متن کامل
خاطرات سرزمین وحی پیروز سیفالهپور مطالبی که می­خوانید، مربوط به اردیبهشت 79 است. وقتی کلاس تمام شد، راهیِ منزل بودم که اطلاعیه سفر زیارتی حج را بر روی تابلوی اعلانات د
خاطرات سرزمين وحي
پيروز سيفالهپور
مطالبي كه ميخوانيد، مربوط به ارديبهشت 79 است. وقتي كلاس تمام شد، راهيِ منزل بودم كه اطلاعيه سفر زيارتي حج را بر روي تابلوي اعلانات دانشكده ديدم. مهمترين مطلبي كه به چشمم خورد، هزينة سفر بود كه در توان من نبود. وقتي به منزل رسيدم، موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم كه متأسفانه ايشان هم كمكي نتوانست بكند. موضوع سفر را با پدرم در ميان گذاشتم و ايشان با كمال اشتياق مشكل من را قابل حل تلقي كرد. از فرداي آنروز به دنبال مقدمات ثبتنام رفتم. وقتي موضوع را با مسؤول مربوط در ميان گذاشتم، اظهار داشتند كه مهلت ثبتنام به اتمام رسيده است. بينهايت ناراحت شدم و همين امر باعث شد تا ايشان مرا به دفتر مركزي ثبتنام و قرعهكشي واقع در دفتر فرهنگ اسلامي دانشكده راهنمايي كنند. من اميدوارانه و باشتاب بهسوي مقصد حركت كردم، خوشبختانه هنوز قرعهكشي انجام نگرفته بود و به همين دليل و با اصرار فراوان اسمم را در ليست قرعهكشي قرار دادند. قرار بر اين بود كه فرداي همان روز در نمازخانه قرعهكشي انجام گيرد. روز قرعهكشي حدود يك ساعت به اذان ظهر در نمازخانه حاضر شدم و با خدا راز و نياز كردم و از صميم قلب توفيق زيارت را از او خواستم. بعد از نماز، قرعهكشي آغاز شد. گروههاي مختلف رشتههاي مختلف و سرانجام گروه زبانهاي خارجه كه از ميان 18 نفر موردنظر تنها فرد حاضر من بودم.
متأسفانه در ميان 4 انتخاب، اسم من نبود. از قرار معلوم اسم من اصلاً در ميان قرعهها نبود، بلكه بهطور اشتباهي در گروههاي ديگر قرار گرفته بود. به همين منظور روحاني حاضر در مراسم، خواست كه اسم من در ليست ذخيرهها قرار گيرد. بالاخره پس از چند روز مطلع شدم كه يكي از نفرات اصلي به دليل پارهاي از مشكلات قادر به همراهي كاروان نيست. از اينرو در عمل نوبت به من ميرسيد. سرانجام پس از روزها، هفتهها و ماهها انتظار، مسؤول محترمي چنين اظهار داشت كه ما خود ميدانيم چه كسي را جايگزين كنيم. واقعاً لحظات تلخ و دشواري بود و تحمّلش بس طاقتفرسا. به اين نتيجه رسيدم كه خواست خداوند اين چنين بوده است و ما نيز بايد راضي به رضاي خدا باشيم. روزهاي تلخي را پشت سر گذاشتم تا به سختي توانستم اين موضوع را فراموش كنم.
اوايل فروردينماه 1380 بود كه از دفتر بسيج دانشجويي پيگير سفر حج شدم. مسؤولان اين بخش همچنان در انتظار اطلاعيه به سر ميبردند، ولي من كه صبرم لبريز شده بود، خود به فكر اين افتادم كه از دفتر فرهنگ اسلامي كسب اطلاع كنم. از قضا مراجعة من به اين بخش، مصادف با آخرين روزهاي ثبتنام حج بود. ثبتنام مخصوص افرادي بود كه سال پيش در ليست ذخيرهها بودند. ديدار مسؤولان و دستاندركاران دفتر فرهنگ پس از يك سال در نوع خود براي هر دو طرف جالب بود. از فرداي آن روز تلاش خود را در جهت فراهم نمودن هزينة سفر دوچندان كردم و زمان كاري خود را افزايش دادم. از اواخر مردادماه با دوستان و آشنايان خداحافظي كرده و از آنان حلاليت خواستم.
