متن کامل
حج آهنگ مطلق است، مقصود است اما مقصد نیست! تا کعبه، کعبه قبله بود تا جهت را گم نکنی، تا قبلههای دیگر فریبت ندهند اما در کعبه جای دیگر کعبه است! این است که این جا سفر نیست، که سفر را نهایت است، زیارت نیست که زائر را مقصدیست. حج آهنگ مطلق است، مقصود
حج آهنگ مطلق است، مقصود است اما مقصد نيست!
تا كعبه، كعبه قبله بود تا جهت را گم نكني، تا قبلههاي ديگر فريبت ندهند اما در كعبه جاي ديگر كعبه است! <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
اين است كه اين جا سفر نيست، كه سفر را نهايت است، زيارت نيست كه زائر را مقصديست.
حج آهنگ مطلق است، مقصود است اما مقصد نيست!
همسفران جوانان دانشجويي هستند كه درس زندگي را در دانشگاه و عشق را در مكه آموختند.
در شجرهايم، مسجدي كه تئاتر صحنه محشر هر روز توسط گروهي كه لباس بندهگي ميپوشند و به ظاهر فرشتگاني ظاهر ميشوند بازي ميشود.
خدا ميگويد:
نماز احرام بخوان، نيت كن، به زبان بياور تا بدانم، به زبان بياور تا بشنوم ، تا بشنوي، تا قبول كنم، تا قبول شوي، تا مهمانت كنم ، تا مهمانم شوي ، تا حرام كني آنچه حرام ميدانم و تا اجابت كني و عمل ، لبيك بگو بنده من، بگو و بندگي كن، لبيك بگو و اجابتم كن!
اگر چيزي جز قلبت را آوردهاي بيرون بمان، مرا نخوان! اگر گمان ميبري خانهاي جز خانه من مييابي، اگر گمان ميبري كه در سرايت و شهرت مرا گم ميكني لبيك مگو! كه اگر گفتي و اجابتم نكردي بار گناه و مسئوليتي بر دوش توست!
قلبت را زير و رو كن تا ببيني چيزي جز آن را آوردهاي؟ همه را گذاشتهاي تا مرا بگزيني؟!
لبيك، اللهم البيك، لبيك اللهم لبيك
حالا تو فرشتهاي پاك در مقابل مني، هرچه ميخواهي بگو، هرچه ميخواهي بخوان، بخوان تا سبكي را حس كني، بخوان تا شادي روح خستهات را دريابي، بخوان و پس آنگاه خواهرت، برادرت و هر آنكس كه با توست را در آغوش بگير! كه شادي جز اين نيست، شادي پاك شدن!
بنده من، هرچه داري در ميقات بكن، بريز، خالي شو، خالي شو تا پرت كنم، خالي كن قلبي را كه براي من آوردهاي، خالي شو تا پاكت كنم چون مادري كه فرزندي ميآورد!
از اين پس فرشته گان من تا خارج شدن از اين لباس با تواند، هرآنچه ميخواهي گوش ميدهند، بخواه تا ببخشم، بخواه تا اجابت كنم!
تا زماني كه در حضور مني دروغ نگو، قسم مخور، امر مكن، رويت را از من مگير و صورتت را آنگونه كه من دوست ميدارم بپوشان، نماز بگذار و بنده من شو، نماز بگذار و رها شو...
سرازيريهاي مكه را يكي پس از ديگري از سر ميگذراني ، كعبه نزديك ميشود، نزديكتر، هيجان پريشان ميشود، پريشانتر، صداي قلبت را به درستي نميشنوي، انگار جانوري مجروح و وحشي است كه از درون سرش را بر ديوار وجودت ميزند و ميخواهد تو را بكشد و بگريزد!
