متن کامل
رشته ای بر گردنم افکنده دوست... شمس الملوک شکیب مقدمه ـ زنگ تلفن به صدا در می­آید. ـ بفرمایید. ـ خانم شکیب؟ ـ بله، سلام علیکم. ـ خودتان هستید؟ خانم شمس الملوک شکیب؟ ـ بله، خودم هستم. ـ من از سازمان حج وزی
رشته اي بر گردنم افكنده دوست...
شمس الملوك شكيب
مقدمه
ـ زنگ تلفن به صدا در ميآيد.
ـ بفرماييد.
ـ خانم شكيب؟
ـ بله، سلام عليكم.
ـ خودتان هستيد؟ خانم شمس الملوك شكيب؟
ـ بله، خودم هستم.
ـ من از سازمان حج وزيارت تماس ميگيرم. شما امسال به مكه مشرّف مي شويد.
ـ خداي من! صدا، صدايي آسماني و دوست داشتني است! اما گوش من باورش نمي كند. چندين بار پرسيدم. سوگند دادم. تصور كردم كسي قصد شوخي دارد. گفتم: من بايد سال 82 مشرّف شوم...! با توضيح بيشتر و ذكر نام كاروان و محل ثبت نام، مسأله برايم مسجّل شد. از فرط شادي و شعف، در پوست نمي گنجيدم. پيشاني بر خاك ساييدم و به درگاه معبود شكر گزاردم. اين حالت ديري نپاييد. كم كم خيل پرسش ها به خاطرم آمد. اكنون آيا آمادگي دارم؟ پيامي دروني گفت: «آري». هر چند سال هاي سال بر اين تلاش بودم كه آمادگي را در خود ايجاد كنم، اما اكنون حال ديگري داشتم! از اين سو به آن سو مي رفتم. لحظه اي حال هاجر را حس كردم و سعي او را. گويي هروله مي كردم! چه خواهد شد؟ خدايا! ممكن است؟! تكرار مي كردم. «لبَّيك، اللّهُمَّ لبَّيك». منتظر جوابي از درونم شدم. «لاَ لبَّيك» نيامد! بار ديگر پيشاني بر خاك ساييدم و از او ياري طلبيدم. حس غريبي بود. سرگشته يا به عبارتي گم گشته بودم. اما مي دانم تا گم نشوم، پيدا نخواهم شد. بارها در دلم گذشته بود كه چون ابراهيم ادهم حج بگزارم.(1) نزد پيري روم و آنچه دارم به خدمتش نهم و هفت بار به گردش طواف كنم. اما نه! مي خواهم با پاي جان روم و حجّ گِل با دِل كنم. اگر يار مرا گزيده، شايستگي بندگي و عاشقي ابراز كنم. مقدمات ثبت نام فراهم شد. زمان شركت در جلسات رسيد. آنچه گفته شد، بارها و بارها خوانده و از بَر بودم، اما باز هم مشتاقانه به اميد شنيدن حرف هاي تازه و رهنمودهاي لازم، شركت كردم. آخرين جلسه گردهمايي در استاديوم آزادي، حال و هواي ديگري داشت. سخنان حاج آقاي قاضي عسكر، با آن چهرة آرام، شنيدنيتر بود. چقدر خوب آداب حج (قبل از سفر، به هنگام سفر و پايان سفر) را بيان كرد و لازمة اين سفر الهي را، خلوص و پاكي شمرد. اي كاش گوش شنوايي داشتيم و حديثي را كه از امام جعفر صادق7 نقل كردند، به گوش جان ميشنيديم و به آن عمل ميكرديم كه: از ويژگي زائر خانة خدا حليم بودن و خوش رفتاري با ديگران است.
غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند
پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز
گاه صداهاي خنده و همهمه از حال خويش دورم مي كرد. آنجا پر بود از آدم هاي متفاوت، از سرزمين هاي متفاوت. گروهي بستگان خويش را همراه آورده و مهد كودكي از خردسالان به راه انداخته بودند! اميد است به اين مسأله توجه بيشتري شود...
شايسته است در جلساتي كه برگزار مي گردد، از محاسن «بندگي» بيشتر گفته شود و بياموزيم كه آنچه انجام مي دهيم، وظيفه بندگي است نه آنكه به درگاهش رويم براي تجارت و مزد و از آنان نباشيم كه: «عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ» يا همچون آنان كه: «عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ» بلكه مانند كساني باشيم كه: «عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الاَْحْرَارِ».(2)
به اميد آن كه خانه نجوييم بلكه به دنبال صاحب خانه راه پوييم.
عمر زاهد همه طي شد به تمنّاي بهشت
خود ندانست كه بهشت است ترك تمناي بهشت
زاهدان واقعي معصومين: بودند كه بهشت نخواستن را بهشت مي دانستند. باشد كه رهرو آن ها باشيم.
دوشنبه 7/11/81
امروز آغاز سفر است. روز پرواز بر دو شهبال عشق و معرفت; چرا كه تا عاشق نباشي نبيني و تا نبيني معرفت نيابي. بايد فاني شوي تا باقي شوي. اين سفر، مجموعه چهار سفر بزرگ است. سفر «از خود به خود»، «از خود به خدا»، «از خدا به خلق خدا» و «همراه خلق خدا به خدا». پس بايد بيدار بود و آگاهانه گام برداشت.
ساعت پنج صبح است، در فرودگاه مهرآباد گرد آمده ايم. اكنون اين سالن حال و هواي ديگري دارد. همه براي بدرقه خانواده و خويشان خود آمده اند. اما من «تنها» رفتن و «تنها» بازگشتن را برگزيده ام; تا اين ساعت ها را در راز و نياز با خدا باشم.
به سالن بعدي وارد مي شويم. مدير كاروان مشغول دادن گذرنامه هاست و بيان آخرين توصيه ها. كم كم زمان پرواز فرا مي رسد. مرغ دل در سينه بال و پر مي?زند. و گاه گاه نگاهي و سخني رشته افكارم را پاره مي كند. دو خانم جوان از سوغات و آوردن مخمل گلدار كه مُد روز است صحبت مي?كنند. ديگري به دوستانش مي?گويد من فقط يك دست لباس آورده?ام، آخر ماشاءالله كلي داماد و عروس و نوه دارم. بايد ساكم را پُر برگردانم و سومي از هنر جا سازي اسكناس هاي سبز هزار توماني مي?گويد. با شنيدن اين سخنان خاطرم آزرده مي شود اما چه بايد كرد؟! «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم». از خود مي پرسم آيا در ساك من ذرّهاي معنويت و عشق هست كه با خود ببرم؟ خدا نكند ساك دلم تهي برگردد. براي بازرسي بدني در صف مي ايستيم. جلو من پيرزني چادرش را به گردن بسته و قصد ورود دارد. اما خانمي كه مسؤوليت بازرسي را به عهده دارد مي?گويد: «مادر جان! مگر به جنگ با خدا مي روي كه چادر را دور گردنت پيچيدي. مبادا آنجا چنين كاري كني. آنجا عطر بزن، سجاده تميز پهن كن. مرتب باش و آبروي شيعه را حفظ كن. پيرزن با ناخشنودي، گره چادرش مي گشايد و چيزي نمي گويد; زيرا فارسي نمي داند و به سر تكان دادني رضايت ميدهد. راستي اين تذكر چه به جا بود كه «تميز و مرتب باش، آبروي شيعه را حفظ كن». البته اگر در بازگشت، اين خواهر محترم را ميديدم، به او مي گفتم كه: خواهر! جاي تو خالي بود ببينيكه بسياري از حاجيه خانم ها در خانة خدا و مسجد پيامبر، حاضر نبودند ذرّهاي از جاي خود را در صف نماز با تو تقسيم كنند. تا در كنارشان نماز بگزاري! بنازم به رأفت آن جوانك يا پيرزن فرتوت مالزيايي و آن سياه پوست آفريقايي كه به رويت لبخند ميزند و خود را در منگنه ميگذارد تا تو در كنارش به عبادت خدا بنشيني...