در تاريخ 12/5/80 براي وداع با درگذشتگان به همراه خانواده به بهشتزهرا رفتم. در همين روز براي دريافت گذرنامه و مدارك ديگر به ساختماني واقع در خيابان شكوه مراجعه كردم. رييس كاروان و تني چند از مسؤولان، مدارك را تحويل دانشجويان دادند و اعلام كردند كه متعاقباً تاريخ سفر را اطلاع خواهند داد.
در تاريخ 13/5/80 به همراه مادرم براي خريد وسايل حج به بازار تجريش رفتيم. خريد لباس احرام و التماسدعاي فروشندگان چه دلانگيز و زيبا و وصفناپذير بود. فرداي آن روز آرايشگاه رفتم و مانند حاجيان واقعي موهايم را كوتاه كردم (از تهِ ته!)، شايد ديگر قسمت نشود، شايد ديگر دعوت نشوم. انشاءالله كه چنين نباشد. من براي سفر حج ميرفتم، ميبايست تعلّقات مادي و دنيوي خود را فراموش ميكردم.
براي من خداحافظي از دوستان و آشنايان فقط براي مدت دو هفته نبود، احساسي عجيب داشتم. از خود بيخود بودم و از همه براي هميشه خداحافظي ميكردم. اين عمل من برخي را متعجب و تعدادي را آزرده كرده بود و بعضي نيز از ديدگاه طنز به اين مسأله مينگريستند و اظهار ميداشتند كه من جنبة سفر را در سن پايين ندارم!
تاريخ سفر هر روز به تعويض مي افتاد، 15 مرداد...16 مرداد...17 ... و بالاخره روز سفر:
جمعه 26/5/80
در اين روز هيجان و شور و شوقي فراوان بر من چيره شده بود. سرانجام روز موعود فرا رسيد. ولي باور كردن آن، چه دشوار بود! پس از غسل روز جمعه، آخرين وسايل را بستهبندي كردم. براي حركت به طرف فرودگاه لحظهشماري ميكردم. در سال 14:45 دقيقه به همراه مادرم منزل را ترك كرديم. تقريباً در ساعت 15:30 دقيقه بود، پس از سپري كردن اوقاتي در فرودگاه و دريافت مدارك باقيمانده و كتاب دعا و نوار از مديركاروان، از مادرم خداحافظي كردم و به طرف سالن انتظار رفتم. دقايقي بعد از آن، براي پرواز به طرف هواپيما حركت كرديم. باوركردني نبود كه در حال ترك ايران هستم، آن هم به خاطر زيارت خانة خدا. اكنون ساعت 20:30 دقيقه است و من به اتفاق دوستانم كه گويي سالهاست همديگر را ميشناسيم، بر روي صندلي هواپيما نشستهايم. بارها تكرار ميكردم كه اين يك رؤياست. پيشتر تصور ميكردم كه وقتي هواپيما پرواز كند، ميشود پذيرفت كه به زيارت كعبه ميروم، ولي اكنون متوجه شدم كه حتي زماني كه دستها را روي خانه خدا گذاشتم و بر آن بوسه زدم، باور كردني نبود.
شنبه 27 مرداد:
در ساعت 7 به فرودگاه رسيديم و پس از تحويل چمدانها سوار بر اتوبوس شده، و بهسوي هتل حركت كرديم. ساعت 11 به اتفاق اعضاي كاروان راهيِ مسجدالنبي شديم. وقتي وارد محوطه شديم روحاني كاروان شروع به صحبت كرد. حالتي عجيب به اغلب زائران دست داده بود. اولين روز و اولين اوقات با اولين قطرات اشك مزيّن شد. به داخل حرم وارد شدم. توقفي بر در خانة حضرت فاطمه كرديم و كماكان اشك ميريختيم، ولي متأسفانه با مخالفت شديد...مواجه شديم. سپس به زيارت قبر پيغمبر رفتم، چه لحظاتي! زبان از بيان آن قاصر است. نمازهاي يوميه را در اوقات خود بهجا آورديم آن هم با چه شور و حالي.
انشاءالله روزي برسد كه با صداي اذان در ميهن عزيزمان، همه به طرف مساجد رهسپار شوند.
در ساعت 18:30 دقيقه اولين جلسة توجيهي كاروان را با روحاني و مدير كاروان برگزار كرديم كه بسيار مفيد بود. ساعت 3:30 دقيقه بامداد، در حرم پيغمبر نماز شب را بهجا آوردم كه بسيار دلنشين بود. بعد از نماز صبح به طرف قبرستان بقيع حركت كرديم، لحظاتي بس عرفاني، روحاني و اشكآلود بود و با بارش شديد باران، حال و هوايي دلچسب و زيبا به خود گرفت كه هيچ وقت فراموشش نخواهم كرد.
