارم كرد. به مكه رسيده بوديم و من در تمام طول مسير خواب بودم. اين شهر در جنوب عربستان، در فاصله 445 كيلومتري مدينه و 75 كيلومتري جده قرار گرفته است. مكه منطقهاي كوهستاني است كه بسياري از منازل داخل شهر، بر روي كوهها بنا شدهاند.
وقتي به هتل رسيديم، روحاني كاروان با صداي بلند اعلام كرد: همه به اتاقهايشان بروند و بعد از غسل احرام، ساعت 3:30 طبقه همكف آماده باشند.
در اين هتل، طبق هماهنگي كه قبلاً با مدير كاروان شده بود، ما سه نفر دوست، هماتاق شديم. آيينههاي داخل آسانسورها را روكش كشيده بودند ولي فراموش كرده بودند كه آيينههاي داخل اتاقها را هم بپوشانند و اين باعث شده بود توي اتاق و سرويسها سر به پايين راه برويم.
هر سه به طبقه همكف رفته، سوار اتوبوسها شديم و به سمت مسجدالحرام حركت كرديم.
مسجدالحرام در مركز شهر مكه واقع است. بابهاي مختلفي دارد كه كعبه در وسط صحن يا حياط آن قرار گرفته است.
به محض پا گذاشتن به داخل مسجد، نخستين چيزي كه به چشمم خورد، پرده سياه كعبه بود. تمام احساسم را در اشك و سجده خلاصه كردم. خدايا! اين همان كعبهاي است كه آرزوي ديدنش را داشتم؟ سالها به سمت آن نماز ميخواندم؟
سر از سجده برداشتم، در حالي كه پاهايم سست شده بود، به سمت كعبه راه افتادم. اما يادم آمد كه ابتدا بايد نماز تحيت بخوانم. لذا به عقب برگشتم و زير سقف مسجدالحرام دو ركعت نماز تحيت خواندم. دستهايم را بالا بردم و از خدا تشكر كردم و بعد دو ركعت نماز شكر بجا آوردم. سپس به همراه ساير بچههاي كاروان به سمت كعبه رفتيم. حالا بايد دومين مرحله از اعمال عمره مفرده را انجام دهيم. هفت شوط طواف به دور كعبه. هر شوط از حجرالأسود آغاز و به آن ختم ميشود. شانة چپ بايد مقابل خانة خدا باشد. نبايد به عقب برگرديم و چقدر اين شرايط، عليالخصوص براي نخستين بار، سخت است و البته زيبا.
در آن ساعت از شب، ازدحام جمعيت كمتر از آن بود كه انتظارش ميرفت. در روزهاي بعد فهميدم كه در ساعات 11 تا 3 بعدازظهر جمعيت خيلي كمتر از اين است و اين به خاطر آفتاب داغ اين ساعات است. معمولاً از اين ساعات، بهترين استفاده را ميكردم.
بعد از طواف، نماز طواف را پشت مقام ابراهيم خوانديم. مقام ابراهيم جاي پاي حضرت ابراهيم7 است كه آن را طلا گرفته اند و بايد بعد از هر طواف، رو به كعبه و مقام ابراهيم، نماز آن طواف خوانده شود.
پس از نماز طواف، بايد خود را آمادة سعي ميان صفا و مروه كنيم. ابتدا به سمت چاه زمزم رفتيم وقدري از آب گوارايش نوشيديم و بر روي سر و روي خود ريختيم.
اين چاه از زمان حضرت ابراهيم7 همچنان در حال جوشيدن است. زماني كه حضرت ابراهيم7 به امر خدا با هاجر و اسماعيل به سرزمين خشك و بيآب و علف مكه ميرود و آنها را آنجا ساكن ميكند و خود بر ميگردد، هاجر براي سيراب كردن طفل تشنهاش در جستجوي آب بر ميآيد. او سرابي در نزديكي كوه مروه ميبيند، به سمت آن ميشتابد اما چيزي نمييابد. از آنجا سرابي در دامنه كوه صفا ميبيند، مسير آمده را بر ميگردد اما دوباره در مييابد كه سرابي بيش نبوده است. نااميد نميشود بر سعي خود ميافزايد، هفت مرتبه به اميد يافتن قطرهاي آب براي كودك تشنهاش، بين دو كوه صفا و مروه را ميپيمايد.
پس از آنكه از يافتن آب نااميد ميشود، معجزة الهي را ميبيند. درست زير پاي اسماعيل، آب در حال جوشيدن است.
اين آب بعدها چاه زمزم نام ميگيرد و منشأ ايجاد شهر مكه ميشود. جالب است كه اين آب بعد از اين همه سال، همچنان در حال جوشيدن است و به انتها نميرسد. امروزه اين آب از طريق لولهكشي و شيرهاي آبيكه در زيرزميني وسيع، در صحن مسجدالحرام تعبيه شده، در اختيار حجاج قرار ميگيرد.
