متن کامل
به نام آنکه خداییش زیباترین است. بوی بهشت می آید ، بوی نسیمی که هیچ وقت لابلای شاخه های خاک خورده ی زندگی لمسش نکرده ای . انگار دنیا به تو خیره شده و تمام کاغذ های رنگ پریده ی دفترت ، فکر تو را خوانده اند
به نام آنكه خداييش زيباترين است. <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
بوي بهشت مي آيد ، بوي نسيمي كه هيچ وقت لابلاي شاخه هاي خاك خورده ي زندگي لمسش نكرده اي . انگار دنيا به تو خيره شده و تمام كاغذ هاي رنگ پريده ي دفترت ، فكر تو را خوانده اند . حتي قلم را كه در دست بگيري يادت مي رود چه بنويسي . خوب كه گوش بسپاري صداي تپش قلب ها را مي شنوي كه پشت آن هزار آسمان عشق نهفته است . عشق به ماوراي چيزي كه مي توان بر زبان آورد . گويي بر پله هاي ستاره قدم مي گذاري ، روي ابرها قد مي كشي و رد پايت را در ميان گام هاي باران زده گُم مي كني . صدايي مي شنوي از پشت درخت هاي بلوط . كسي تورا صدا مي زند يك انتظار شيرين و يك ترس بزرگ از اينكه اين ثانيه هاي مرطوب در التهاب بي تفاوتيت يخ بزند و حال مي فهمي دنيا يك چيز است و آن چيزي نيست كه در ميان خنده ها و گريه هاي تو و روز مرگي هايت گم شود چيزي كه با جيك جيك گنجشك ها از خواب برمي خيزد با طلوع متولد مي شود و با غروب جاني دوباره مي گيرد و هيچ گاه نمي ميرد اينجا همه چيز يك چيز است ... عشق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه چيز براي يك پروازعاشقانه آماده است . همه از آسمان مي گويند و شوق پر گشودن . انگار كه قدم به قدم به عروج نزديك مي شوي . اشك در چشمان بدرقه كنندگان موج مي زند . انگار حسرت رفتن قلبشان را به لرزه درآورده است و تو ناگاه ميان اين همه نگاه ملتمس احساس مي كني خوشبختي . گويي ميان اين سيل جمعيت ؛ تعداد معدودي برگزيده شده اند . عده اي به پاس خوبي و شكرنعمت ها و عده اي ديگر براي جبران غفلت ها تا به ياد آورند غفلت هاي خويش را و به ياد سپارند گذشت و بخشش آن بي همتاي نابود كننده ي هرتشويش را.خدايي كه هر آن كه را آفريد ازجانبش به او جز خير نرسيد سوا از آن كه قدرت تشخيص خير وشر را درتمام موجودات ندميد و حال آن كه زماني بايد بگذرد تا همه چيز عيان گردد .
عقربك هاي ساعت بر مرز سُدس شش اُم دراز كشيده اند كه هواپيما از تمام تعلقات جدايت مي كند و به ميان ابرها مي بردت . روحت آن قدر سبك مي شود كه احساس مي كني بايد بپري ولي جسمت هنوز سنگين است . هم قفسي براي خودت و هم كبوتري در آسمان آبي . از پايان وابستگيها تا شروع رستگي ها 5/2 ساعت راه است به افق زمين . عقربك ها تمام قد ايستاده اند كه مدينه زير پايت آرم آرام مي دود . همه چيز بوي غريبي دارد . انگار مي خواهي قدم به قدم ،زمين را بغل كني و بوسه بارانش نمايي ! چشم ها هم پاي ماه كه هنوز به مرز شق القمرش نرسيده مي درخشد .
از هواپيما كه پياده مي شوي اتوبوس ها منتظرند تا از تو پر شوند وبه راه بيفتند .
وبالاخره به هتل نبراس طابة مي رسي . هتلي نيمه مجلل كه انگار اسكلتش از درخت است ! همه چيز چوبي مي نمايد . ملك فهد و ملك عبدالله از داخل چار چوب قاب به تو سلام مي دهند .
انگار تا سحر راه زيادي نمانده ! فقط فرصت داري نگاهي گذرا به اتاقت بيندازي و آماده شوي براي اولين عرض ارادتت په پيشگاه پيامبر خاتم ( ص ) و كم كم سحر فرا مي رسد. كاروان به راه مي افتد . هوا داغ وشرجي است درست مثل تابستان هاي جنوب .