بقيع همچون شهر مدينه مظلوم بود به هر طرف آن كه مينگريستم، اشك بود و گريه، زيارت ائمة بقيع عقدههاي دل را گشود. روحاني، كه گويا از دل همه خبر داشت، با سخنان خود آنان را بهخوبي تسكين ميداد و بارها ما را به ياد ملتمسين دعا ميانداخت، كه مبادا از طرف آنان نايبالزياره نشويم.
بعد از ظهر همان روز بار ديگر به زيارت مسجدالنبي رفتم و به نيت تمام ملتمسين دعا و مشتاقان، چند ركعت نماز بهجا آوردم. لحظاتي كوتاه نيز در بازگشت به هتل به بازارچه رفتم.
دوشنبه 29/5/80
در ساعت 2 شب بيدار شدم و به طرف قبرستان بقيع به راه افتادم و چند صفحهاي قرآن تلاوت كردم، قرائت قرآن در جوار مسجدالنبي حس و حال ديگري دارد. سپس جنب يكي از درهاي مسجدالنبي دو ركعت نماز بهجا آوردم. پس از باز شدن در مسجد به سرعت به طرف محراب حركت كردم و فقط توفيق اين را يافتم كه در صف دوم نماز قرار گيرم. پس از اداي نماز شب و نماز صبح به همراه ديگر دوستانم به هتل بازگشتيم. توفيق ديگري كه در اين سفر نصيبم شد، حضور روحاني عزيز جناب آقاي قرائتي بود كه با سخنان شيواي خود در طول سفر، خاطرات خوبي را در ذهنِ نهتنها من، بلكه ديگر زائران به?جا گذاشت.
سهشنبه 30/5/80
مثل روزهاي قبل، ساعت 3 صبح به طرف حرم حركت كرديم و نمازهاي مربوط را بهجا آورديم. مهمترين خاطرة اين روز، دعاي توسلي است كه به همراه چندتن از زائران و روحاني كاروان، در پايان شب، در جوار قبرستان بقيع برگزار كرديم. هنوز خاطرم هست كه روحاني كاروان با جملههاي خود چگونه دوستان را تحت تأثير قرار ميداد. ايشان فرمودند: جوانان! اين شب، چهارشنبه، در مدينه در جوار بقيع و شبچهارشنبة بعد در مكه و شبچهارشنبة بعد در ايران هستيم. گفتههاي ايشان هنوز تمام نشده بود كه گريه امانمان نداد.
چهارشنبه 31/5/80
در ساعت 7 صبح براي زيارت دوره آمادة حركت شديم؛ مسجد فتح، سلمان فارسي، قبا، مسجد حضرت فاطمه و... .
در اين روز كل كاروان در يكي از اتاقهاي مشرف به مسجدالنبي گرد هم آمده و مراسم عزاداري جهت شهادت حضرت فاطمه برگزار گرديد، اين شب يكي از بهترين خاطرات من بود.
پنجشنبه 1/6/80
در ساعت 2:30 دقيقه صبح به همراه يكي از دوستانم، طبق قرار قبلي، ديگر دوستان را براي نماز صبح بيدار كرديم. هدف ما اين بود كه اتحادي از شيعه را در صف دوم نماز به نمايش بگذاريم كه الحق والانصاف اين چنين گرديد. تقريباً 30 نفر از دوستان به همراه خود، در صف دوم، نماز را بجا آورديم.
حسن ختام اين روز دعاي كميل و سخنان شيواي حاج آقاي قرائتي بود كه خاطرهاي زيبا را در ذهن ما برجا گذاشت.
جمعه 2/6/80
ساعت 6 صبح براي خواندن زيارت جامعه به طرف قبرستان بقيع حركت كردم، همچنين دعاي ندبه را در گوشة خلوتي از مسجدالنبي خواندم. لذايذ معنوي را با تمام وجودم احساس ميكردم. خود را يكي از خوشبختترين انسانهاي روي زمين ميدانستم.
قبل از نماز ظهر، نماز جعفر طيار را با همه دشواري آن بجا آوردم و حالا ديگر نوبت خداحافظي با پيغمبر و مسجدالنبي بود. وداعي تلخ و غمانگيز! چگونه ميشود از مدينه دل كَند. گر شوق ديدار كعبه نبود، رفتن از مدينه بس دشوار مينمود.
