متن کامل

میقات حج سال دوم شماره هفتم زمستان 1372با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در مدینه محمد نقدی خُبَیْب(1)       اواخر سال سوم هجری، پس از جنگ اُحُد، که در اثر سهل انگاری و نافرمانی عده ای با شکست مسلمانان پایان ی

ميقات حج
سال دوم شماره هفتم زمستان 1372


با پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)در مدينه


محمد نقدي


خُبَيْب(1)

      اواخر سال سوم هجري، پس از جنگ اُحُد، كه در اثر سهل انگاري و نافرماني عده اي با شكست مسلمانان پايان يافت; كفار قريش به خود مغرور شده و با توطئه و تحريك در صدد تضعيف مسلمانان و گرفتن انتفام كشته هاي خود در جنگ بدر برآمدند.

      آنها سعي داشتند به هر وسيله، و با انتقام جويي، عقده دروني خود را بگشايند.

      قبيله «بني لحيان»(2) از جمله كفاري بودند كه در سرزمين مكه سكونت داشتند. آنان براي خونخواهي كشته هاي خود در جنگ بدر، دست به حيله تازه اي زدند.

      براي عملي ساختن نقشه شوم خود، نزد دو قبيله تازه مسلمان «عَضَل» و «قاره»(3) رفته و با قول كمك هاي مالي، آنان را فريفته و از ايشان خواستند كه نمايندگاني به مدينه فرستاده و از پيامبر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ «خبيب» از گروه انصار و از افراد قبيله اوس مدينه بود. در جنگ بدر حضور داشته، او در تاريخ اسلام اولين كسي است كه قبل از شهادت، نماز بجاي آورده.

2 ـ طايفه اي از هذيل بوده اند كه در محلي بين عسفان و مكه اقامت داشته اند. صحيح مسلم، ج 3، ص 27 و 28.

3 ـ «عضل» و «قاره» نام دو طايفه از تيره «هون بن خزيمة بن مدركه» هستند كه در نزديكي مكه سكونت داشته اند. سيره ابن هشام، ج 3، ص 178 .



صفحه 142


تقاضاي مبلّغ كنند تا پيامبر در اجابت درخواست آنان، افرادي را براي ارشاد و هدايتشان اعزام دارد و قبيله «بني لحيان» با آمادگي قبلي، آنان را اسير كرده به مكه برند و در مكه به كفار قريش بفروشند.

      با اين كار، خواسته قلبي آنها عملي مي شد; چون كفار مكه به خونخواهي كشته هايشان آنان را خواهند كشت و «بني لحيان» هم با فروش اُسرا و اين خوش خدمتي، پول خوبي به چنگ خواهند زد.

      آن روزها براي كفار زخم خورده قريش، چيزي خوشتر از اين نبود كه از سپاه اسلام، كسي را دستگير و او را شهيد و مُثله نمايند.

* * *

      هفت نفر(1) از دو قبيله «عَضَل» و «قاره» اين مأموريت شوم را به عهده گرفته، عازم مدينه شدند.

      آنها خدمت پيامبر رسيدند، و با اقرار به اسلام اظهار داشتند:

      اي رسول خدا، اسلام در بين ما گسترش پيدا كرده و ما اكنون نياز به افرادي داريم كه به ما قرآن و احكام ديني را بياموزند.

      پيامبر در پاسخ به اين خواسته آنان، هفت نفر(2) از ياران خود را همراهشان فرستاد.

      آنها براي رسيدن به سرزمين اعزامي، روزها در پناه كوهها و سايه بوته ها استراحت مي كردند و شبها راه مي پيمودند.

      قبيله «بني لحيان» از قبل، يكصد نفر مرد مسلح را براي اين كار آماده كرده بود، كه در كمين نشسته بودند و عده اي از آنها، در تجسس براي پيدا كردن مسير راه نيروهاي اعزامي پيامبر بودند.

      ياران پيامبر در مسير راه، در محلي به نام «رجيع»(3) كه آبگاه قبيله «بني هذيل» بود، توقف نمودند، در آنجا غذا خوردند و قدري استراحت كردند و سپس به راه خود ادامه دادند.

      زني از قبيله «هذيل» براي چراندن گوسفندان خود بيرون آمده بود، به نزديك آبگاه رسيد، هسته هاي خرماي بازمانده از گروه، نظرش را جلب كرد; از اندازه و شكل آنها دانست كه شبيه خرماهاي مدينه است.