با اين حال شوق وصال ، گرماي هواي شرجي مدينه را كم رنگ مي كند وتو پي مي بري به صلابت گنبد سبزي كه با گلدسته هاي بر في اش در چشم هاي تو ابر مي كارد و عجيب نيست چنين هواي شرجي كه ميهمانانش همه از تبار بارانند . احساس سبكي عجيبي پرهاي تو را قلقلك مي دهد و تو آرام به پرواز خودت مي خندي . كم كم زمان اذان مي رسد . مدينه سه بار اذان صبح مي گويد . اول براي نماز شب ، دوم براي اعلام ناز صبح و سوم كه بعد از آن نماز را اقامه مي كنند . نمازهاي مدينه طولاني است و سوره هايي كه در ركعت هاي نماز مي خوانند حجيم ترند . آن قدر كه بعضي ميانه ي سوره نرسيده روي صندلي مي نشينند و در همان حالت ادامه مي دهند .
صبح زود است كه از باب 29 ( مجاور بقيع ) وارد حرم مي شوي . انتهاي سالن پرده اي كشيده اند كه فقط مي توان از آن خارج شد و ورود جايز نيست . ناگهان صداي پاي عاشقان محمد ( ص ) كه مي خواهند اذن دخول بگيرند سكوت را مي شكند . محشري به پا مي شود و تو در ميان جمعيت دست و پاي خودت را هم گم مي كني ، پرده ي خروجي كنار مي رود و پاهاي مضطرب دوان دوان وارد مي شوند كه ناگاه مأموران حرم مانع مي شوند و عاشقان عقب گرد مي كنند و اين صحنه ايست نادر كه از ذهنت پاك نخواهد شد . اين كه عشق نظم نمي شناسد ، قانون نمي شناسدو فقط مي داند كه بايد بتازد تا برسد .
هنوز گيج و مبهوت در پي درهاي ورود هستي كه درها خود را به تو مي نمايانند . سالني بزرگ با درب هاي متعدد كه معلوم نيست كه هر لحظه كدام يك باز شوند و به اهالي كدام كشور اجازه ي ورود دهند . تنفس ثانيه ها هوا را روشن كرده است كه بالاخره درب باز مي شود و ايرانيان فرا خوانده مي شوند .
شوق رسيدن به حرم در تلاطم جمعيت موج مي زند و پيش مي رود .
هم رنگ جماعت كه شوي به پنج ضريح مي رسي . اولين و دومين تعلق دارد به خانه ي فاطمه ي زهرا ( س ) كه همچون زندگي و شهادتش غغريبانه پشت كتابخانه ي ديواري پنهانش كرده اند . ضريح سوم و چهارم عمر و ابوبكررا در خود دارد و پنجمي كه به ستون توبه نزديك تر مي نمايد بارگاه پيامبر آخرالزمان است . بسيار شلوغ مي باشد وتو بهتر است سعي كني دو ركعت نماز پشت ستون بخواني و جايت را به ديگران بدهي . روزهاي اول آن قدر هيجان زياد است كه جز ضريح پيامبر هيچ چيز به چشمت نمي آيد . نه آن ستون هاي موازي و منظم بيرون حرم پيامبر ( ص ) كه در حين ورودت سفيد پوش صف كشيده اند و نه سقف متحرك داخل حرم كه گهگاه باز مي شود تا از درون حرم مطهر نور به آسمان بپاشد و روشن كند هواي گرگ و ميش جهان را .
كم كم وقت آن مي رسد كه سري به بقيع بزني !
بايد حواست حسابي جمع باشد . اينجا حرام كرده اند بقيع را با دوربينت ثبت كني ! خواندن نماز هم داخل بقيع جايز نيست كه در غير اين صورت مي شوي مثل آن پسر بيست و چند ساله ي ايراني كه سلام نمازش را هنوز نگفته بود كه شال شطرنجي هاي قرمز ــ سفيد آمدند بردنش به جايي كه خدا مي داند .... و يا مرد ديگري كه سرتا پا سفيد پوش بود و خود عرب مي نمود البته نه از نوع سعودي كه خواندن نمازش يك سو و ضرب وشتم مأموران بقيع از سوي ديگر !