پس از نوشيدن آب زمزم، به سمت كوه صفا و مروه رفتيم. مسير ميان صفا و مروه را به شكل سالن سرپوشيده درآوردهاند كه از داخل مسجدالحرام، به آن وارد مي شويم. حال بايد به تبعيت از هاجر، اين مسير را هفت مرتبه بپيماييم.
در محدودهاي از اين مسير به نام «هروله» مستحب است كه آقايان بهصورت هروله (آرام دويدن) آن را طي كنند. از اين محدوده حجر اسماعيل قابل رؤيت است و ميگويند، چشم هاجر در اين محدوده به اسماعيل ميافتاد و بر سرعتش ميافزود.
پس از اينكه مسير حدود 400 متري را هفت مرتبه طي كرديم، براي خارج شدن از احرام، در انتهاي سالن؛ يعني روي كوه مروه، تقصير كرديم. اكنون با چيدن قدري از موي سر و ناخنهاي دست، بسياري از اموري كه از زمان مُحرم شدن در ميقات، براي حاجي حرام بود، حلال ميشود.
هنوز دو مرحله از مراحل عمره باقي مانده است؛ طواف نساء و نماز آن. لذا به سوي كعبه شتافتيم تا دوباره هفت شوط ولي اين بار به نيت طواف نساء انجام دهيم.
حاجآقاي روحاني با صداي بسيار زيبا، دعاهاي اشواط هفتگانه را ميخواند و ما نيز تكرار ميكرديم. پس از آن به سمت حجر اسماعيل رفتم و زير ناودان طلا، دو ركعت نماز حاجت خواندم. سپس با ولع فراوان به خانة خدا چسبيدم. بوسيدم و بر آن دست كشيدم. اشك ريختم و از خدا تشكر كردم كه مرا به خانهاش خواند. سعي كردم سفارشهاي دعاي تمام اقوام و آشنايان را به ياد بياورم، چرا كه اين بهترين فرصت ممكن بود. بعد از فارغ شدن از نماز و دعا، ساعت 9:30 به سمت هتل حركت كرديم.
ابتدا به رستوران رفتيم و صبحانه را صرف كرديم و سپس براي استراحت به اتاق خود برگشتيم. وقتي چشم باز كردم، ساعت 2 بود. هر سه خواب مانده بوديم و نماز اول وقت ظهر را از دست داده بوديم. دوستانم (مريم و فاطمه) را بيدار كردم. بعد از صرف نهار، آمادة رفتن شديم.
ابتدا نماز ظهر را در مسجدالحرام خوانديم و بعد به سمت كعبه شتافتيم. يك طواف و نماز آن را به نيابت از پدر و مادرم انجام دادم و سپس آماده خواندن نماز جماعت عصر شديم. بعد از نماز عصر دوباره به سمت كعبه رفتيم تا طواف كنيم و بهطور اتفاق روحاني كاروان را با چند نفر از بچهها ديديم و ما هم به آنها پيوستيم. اين بار طواف را به نيابت از پيامبر9 انجام دادم، پس از طواف ساعت 5:30 به هتل برگشتيم.
شنبه 9 شهريور
صبح ساعت 5:30 از خواب بيدار شدم و دوستان هم اتاقيام را بيدار كرده، بعد از خواندن نماز آماده شديم تا به همراه كاروان به زيارت دوره برويم.
بعد از صرف صبحانه (ساعت 7:30) حركت كرديم. ابتدا از جبل ثور ديدن كرديم، زماني كه مشركين نقشة قتل پيامبر را طراحي كردند، خداوند توسط جبرئيل به پيامبر امر كرد از مكه خارج شود. حضرت علي7 آماده شد تا در بستر پيامبر بخوابد. پيامبر در غار جبل ثور پنهان شد. به امر خداوند، در دهانة غار تارهاي عنكبوت تنيده شد و حتي لانة كبوتري بر آن بنا گرديد؛ بهطوري كه كبوتر مادر درون آن، روي تخمهايش خوابيده بود. هنگامي كه كفار متوجه شدند شخصي كه در بستر آرميده پيامبر نيست، در جستجوي او برآمدند. ردّپاي او را دنبال كردند تا اينكه به غار رسيدند. با ديدن تارهاي عنكبوت و لانه كبوترها گفتند بعيد است پيامبر وارد غار شده باشد، و اينچنين شد كه نقشه مشركين نقش بر آب گرديد.
به هر حال پس از توضيحات روحاني، راهيِ مقصد بعدي؛ يعني جبلالرحمه شديم. اين تپه در صحراي عرفات است و نخستين بار كه حضرت آدم7 از بهشت طرد شد، در اين منطقه فرود آمد.