      با عجله به سوي قومش شتافت و فرياد برآورد: بياييد كه ردّپاي ياران پيامبر را يافتم.

      مردانِ «بني هذيل» با شتاب آمدند و با ديدن هسته هاي خرما يقين كردند كه آنها تازه از اين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مغازي واقدي، ج 1، ص 354 .

2 ـ در انگيزه اعزام اين افراد و در تعدادشان، بين اصحاب حديث و تاريخ اختلاف است; گروهي آنها را شش نفر، برخي هفت نفر و جمعي ده نفر دانسته اند. نگاه كنيد به كتاب «الصحيح من سيرة النبي الاعظم»، ج 5، ص 190 .

3 ـ نام محلي است كه در آن چاه آبي براي طايفه هذيل قرار داشته، اين محل بين مكه و طائف واقع شده.



صفحه 143


مكان كوچ كرده اند و ممكن است در همين نزديكيها اقامت كرده باشند.

      در كوههاي اطراف به جستجو پرداختند و سرانجام آنها را يافته و محاصره كردند. اصحاب پيامبر كه خود را در محاصره مردان مسلح ديدند، به بلندي كوه رفته شمشيرهاي خود را كشيدند و آماده نبرد شدند.

      دشمنان پيامبر فرياد زدند: تسليم شويد و امان ما را بپذيريد، ما هرگز قصد كشتن شما را نداريم، فقط مي خواهيم شما را به مكّه بُرده و به قريش تحويل دهيم تا در ازاي آن چيزي عايدمان شود.

      چهار نفر از ياران پيامبر حاضر نشدند امان كفار را بپذيرند و درجا، به نبرد برخاسته و با آنها جنگيدند، عده اي را كشتند و خود هم شهيد شدند.

      اما سه نفر ديگر به نامهاي «خبيب بن عدي»، «زيد بن دثنه» و «عبدالله بن طارق» اسير شدند.

      كفار تير و كمان آنها را گرفته و با ريسمان كمان، دستهايشان را بستند و به سوي مكه رهسپار شدند، در مسير راه به محلي به نام «ظهران»(1) رسيدند.

      در اين محل يكي از اُسرا به نام «عبدالله بن طارق» خود را از بند رها ساخت و با آنها، به جنگ برخاست.

      هر چه خواستند دوباره دستهاي او را ببندند، او امان نداد، شمشير خود را كشيد و بر آنها يورش برد; همه از اطرافش گريختند و از دور با سنگ او را هدف قرار دادند، به قدري بر او سنگ زدند كه از پا درآمد و همانجا جان به جان آفرين تسليم كرد. قبر او در «ظهران» مشهور است.

      آنها، بقيه راه را با «خبيب» و «زيد» سپري كردند تا به مكه رسيدند.

      قريش با ديدن اين دو اسير از ياران پيامبر، خوشحال شدند و در خريدن آن دو، بر هم سبقت مي جستند.

      سرانجام «خبيب» به هشتاد مثقال طلا و «زيد» به پنجاه عدد شتر فروخته شد. چون اين دو اسير در يكي از ماههاي حرام(2) وارد مكه شده بودند، و در ماههاي حرام قتل و كشتار بين اعراب حرام بود; لذا آن دو را زنداني كردند تا پس از ماههاي حرام به قتل رسانند.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ «ظهران» نام محلي است نزديك شهر مكه و قريه اي آباد در كنار آن قرار دارد به نام «مَر» كه به مر ظهران معروف است. معجم البلدان، ج 4، ص 63 .

2 ـ در ماه ذي القعده وارد مكه شدند و تا آخر ماههاي حرام آنها را در زندان نگه داشتند. شرح مواهب الدّنيه، ج1، ص68.



صفحه 144


      «خبيب» را در خانه زني به نام «ماويه»(1) كه از افراد قبيله «بني عبد مناف» بود حبس كردند، و «زيد» را پيش گروهي از قبيله «بني جمح».

      «ماويه» بعدها مسلمان شد و در دين خود فردي ثابت قدم گرديد، او براي زنها، ماجراهاي زمان اسارت «خبيب» را نقل مي كرد كه چگونه شبها را تا به صبح به تلاوت قرآن و مناجات با خدا سپري مي كرد. و زنها با شنيدن حرفهاي «ماويه» بي اختيار اشكهايشان جاري مي گشت. او مي گفت به خدا سوگند احدي را به خوبي خبيب نديده ام.