£££
ساعت 4 بعد از ظهر آماده حركت به طرف مسجدشجره بوديم. وقتي به آنجا رسيديم براي غسل آماده شديم. غسل از تمام گناهان.
غسل را به جا آورديم. لباس احرام را بر تن كرديم و نماز مغرب و عشا را خوانديم. هرلحظه بر احساسم افزوده ميشد. از خود بي خود، گريان، لرزان و پريشان شدم سخن از وصف آن قاصر است. الله اكبر.
خداوندا! من كجا هستم، مسجد شجره، آماده براي لبيك، براي زيارت، باورش كنم؟ آيا رؤياست؟ اگر خواب هستم بيدارم نكنيد، گريه بود و گريه از تهِ دل، هقهقكنان لحظات سپري شد تا...
همة كاروان در گوشهاي از مسجد گردهم آمدند. قلبم به تندي ميتپيد. روحاني فرمود: عزيزان! در اين لحظه همه را ببخشيد تا خدا شما را ببخشد، كينه را دور بريزيد تا خدا مهر را جايگزين آن كند. شروع به گفتن لبيك كرديم:
«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ، لاَ شَرِيكَ لَك لَبَّيْك».
و من همچنان گريه ميكردم. به داخل اتوبوس رفتم. دوستان من با من صحبت ميكردند، ولي من فقط گريه ميكردم.
اين چه توفيقي است كه خداوند نصيبم كرده؟! من به كجا ميروم، آيا لايق آن هستم؟ آيا ميتوانم حرمت حج را نگه دارم؟ اي خدايي كه مرا به خانهات دعوت كردي، عنايت كرده، به خودم وا مگذار. ميترسم. وظيفة من بعد از اين بسيار دشوار است. خدايا! كمكم كن تا از امتحاناتت سربلند بيرون آيم.
اينها همه فكرهايي بود كه در اتوبوس در حال گريه به ذهنم خطور ميكرد تا اينكه خوابم برد.
شنبه 3/6/80
پس از ساعاتي، به هتل رسيديم. وسايل را درون اتاقهايمان گذاشتيم و به طرف مسجدالحرام حركت كرديم. پشت يكي از درهاي آن، چند لحظهاي توقف كرديم تا تمام كاروان با يكديگر وارد مسجد شويم. باور كردني نبود كه فقط چند گام تا خانة خدا پيش رو داريم، هنوز دقيقاً به خاطرم هست كه يكي از دوستان سجدهكنان بر زمين و بهطور عجيبي شيوَن و گريه ميكرد.
وارد مسجد شديم. خيلي سعي كردم از لابهلاي ستونها خانة خدا را ببينم، ولي نتوانستم، تا اينكه ستونها محو شدند، آري كعبه، خانة خدا، بُهتزده شده بودم. خشكم زد، اشكهايم ياريام نميكردند، آخر چرا؟ سجده كرديم، صداي ناله و گريه بود. بغض گلويم را ميفشرد ولي اشكي در كار نبود.
چه خانهاي، در عين سادگي زيبا و مجلّل، باشكوه و باعظمت! زبان و كلام از بيان آن قاصر است. پس از لحظاتي، حركت براي طواف شروع شد.
طواف و دعاي آن:
چقدر دلپذير، خوشايند، آرامبخش.
نماز طواف:
چهجايي بهتر از آنجا براي اداي نماز. وقتي دستها را براي قنوت بالا گرفتهاي كعبه را ميبيني.
سعي صفا و مروه:
در عين دشواري، دلچسب و باشكوه.
به ياد مادري كه براي نجات فرزند خود تقلا ميكرد. آري ما جا پاي «هاجر» گذاشتيم. تلاشي كه او انجام داد عملاً به هدفي كه مدنظر او بود نايل نيامد، اما يقين داريم كه پروردگار تلاشهاي مشروع آدمي را بيپاداش نميگذارد. به همين منظور با امداد غيبي اين كوشش به آب زمزم و جريان آن انجاميد.
سعي صفا و مروه در حقيقت اشارتي به اين مطلب است كه مسلمانان بايد براي ادامة زندگي شرافتمندانة خود، در تمام شؤون حياتي بكوشند.
تقصير:
كوتاه كردن قسمتي از مو و ناخن خود، كه نشانة پيوستگي به حق است؛ يعني انسان وقتي به اينجا رسيد، احرام، تلبيه، طواف، نماز و سعي را انجام داده است. در اينجا به قصور و تقصير خود پي ميبرد.