ساعت حدود شش و پانزده دقيقه است و هواپيما در حال پرواز. وقت نماز كه شد، آماده شديم نماز بخوانيم. خانم ميهماندار جاي كوچكي را به ما نشان داد. اما برخي از زائران گوي سبقت را از ما ربودند و ما به نوبت ايستاديم...
ساعت ده صبح به وقت ايران است و ما در فرودگاه جده هستيم. تشريفات گمركي و بازديد گذرنامه ها مدتي به طول مي انجامد. اولين نماز جماعت (نماز ظهر) در محوطه بزرگي كه براي حاجيان در نظر گرفته بودند، برگزار گرديد و سپس با نهار متبرك اين سرزمين اطعام شديم و تا ساعت 6 بعد از ظهر براي رفتن به مكه به انتظار نشستيم...
عمره تمتع
ساعت 30 : 6 بعد از ظهر است كه عازم مسجد جُحفه هستيم تا محرم شويم. در جلسات پيش از سفر، روحاني كاروان بارها و بارها آنچه بر محرم حرام است را گفته بود;
به آينه نگاه نكن، تا شايد از خودبيني و خودمحوري و خودخواهي دور شوي و خدابين گردي.
بارها شنيده و خوانده بودم كه:
آينه چون نقش تو بنمود راست
خود شكن، آينه شكستن خطاست
اينجاست و در اين زمان است كه خود شكني برايم مفهوم پيدا مي كند.
خاراندن بدن در حال احرام، اگر خون بيايد كفاره دارد راستي خداوند براي جسم من چقدر ارزش قائل است اما من چگونه اين كالبد ارزشمند را در معرض آسيب و بيماري قرار مي دهم.
شاخهاي از درخت را نبايد شكست و علفي را نبايد كَند، آري، خداوند تو را از صدمه زدن به طبيعت بر حذر داشته است. شايد پيام اين دستور آن باشد كه ما نه تنها بايد به طبيعت پيراموني خود اهميت دهيم بلكه از آزار ديگران و از صدمه زدن به نهال هاي انساني بپرهيزيم.
آنگاه كه در احرامي و به اين دستورات الهي و انساني عمل مي كني، در واقع به طبيعت اصلي خويش برگشته اي و اينجاست كه مي گويند خداوند از مردمك چشم انسان به جهان مي نگرد. انسانيكه خداوند در آفرينش آن، به خود «احسن» گفت ( فَتَبَارَكَ اللهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ)(3) و او پس از شنيدن سروش الهي كه ( أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ) با ( قَالُوا بَلَي)(4) پيمان عشق بست. و اينجا، در مسجد جُحفه، تو لباس پاكي و خلوص در بر مي كني و نماز عشق مي خواني و باز هم منتظر مي ماني تا روحاني كاروان نداي «لَبَّيك» سر دهد و تو تكرار كني! زائري مي پرسد: «لبّيك» را چند بار بگويم؟ ديگري راهنمايي اش مي كند كه هر چه بيشتر، بهتر! و ديگري مي پرسد: تا كجا لبيك بگويم...
در دل مي گويم: از اين صاحب خانه مهربان كه ما را به خانه خويش دعوت كرده، به دور است كه در پاسخ بنده اش «لاَ لَبَّيك» بگويد. حال، از صميم دل بگو لبيك. او صدايت را مي شنود. آري، اين من و تو هستيم كه بايد گوش دلمان باز باشد تا هر لحظه پيامش را بشنويم. مگر نه اين كه گفت: «من به دل هاي شكسته نزديك ترم».
گرچه آينه ما را زنگار خشم و حسد و كينه و بدخواهي پوشانده، اما چه صيقلي برتر از «لبيك». بار ديگر سوار بر اتوبوس?ها مي?شويم و روحاني كاروان مي?گويد: تا پيدا شدن ديوارهاي مكه «لبيك» بگوييد و بعد اين ديوارها ديگر در خانه ياري...
به محلّ اسكان راهنمايي مي?شويم. «عزيزيه چهار، خيابان عبدالله خياط» اين نام ها برايم شيرين مي شود بدون اين كه صاحب نام را بشناسم. از ديروز تا كنون در انتظار و طواف به سر مي بريم. مژده دادند كه ساعت 5 صبح مي رويم. اما بالاخره ساعت يازده و سي دقيقه زمان موعود فرا مي رسد و دسته جمعي عازم خانه دوست مي شويم تا عمره تمتّع به جا آوريم. به گِرد خانه اش طواف كنيم. نه يكبار كه هفت بار.
توصيه هاي فراواني بر رعايت نظم، ترتيب و آرامش و رعايت حال ديگران شده بود اما برخي گويا اصلا آن توصيه?ها را نشنيده بودند. گاهي تلفن?هاي همراه حال و توجه زائر را درهم مي ريخت و زائر را مشغول خود ميكرد. بي خبر از اينكه كجا ست و چه ميكند!
به مسعي مي رسيم; صفا و مروه اينجا است; (إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللهِ).(5) در اينجا هم خوف است و هم رجا، و بايد گفت اينجا همه عشق است و عبوديت. از «صفا» آغاز كن! و تا چنين نكني صافي نشوي و تا عبد نباشي، به مقام «آدم» نرسي. و اينجا بود كه آدم از صفاي دل توبه كرد.
وقتي گوشه اي از رموز عبادت را دريافتي، تقصير كن. به ظاهر ذرّه اي از ناخن و موي خود را بچين، اما شايد مفهوم ديگرش اين باشد كه از خطاها و كوتاهي?هاي خويش، عذر به درگاهش بياور.
بنده همان به كه ز تقصير خويش
عذر به درگاه خداي آورد
ورنه سزاوار خداوندي اش
كس نتواند كه بجاي آورد
در پايان اعمال، سوي زمزم مي رويم و سر و روي به آب زمزم مي شوييم.
تا هشتم ذيحجه، روزها به سرعت نور مي?گذرد. به طواف مي رويم و بر مي?گرديم. براي پدر و مادر، استادان و سفارش كنندگان و ملتمسين دعا طوافي مي كنيم و زير ناودان رحمتش نماز به جا مي آوريم.
قرار است هر شب بعد از شام گرد هم آييم تا روحاني محترم كاروان در مورد مرحله دوم، توضيحات لازم را بدهند.
حج تمتع
رشته?اي بر گردنم افكنده دوست
مي?برد آنجا كه خاطرخواه اوست
از مكه به عرفات مي رويم، از عرفات به مشعر و از مشعر به منا و باز به طواف كعبه باز مي گرديم. و بار دگر به گِرد خانه اش مي چرخيم و مي چرخيم. بايد از خود بي خود شوي و در اين گردش و چرخش خود را فراموش كني و همه «او» شوي.
هشتم ذيحجه
امشب به عرفات، سرزمين شعور و معرفت خواهيم رفت. مي گويند «آدم» در اين سرزمين به گناه خود اعتراف كرد و اكنون تو نيز، اگر «آدم» شدي بگو «اَعْترَِفُ بِذُنُوبِي» و همچنان به جهل خويش اعتراف ميكنم. آنگونه كه بايد حق بندگي را به جا نياوردم.