      روزي به او گفتم:

      «خبيب»! اگر حاجتي داري به من بگو.

      «خبيب» گفت:

      فقط از تو مي خواهم، آب گوارا به من بدهي، هرگز از غذاهايي كه گوشت آن براي بت ها قرباني شده برايم نياوري و زماني كه خواستند مرا به قتل رسانند خبرم كني.

      «ماويه» گفت: وقتي ماههاي حرام تمام شد، به نزدش آمدم و گفتم:

      «خبيب»! فردا قصد دارند ترا بكشند.

      به خدا سوگند هنگامي كه اين خبر را شنيد هيچ تغييري در او حاصل نشد، تنها از من كارد تيزي خواست تا با آن ناخنها و موهاي بلند خود را اصلاح كند و خود را آماده سازد.

      من هم كارد تيزي به دست پسر كوچكم دادم كه برايش ببرد.

      همين كه پسرم از من دور شد، با خودم گفتم: نكند «خبيب» مي خواهد قبل از مرگ انتقام بگيرد، و پسرم را بكشد; حالا چه خاكي بر سرم كنم؟! بي اختيار به طرف او دويدم و فرياد زدم، اما ديدم پسرم در بغل «خبيب» نشسته است.

      «خبيب» با لبخندي گفت: نترس ماويه من هرگز قصد سوئي نسبت به او ندارم، خدعه و نيرنگ در مذهب ما راه ندارد.

      با شنيدن اين حرف دلم آرام گرفت.

* * *

      آن روز سپري شد. فردا «خبيب» و دوستش را با زنجير آهني دست بسته به بيرون شهر مكه و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در بعضي مصادر «ماريه» نقل شده، اما صحيح آن ماويه است. «الصحيح من سيرة النبي الاعظم» ج 5، ص 197 ـ 196.



صفحه 145


به سوي «تنعيم»(1) حركت دادند.

      چون قبلاً اهالي مكه را خبر كرده بودند، همه مردم از زن و مرد و كوچك و بزرگ راه افتاده بودند و در شهر، احدي باقي نمانده بود.

      عده اي از آنان كه نزديكانشان در جنگ بدر و احد كشته شده بود، مي آمدند تا با ديدن قتل «خبيب» تشفي بجويند. و ديگران هم كه كشته اي نداده بودند با دين «خبيب» مخالف بودند.

      سرانجام به تنعيم رسيدند، دستور دادند زمين را حفر كنند تا چوبه دار را در آن نصب كنند.

      همه چيز آماده شد، وقتي «خبيب» را به پاي چوبه دار آوردند، رو كرد به آنها، و گفت:

      آيا به من مهلت مي دهيد دو ركعت نماز بگزارم؟!

      گفتند: آري.

      «خبيب» وضو ساخت و در كمال خضوع دو ركعت نماز بجاي آورد و گفت:

      به خدا سوگند اگر فكر نمي كرديد كه از ترس مرگ نماز را طول مي دهم، بيشتر با خداي خودم راز و نياز مي كردم.

      سپس سر به سوي آسمان بلند كرد و آنها را نفرين نمود.

      دست و پاي او را با طناب به چوبه دار بستند و رويش را به سوي مدينه گرداندند. سپس به او گفتند: از دين خود برگرد تا رهايت كنيم.

      «خبيب» در پاسخ گفت: به خدا سوگند اگر آنچه در دنياست به من بدهيد از دينم دست برنخواهم داشت!

      گفتند: آيا دوست داشتي پيامبر بجاي تو باشد و تو راحت در بين فرزندانت باشي؟

      در پاسخ گفت: به خدا سوگند دوست ندارم خاري به پاي پيامبر فرو رود و من راحت در بين خانواده ام باشم.

      كفار طاقتشان تمام شده، فرياد مي زدند: به لات و عزّي قسم اگر از دين برنگردي تو را خواهيم كشت.

      «خبيب» با خونسردي پاسخ داد:

      مرگ من لحظاتي بيش طول نخواهد كشيد.

      همينكه خواستند دستور قتل را اجرا كنند، «خبيب» گفت:


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ نام محلي است در نزديكي شهر مكه از طرف مدينه كه حدود 12 كيلومتر با مسجد الحرام فاصله دارد. با توسعه شهر مكه، اكنون اين محل داخل شهر قرار گرفته است. معجم البلدان، ج 2، ص 49.