طواف نساء و نماز آن:
پس از تقصير، هفت دور به نيت طواف نساء پيرامون كعبه چرخيديم و پس از آن، دو ركعت نماز، پشت مقام ابراهيم به نيت نماز طواف نساء به جاي آورديم.
فلسفة طواف نساء اين است كه زائران، با طواف نساء اطاعت و وفاداري خود را نسبت به حقوق همسر و خانواده ابراز ميدارند.
چه لحظة خوشايندي! وقتي كه به يكديگر تبريك ميگفتيم و با نام «حاجي» يكديگر را صدا ميزديم. به طرف چاه زمزم رفتيم و لحظاتي را در آنجا به سر برديم. پس از نوشيدن از آن آب گوارا، براي خواندن نماز، به محوطة مسجد آمديم. نماز شب را به جا آوردم و با تمام وجود از آن لذت بردم.
در همان لحظاتي كه به همراه روحاني كاروان براي نماز صبح لحظهشماري ميكردم، ايشان فرمودند: عزيزان! چشميكه خانة خدا را مشاهده كرده، دستي كه خانة خدا را لمس كرده، پايي كه بر روي مسجدالحرام گام نهاده، نبايد مرتكب گناه شود.
پس از اداي نماز صبح كه خيلي احساس خستگي ميكرديم، به طرف هتل رهسپار شديم.
بعد از ظهر، بعد از نماز عصر براي نخستينبار به كعبه بوسه زدم، چه لحظة باشكوهي بود، احساس آرامش عجيبي داشتم.
با جمعي از دوستان و همراه روحاني براي تلاوت قرآن بعد از نماز عشا در گوشهاي از مسجدالحرام گرد هم آمديم. من نيز آياتي را تلاوت كردم. به همراه بعضي از دوستان تا پاسي از شب به گفتگو ميپرداختيم كه متأسفانه باعث شد تا نماز صبح روز بعد را در وقت خود بجا نياورم، و همين امر سخت ناراحتم كرد. ولي باز از اين مسأله پندي ميگيرم كه اگر قرار باشد غافل از ياد خدا باشيم مكه و مدينه مورد نظر نيست، چهبسا مؤمناني فرسنگها دورتر از خانة خدا ولي نزديكتر از زائران به خدا. من در مكه باشم ولي نماز را به وقت خود ادا نكنم، از ديدگاه خودم اين كمال بيمعرفتي است، اما افسوس و پشيماني سودي ندارد.
با تمام وجود اين مسأله را درس و پندي از خداوند منان ميدانم كه باعث شد من به غرور خود پي برده و تمام تلاش را در جهت رفع آن بهكار گيرم.
يكشنبه 4/6/80
براي طواف، به نيت تمام ملتمسين، به مسجدالحرام رفتم و روبهروي هر ركن 2ركعت نماز خواندم. نماز زير برق آفتاب و در مسجدالحرام، لذتي وصفناپذير دارد. بعد از آن، ميان صفا و مروه، بين دو چراغ سبز، سورة انعام را خواندم. در اين روز پس از صرف شام براي حركت به طرف مسجد تنعيم و احرامي ديگر آماده شديم. نيت من طواف كردن و نايبالزياره شدن از طرف همة ملتمسين بود و در آنجا آرزوي زيارت براي همة مسلمين داشتم. پس از لبيك گفتن بهسوي مسجدالحرام حركت كرديم و اينبار به تنهايي و با آرامشي بيشتر اعمال را انجام دادم.
دوشنبه 5/6/80
در اين روز، در جلسة سخنراني جناب آقاي قرائتي شركت كردم. حضور ايشان در كنار زائران و گفتههاي شيوايشان، گرمابخش محفل معنوي جوانان بود.
شبهاي مكه را در طبقة دوم براي قرائت قرآن به سر ميبردم، لحظات شيرين و دلپذيري بود، به طور كلي بهترين روزهاي زندگاني را طي ميكردم.
سهشنبه 6/6/80
در اين روز زيارت دوره را در برنامة خود داشتيم كه در نوع خود قابل توجه و تأمل بود. غار حِرا با عظمت و بزرگي خود بيانگر تلاشها و شب زندهداريهاي پيامبر بود. آري، اين همانجاست كه به پيامبر گرامي وحي نازل شد.
