ميقات حج
سال دوم شماره سوم بهار 1372
ياران پيامبر ـ ص ـ در مدينه منوره
محمد نقدي
با ابوالبابه در مدينه
پيامبر و يارانش تازه از «جنگ احزاب»1 فارغ شده وبه مدينه برگشته بودند.
آنها سلاحهاي خود را بر زمين نهاده و لباس رزم را از تن به درآورده بودند، شهر هم حالت عادي خود را بازيافته بود; و مسلمانان مثل هميشه آماده مي شدند تا همراه پيامبر نماز ظهر را به پا دارند.
ظهر فرا رسيد، هوا به شدت گرم شده بود، از همه سوي شهر، مردم براي اقامه نماز به مسجد مي آمدند. صداي اذان بلال در شهر طنين انداز شد، مسلمانان فريضه مقدس ظهر را به جاي آوردند. لحظاتي از برگزاري نماز ظهر نگذشته بود كه: جبرئيل به فرمان خداوند بر پيامبر نازل شد، و پيامبر مأمور شد كه اين بار با «يهود بني قُرَيْظه» به خاطر پيمان شكني آنان، به مبارزه برخاسته و شهر مدينه را از لوث وجودشان پاك كند.
«بلال»2 به فرمان پيامبر در شهر ندا سرداد كه: اي مردم! هركه صداي مرا مي شنود و از پيامبر اطاعت مي كند، بايد نماز عصر را در «محله بني قريظه» به جاي آورد.
و بدين ترتيب مسلمانان با اينكه هنوز خستگي جنگ احزاب از تنشان به در نرفته بود، از سوي پيامبر و به فرمان خداوند براي نبردي ديگر فراخوانده شدند.
نبردي كه در آن بايد آخرين لانه فساد را خراب كرده و فتنه گران يهود را كه با مشركين و كفار همكاري كرده و بر خلاف تعهدشان در جنگ احزاب بر عليه مسلمانان شركت جسته بودند، سركوب كنند.
چهره شهر يكباره عوض شد، رزمندگانِ با ايمان و جان بركف، گوش به فرمان پيامبر، خود را آماده رزم كردند. آنان دسته دسته براي اعلان آمادگي به سوي پيامبر روان شدند.
پيامبر، خود لباس رزم بر تن كرده، سلاح خويش را برگرفت; پرچم نبرد را به دست «حضرت علي» ـ عليه السلام ـ داد، و او را پيشاپيش سپاه اسلام به سمت محل استقرار يهوديان بني قريظه روانه ساخت، بقيه هم پشت سر حضرت علي ـ عليه السلام ـ به راه افتادند.
سپاه اسلام متشكل از قريب سه هزار پياده و سواره،3 با عزمي راسخ به پيش مي رفتند كه: خبر حمله به گوش يهوديان پيمان شكن رسيد; همگي وحشت زده به درون دژها و قلعه هاي خود رفته و درب ها را محكم از پشت بستند، سپس در اوج ضعف و زبوني، از پنجره ها و روزنه ها به ناسزاگويي و اهانت به پيامبر و يارانش پرداختند.
حضرت علي ـ عليه السلام ـ با مشاهده اين وضع و به خاطر اينكه به وجود نازنين پيامبر ـ صلي الله عليه وآله ـ بي احترامي نشود، سوي پيامبر شتافت تا او را از اين امر آگاه سازد; در مسير راه، پيامبر او را دلداري داد كه نگران مباش، آنها با ديدن من ساكت خواهند شد و چيزي نخواهند گفت.
پيامبر در كنار چاه آبي كه متعلق به بني قريظه بود اقامت گزيد و بقيه هم كم كم به او ملحق شدند.
آخرين گروه رزمندگان رسيد و حلقه محاصره كامل شد; همه راههاي نفوذي و ارتباطي بسته شده بود، هر روزي كه از محاصره يهوديان مي گذشت بر شدت ناراحتي آنان افزوده مي شد.