بار ديگر روحاني محترم كاروان سخنان سوزناكي گفت و اشك همه را در آورد و يادآور شد كه به گناهان خويش اعتراف كنيد.
ماشين ها منتظرند كه تا كاروان عاشق را به عرفات برسانند. اولين چيزي كه در اين سرزمين جلب توجه مي كند «جبل?الرحمه» است.
پيش از حركت به سمت عرفات گروهي مي پرسند: چه چيز با خود ببريم؟! و پاسخ مي شنوند «قمقمه آب». آري، نمي دانيم كه آب حيات آنجاست. كوثر در راه است. مباد كه تشنه رويم و سيراب ناشده باز گرديم! آيا لطف خدا شامل حال ما خواهد شد كه از سرچشمه فيضش بهره اي جوييم. آيا با دعاي عرفه امام حسين قطره اشكي از صفاي دل خواهيم ريخت؟ آيا ذرّه اي از معرفتش را در دل خواهيم گرفت و به ذات خويش شناخت خواهيم يافت...؟!
ميانه راه هنگامه اي است! همه به شوق «عرفه» و «عرفان» لبيك گويان، پياده و سواره در حركتاند. حدود ساعت 12 ظهر به عرفات رسيديم. ياران مشغول عبادت شدند...
مراسم «برائت از مشركين» در اينجا برگزار مي شود. به علت كسالت و تب شديد توفيق شركت نيافتم. گروهي رفتند و بازگشتند. نهار ساده اي صرف شد و ساعت سه بعد از ظهر دعاي عرفه امام حسين را خوانديم و از همه عارفان; از جمله امام حسين7 ، معلم عاشقان و عارفان ياد كرديم. اين مراسم تا نزديكي نماز مغرب و عشا به طول انجاميد.
مشعر
بعد از نماز مغرب و عشا، راهيِ مشعر شديم. «مشعر» نه، كه «محشر»! گويي همه سفيد پوشان در اينجا جمعاند.
رفت و آمد حاجيان و صداي ماشينها، و دود و دم آنها، گوش و چشم را از كار ميانداخت. نميدانستي بايد پياده بروي يا سواره. راهي را كه بايد به قول عدهاي نيم ساعت طي ميكرديم، بيش از ده ساعت به طول انجاميد. حدود 6 صبح به مشعر رسيديم تا از اين وادي مقدس و از سرزمين بكرش سنگريزه بر چينيم به قصد «رمي». راستي چه رابطهاي است ميان «مشعر» و «رمي» چرا بايد از كوههاي اين سرزمين سنگ برچيد و براي رمي به «منا» رفت. آيا اين رمز به ما ياد آوري نميكندكه براي تسلط برنفس از شعور خويش بهره بگيريم; يعنيكه سلاحت را با شعور انتخاب كن. چرا كه فردا براي رمي شيطان خواهي رفت. اين شياطين نماد نفس امارهاند. هرچند نفس اماره موهبتي الهي است در وجود تو و بدون آن نميتوان زيست. اما هدف از اين تعليم و تمرين چيست؟ جز اينكه به ما يادآور شود «نفس» بايد دركنترل تو باشد. نه تو، دركنترلِ او. اين همان مميز وتفاوت تو با حيوان است. خداوند لذات را بر توحرام نكرده است. تو لذت ببر تا لذات تو را نبرند! آنگونه كه شهيد مطهري مي گويد: «نفس مار كبراي خفته است، همين كه نور به آن بتابد، بيدار مي شود. آن وقت هيچ احد الناسي قادر به جلوگيري از صدمات آن نيست. مگر آنكه بداني با اين مار خفته چه كني؟»
مِنا
پس از خواندن نماز صبح، راهي منا ميشويم. همچنان راه بسته است. آلودگي صوتي، دود وگرد وخاك وكمبود اكسيژن همه را كلافه كرده است. گروهي با حالت تهوّع از ماشين خارج ميشوند و بقيه به اميد باز شدن راه مينشينند. روحاني كاروان اين قضيه را تا حدي با كثرت جمعيت و ماشين، توجيه ميكند. اما من آن را آزمايش الهي ميدانم. به خود نهيب ميزنم كه پانزده روز، استراحت كردي و خوردي و خوابيدي و سختي مفهوم نداشت. حالا خداوند تو را مورد آزمايش قرار ميدهد كه تا چه حد رنج راهش را به جان ميخري. آن روز حافظ گفت:
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
امروزكه «خار مغيلانها» به هواپيما و ماشين تبديل شده، پس لحظاتي رنج اين راه را تحمّل كن و دم بر نياور. قرار است به سرزمين منا بروي و در آنجا زيباييها را قرباني كني و از خداوند بخواهي كه به خواستههاي بي حدّ و حصرت، پاسخ مثبت دهد. پس تو كه خواسته داري، اين سختي ناچيز را تحمل كن.
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست كه مجنون باشي
£££
صبر بي فايده است. پيشنهاد ميدهيم كه بقيه راه را پياده طي كنيم. ابتدا مورد پذيرش قرار نميگيرد; زيرا هم جاده خطرناك است و هم آدمها با ماشينها در هم شدهاند. هر چند كه ماشينها بوق زنان و زوزه كشان سر جايشان ميخكوب شدهاند.
بالأخره اصرار نتيجه ميدهد و بقيه راه را حدود دو ساعت و نيم پياده طي مي كنيم. گروهي خسته و پاي كشان و عدهاي ذكر گويان به مِنا مي رسند. سرزمين آرزوها و خواستهها و يا شايد سرزمين قرباني كردن خواستهها. اينجا بايد به شيطاني كه گاه خود را به صورت خواسته مي نماياند، سنگ بزني.
به چادرها راهنمايي ميشويم وكمي استراحت ميكنيم. قرار است خانمها را شب براي رمي جمرات ببرند. ولي تصميم عوض ميشود. ساعت 12 ظهر به راه مي افتيم، سنگ در دست و هراس در دل، كه چه خواهد شد. روزهاي روز، ما را از ازدحام جمعيت و خطرات رمي بيم داده اند، با آن كه بيشتر همراهان خستهاند، مي رويم. امروز بايد به شيطان بزرگ سنگ زد. در فشار و ازدحام جمعيت راهي مي شويم. سربازان سعودي، جمرة اولي و وسطي را محاصره كردهاند. البته كسي اعتنايي به آنها ندارد.
امروز با بزرگترين شيطان وجود خود، مظهر نفس بدفرماي، مظهر شرك، نخوت، خودبيني و عدم صداقت، كاري بزرگ داريم. در ميان راه كم و بيش طنزهاي گوناگون از رهگذراني كه در بازگشت هستند، ميشنوي. عدهاي از كساني كه مراسم رمي را انجام دادهاند در راه ميبينم كه مشغول تراشيدن سر هستند و چهره اين ديار را آلوده و نازيبا كردهاند.
به راحتي رمي را انجام دادم. به همراهان گفتم در اين كثرت جمعيت و خطرات رمي، بار ديگر دست قدرتمند خداوند از آستين به در آمد وگويي بر بال فرشتگان سنگها را به ستون كوبيدم و بعد نفسي راحت كشيدم! امشب و فردا شب را بايد در منا بيتوته كنيم. چهره چادرهايي كه در آن مستقر هستيم، رفته رفته دگرگون مي شود. حاجيها مشغول تراشيدن سر و گفتن تبريك به يكديگرند.