در صحن سبز گنبد كه بايستي بقيع در چشمانت سايه مي افكند و ناخودآگاه پله ها فكرت را مي خوانند و قدم هايت ارتفاع مي گيرند و تو مجذوب مي شوي . آن قدركه جاذبه ي زمين در مقابل قدم هايت كم مي آورد ، وقتي به اين بهشت گم شده قدم مي گذاري احساس مي كني كه به دريا تعلق داري . اينجا خاكش معصوميت باران را امانت دارد و مظلوميت آن ها كه در اين دريا قدم گذارده وزير صدف ها ي سيماني اش مدفون شده اند ، نشاني از مظلوميت خورشيداست وقتي همه غروبش را به نظاره نشسته اند ولي در اين غروب غربت بسياري به اميد طلوعي جاودانه تر تسبيح به چشم مي مالند به اميد روزي كه چشم ها عظمت دريا را درك كنند .
در بقيع همه جمعند . از فاطمه زهرا ( س ) بانوي غربت و چهار فرزندش امام حسن ( ع ) ، امام سجاد( ع ) ، امام باقر ( ع ) ، امام صادق( ع ) گرفته تا ام البنين مادر قهرمان پرور عاشورا و عباس عموي پيامبر ( ص ) وعمه ي پيامبر( ص ) . كافي است تا آخر پنجره هاي بقيع قدم بزني تا غريبي از چشمت بيفتد .
از پشت پنجره هاي مشبك بقيع غربت اين سرزمين چند برابر مي نمايد . چهارقطعه ي سنگ گذاشته اند به نشان چهار معصوم ( ع ) و ديگر معصوم حضرت زهرا ( س ) كه همين را هم ندارد. چه قدر غم انگيز است در ديار خويش غريب بودن . اينجا طلوع هم غم انگيز است ! چه برسد به غروب هاي مدينه كه اشك در چشمت بند نمي شود .
روزهاي اول مي گذرد و نوبت به زيارت دوره مي رسد . اولين مكان كوه احد است . كوهي كه اگر مجال يابد آن قدر خاطره دارد كه گوش هاي تورا پر كند و چشم هايت را باراني . دقيق كه ببيني احد آن قدر هم كوه نيست. بيشتر شبيه تپه اي مي ماند داغ ديده كه از دردها كمرش خميده . كوهي است بي قله وهنوز سربلند نكرده است كه روي ديدن هفتاد شهيد احد را ندارد و گونه هايش هنوز به سرخي مي گرايد . ولي در پاي اين تپه ! مرداني لحاف خاك بر بدن كشيده اند كه از كوه هم كوه ترند . گنج هاي نهفته كه نگين شان حمزه عموي پيامبر ( ص ) است در سرزميني حصار كشيده كه هيچ چيز از پشت آن پيدا نيست جز تكه اي خاك و خاك و خاك ! !
زيارت شهداي احد را مي خواني و براي بار آخر نگاهي به تپه مي اندازي كه ديروز ميدان نبرد بود و حال پر از دست فروشان زن ومردكه هر چيز بخواهي نزدشان پيدا خواهي كرد !
مكان بعدي مسجد قبا است . مسجدي ساده كه پيرترين مساجد مدينه است هم به بيت المقس تعظيم كرده و هم به كعبه .
اينجا هم مثل مابقي مكان ها مملو لز دست فروشاني است منتظر و در تلاش مستمر براي اينكه اجناسشان چشمي را بگيردو تو تنها وقت داري دوركعت نماز بخواني درمسجد ونگاهي به اطراف بيندازي و چشمانت رابه سبزي نخل هاي پشت حصار بنوازي و بعد سوار اتو بوس شوي و ادامه ي راه را دهي ! !
به مسجد ذو قبلتين مي رسي . جايي كه محمد ( ص ) ميان نماز روي خود از بيت المقدس به جانب كعبه گردانيد . در حالي كه ماه تمام رخ شعبان دو ساله بود به وقت هجرت .