عرفات منطقة وسيعي است كه در جنوبشرقي شهر مكه و در فاصله 24 كيلومتري آن واقع است. در حج تمتع، حجاج در روز عرفه در اين صحرا تجمع ميكنند و به عبادت ميپردازند. مسؤولان كشور عربستان، اين صحرا را تقسيمبندي كردهاند و هر قسمت را براي حجاج يك كشور در نظر گرفتهاند و هر قسمت با تابلويي كه نام آن كشور بر روي آن نوشته شده، مشخص گرديده است. امكانات بهداشتي و همچنين خنككننده نيز در آن به چشم ميخورد. چادرهاي زيادي در اين منطقه برپا شده است، كه روي هر يك از آنها يك كولر قرار دارد و با اين قبيل امكانات و اينگونه تقسيمبندي و آسفالت راهها، اين منطقه به هر چيزي شبيه است، جز صحرا.
به هر حال، پس از خواندن نماز تحيت در جبل الرحمه و قدري خريد از دستفروشهاييكه آنجا بساط پهن كرده بودند، بهسوي مشعرالحرام و منا حركت كرديم؛ يعني به سمت مكه برگشتيم، زيرا مشعرالحرام و منا در مسير مكه قرار دارند.
حجاج بايد قبل از طلوع آفتاب، در روز عيد قربان، در اين منطقه باشند. آنها در اين منطقه به جمع كردن سنگ و ريگ براي رمي جمره ميپردازند. همچنين در روز عيد، در قربانگاههاي اين منطقه قرباني ميكنند. در منا مسجدي به نام خيف وجود داردكه فقط در ايام حج تمتع درِ آن باز است و به همين علت ما نتوانستيم وارد آن شويم و نماز تحيت بخوانيم.
حجاج با رمي جمرات، در حقيقت به مبارزه با شيطان ميپردازند.
پس از بازديد از مشعرالحرام و منا به سمت جبل النور؛ يعني همان كوهي كه غار حِرا در آن واقع شده است حركت كرديم. به علت كمبود وقت، فرصت بالا رفتن از كوه را نداشتيم و روحاني اعلام كرد كه حاضر است فردا صبح كساني را كه مايل هستند، به غار حِرا ببرد و آنجا را از نزديك ببينند.
پس از جبلالنور، به قبرستان ابوطالب رفتيم. در اين مسير از بازار معروف آندلس و همچنين محل حادثة جمعة خونين در سال 66 نيز گذشتيم.
در اين قبرستان، حضرت خديجه3 همسر پيامبر، ابوطالب عموي پيامبر و عبدالمطّلب پدربزرگ ايشان، آرميدهاند.
به هر حال با هم اتاقيام (فاطمه) به مسجدالحرام رفتيم. بعد از نماز ظهر دو طواف انجام داديم. اولي را به نيابت از ائمه و شهدا، دومي را به نيابت از ملتمسين دعا. پس از طواف، هر دو در مسجدالحرام رو به كعبه نشستيم و شروع به تلاوت قرآن كرديم. پس از آن، نماز عصر را به جماعت خوانديم و بعد قرآن را ادامه داديم. ساعت 6:15 حاجآقاي ماندگاري، روحاني كاروان را ديديم. به سمت او رفتيم و يك طواف به همراه او انجام داديم. گفتني است، طوافهايي را كه با همراهي روحاني انجام ميدهيم دلنشينتر است؛ زيرا ايشان در هر شوط و در هر طواف دعاهاي خاصي را با صداي بسيار زيبا ميخواند و اشك ميريزد.
اين طواف را به نيابت از امام حسين7 انجام دادم. پس از آن، نماز مغرب را به جماعت خوانديم و باز بعد از نماز مغرب طواف ديگري انجام داديم و اين بار به نيابت از امام علي7.
پس از طواف، همراه دوستم به هتل برگشتيم. پس از صرف غذا و كمي استراحت به مسجدالحرام رفتيم.
بعد از نماز جماعت صبح، دو طواف انجام داديم؛ اولي را به نيابت از امام باقر7 و دومي را به نيابت از امام كاظم7. ساعت 7:30 به هتل برگشتيم و پس از صرف صبحانه به اتاقمان رفتيم.
قرار بود همراه هم اتاقيهايم، امروز به بازار آندلس برويم. روحاني كاروان، با خانمي كه از كاروان ديگري بود و عربي ميدانست، هماهنگ كرد تا همراه ما بيايد.
چهار نفري بهراه اتفاديم. سوار مينيبوس شديم، بر حسب اتفاق، راننده، چيني از آب درآمد كه اصلاً عربي نميدانست. پس از اينكه خانم همراه، كلي با وي به زبان عربي كلنجار رفت، او ما را به مسجدالحرام رساند. آن خانم ميخواست ماشين ديگري براي ما دربست بگيرد كه من گفتم از رفتن به آندلس پشيمان شدهام و ميخواهم به حرم بروم. هر سه نفرشان قبول كردند و از رفتن به آندلس منصرف شدند و به هتل بازگشتند.