عيد قربان
روحاني كاروان اعلام ميكند كه به جز مقلدان آقايان ... و... بقيه مي?توانند تقصير كنند. هر چند كه قرباني هنوز كامل انجام نشده است. قرار است مدير كاروان به نيابت از طرف همه، اين زحمت را تقبّل كند و به من و امثال من يادآوري كنند كه فراموش نكن! امروز و فردا بايد تعلّقات و همه هستي خويش را براي خدا و خلق خدا قرباني كني «اميد كه چنين باشد!»
اكنون ساعت 9 شب است و روز عيد قربان را پشت سر گذاردهايم. حاج خانم ها از دلواپسي بهدر ميآيند. گونههايشان گل مي اندازد. مختصر مو و ناخن مي چينند و كم كم لباس احرام از تن به در ميكنند و روسري هاي رنگي بر سر! بار دگر روحاني محترم كاروان اعلام مي كند كه فردا پس از نماز صبح راهي رمي جمرات خواهيم شد. اين بار بايد به هر سه جمره سنگ بزنيم. بار ديگر دلها به تپش ميافتد. گذر از اين خيل جمعيت و خطرات پرتاب سنگ كار دشواري است! به بهانه سُرفه و ناراحتي سينه! تا صبح بيدار بودم و مشغول ذكر شدم. دلواپسي من از آن بود كه تا چه حد از اين آزمايش به سلامت بيرون ميآيم. در آن ساعت صبح، سيل جمعيت به راه افتاده بود. جمره اولي بسيار شلوغ و پر ازدحام بود و بار ديگر به لطف يار، رمي جمره وسطي و عقبه هم به پايان رسيد. اما هنوز اين سؤال پهنه ذهنم را مشغول كرده آيا اين نمادها، يادآور كثرت نفسانيات و پايان ناپذيري خواهشهاي نفس نيست؟ راستي آيا يك نماد كافي نبود؟ حتما نه! چون به راحتي از كنار آن مي گذشتيم و مي شديم «اسب سوار نفسانيات».
ساعت 11 صبح است. روحاني كاروان خبر داد كه ذبح قربانيها انجام شده و همه مي توانند از احرام خارج شوند. فرياد صلوات برخاست; فريادي از سر شور و شادي.
اكنون كه تمرين آدم شدن كرده ام، بايد پاي بر خواسته نفس بگذارم! همراهانم را به نيش سخن نيازارم??و...
اما حاشا كه چنين باشيم! بارها به چشم خود ديدم كه راهيان حج، حتي در لباس احرام، در صف دستشويي و جلو وضوخانه، چگونه در عمل و زبان يكديگر را مي?آزردند. وقتي هم به كسي يادآوري مي?كني كه حاجي! در حال احرام هستي. همديگر را ببخشيد تا در معرض بخشش الهي قرار گيريد و... به فضولي ات متهم مي كنند! دريغ از اين همه عظمت و صد دريغ از آن همه آموزش. گويي هنوز سنگي جا به جا نشده است! و گويا نمي دانيم كه در كجا هستيم و چرا هستيم؟
شب يازدهم ذي?حجه
امشب روحاني كاروان بار ديگر با ياد آوري رمي جمره و شلوغي راه جمرات، دلها را لرزاند. او اعلام كرد: فردا ابتدا به جمره كوچك و بعد وسطي و سپس عقبه سنگ خواهيم زد. سيل پرسشها آغاز شد: «حاج آقا! نايب بگيرم!» «حاج آقا من تنگي نفس دارم!» «حاجي آقا امشب برويم! آخه شلوغ است!» «حاج آقا از طبقه بالا چه حكمي دارد؟» درسته؟ فتواي امام در اين مورد چيست؟ و...
روحاني تا حد امكان به پرسشها و بهتر بگويم، به بهانهها پاسخ داد و نيز اختلاف فتواها را بيان كرد و سرانجام سخنانش را با ذكر مصيبتي به پايان برد.
در اين حال، مدير كاروان ميكروفن را به دست گرفت و گفت: «با اجازة حاج آقا عرض ميكنم كه اعمال حج سخت نيست ولي دقيق است».
شايسته است كمي دربارة اين مدير كوشا و فعال بگويم; چرا كه سفرنامه شرح ديدهها و شنيدههاست. او مردي است دقيق، خستگي ناپذير و مسؤوليت پذير. هر چند جوان است اما به نظر نميرسد به دنبال شهرت باشد. ميگويند در خانة قاضي گردو بسيار است اما با شماره! اما در خانة اين قاضي اصلا شمارشي در كار نيست. هر چه بخواهي خود و خانوادهاش در اختيارت ميگذارند تا بهانه جويي و غرُ زدن برخي را خنثي كنند. همه جا با زائران همراه است. يكباره سر راه جمره وسطي يا عقبه سبز ميشود. نكند كه زائرش كمك بخواهد. همسرش نيز خانمي تلاشگر و خوش برخورد است. وقتي همه روي حصير آويز چادرها نشستهاند، به نوبت پيش آنها مينشيند و جوياي حالشان ميشود و احياناً پيام بهداشتي ميدهد. چنين برخوردهايي مايه دلگرمي زائران است...
گرچه با اين همه، از سوي برخي سخنان وسوسه انگيز شنيده ميشود كه: نفري يك ميليون و سيصد و اندي دادهايم كه ماست و خيار بخوريم!؟ اينجا است كه انسان به ياد كلام استاد سخن، سعدي ميافتد، آنجاكه به هم سفرانش، كه از حج باز مي گشتند و با يكديگر گلاويز شده بودند، گفت: «حاجي تو نيستي، شتر است. از بهر آن كه خار ميخورد و بار ميبرد».
خدمة كاروان همهشان فداكارند. يكي از آنها به هنگام طواف از ناحيه كتف آسيب ديده و كتفش از جا در رفته است. فرداي عمل جراحي، دستش را به گردن آويخت و با دست ديگر مشغول كمك رساني شد.
گروه آشپزخانه را نميشناسم اما همهشان زحمت ميكشند و غذاي خوب و تميز طبخ ميكنند.
ديگري معلول جنگي است. بسيار جوان است. گاه و بي گاه چوب دستي زير بغل ميگيرد و پاي كشان از اين سو به آن سو مي رود و كمك ميكند.
خلاصه آن كه «ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو حجگزاري و روزگار به غفلت نگذراني». اين ها را براي اين گفتم كه: «مَنْ لَمْ يَشكُرِ الْمَخْلُوق، لَم يَشكر الْخالق».
£££
ساعت 9 صبح است. براي آخرين بار سنگريزه به دست، براي نبرد با شيطان! حركت ميكنيم. هوا هم گرم و گرمتر ميشود. از زير پل ملك خالد عبور ميكنيم. جمعيت كثير افغاني، پاكستاني، هندي، آفريقايي و... كنار بوفه ها، روي حصيرهايشان، جا خوش كرده و راه را بر پيادهها بستهاند. گروهي مشغول خوردن صبحانهاند، كه البته به ناهار بيشتر شبيه است. غذاي بيشتر آن ها پلو است. دوست دارم جلو بروم. با آن پيرمرد ريش قرمز افغاني يا آن زن نگين بر بيني يا حلقه در پرّه بيني هندي و پاكستاني، حرف بزنم و از حالش بپرسم، مگر نه اين كه يكي از اهداف حج نزديكي دلهاي پراكنده بندگان خدا در كره زمين است؟! اما به دلايلي منصرف ميشوم:
ـ ما كه زبان يكديگر را نميفهميم. هر چند زبان خدا و پيامبر و قرآن ما يكي است؟
ـ آنچنان در دنياي خويش غرق است كه نميدانم چشم به كدام آينده دارد و اندوه خودش و جامعهاش گردي از غم بر چهرهاش افشاندهاند.