مسجد ذوقبلتين از نظر امكانات برتمام اماكني كه تا كنون ديدي سر است . آن قدر كه پاهايت نبايد تو را تحمل كنند ! هم مجهز به پله برقي است وهم آسانسور . وتو بايد كمي از زمين دل بكني تا به مسجد برسي كه مسجد مرتفع است و تو هم بايد مثل او كمي ارتفاع بگيري تا تو را بپذيرد زيارتي مي كني و دو ركعت نماز مي گزاري و بعد به هفت مسجد مي روي . از دور كه نگاه مي كني كوهي فرا روي توست كه با فواصلي نه چندان دور در ارتفاع هاي نا همگون مساجدي قد كشيده اند و پايين دست مسجد بانوحضرت فاطمه زهرا ( س ) نشسته است . مثل خود بانو غريب . درب آن را قفل زده اند و پشت درب روفرشي كوچكي انداخته اند كه نماز بخواني و زيارت كني. اما آن قدر اين تكه از مدينه به خواست بي همتا خدا منور است و عرفاني كه به هيچ وجه نمي شود از شكوهش كاست و تو فقط مي خواهي خودت را به ميله هاي درب بچسباني و درد دلت را بگويي . به سختي بايد دل بكني و سراغ مساجد ديگر بروي ! مسجد فتح ، مسجد سلمان كه بايد پله هايي را بالا بروي تا به آن ها برسي . بالاي كوه دو مسجد مي بيني . يكي ميانه ي پله ها وديگري كمي بالاتر . اولي فتح است در انتهاي فوقاني پله ها ، ديگري مسجد سلمان فارسي است به پاس رسيدن فكر خندق به ذهنش هر دو خاكي و روي زمين سجاده ها را كنار به كنارهم پهن كرده اند تا مجالي يابي براي نشستن . وبعد مسجد مولا علي ( ع ) را مي بيني و در كنارش مسجد ابوبكر را و مسجد ديگر منسوب است به عمر . واين مساجد هفت گانه روزي خندقي بوده اند و معركه اي و احزابي .... .و اينجاست كه زيارت دوره به پايان مي رسد .
فرصت كم كم به آخر مي رسد . از طلوع تا غروب آفتاب دلت هواي حرم مي كند و بقيع فكر و ذهن تو را مشغول خويش . حرم پيامبر ( ص ) مملو از آدم هايي است با زبان ها ي گو ناگون ولي يكتا ست آنكه خدايي شان مي كند . كافي است كنارشان بنشيني تا با آنها هم زبان شوي .
اعراب ، عامه يشان فارسي نمي دانند اگر توچيزي از كتاب ها آموخته باشي و هم زبانشان شوي باسوادهايشان انگليسي را قد تو گاهي هم كم تر و گاه بيشتر مي دانند . با چند نفر كه حرف بزني مي فهمي كه اكثريت شان در باره ي سواد تو براي قرائت آيات قران ترديد دارند . اگر با صوت و ترتيل بخواني هيچ شكي باقي نخواهد ماند و حتي ممكن است خواست متقابل تو را براي اين كه چند آيه برايت بخوانند رد كنند ولي زود صميمي مي شوند يابالعكس افريقايي ها به ندرت پاي صحبت با تو خواهند نشست و محبتشان را ابراز مي كنند و با وجود آن كه مهربان تر و صميمانه تر ازبقيه مي نمايند .
مردم مالزي وفيليپين بسيار صميمي اند و دوست دارندبا تو بنشينند وبگويند و بشنوند حتي اگر زبان هم را نفهميد واشاره ها به كار گرفته شوند . حال آن كه اگر تا قدري عربي بداني دوستي ها بسيار خواهد شد و دل كندن از مدينه سخت مي شود و سخت تر.
به موازات حرم بازاري سرپوشيده و دراز است كه اسواق الحرمش نامندو براي رسيدن به بقيع مي تواني خود را به خنكايش بسپاري تا لباسهايت ديرتر رنگ شرجي بگيرند. ومكاني است مناسب تا سوغات بخري ! بسياري از فروشندگان فارسي مي دانند وتو را دعوت مي كنند تا اجناسشان را ببيني . اگر روزهاي عيد باشد بازار را با فانوس هاي رنگي بسته اندو بازار مملو است از شادي و دل روشني ! !