احساس ميكني از خودت بزرگتر شدهاي، لبريز ميشوي، ديگر در خودت نميگنجي، كفش تنگي به پاي بودنت، اشك امانت نميدهد، حضور او را بر روي پوستت، قلبت، عقلت و در عمق فطرتت حس ميكني، ميبيني ، ميبيني، فقط او را ميبيني، فقط او را درمييابي ، فقط او «هست» جز او همه موجاند ، همه كفاند و دروغ اند!
سر بزير مياندازي و صد قدم مانده را چون گدايان جلو ميروي، ميشماري، قطره، قطره، قدم به قدم، خالي ميشوي و نگاه ميكني و مات ميماني و سكوت ....
سنگي اگر جز به اشك ديدهات نظر افكني! سنگي اگر به سجده نيافتي!
خانهاي خالي اما صاحب خانهاي حاضر، نزديك تو، خيلي نزديك، اينجا درون قلبت، همين جا است، وقتي كبوتر سينهات را پرواز ميدادي آمده و بر دل و ديدهات نشسته...
آرام جلو ميروي و در جمعيت غرق ميشوي، از حجر الاسود شروع ميكني، مهاجر شدهاي و مطاف تو كعبه خدا و دامان هاجر است، همان كنيز، همان رانده شده اما در دامان خدا!
بچرخ و بچرخ، تا در طوافي از شعاع بودن ابراهيم خارج مشو، به خانهام دست ميساي! به حجر الاسود بوسه مزن! پردهام را مگير تا آن زمان كه از زمزم بنوشي، تا صفا و مروه را در خودت بگذري و بودنت را در دنياي روزمرگي دريابي و دركش كني! كه صفا و مروه و تلاش براي رسيدن چه نسبتي با شب و روز زندگيات دارد!
سعي كن و پس آنگاه تقصير كن، آنگونه كه درك كني چطور با مويي و سر ناخني با مني و يا از من دور، اگر بداني و اگر نداني!
لحظهها و دقيقهها ميگذرد تا از لباست خارج شوي ، چون فيتلهاي كه به انفجار نزديك ميشود دور به دور نزديكتر ميآيي و در فرصتي تنگ در آغوشش ميگيري!
پردهاي سياه كه وقتي در آغوشش ميگيري همه بزرگياش در آغوش تنگت جاي ميگيرد و ديگر تو نيستي، اويي!
نزديك، در نزديكترين شعاع خلقت ايستادهاي، در مستطيلي براي سجده، نزديك به آنچه كعبه ميخوانندش، مكعبي در ابعاد لاحد، اما عيان در قالب زميني!
ميچرخي و ميچرخوانيام، از چه اينسان خواستني هستي!
ميبازم، به تو، آن هم در بازي كه سالهاست با تو داشتم؛ اما به مهرباني! به مهرباني حريف ضعيفت را كنار ميزني، نميزني؟ كنارت نگه ميداري، نميداري ؟ ميبخشي، نميبخشي؟
و تا لحظههاي اول بهتات اين سوال را با تو است كه بخشيده است؟ پاك شدهام؟
خدا ميگويد:
طواف كن، زمزمه كن، آرام قدم بردار تا فرصت از تو نرود، هرچه ميخواهي بگو، آنگونه كه فرشتهگانم بشنوند!
كريمم بخوان و جواد، بگو العفو بنده من، بگو و بگذر، بگذران از سر نواي شيطان را، بچرخ كه محور خلقت با تو ميچرخد، بچرخ بنده من!
اگر نيامده بودي چه ميفهميدي ابراهيم بابت چه كرد؟
ابراهيم با هاجر و اسماعيل چه كرد؟
ابراهيم با ابراهيم چه كرد؟
... و خدا با ابراهيم چه كرد؟
اگر نيامده بودي چه ميفهميدي مفارقت جهالت و تنهايي چه ميكند؟
چه ميفهميدي تنهايي و غربت در وطن چه ميكند؟
اگر نيامده بودي تلفيق تلخ ظلم و نفاق و غربت و حق را ديوار به ديوار هم كجا ميديدي؟
طواف كن!
طواف كن بنده من !