صفحه 146


      چرا صورتم را از قبله برگردانده ايد؟

      خدايا! تو شاهد باش كه جز روي دشمن چيزي نمي بينم. و در اينجا كسي نيست كه سلام مرا به پيامبرت برساند، پس تو سلامم را به او برسان.

      يكي از اصحاب پيامبر بنام «اسامة بن زيد» از قول پدرش نقل مي كند، در همان هنگام پيابر با اصحاب در مدينه نشسته بود كه ناگهان تكاني خورد شبيه حالتي كه وحي بر او نازل مي شد. و اين كلمات را بر زبان جاري نمود:

      درود و بركات حضرت حق بر او باد.

      سبب را از او پرسيدم، فرمود:

      اين جبرئيل است كه سلام «خبيب» را به من رساند.(1)

      كفار وقتي اصرار و پايمردي «خبيب» را ديدند، بچه هاي كساني را كه پدرانشان در جنگ بدر كشته شده بود صدا زدند و به دست هر كدام تيري دادند و گفتند: اين قاتل پدر شماست بكشيد او را.

      همه شروع كردند به تيرانداختن.

      لرزشي بر اندام «خبيب» افتاد كه در اثر آن بدنش به سوي قبله برگشت.

      در اين هنگام اين زمزمه را بر لب جاري ساخت:

      سپاس خداي را كه صورتم را به سوي قبله اي گردانيد كه هم خودش دوست دارد و هم پيامبر و بنده هاي با ايمانش.

      كفار كورباطن، صبرشان لبريز شد و ديگر نتوانستند رشادت و مقاومت او را تحمل كنند. هر كدام ضربه اي بر او زدند.

      «خبيب» در حالي كه نيزه سينه اش را شكافته و از پشتش به در آمده بود، تا ساعتي مشغول نيايش و راز و نياز با معبود بود.(2)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مغازي واقدي، ج 1، ص 361 ـ 360 .

2 ـ مشروح اين واقع تحت عنوان «غزوة الرجيع» يا «بعث الرجيع» در كتب تاريخ و مغازي ذكر شده. اما نقل آن همراه با مطالب متناقض است. استاد جعفر مرتضي در كتاب «الصحيح من سيرة النبي الاعظم»، ج 5، از صفحه 179 تا صفحه 240 بحث مفصلي پيرامون اين واقعه و اختلافات نقل در كتب حديث و سيره دارند و موارد متناقض را يك يك مي شمارند.

اما بر اين واقعيت اعتراف دارند كه اصل ماجرا صحت دارد و وقوع پيدا كرده و تعدادي در منطقه رجيع و دو نفر هم در مكه به دست كفار به شهادت رسيده اند.

با اين كه اصحاب سيره و تاريخ دو عامل اساسي را براي اين كشتار نقل كرده اند، يكي مسأله درخواست مبلغيني جهت تبليغ و ديگري اعزام پيامبر افرادي را براي خبرگيري از اوضاع قريش; اما آقاي جعفر مرتضي هيچكدام از دو احتمال را تقويت نمي كند.

ما بر اساس مستندات و آنچه مي تواند به واقعيت نزديك باشد، از جمله سخنان خبيب هنگام شهادت كه گفت: «الّلهم بلّغنا رسالة نبيك...» و ديگر اين كه اين واقعه پس از جنگ اُحد و اواخر سال سوم هجري رخ داده كه ايشان هم آن را تأييد مي كنند، علّت و انگيزه اصلي را انتقام گرفتن كفار زخم خورده مي دانيم كه در شكل خدعه و نيرنگ بروز كرده و به شهادت تعدادي از ياران پيامبر كه براي تبليغ و اشاعه اسلام مأمور شده بودند منجر شده. و در بيان اين داستان از نقل مطالبي كه مستند صحيحي ندارد سعي كرده ايم پرهيز شود.

براي اين نوشته به مصادير ذيل مراجعه شده:

1 ـ سيره ابن هشام.

2 ـ شرح المواهب اللدنية.

3 ـ صحيح مسلم.

4 ـ صحيح بخاري.

5 ـ فتح الباري.

6 ـ مغازي واقدي.

7 ـ اسد الغابه في معرفة الصحابه.

8 ـ طبقات ابن سعد.

9 ـ سير اعلام النبلاء.

10 ـ سيره حلبي.



صفحه 147



| شناسه مطلب: 80611