اذان كه نزديك مي شود بايد از بازار دور شد كه بازار مأموران نماز دارد و پرداختن به دنيا هنگام نماز جايز نيست .اذان كه مي گويند مدينه سراپا گوش مي شودو بعد شهر يكپارچه رو به قبله مي ايستدو اين لحظه ها را در هيچ جاي دنيا پيد ا نخواهي كرد سپس تا مي تواني بايد ببيني و به گوش دلت بسپاري . انگار زمين هم رنگ ملكوت مي شودو خدا از هميشه به خاكيان نزديك تر و تو گنبد آسمان را همين جاها لمس مي كني. چراكه عرش هم قد تو مي شود ، خواه كوتاه باشي يا بلند .
و حال به روز آخر مي رسي ! و زيارت آخر در راه است .
كاروانيان به بقيع مي روند و تو هم ..... هرچه بيشتر به لحظه ي پايان مي رسي ثانيه ها طلتتر مي شوند و هوا شرجي تر آن قدر كه همه چيز فراموشت شود جز آن لحظه اي كه درآني . آن قدر سبك مي شوي كه اگر دست هايت را باز كني بال در مي آوري و مي پري تا آن جا كه جا داشته باشد ... وبقيع براي آخرين بار خيره مي شود به نگاهت. پله پله اشك هايت به پايين مي غلطندتا تو بالا بروي ! حالا ديگر پنجره هاي بقيع مزاحم نگاهت نيستند كه جز بازتاب اهالي غريبش از مردمك چشمانت چيزي نمي گذرد و مرزها محو مي شود . چشم هايت را از پنجره مي گذراني ، زل مي زني به قطعه هاي گم شده و تكه سنگ هايي كه از هميشه سنگ تر پلك هايت را مي فشرند تاوداعت جاودان شوددر صفحه ي زندگي ! به دورترها كه نگاه كني ! نگاهت تمام مي شوندو بقيع همچنان ادامه دارد
به راه مي افتي به موازات اين دهكده ي خاكي و دست هايت را به پنجره ها مي كشي و انگار سينه ات كوچك تر از آن مي شود كه تپش قلبت را تحمل كندو غروب ، غربت چشمان تو را هم صدا مي شود . آفتاب كم كم ا زپشت آسمان پياده مي شود و ماه را بيكران آسمان آبي بغل مي گيرد . مأموران بقيع به پنجره ها مي كوبندتا برانندت و تو پنجره به پنجره با صدايشان عقب تر مي روي تا به پله ها برسي ! پايين مي آيي به طرف حرم مي روي ولي پاهايت هر چند قدم كه برمي داري بر مي گردند تا به بقيع فكر كنند و بقيع آرام آرام از پشت سرت محو مي شود .حالا جلو چشمانت گنبد سبز مي درخشد و تو بايد تا مي تواني به ياد آوري آنچه را مي خواهي يا سپرده اند به تو كه بخواهي ! اما هر چه فشار مي آوري هيچ چيز يادت نمي آيد از خواسته هاي خودت ! فقط مي تواني خواسته هاي ديگران را به زبان آوري و خودت را و آينده ات رابه صاحب آن گنبد بسپاري وبروي از حرم از حرم كه چشم برداري چندقدمي بر نمي داري كه به مسجد غمامه مي رسي .مسجدي كه دعاي باران پيامبرآن گاه كه لب هاي زمين از عطش ترك خورده بودند برسرش چارقد ابري كشانيد و آن تكه خاك را به مقام مسجدي رسانيد .
مطابق با مطلع خورشيد مدينه مسجدي تك مناره بر پا ايستاده به نام مباهله كه حقانيت اسلام را به وضوح در خاطر دارد از آن هنگامي كه پيامبر دست در دست اهل بيتش چه كوچك چه بزرگ آمد و نجرانيان به حق كم آوردند وخدا خواست ! كه اگر پيامبر نفرين مي كرد نسلشان ريشه كن مي شد .