چهارشنبه 7/6/80
نيمههاي شب، در طبقة دوم، در حال راز و نياز و قرائت قرآن بودم كه ناگهان صداي گريه مسجدالحرام را فرا گرفت. پايين را نگاه كردم، كارواني جديد گويا از اصفهان ـ لهجة اصفهاني رييس كاروان اين موضوع را ثابت ميكرد ـ همه سجده كرده بودند و ميناليدند. و بالاخره همان چيزي كه روزها و شبها به انتظار آن لحظه شماري ميكردم...
بغضم تركيد و هقهقكنان گريه ميكردم. از تهِ دل. من نيز همانند كاروان جديد گوش به سخنان روحاني ميدادم و ميگريستم. او ميگفت كجا هستيد جوانان؟ توفيق كجا را يافتيد؟ به چه افتخاري دست يافتيد؟ چه بسا افرادي سالها در انتظار زيارت، ولي شما در اوان جواني دعوت شدهايد. لحظات بهياد ماندني كه هرگز از ياد نخواهم برد. خدا را شاكرم كه اينچنين آرامشي به من داد. بارها فكر ميكردم كه اگر چشمهايم تا روز آخر ياري?ام نكند و ناله از دل بر نياورم چگونه تسكين يابم.
نماز شب را بجا آوردم. شروع به خواندن قرآن كردم، در حاليكه طبقة دوم را دور ميزدم، بعد از ظهر به همراه كاروان دعاي توسل را خوانديم كه خاطرهاي زيبا در ذهن ما برجا گذاشت.
پنجشنبه 8/6/80
ساعت 2 شب براي بازديد از غار حِرا حركت كرديم. حدود يك ساعت بعد به آنجا رسيديم، در بالاي غار حرا و در جايي كه منارههاي خانة خدا معلوم بود، نماز شب را به جا آوردم. به جرأت ميتوان گفت دلچسبترين نماز طول عمر خود را در آنجا خواندم. اميد آن كه ايزد منان بار ديگر توفيق آن را به همگي ما عنايت كند، انشاءالله.
لحظاتي با دوستان گفت وگو كرديم و بارها خداوند را شكر ميكرديم. پس از خواندن نماز صبح در غار حرا به هتل بازگشتيم.
جمعه 9/6/80
ساعت 1 شب به طرف مسجد حركت كردم. بله اين آخرين شبي است كه توفيق خلوت با خدا را در خانهاش دارم. طبق روزهاي قبل، پس از نماز شب و صبح به هتل بازگشتم و مجدداً ظهرهنگام براي نماز به سمت مسجد حركت كردم. آخرين طواف را در كمال آرامش و درحالي كه ازدحام جمعيت بسيار بود، انجام دادم. زير ناودان طلا و پشت مقام ابراهيم نماز به جا آوردم و براي آخرين بار به كعبه بوسه زدم. خداحافظي از مكه بس دشوار است، گام?ها را يكي پس از ديگري برميداشتم اما لحظهاي نميتوانستم چشم از خانة خدا بردارم. آيا دوباره دعوت ميشوم؟ آيا ميتوانم حرمت اين زيارت را نگه دارم؟ آيا گفتههاي روحاني كاروان را آويزة گوش قرار ميدهم؟
خداوندا! اين توفيق را به من بده كه حرمت حج را نگه دارم.
افتخار من و همسرم زيارت خانة خدا در دوران جواني است و ازدواجمان را بركت همين سفر ميدانيم.
پيش از سفر كتابها و داستانهاي متعددي دربارة حج مطالعه كردم كه يكي از زيباترين آنها داستان فردي بنام شبلي به نقل از امام جعفر صادق7 بود. مفهوم روايت اين است كه حج را با تمام وجود انجام دهيد، لبيك را از زبان تمام اعضا بگوييد، غسل را براي پاكي از هواي نفس انجام دهيد و بالاخره اين كه صرفاً حضور فيزيكي نداشته باشيد.
اميد آن كه خداوند حج ما را بپذيرد و زندگيمان به بركت همين زيارت رنگ و بوي خدايي بگيرد، باشد تا خداوند توفيق مجدد را نصيب همة عاشقان زيارت گرداند. بهترين روزهاي زندگي را در طول عمر خود در اين سفر تجربه كردم و خداوند منان را شاكرم كه اين حقير را به سوي خانه خود خواند، اميد آن كه توفيق يابم حرمت اين سفر را هر روز بيشتر از پيش نگه دارم، انشاءالله.