محاصره قريب بيست و پنج شبانه روز به طول انجاميد;4 ديگر تحمل و شكيبايي خود را از دست داده بودند، خوف تمام شدن آذوقه و نرسيدن امكانات دفاعي، آنها را كلافه كرده بود. موج اضطراب و دلهره همه را فرا گرفته بود. بالاخره بايد چاره اي مي انديشيدند.
رئيس آنان «كعب بن اسد» براي رهايي از اين مهلكه پيشنهاداتي داد،
اما يهوديان لجوج و معاند نپذيرفتند.
هر لحظه بر شدت نگراني شان افزوده مي شد، سرانجام وقتي از همه جا قطع اميد كردند و مطمئن شدند كه هيچ راهي براي نجاتشان نيست جز اينكه بر حكم پيامبر گردن نهند، نماينده اي نزد پيامبر فرستادند و از او خواستند «ابولُبابه» را براي مشورت به نزدشان بفرستد.
ابو لبابه از بزرگان و نقباي مدينه بود. او داراي سوابقي درخشان بود، در جنگ بدر و اُحد شركت جسته بود. و از جمله كساني بود كه در دعوت پيامبر به مدينه نقش بسزايي داشت و در «بيعت عقبه» حضور پيدا كرده بود.
او يكي از افراد «قبيله اوس» بود5 و چون قبيله اوس با يهوديان مدينه هم پيمان بودند لذا آنها او را براي مشورت برگزيدند.
پيامبر ابولبابه را نزد آنها فرستاد.
با ورود ابولبابه به قلعه، همه به استقبال او شتافتند، زنان و كودكان ضجّه زنان و گريه كنان اطرافش حلقه زدند. عواطف و احساسات دروني ابولبابه جوشيدن گرفت و سخت تحت تأثير حالات كودكان و زنان قرار گرفته، عنان اختيار از كف بداد.
رئيس آنها كعب او را مورد خطاب قرار داده گفت:
اي ابولبابه! تو خود مي داني كه ما در همه جنگها و گرفتاريها، تو و قومت را كمك كرده ايم،6 الآن وضع ما را مشاهده مي كني، آيا تو صلاح مي داني كه ما هرچه پيامبر حكم كند نپذيريم؟
ابولبابه كه با ديدن وضع رقّت بار آنان منقلب شده بود در پاسخ گفت: آري و با دست خود به گلويش اشاره كرد كه: بله حتي با قبول حكم پيامبر هم، سرهاي شما قطع خواهد شد.
و بدين وسيله ابولبابه خيانت بزرگي را مرتكب شد كه آنها را از تصميم پيامبر آگاه ساخت.
خداوند به وسيله جبرئيل خبر خيانت ابولبابه را به پيامبر ـ صلي الله عليه وآله ـ رساند.7
ابولبابههم كه خودش مي دانست چه اشتباه بزرگي مرتكب شده، از همان لحظه اول دچار دلهره و اضطراب عجيبي شد. سراسر وجودش فرياد ندامت و پشيماني بود، در حالي كه لرزه بر اندامش افتاده، و موهاي صورتش با اشك ديدگانش خيس شده و قطرات اشك از محاسنش مي چكيد،8 بدون خداحافظي قلعه را ترك كرد.
هرچه او را صدا زدند كه:
هي، ابولبابه تو را چه شد! به كجا مي روي؟!
او همانطور كه به راهش ادامه مي داد، پاسخ داد:
هم به خدا و هم به رسول او خيانت كردم.
دربيرون قلعه مردم در انتظار برگشت او لحظه شماري مي كردند تا از سرنوشت مذاكرات آگاه شوند، اما او راهي مخفي از پشت قلعه برگزيد و يكسره خود را به مسجد پيامبر رسانيده و با طناب خود را به يكي از ستونهاي چوبي مسجد كه از ساقه نخل9 بود بست; و سوگند ياد كرد كه هرگز از اين مكان بيرون نمي روم تا اينكه يا بميرم و يا توبه ام به وسيله پروردگار پذيرفته شود.
همچنين با خود عهد كرد كه تا زنده است به محلي كه در آن، اين گناه را مرتكب شده قدم نگذارد.