حالا ديگر آخرهاي مدينه است . هتل نبراس طابة احرام پوشيده و يك دست سفيد شده است . مداح با صدايي دلنشين كه مطابق ميل دل توست مي خواند . اتوبوس ها جلوي درب صف كشيده اند تاتو محرم شوي !تا مسجد شجره كه احرام شروع مي شود 20 دقيقه راه است . مسجد شجره مكاني است باصفاوخرم با نخل هاي فراوان . وارد مسجد كه بشوي همه هم وطن تو هستند . انگار تمام ايران كفن پوش درون مسجد نشسته است . و تو تمرين مي كني روزي را كه آن چه را به تو وديعت داده اند ، بگيرند سراپا سفيد بپوشانندت و در راه ابديت بگذارندت . هوا باراني است درست مثل لحظه ي ورود به مدينه و مثل لحظه هاي خروج و حال هم كه موقع احرام است . روحاني مي گويد بايد زير باران برويد وگرنه حكم آن قرباني يك گوسفند است . محرم كه شدي و لبيك گفتي زير باران مي روي و چقدر مزه ي باران زير زبانت شيرين مي شود .
شجره مسجدي است چون مابقي مساجد از حيث قدوقامت درخت هايش سبزند وبلند . وگويي زير ابر ايستاده دوش ميگيرند قريب سه ساعت درآن جا به راز ونياز با پرورگارت مشغول مي شوي . كارت كه تمام شد اتوبوس ها سه ساعته به مكه مي رسانندت . هتل طويرقي در مكه منتظر است در آغوشت بگيرد .
وارد كه مي شوي ناخودآگاه پاهايت خم مي شوند تا روي مبل بنشيني و ليوان چاي داغ برايت چشمك مي زند .چايت را كه خوردي بايد استراحت كني تا فردا ! و كعبه درا نتظار تو خواهد بود ! در هتل ، آسانسورهاي آينه اي را پوشانده اند چرا كه وقتي محرمي به خودت حرام مي شوي و نبايد نگاه به خويش بياندازي و اگر نگاه كني بايد لبيك بگويي ! شب اول مكه بسيار طولاني تر ازشب هاي گذشته است و هرقدر بيشتر منتظر باشي ، ماه شب را بيشتر كش مي دهد .خوابت نمي برد تا اينكه با دسته كليد به درها مي زنند و تو را به كعبه فرا مي خوانند . قلب ها عجيب مي تپد . همه آماده اند سرتا پا سفيد مثل برف . شوق ديدار اول قسمتت كند . سر از پا نمي شناسي. همه منتظرند تا بالاخره مي رسي. باب ملك فهدازشارع ابراهيم جلوتو خواهد بود .
چشم هايت به ساختماني خيره مي شود كه خود نيز احرام پوشيده درست مثل تو ! كبوترها بال زنان خير مقدمت مي گويند و منتظرند تا دانه هاي احساسي را كه از گوشه ي چشمانت مي ريزند از زمين برچينند و بدان پرواز ببخشند . تاريك روشن صبح است . منتظران ! لبيك گويان اذن دخول مي طلبند . دراين لحظات انگار خدا ملموس تر ازهميشه مي شود . گام ها كم كم شروع مي شوند و زمين زير پاي پر هيجان كاروان جا مي ماند .
نداي لبيك با جيك جيك نوادگان ابابيل در هم مي آميزد . كم كم آن مكعب سياه تمام حجم چشمانت را پر مي كنند ناخودآگاه چون ديگران به زمين زانو زده وبه شكر وصال به سجده مي افتي : شكراُ لله..... بي امان زبانت بند مي آيدو تمام آن چه را به ذهن سپرده بودي تا در اولين نگاه بگويي فراموشت مي شودو تو ديگر خودت نيستي ! تو نه آن آدم تبعيدي به زمين بلكه آن آدم بهشتي مي شوي پاك و بي گناه و به حق شايسته ي سجود فرشتگان ! كعبه آن قدر مرتفع است كه براي ديدن آن بايد چشم هايت را بالا بياندازي ولي برج هاي كنار كعبه از آن بسيار فراتر مي روند .
كعبه چادر سياه بر سر كشيده و در مركز پرگار نشسته و زائران سفيد پوش و دايره وار برمحيط آن موج مي زنند . اگر زمان حج واجب باشد زمين حرم امن خدا را نمي شود ديد و ويلچرسواران هم در طبقه ي فوقاني بر امتداد بزرگترين دايره پروانه وار به دنبال نور مطلق مي چرخند و بزرگترين موج را شكل مي دهند ولي در ساير اوقات ، هنگام طواف آن قدر جا هست كه شش دانگ حواست به كعبه جمع باشد و آن چه در جلو چشمت اتفاق مي افتد .