ـ اگر نوك پايي تأمل كنم، پشت سريها مرا متهم ميكنند كه ژست گرفتهام و ميخواهم زبان انگليسي را به رُخشان بكشم.
علي رغم عظمتي كه قرآن و اسلام به مسلمانها داده، فقر فرهنگي و اقتصادي را در رخسارشان به روشني ميبيني; بهطوري كه برخي از آنها هنگام عبور از گذرگاه ها، در طواف، در مسعي و... تو را مانند مورچه بر پاي مي مالند تا خود را به مطاف نزديك كنند. و تو بايد رستم دستان باشي كه از ضرب شستشان در امان بماني! گويي قرآن همه اين دستورات را براي كُرات ديگر فرستاده است!
اينجا كسي را با كسي كاري نيست! مالزياييها و هنديها بسيار مهرباناند. اگر به رويشان بخندي و اظهار محبت كني، صميمانه با لبخند پاسخت را ميدهند و اگر در صف نماز به دنبال جايي براي نشستن باشي، مهربانانه، جايشان را با تو تقسيم ميكنند. از ميان آنها افرادي كه انگليسي مي دانند، به راحتي با تو ارتباط برقرار ميكنند و اولين چيزي كه به ايرانيها ميگويند اين است كه دوست دارند به ايران بيايند.
خلاصه، آخرين نبرد با شيطان بزرگ، در صحنة رمي جمرات به خوبي پايان يافت. قرار بود گروهي سواره و جمعي پياده، در معيت روحاني كاروان به راه بيفتيم. البته بايد تا ظهر شرعي در منا مي مانديم; زيرا قصد بيتوته كرده بوديم. همه بايد از اينجا خارج شوند. كم كم منا رو به خلوتي و خاموشي است. اميد كه چراغ خواسته هاي ما هم كم سو شده باشد! بسياري از زائران خانة خدا روي آسفالت داغ خيابان نشستهاند. تا بار ديگر اجازة ورود به مكه بگيرند. بالأخره چراغ سبز ميشود. خيل جمعيت، «الله اكبر» گويان با پرچم هاي رنگي به راه مي افتند. صحنة زيبايي است كه قادر به توصيف آن نيستم. تونل بهجاي ماشينهاي بيروح، انسانهاي عاشق خدا را در آغوشگرفته است. لبنانيها فرياد «الموت لأمريكا» سر دادند و دوست من با گره كردن مشت با آنها همراه شد و فريادها در هم آميخت. گروههاي ضربت با لباس ويژه سر رسيدند. آنها باور كرده بودند كه مسلمانان «سطل آب» را برداشته اند! تا با آن سيلي بسازند كه صهيونيستها را از زمين بردارند.
از تونل گذشتيم و وارد شهر شديم، اما شهر چهرة ديگري داشت. با بطري?هاي آب خنك و آبميوه (في سبيل الله) از ما پذيرايي كردند. تا لبي تر كنيم و بر تشنگي چيره شويم. چقدر به موقع بود. با گذر از خيابانها بار ديگر به هتل رسيديم. قرار است امشب براي طواف نماز طواف، سعي صفا و مروه و طواف نساء، شايد براي آخرين بار به حرم امن الهي برويم؛ زيرا به زودي بايد مكه را ترك كرده و به مدينه سرزمين پيامبر ره سپار شويم. در هتل استراحت كرديم و تني به آب زديم تا شب براي آخرين اعمال آماده شويم. روحاني زحمتكش كاروان جلو در هتل قبل از سوار شدن توضيحات لازم را گفتند. هر چند از آقايان خواستند كه در ماشين جداگانه بنشينند، اما آنها كه تازه بر همسرانشان حلال شدهاند آمدند به اتوبوس ما و در كنار خانمهاي خود جا خوش كردند و آن ساعت شب همچنان خيابان?ها شلوغ و پُر رفت و آمد بود؛ بعضي با پاي پياده وگروهي سواره وعربهاي متموّل در ماشينهاي مدل بالا از جلو ما مانور ميدادند و گاه?گاه لبخند بر لب به زائران مي نگريستند. ساعت از دوازده شب گذشته بود كه بار ديگر توفيق حضور در مسجدالحرام را پيدا كرديم. آن اندازه ترس نداشت كه ما را از ازدحام جمعيت ترسانده بودند. با نيت و ذكر و طلب ياري از خداوند، وارد مطاف شديم. از اذكار و ادعية طواف نگويم، به راستي هركس بهزباني وصف توگويد. گاهگاه خواسته و ناخواسته ذكر خود را از ياد ميبري و با آنها همصدا ميشوي و در نهايت با پاي لگد مال شده و مجروح، از مطاف خارج ميشوي وكمكم لكههاي كبودي بدن و درد كتف و شانه، بر اثر فشار جمعيت، ظاهر ميشود. ميبيني كه بايد نماز طواف بخواني و امروز ميفهميكه چقدر دردهاي شيريني بود!
به «مسعي» رفتيم و قبل از آن، قطره?اي از آب زمزم نوشيديم و به سرو روي خود زديم و اينجا بهياد كلام خواجه عبدالله، آن پير طريقت افتادم كه در مقام مقايسة كعبة دل و كعبة حجاز گويد: «آن كعبه را ابراهيم خليل بر پاي كرده و اين كعبه (كعبه دل) را ربّ جليل. آن كعبه در منظر مؤمنان است و اين كعبه نظرگاه خداوند رحمان. آنجا چاه زمزم است و اينجا آه دمادم.» و به من و امثال من يادآور ميشود كه آه دل تو چون آب زمزم متبرّك است و حال با كعبة دل به دوركعبة گِِل چرخيدي. چگونه بايد كعبة دل انسانها را طواف كني و پاس بداري...
روحاني كاروان از ما خواست مدتي صبر نموده و رفع خستگي كنيم. ولي به راستي براي من خستگي معني نداشت. عليرغم آنهمه زحمت و فشار جمعيت و درد جانكاه بدني، سرشار از انرژي بودم و پيوستگي برنامهها به يكديگر را ترجيح مي دادم. چهرة حاجيان در مسعي ديدني اما توصيف ناكردني است. حتّي ديدن سعي ديگران، لذّت سعي را به انسان مي دهد. سعي را شروع ميكني، آنهم از «صفا» و باز بهياد ميآوري كه با صفاي دل بايد «سعي» كرد. سعي ميكني. در اين هفت بار رفت و آمد، از صفا به مروه، خود باشي و خداي خودت و سرگشتگي ها را به ياد آوري.
اينجا سرگشتگي مفهوم ديگري دارد. همانگونه كه گفتم، اين سرگشتگي يا گمگشتگي مقدمهاي است تا خود را پيدا كني و عظمت خويش دريابي!
اينكه سخنم را باور كنيد يا نه، چيزي را تغيير نميدهد. در هنگام گذر از «باب علي» بويي استشمام كردم كه هنوز برايم وصف ناكردني است. فقط مي دانم كه «بوي خدا» بود. هرگز در عالم خارج چنين بويي وجود ندارد. بوي خوشي كه تا اعماق جانم نفوذ كرد و براي لحظاتي مرا با خود برد. نميدانم كجا؟ براي زماني، در پرواز بودم. آرزو كردم اي كاش اين زمان جاودانه ميشد. اين لذت روحي را هرگز از ياد نميبردم. آخرين شوط سعي انجام شد و در پايان تقصير «استغفرالله و أسأله التوبة».