چون مدتي گذشت و خبر ندامت ابولبابه به پيامبر رسيد، پيامبر فرمود: اگر او پيش من مي آمد و توبه مي كرد، من از خداوند براي او طلب آمرزش مي نمودم، اما چون خود به اين كار اقدام كرده، بايد در انتظار رحمت حضرت حق باشد.
او مدت شش شبانه روز10 با تحمل گرسنگي و تشنگي در گرماي شديد به سر مي برد و تنها اوقات نماز براي وضوساختن و كارهاي لازم گاهي همسر و گاهي دخترش، بندها را از دست و پاي او باز مي كردند و دوباره مي بستند.
تا اينكه روزي هنگام سحرگاهان، جبرئيل خبر پذيرش توبه او را به پيامبر ابلاغ كرد.11
پيامبر آن شب در منزل ام سلمه بود. ام سلمه ديد پيامبر تبسم بر لب دارند، سبب را سؤال كرد.
پيامبر در پاسخ فرمود: توبه ابولبابه پذيرفته شده.
ام سلمه از پيامبر اجازه خواست تا ابولبابه را باخبر سازد.
پيامبر موافقت نمود.
ام سلمه در ميان درگاه درب خانه كه به مسجد راه داشت ايستاد و به ابولبابه بشارت داد كه توبه ات پذيرفته شد.
با شنيدن اين خبر، شب زنده داران بيداردل كه در اطراف مسجد مشغول نيايش و راز و نياز با معبود خود بودند، هجوم بردند كه بندها را از دست و پاي ابولبابه باز كنند.
ابولبابه سوگند ياد كرد كه هرگز نمي گذارم، تا اينكه پيامبر مرا از اين
بند رهايي دهد.
آن شب مسجد پيامبر حال و هواي ديگري داشت، گويي در و ديوار مسجد فرياد تسبيح و تقديس پروردگار رؤوف و مهربان را داشتند. نمازگزاران از شنيدن اين خبر به وجد آمده، از خود بي خود شده بودند، اشك شوق بي اختيار از ديدگانشان جاري بود.
همه چون ابولبابه خود را مشمول رحمت حق مي پنداشتند; اين انديشه اي بود كه در آن لحظات در ذهن يك، يك آنها خلجان داشت.
صداي ناله و اِنابه آنان در مسجد طنين افكنده بود.
ابولبابه هم، با اينكه گرسنگي و تشنگي رمق از جسم و جانش كشيده بود; گويي روحي تازه در كالبدش دميده شده، منقلب شده بود، شور در دل و زمزمه بر لب داشت. او همچون شمع، در وزش نسيم رحمتِ الهي، مي سوخت و بر جمعي كه اطرافش حلقه زده بودند، روشني مي بخشيد.
اصحاب، كم كم خود را آماده مي كردند كه نماز صبح را با پيامبر بپادارند. ناگاه فردي از ميان جمع فرياد زد:
پيامبر آمد! پيامبر آمد!
با ورود پيامبر به مسجد، شور و هيجان اصحاب به اوج رسيد.
جمعيت، كوچه داد و پيامبر در ميان انبوه مردم، آرام آرام، به طرف ابولبابه پيش رفت.
تمام سرها به سوي ابولبابه چرخيد.
ديدگان مشتاق به چهره ابولبابه دوخته شده بود.
نشسته ها برخاستند، و ايستاده ها قدمي كشيدند تا بهتر ببينند.
پيامبر روبروي ابولبابه ايستاد.
هيبت و شكوه اين منظره براي لحظه اي نفس را در سينه حبس كرد. دل در سينه ابولبابه به تپش درآمد، او اشك ريزان، از شرم سرش را خم كرد و كوشيد نگاهش با نگاه پيامبر تلاقي نكند.
دستان مبارك پيامبر گره را از طناب گشود.
فرياد تكبير از همه سوي مسجد به آسمان برخاست.
ابولبابه با دستان بازشده، صورت خود را گرفته، در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد سعي داشت جلوي هِق هِق گريه اش را بگيرد...
* * *
و بدينسان «مسجد النبي» يكي از به يادماندني ترين خاطره ها را براي
هميشه در دل خود ثبت كرد.