هفت دور بايد طواف كني . بي آنكه به رد پايت نظر بياندازي وسرت را به عقب برگرداني كه اينجا انحراف از مسير مجاز نيست . بعد از طواف پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز مي خواني . مقام ابراهيم به جايگاه قرار گرفتن رد پاي حضرت ابراهيم مي گويند كه در حفاظي طلايي قرار گرفته است . كمي آن طرف تر در جوار كعبه قوسي قرار دارد كه حجر اسماعيل مي گويند ش و ورود به آن در حين طواف منع شده است . حجر ، هاجرمادر اسماعيل وقريب هفتاد پيامبر را درآغوش خويش دارد. ناودان طلاي خانه ي خدا نيز داخل حجر و بر فراز كعبه با صلابت تمام مي درخشد . مي گويند در اين مكان دعا به استجابت بسيار نزديك است . بيرون از حجر يك چهارم ديگر ازكعبه راكه طي كني به گوشه اي از كعبه مي رسي كه ركن يماني مي نا مندش . درست همان جايي كه خانه ي خدا شكاف برداشت تا مولود فرخنده اي را به جهانيان عرضه دارد . اگر تيز ببيني ، شكفتگي سنگ كاملاُ پيداست و روي آن نام مولا علي ( ع) حك شده است . يك ربع ديگر را كه پشت سر بگذاري به گوشه ي بعدي مي رسي كه حجرالاسود را در خود جاي داده . سنگي بهشتي و دودي رنگ كه مي گويند آنقدر گنهكاران دست برآن كشيده اند كه سيه پوش شده است . سنگي مقعر و براق كه در مجاورت درب طلايي كعبه قرار دارد . دربي كه از ازدحام جمعيت شايد نتواني هيچ گاه لمسش كني و حلقه ي آن را در دست بگيري و درد دل كني با معبود . بعد از هفت دور طواف كعبه ، نوبت به سعي صفا و مروه مي رسد . صفا و مروه نام دو كوهي است كه هاجر هفت مرتبه فاصله ي بين اين دو كوه را براي براوردن آب براي لب هاي ترك زده ي فرزندش اسماعيل دويد . فاصله ي اين دو كوه تيره رنگ بسيار زياداست از يك سوبه بيت الله الحرام وازسوي ديگر به بيرون راه دارد . سعي از صفا شروع و بعد از هفت مرتبه به مروه ختم مي گردد. سعي كه تمام شد بايد تقصير كني. يعني كمي موها را كوتاه وناخن را بچيني . سپس بايد به طواف نساء بپردازند . هفت دور ديگر به دور خانه ي خدا و بعد هم دو ركعت نماز طواف نساء پشت مقام ابراهيم .
كم كم خورشيد گيسوان طلايي اش را بر شانه ي آسمان مي ريزد و هوا دوباره رنگ شرجي به خود مي گيردكه اعمالت به پايان مي رسد .
خوب كه به اطراف نظر بياندازي قفسه ها نگاهت را مي دزدند و تو مجبوري سري به آن ها بزني . قران هايي با زبان هاي گوناگون بسيار مرتب كنار هم چيده شده اند . اگر چه به فصاحت عربي نمي رسند ولي معنا رابهتر به هم زبانان خويش رسانند. حال آن كه معنا فراتر ازصوت و آهنگ و ظاهر كلمات است . گهگاه در گوشه ي اطراف حرم طلبه هايي يك دست و مدور به چشم مي آيند كه شيخي نقل مجلشان شده است و علم به خوردشان مي دهد . وطلاب انگار مملو مي شوند از لقمه هاي جويده شده .
دورتا دور مسجدالحرام را از زمزم لوله كشي كرده اند . وزمزم انگار هنوز هم مي جوشد ....
از دربهاي خروجي صفا و مروه كه عبور كني تا بازار ابوسفيان چند قدمي راه بيشتر نيست ودر اين راه كوتاه مغازه هاي دو ريالي زيادي است كه هرچيز درون آن به ازاي دو ريال فروخته مي شود . البته بعضي از اين دو ريالي ها هم كج از آب در مي آيند كه جنسي ندارند .
نوبتي هم كه باشد ديگرنوبت زيارت دوره ي مكه است . اول به عرفات مي روي . آن جا مكان هبوط پدرت آدم است .بعد از رانده شدن و توبه و مابقي قضايا ...