امروز ابتدا يك جزء از قرآن را تلاوت كردم و بعد چند تسبيح ذكر گفتم و سپس سه طواف انجام دادم. اولي را به نيابت از امام جواد7، دومي را به نيابت از امام هادي7 و سومي را به نيابت از امام حسن عسكري7.
وقت نماز ظهر شد. آن را به جماعت و نماز عصر را فرادي خواندم. سپس به سمت كعبه رفتم تا باز هم طواف كنم. روحاني و چند نفر از زائران را ديدم كه به سمت كعبه ميآيند. به آنها پيوستم. هوا فوقالعاده گرم بود و به شدت عرق ميريختيم. به همين دليل در اين ساعات روز جمعيت طوافكننده بسيار كم است. به هر حال ما دو طواف انجام داديم. اولي را به نيابت از نرگس خاتون، مادر امام زمان[ و دومي را به نيابت از حضرت فاطمه3 . سپس حاجآقا مانند دفعات قبل كمكمان كرد تا بتوانيم در حجر اسماعيل نماز بخوانيم و دور تا دور كعبه را دست بكشيم و ببوسيم. زيارت كنيم و اشك بريزيم. دعا كنيم و از خدا استجابت حاجاتمان را بطلبيم.
ساعت 10:30 به مسجد تنعيم رفتيم، پس از محرم شدن، به مسجدالحرام برگشتيم. طواف و نمازش و نيز سعي و تقصير را انجام داديم و از احرام خارج شديم. در تمام اين مراحل دعاي جوشن كبير را ميخوانديم، نوبت به طواف نساء و نمازش رسيد. قرآن به سرگذاشته بوديم و خدا را به نام ائمه قسم ميداديم، به شدت گريه ميكرديم. از خدا خواستم كه باز هم در جواني اين سفر را نصيبم كند. ساعت 3 پس از خواندن نماز طواف نساء به هتل برگشتيم.
سهشنبه 12 شهريور
صبح ساعت 4 از خواب بيدار شديم. امروز را در مكه هستيم. آقاي اميني زحمت كشيدند و در بردن وسايلم به طبقة همكف به من كمك كردند.
بعد از تحويل وسايل به باربري، همگي راهي مسجدالحرام شديم. پس از اينكه يك طواف انجام داديم، نماز صبح را به جماعت خوانديم. بعد از آن همگي مقابل كعبه نشستيم و حاجآقا ادعيه وداع و همراه آن روضهاي سوزناك خواندند و ما هم اشكي ريختيم و زمزمه كرديم. ادعيه وداع كه تمام شد به سمت كعبه رفتيم و آخرين طواف يا طواف وداع را انجام داديم كه اين طواف سي و دومين طواف من در طول اين چند روز است.
پس از طواف وداع و نمازآن و سجدة آخر، از مسجدالحرام خارج شده، به هتل رفتيم و پس از صرف صبحانه سوار اتوبوسها شديم و بالاخره ساعت 9 به سمت جده حركت كرديم. حاجآقاي اميني در اتوبوس، با كيك و نان و شيريني و موز و پرتغال و آبميوه از بچهها پذيرايي كرد.
دوستم در طول مسير خواب بود و من ناراحت از اينكه سفر به پايان رسيد. خاطرات اين چند روز را در ذهن خود مرور ميكردم.
ساعت 10:25 به جده رسيديم. دوستم را بيدار كردم. چمدان و ساكها را در چرخ دستي گذاشتيم و مراحل گمرك را طي كرديم. از ساعت 11:30 تا 2:30 در سالن انتظار فرودگاه نشسته بوديم.
بالاخره ساعت 3:15 به وقت عربستان، هواپيما پرواز كرد.
بعد از نهار، خوابم برد. ساعت نزديك8 بود كه اين بار دوستم مرا بيدار كرد و گفت: هواپيما در حال فرود آمدن است. ساعت 8:10 هواپيما در فرودگاه هاشمينژاد مشهد به زمين نشست.
به سفارش حاجآقاي ماندگاري، نماز مغرب و عشا را در فرودگاه خوانديم و بعد از تحويل ساك و چمدان و خداحافظي از همسفران، به سمت در خروجي رفتم. پدر و مادر به همراه برادرم منتظرم بودند. به محض ديدن آنها اشك در چشمانم حلقه زد و كلي در آغوششان گريه كردم. دلم حسابي برايشان تنگ شده بود.
از فرودگاه به حرم امام رضا7 رفتيم و زيارت آن حضرت پرداختم ...