و هنوز پس از چهارده قرن از تاريخ آن ماجرا، وقتي ميليونها مسلمان مشتاق از سراسر جهان براي زيارت قبر پيامبر و نمازگزاردن در مسجد النبي به جايگاه آن ستون كه به «ستون توبه» معروف است نزديك مي شوند، بي اختيار سر بر آن ساييده و از صميم جان فرياد «العفو، العفو...» سر مي دهند، شايد همچون ابولبابه، مورد عفو حضرت حق قرار گرفته، و دستهاي گرم پيامبر رحمت، عصيان و جهل و... را از دست و پاي آنها نه، بلكه از جان آنها بگسلد.12
پاورقي ها:
1 . در كتابهاي تاريخ و سيره از اين جنگ، گاهي به نام «احزاب» و گاهي به نام «خندق» ياد شده، چون در اين جنگ، همه گروهها و احزاب، بر عليه مسلمانان همكاري كرده و حضور داشته اند، احزاب ناميده شد. و از طرفي چون پيامبر در اين جنگ، به پيشنهاد سلمان اطراف مدينه خندقي حفر نمود، به نام خندق ناميده شد.
2 . شرح مواهب اللدنيه، ج2، ص147 و مغازي واقدي، ج2، ص497 .
3 . از اين تعداد فقط 36 نفر سواره بودند. شرح مواهب، ج2، ص148 . و مغازي واقدي، ج2، ص497 .
4 . الروض الانف، ج3، ص267 .
5 . اسدالغابه، ج6، ص265، 266 و 267، چاپ دارالشعب.
6 . مغازي واقدي، ج2 ص506 .
7 . «يا اَيُّهَاالَّذِينَ آمَنُوا لاتَخُونُوا اللهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُوا اَماناتِكُمْ وَانْتُمْ تَعْلَمونَ». انفال: 27 .
مرحوم طبرسي در مجمع البيان از قول امام باقر و امام صادق ـ عليهما السلام ـ نقل مي كند كه: اين آيه در مورد ابولبابه در غزوه بني قريظه نازل شده. مجمع البيان، ج5، ص290 . تفسير علي بن ابراهيم قمي، ج1، ص271 . و الجامع لاحكام القرآن، ج7، ص 394 .
8 . شرح مواهب اللدينه، ج2، ص152 .
9 . سيره ابن هشام، ج2، ص248 .
10 . سيره ابن هشام، ج3، ص248 .
11 . «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحَاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَي اللهُ اَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ اِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحِيْمٌ». توبه: 103 .
در مورد شأن نزول اين آيه بين مفسرين اختلاف است كه: آيا در مورد كساني است كه از شركت در جنگ تبوك سرباز زدند، كه از جمله آنان ابولبابه بود. و يا اينكه در خصوص ابولبابه و غزوه بني قريظه است.
مرحوم شيخ طوسي در تفسير تبيان ضمن نقل اقوال، روايتي را از امام باقر ـ عليه السلام ـ نقل مي كند كه: اين آيه در مورد ابولبابه در جريان غزوه بني قريظه است.
تفسير تبيان ج5، ص290 . و الجامع لاحكام القرآن، ج 8، ص241 و 242 .
12 . شرح اين داستان ـ با اختلافاتي در نقل ـ در منابع تاريخي در ذيل غزوه بني قريظه و در كتب تفسير در ذيل آيه 27 سوره انفال و آيه 103 سوره توبه آمده. در اين نوشتار به اين مصادر مراجعه شده:
1 ـ تفسير علي بن ابراهيم قمي.
2 ـ تفسير مجمع البيان.
3 ـ تفسير تبيان شيخ طوسي.
4 ـ تفسير قرطبي.
5 ـ طبقات ابن سعد.
6 ـ سيره ابن هشام.
7 ـ الروض الانف.
8 ـ شرح مواهب اللدنيه.
9 - اسدالغاية.
10 - المغازي للواقدي.
11 ـ الكامل لابن اثير.
12 ـ تاريخ طبري.
13 ـ البداية و النهاية.
|