در پايان مراسم، دو ركعت نماز شكر گزاردمكه توفيق حضور و انجام اين اعمال عبادي را تا حدّ توان بهجا آوردم. قرار است امروز بعد از ظهر از مسجد خَيف ديدن كنيم؛ يعني بار ديگر به منا بازگرديم؛ زيرا هنگام بازگشت، موفق به رفتن و بازديد از اين مسجد عظيم نشده بوديم. اما روحاني كاروان اعلام كرد كه متأسفانه چنين امكاني وجود ندارد؛ زيرا مسجد فقط سه روز در ايام تشريق باز است و خلاصه از ديدار آن محروم مانديم. شب گذشته جلسة عمومي در مورد بازگشت به مدينه و مسائل مربوط به آن برگزار شد و به اين ترتيب حال و هواي مدينه را زنده كردند. شايد اندوه دور شدن از اين وادي مقدس را بر ما آسان كنند. مدير كاروان از كاستيها عذرخواهي كرد و از ما خواست كه از هتل و امكانات مدينه، مدينة فاضله نسازيم!
روز شنبه، آخرين روز اقامت در مكه
امروز آخرين روز اقامت در مكه است. صبح ساكها را، كه معرف سوغاتي و ره آورد اين سفر است، در كاميونها به مدينه حمل كردند. براي طواف وداع به مسجدالحرام رفتيم. همهجا رنگي از غم و بويي از جدايي داشت. مطاف خلوتتر از روزهاي ديگر به نظر ميرسيد. خوشحال بوديم كه امشب باز با خدا راز و نياز خواهيم داشت. قرآن را، كه تلاوت آن را از ابتداي ورود شروع كرده بوديم، ختم كرديم. بعد نماز قضا و سپس نماز مغرب را خوانديم. باورمن اين بود كه فرصت بين دو نماز بهترين لحظات است. در فشار جمعيت خود را به مطاف نزديك كردم، هر چند در دل تمايلي نداشتم كه از محبوب خداحافظي كنم، مگر وداع با او ممكن است! چگونه با او كه همواره از رگ گردنم به من نزديكتر است وداع كنم.
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب تر كه من از وي دورم
البتهكه ميهمان بدون اجازة صاحب خانة مهربان، خانه را ترك نميكند. پردة سياه اين خانه را ميبوسم و به اميد ديداري ديگر ميگريم.
دعاي خاص طواف وداع را خواندم اما موفق نشدم كه بيش از 4 دور طواف انجام دهم. صف نمازگزاران بسته شد. بعد از نماز عشا، ورود به مطاف غير ممكن شد. چهرة زائران ديدني بود و من زماني به طواف چشمان و نگاههاي آنها پرداختم. چشمها اشكبار بود. هركس به زباني وداع ميكرد. تركها و هندوها، از دور، دستها را به روي لب ميگذاشتند و سپس ملتمسانه به سوي خانة خدا دراز ميكردند و به اين ترتيب آخرين بوسة عشق و وداع به ديوارهاي كعبه ميزدند، اما من قانع نبودم. بايد بقية طواف را انجام مي دادم و به اصطلاح كعبه را استلام ميكردم و «او» مثل هميشه اين امكان را برايم فراهم ساخت. شرطه ها اصلا مرا نميديدند و مانعم نمي شدند. به يكباره سر از «حجر اسماعيل» در آوردم. حريصانه و عاشقانه زير ناودان طلا (ناودان رحمت الهي) دو ركعت نماز گزاردم. (به من كور دل خرده مگيريد و مگوييد كه جهان ناودان طلاي رحمت الهي است) اگر امروز اسماعيل و هاجر بيايند اينجا ، ميايستند و نماز ميگزارند. انرژي اين مكان كوچك توصيف ناپذير است. وقتي به نماز ميايستي، حتي سلولهاي كف پايت با اين سنگها گره ميخورد و نميخواهي دل?بر?كني.
و باز دو ركعت نماز! كمك كردم ديگران هم نماز بگزارند. جاي خود را به ديگران سپردم و خارج شدم.
يك بار ديگر استلام كعبه و حضور در حجر اسماعيل. باز هم به جاي سفارش كنندگان نماز خواندم و از دريچة دلشان دعا كردم. خواندم و خواندم! تشنه?اي بودم كه سيري نداشت. براي خود، فقط او را خواستم. مگر ميشود در خانة خدا، غير از خدا چيزي خواست.
به احترام مدير كاروان، كه خواسته بود قبل از 12 شب به هتل برگرديم، از اين مكان مقدس قدم به قدم فاصله گرفته. در حاليكه همة وجودم چشم شده بود، تا ذرّه ذرّة عشق و خلوص و خاطره برچينم. زائران يكي پساز ديگري بههتل بر ميگشتند. بعد از خوابي مختصر، كه بي شباهت به بيداري نبود و در رؤياي روزهاي گذشته، اعلان كردند كه ساكها را در ماشينهاي دم در هتل بگذاريد.
ساعت 4 صبح است، ديگر باور داريم كه بايد رفت. به اميد اينكه با توشة معرفتي به زيارت فرستادهاش محمد مصطفي9 برويم. ساعت پنج و نيم به امامت يكي از روحانيون، نماز جماعت خوانديم و بعد اسامي براي نشستن در ماشينها خوانده شد. ساعت 15 : 8 صبح به راه افتاديم. اميد داشتيم كه از مكانهاي خاص بين راه مكه و مدينه ديدن كنيم، ولي اين موهبت دست نداد. هنگام خروج از مكه، ما را در جاييكه به نام «مركز تفتيش» معروف است، نگه داشتند. اين توقف حدود يكساعت به طول انجاميد و به هر كدام از ما يك بطري آب زمزم دادند. همان نوشدارو و آب حياتي كه در فرودگاه مهرآباد سراغش را ميگيريم تا قطرهاي از آن مرهم دلهاي خسته وتن بيمارمان باشد. اما به دست من و گروه زيادي از همراهان نرسيد و يا ظرف خالي آن به دستمان آمد! به هر حال گرفتن اين هديه پيش درآمد خوبي بود.
يك بار ديگر از سرزمين منا گذركرديم. نماي بيروني مسجد خَيف را ديديم. سرزمين منا جلوة ديگري داشت. ديگر از آن جمعيت و همهمه خبري نبود. همه جا خاموش و خلوت، تنها چيزيكه به چشم ميخورد، چادرها بود...
حدود ساعت سه بعد از ظهر، به محل استقبال حجاج رسيديم. البته چندين بار در طول راه، پليس تعداد نفرات موجود در هر ماشين را كنترل كرده بود. اينجا هم به همين ترتيب. گذرنامه ها را براي كنترل مجدّد بردند و ما هم به مسجدي واقع در قرارگاه رفتيم و نماز گزارديم. ناگفته نماند اين قرارگاه بسيار تميز، مرتب و كامل بود. اينجا 17 كيلومتري مدينه است. وضوخانه، مسجد، كافه تريا، دكتر، داروخانه و (البته دكتر و دارو رايگان) وجود دارد. اتوبوس متوقف ميشود. در اتوبوس باز ميشود. مردي با مدير كاروان صحبت ميكند. به هر يك از مسافران بستهاي داده مي شود. مدير كاروان گفت: اين هديه دهندگان ميگويند: وقتي رسول الله از مكه به مدينه آمدند، انصار به استقبالشان آمده، هديه به ايشان دادند. و ما همچنان اين رسم پسنديده را حفظ كردهايم و براي شما سفري خوش آرزو ميكنيم. راستي حركت زيبايي بود. هنوز يكي از سنت هاي خوب حفظ شده و اجرا ميشود.