در عرفات كوهي قرار دارد كه جبل الرحمه مي گويندش ،نقل شده امام حسين ( ع ) در آن جا دعاي عرفه مي خوانده است . كوه به بالا رفتنش مي ارزد كه مكان مقدسي است اكر حواست جمع نباشد پايين كه آمدي مي بيني كه هم درست آمدي وهم خطا ، دو رتادور كوه هم از حيث جاندران و هم از حيث بي جانانش يكسره شبيه به هم است و گم نشدن در آن دقت فزون مي خواهد و چشمان ذره بين و هنر حافظه داري . عرفات كه سوار اتو بوس شوي ، مشعر پياده ات مي كنند . مني را هم در پي آن . همان جا كه بايد سنگ به نفس زد . پر از چادرهايي است سفيد كه اقامت گاه حاجيان است در موسم حج واجب . حال آن كه از عرفات تا مشعر بيشتر بيابان روييده است و كوه . بعد ازمشعر نرسيده به مني وادي محسر قرار دارد كه هلاكت ابرهه را به چشم ديده است .
غار حراء هنوز چشم به راه توست . كوهي بسيار مرتفع و ناهموار و غار بر فراز آن ! مي گويند بيش از دو نفررا غار طاقت ندارد ودرزمان پيامبر خاتم ، كعبه از مردمك حرا پيدا بوده است . ولي حال بلنداي برج هاي نابه جا برخاسته ديد غار را تار كرده . اگر چه كوه بالا رفتنش باصفاست ولي پايي مي خواهد وقوتي ومدتي !
بعد از حرا كاروان به قبرستان ابوطالب مي رود .آنجا كه يادگاران شعب ابي طالب ـ حضرت خديجه و ابوطالب ـ به خاك سپرده شده اند.
قبرستان ابو طالب نيست به جز زميني خاكي كه حصارش كشيده اند و قطعه هاي سيماني كوچك بر فراز قبرها بسيار گنگ مي نمايند . اكثر اوقات قبرستان كبوتر باران است از قبرستان كه چشم برداري زيارت دوره ي مكه هم تمام مي شود .
كم كم بوي بازگشت به مشامت خواهد رسيد .
روز آخر هم كه مي رسد به همراه كوله باري از خاطرات زيبا كه امروز قرار است كه سنگين تر و وزين تر شوند . آخرين ديدار انگار طعم خاصي دارد و همه ي چيزها پر رنگ تر از هميشه به چشم مي آيند . به كعبه كه برسي مي خواهي بغلش كني و هاي هاي شرجي مي شوي . طواف خداحافظي با تمام آن چه تجربه كرده اي فرق مي كند .
محال است بتواني از آن مكعب سياه چشم برداري ! ديگر وقت رفتن مي رسد از آن جايي كه آرزوي خيلي هاست رفتنش !
اعمالت را كه به جا بياوري ديگر توان ايستادن نخواهي داشت كه بايد بنشيني وزُل بزني به آن كانون نوراني ! يك دور ديگر توبه ات را مرور كني آن چه را از تو خواسته اند به زبا ن دل بخواهي و خودت را چون هميشه به او بسپاري ! ديگر وقتي نمانده است . گام هايت را بايد به اجبار به سوي خروجي بچرخاني هر قدم كه دور مي شوي بي اختيار نگاهت بهانه ي كعبه را مي گيرد و حلقه هاي اشك در گوشه ي چشمانت مي شكفد . و كعبه آرام آرام محو مي شود . كوله بارت را كه ببندي جده پيش روي تو خواهد بود بعد هم تا روزمرگي هايت يك هواپيما فاصله خواهي داشت . كم كم نگاهت تمام مي شود . و حال قلبت را كه وجب مي كني مي فهمي كه چه قدر قد كشيده اي ! !
دوباره تمام مي شوند قصه هاي ناگفته ! روزي كه تمام كلاغ هاي قصه به خانه شان مي رسند .يك روز كه براي گفتن ، نقطه چين ها كم مي آورند و تو ...
تو همان روز جمله اي مي شوي كه كلماتت زير خش خش برگهاي هيچ پاييزي دفن نخواهد شد . انگار همه چيز تمام مي شوند ولي تو هنوز هم ادامه داري .......
پايان