با گفتن اين مطلب اشك در چشمان وي جمع شد. بغضگلوي مرا هم فشرد و بستة هديه را چون شيء گرانبها به ياد آن روزها به سينه فشردم و بعد نگاهي به درونش انداختم. بستة شير، خرما، آبميوه و نوعي نان شيريني محلي بود.
ساعت 4 بعد از ظهر به مدينة منوره، شهر پيامبر رسيديم و چشمان از راه خسته مان به ديدار گنبد سبز و گلدسته هاي حرم روشن شد. منتظر مانديم تا ساكها برسد. آبي به تن زنيم ولباسي ديگر پوشيم و به زيارت برويم. اما اين توفيق دست نداد. ساعت 9 شب به همراه روحاني كاروان براه افتاديم. راه بسيار نزديك بود (برخلاف مكه) اما از دور ديديم كه چراغها خاموش شد. و اين شهر سفيد، شهر نور، يكباره رو به تاريكي رفت. از ورود ما جلوگيري كردند و گفتند حرم شبها از ساعت 9 تعطيل است. مأيوسانه به هتل برگشتيم و به نگاهي از پنجرة اتاق، كه به سوي مسجدالنبي بود، بسنده كرديم. فرداي آن روز به اميد زيارت با غسل و وضو راهي شديم تا نماز صبح را در كنار حرمش بگزاريم.
يك در مخصوص خانمها است و باز است. ما را به سوي آن راهنمايي كردند. به محض ورود مشاهده كردم ديوارهاي عظيمي به فاصلة چند متر از صف نمازگزاران كشيده شده است. ميدانستم كه ساعت خاصي خانمها ميتوانند به حرم پيامبر وارد شوند. اما اين بار همه چيز متفاوت بود. يك لشكر عظيم نظامي، بيسيم و باتوم به دست وارد شد وگروه كثيري از زنان نقابدار! گويي اتفاقي افتاده است؟! همه مات و مبهوت شديم. پس از مدتي انتظار، يكي از همان ديوارها برداشته شد. با علامت دست، از خانمها خواستند كه به حرم نزديك شوند. همه شاد شدند و به سر و كول هم ريختند. (نمي دانم اين عمل از شوق بود يا جهل). وقتي به حرم نزديك شديم حيرتمان دو چندان گرديد! زيرا ديوار ديگري شبيه ديوار اول روبهرويمان كشيده شده بود. آري، اين بار پيامبر خدا را در حصار قرار دادهاند. تنها از فراز اين ديوارها بخش اندكي از كنارههاي ضريح ديده ميشود. منظرة چهرهها و اشكها و گفتگوها به زبانهاي مختلف، ديدني و وصف ناكردني بود. تنها درود بر پيامبر، به زبان مشترك بود. مدتي متحير و بغض درگلو ايستادم. اما ديدم به عبث ميپايم كه دري گشوده شود؛ بگشايد. انتظار، انتظار، انتظار.... اما هيچ اتفاقي نميافتد. زنان نقابدار اينجا هم ايستادهاند. با تكان دادن دستها، جملاتي خشن هم به زبان ميآورند. همه، گروه گروه اشك در چشم و نجوا كنان از ديوارها جدا ميشوند. باورم اين بود كه شايد امروز اتفاقي افتاده، اما نه. فردا و پس فردا هم چنين شد. سعي ميكرديم با آنها مماشات كنيم و چيزي نگوييم. اما من جانم به لبم رسيده بود. به هر يك از زنان و مردان پليس كه ميرسيدم، مي پرسيدم: «هل هذا المكان مسجدالنبي أو سجن النبي؟» و آن ها به خوبي حرف را ميفهميدند و بلافاصله ميپرسيدند: «لماذا؟» و ميگفتم به خاطر اين همه لشكر. اين همه ديوار، اينهمه سلاح و خشونت. چون شمرده صحبت ميكردم آنها بهخوبي متوجه منظور من ميشدند، اما چون زبان گفتار و نوشتارشان بسيار متفاوت است، پاسخشان را نميفهميدم. به يقين چيزي براي گفتن نداشتند، جز اينكه شيعه را محكوم كنند. يكي از همين روزها خانمي آمد و همه را جمعكرد و نقاب از چهره برداشت، اول به عربي سلام كرد و بعد به انگليسي، كه تعدادي انگشت شمار حرفهاي او را ميفهميدند. گفت: شما ميهمان رسول?الله هستيد. خوش آمديد. همينكه اينجا آمدهايد، زيارت شما قبول است! در مورد فاطمه سؤال نكنيد. او در بقيع است و اين درست ترين روايت است. بعد، خداحافظيكرد و رفت.
مفهوم سخنانش اين بود كه همينجا بنشينيد و دم فرو بنديد و ديگر سؤالي نكنيد و نخواهيد كه بيش از اين به حرم نزديك شويد و لزومي ندارد به دريكه قفل است (و به خانة دختر پيامبرخدا معروف است) نزديك شويد. آيا اينهمه سفير و نماينده و رفت و آمد از نقطه نقطة كرة زمين، هنوز آنها را متقاعد نكرده كه عصر برده داري و خفه كردن زنان به سر آمده؟ اين رفتارها با زنده بهگور كردن دختران چه تفاوتي دارد؟ آنروز آنها را زير خاك مدفون ميكردند و امروز در خانهها! آنها ميتوانند هنوز جاهل بمانند وبا استفاده از فن?آوري?هاي جديد، درعصر جاهلي زندگيكنند و اجازة يك ديدار مختصر بهآنها ندهند. ديروز براي خريد، به مغازهاي رفتم. صاحب مغازه به عربي پرسيد: ايراني هستي. با افتخار گفتم: بله. گفت سنّي؟ گفتم: نه، شيعه. سرش را تكان داد. فكر كردم او هم مثل من از اينهمه ستم بر شيعه دلش به درد آمده و به دنبال همدرد است. گفت: شيعه «خسارات» «خسارات» و به دنبالش پرسيد: «نماز مغرب چند ركعت است؟» گفتم: هفت ركعت! و بعد گفتم خوب معلوم است سه ركعت. گفت: عشا چطور؟ گفتم: چهار ركعت. اما چرا اين سؤالها را مي پرسيد؟ گفت: شما نماز مغرب را چهار ركعت ميخوانيد. وقتي نماز تمام ميشود بعد از سلام چند بار دست خود را تا موازي گوشتان بالا مي بريد! و چيزهاي ديگر هم بلغور كرد. گفتم: برادر! اينطور كه تو ميگويي نيست. همه، بندة يك خداييم. پيامبر ما يكي است. گفت: نه، نه. شيعه خسارات! هر كس از رسول تبعيت نكند مسلمان نيست. گفتم اگر شما صادق هستيد، رسول الله فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه». و گفت: من قرآن و عترت را در ميان شما ميگذارم. به بقيع نگاه كن كه با عترتش چه كرديد؟! تا اينجا، با اينكه در محاوره قوي نبودم اما از عهده برآمدم، ولي او همچنان منكر بود. گفتم يك شب كنار شيعيان بايست و ببين چند ركعت نماز مغرب مي خوانند، البته ميدانستم كار من نوعي پتك به سندان كوفتن است و آنچه به جايي نرسد فرياد است.
هر مرتبه كه از كنار ديوارهاي بلند بقيع ميگذري، دلت به درد مي آيد. مخروبه اي كه معصوميت و تنهايياش به تنهايي شبانة علي است و ميبيني كه بايد مثل علي پس از قرنها سر در چاه كني و بگريي. دلخوشي شيعيان در اين است كه پشت اين نرده هاي آهني بايستند، نمازي بخوانند و نجوايي و قطره اشكي... و دانهاي گندم براي كبوتران بپاشند و دل خوش دارند. خاموشي و غربت اين مكان در كنار خانة پيامبر ديدني است. امروز جمعه است. قرار است بعد از ظهر همه براي بازديد مساجد، برويم. اميدوارم كه منتضي نشود. اولين جايي كه مورد بازديد قرار مي گيرد منطقه اُحد است. در مورد موقعيت جغرافيايي احد، توضيح داده مي شود اين است كه مشركين از وادي عتيق چگونه به اين سمت حركت مي?كنند. در شرح جنگ احد اشاره اي هم به حمزه عموي پيامبر مي شود كه چگونه در اينجا مُثله مي شود و به شهادت مي رسد. سپس زيارت نامه مخصوص خوانده مي شود. و زيارت نامه شهداي احد. و در نهايت براي اداي احترام به شهداي احد، در كنار مدفنشان فاتحه?اي خوانده مي شود. دومين محلي كه مورد بازديد قرار مي گيرد مسجد ذوقبلتين است. روحاني كاروان در مورد تاريخ و توجه قرآن به تاريخ سخن گفت. و اينكه يك قبله در جهت قدس شريف و يك قبله در مسجدالحرام بود. هفده ماه پس از ورود رسول خدا به مدينه، يهوديان مسلمانان را سرزنش كردند كه چرا به سوي بيت المقدس نماز مي خوانند. پيامبر از خدا خواست كه قبله آنان تعيين شود. (از آيه 142 بقره به بعد مربوط به اين قسمت است). پيامبر در ركعت دوم نماز بودند كه جبرائيل وحي كرد: «فولّ وجهك شطر المسجدالحرام». «صورتت را به سوي مسجدالحرام بگردان». و به اين ترتيب خداوند بر دل رسول اينگونه وحي مي كند و پيامبر دو ركعت بعدي را به سوي مسجدالحرام مي خواند.
سپس در مورد طرح مسلمانان براي كندن خندق سخن گفتند و در مورد جنگ احزاب. آنگاه به مساجد فتح، زهرا، علي، سلمان و مسجد خلفا اشاره كردند. در مسجد فتح دو ركعت نماز گزارديم. و سپس در مورد مسجد قبا اولين مسجدي كه ساخته شد اولين مكاني كه پيامبر منتظر مهاجرين بودند همين محل بود. (در احاديث آمده دو ركعت نماز در اين مسجد، يك عمره مفرده به شمار مي آيد) و ما هم به همين عشق نماز گزارديم! مسجد قبا بسيار زيبا و پر ابهت است و شايد بعد از مسجدالنبي دومين مسجد مدينه باشد كه به زيبايي و شكوه جلوه گري مي كند. دردمندانه به دوستم گفتم: هر چيزي كه رنگي و نامي از پيامبر دارد، مرتب و زيباست و اين جاي شكر است. (البته اگر هدف كسب درآمد نباشد). اما مسجدي كه به نام فاطمه3 دختر همين پيامبر است، تخريب شده. و مسجد علي و سلمان مخروبه و سوت و كور است و اين تفاوت چشمگير است.
يكشنبه 4/12/81
قبلا گفته اند كه ساعت پنج و سي دقيقه بعد از ظهر به ايران پرواز مي كنيم. با آنكه دلم از اينهمه ستم بر شيعه به درد آمده اما باز هم مي خواهم بمانم و از بركت و انرژي اين مكان مقدس بهره مند گردم. اما خواست خواست اوست همچنان:
رشته اي بر گردنم افكنده دوست
مي برد آنجا كه خاطر خواه اوست
شايعاتي به گوش مي رسد هواپيما تأخير دارد. ساعت 9 شب مي رويم. بعد گفتند: يازده شب و ما در انتظار .بالاخره ساعت پرواز فرا مي رسد. فرودگاه ظاهراً بسيار شلوغ و نامنظم است. هنگام ورود به هواپيما، ساكهايي كوچك و بسته بنديهاي آب زمزم را از مسافرين مي گيرند و به گوشه اي پرتاب مي كنند و در عين حال قرآني به شما هديه مي دهند. به اين ترتيب هر كس با كوله باري كه تنها خود و خدايش از آن باخبر است راهي ايران مي شود. دوباره فرودگاه مهرآباد اما با حال و هواي ديگر. غلغله اي بر پاست. دور گردونه، محشر است. ديگر كسي را با كسي كاري نيست. هر كس در پي بيرون كشيدن نه گليم كه چمدان خويش است. برخورد بعضي از اين حاجيان كه خدا نكند «از خدا برگشته» باشند، وحشت آور است. همه را با مشت و لگد به كناري مي زنند و موانع را از سر راه بر مي دارند، تا زودتر از اين صحنه نبرد خارج شوند. و بستگان برف شادي بر سر و رويشان بريزند. با گل و اسفند و چاووش خواني به استقبالشان آيند و بعد سراغ محتواي چمدان ها را بگيرند!!
تا هفت صبح با گردونه چرخيديم و ناسزا شنيديم! چمدان ها به طور نامرتب همراه سه پرواز رسيد. اما نميدانم بي توجهي از سوي مسؤولان ما بود يا آنها، عده زيادي از جمله خود من، با دست خالي به منزل رفتيم روزها از پي هم گذشت. چندين بار به فرودگاه مراجعه كرديم اما بي فايده بود. در رسانه هاي جمعي اعلان كردند كه چمدان ها به كشورهاي ديگر رفته! اما پس از مدتها و زيارت چندين سرزمين، خسته و پاره و شكسته به ميهن عزيزمان برگشتند! آخر دل ايراني در جايي قرار نمي گيرد. حتي اگر نشاني از اين دل در غالب يك تسبيح در اين چمدان باشد!! شايد اينهم امتحاني ديگر بود. شايد صعوديها خواستند شيريني اين سفر به كام ما شرنگ شود. اما من همچنان بر سر پيمانم. اگر عمر دوباره اي باشد و «فيض روح القدس باز مدد فرمايد» با دلي روشن تر، چشمي بيناتر و گوشي شنواتر، حجي ابراهيمي بگزارم.
پي نوشتها
1 . «شيخ عطار در تذكرة الأوليا نقل مي كند كه ابراهيم ادهم به قصد زيارت خانه خدا از منزل خارج شد طبق رسم آن روز به خدمت پيري رفت، او پرسيد: كجا مي?روي؟ گفت خانه خدا. گفت: چقدر پول داري؟ با معيار آن روز مبلغي را ذكر كرد و گفت: اي شيخ آن پول را به نزد من بنه و هفت بار به دور من طواف كن. كه خداي از وقتي كه آن خانه را بنا نهاده، پاي در آن ننهاده و از وقتي اين خانه (دل) را بنا نهاده، پاي از آن بيرون ننهاده.»
2 . نهج البلاغه، كلمات قصار، 237
3 . مؤمنون : 14
4 . اعراف : 174
5 . بقره : 158
6 . در ايام تشريق و چند روز اقامت در عرفات و مشعر و منا، به علت سختي حمل و نقل وسائل، از زائران با غذاي ساده پذيرايي مي?شود.