ميقات حج
سال سوم شماره دهم زمستان 1373
بــلال
محمد نقدي
روزي بلال را در شهر حلب ديدم، از او پرسيدم: بلال! به من بگو ببينم، انفاقهاي پيامبر چگونه بود؟
بلال گفت: انفاقي نبود پيامبر داشته باشد، مگر اين كه مرا در انجام آن مأمور مي كرد.
همواره روش پيامبر اينگونه بود كه: هرگاه مسلماني به نزدش مي آمد و پيامبر او را برهنه و فقير مي يافت، قبل از اين كه او از پيامبر چيزي بخواهد، پيامبر اگر چيزي آماده داشت كه به او بدهد، مي داد، و اگر چيزي آماده نداشت به من مي فرمود: بلال برو پولي قرض كن و برايش لباس و غذا تهيه كن.
من هم مي رفتم مقداري پول قرض مي كردم و با آن، قدري غذا و لباس و ساير لوازم را تهيه مي كردم. و آن شخص را با اين پول، هم مي پوشانديم و هم غذا مي داديم.
روزي يكي از مشركين مدينه جلوي مرا گرفت كه:
بلال! من از تو تقاضايي دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردي پولدارم، دلم مي خواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگيري. هرگاه خواستي چيزي تهيه كني، به نزد من بيا تا پول در اختيارت بگذارم. چون پيشنهاد از طرف او بود، من هم پذيرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نياز بود به سراغ او مي رفتم و از او پول قرض مي گرفتم و حاجت نيازمندان را با آن برآورده
مي كردم. تا اين كه يك روز وضو گرفته بودم و خود را آماده مي كردم كه به مسجد بروم و اذانبگويم، ناگهان آن مشرك را با جمعي از دوستان تاجرش كه در حال عبور بودند ديدم. آن مشرك تا چشمش به من افتاد با لحني تند و با بي ادبانه فرياد زد:
هَي...، حبشي، هيچ مي داني تا اول ماه چقدر مانده؟
گفتم: بله مي دانم، خيلي نمانده!
گفت: خواستم يادت بياورم كه بداني تا اول ماه چهار شب بيشتر نمانده، حواست جمع باشد كه حتماً سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.
من از سخنان آن مشرك بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم; او هم يكسره جسارت و بلندپروازي مي كرد كه: من اين پولها را به خاطر بزرگي دوستت (پيامبر) و يا بزرگي خود تو قرض نداده ام. بلكه مي خواستم با اين كار، تو بنده من باشي تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چراني!
هرچه با خود فكر كردم، خدايا چه پاسخي به او بدهم. ديدم بهتر است با بي اعتنايي از آن بگذرم.
آنها رفتند، و من هم به سوي مسجد روان شدم. اما خيلي ناراحت.
لحظه اي از فكر آن مشرك و حرفهايش غافل نمي شدم; گويي شهر مدينه روي سرم مي چرخيد; افكار رنگارنگ رهايم نمي كردند; به مسجد رسيدم، اذان گفتم، نماز عشاء را هم بجاي آوردم، صبر كردم تا همه متفرق شدند. و پيامبر از مسجد به سوي منزل حركت كرد، داخل خانه شد; دنبالش روان شدم، اجازه ورود خواستم، پيامبر اجازه فرمودند.
داخل شده، سلام كردم. در كمال خضوع عرض كردم: اي رسول خدا، پدر و مادرم به فداي شما باد، همان مشركي كه قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض مي كنم، امروز مرا در مسير مسجد ديد و با من اينگونه رفتار كرد. در حال حاضر نه شما پولي داري و نه من، او هم كه بناي آبروريزي دارد، لطفاً اجازه دهيد به ميان محله هاي مسلمانها سري بزنم، بلكه خداوند عنايتي كند و بتوانيم بدهي خود را بپردازيم.
اين سخنان بگفتم و از محضر پيامبر خارج شدم. پاسي از شب گذشته و شهر كاملا خلوت شده بود، همه شام شب را گذاشته و خوابيده بودند. به سوي خانه ام روان شدم.
به خانه رسيدم. حوصله هيچ كاري را نداشتم، شمشير و نيزه و كفشم را بالاي سرم
قاموس الرجال، ج 2، ص 394 و 395.
گذاشتم. و طاق باز روي بام دراز كشيدم كه بخوابم. دستانم را زير سر گذاشتم و به آسمان نيلگون خيره شدم.
هرچه سعي كردم بخوابم، اما از فرط ناراحتيِ كارِ آن مشرك، خواب از چشمانم ربوده شده بود. راستي شبي سخت و سنگين بود.
سرانجام سحرگاهان بلند شدم كه مهيا شوم براي رفتن به مسجد. ديدم يكي نفس زنان به سويم مي آيد. و صدا مي زند: بلال، بلال...
از بالاي بام بيصبرانه فرياد زدم: چه مي گويي؟
گفت: زود بيا، كه پيامبر تو را مي خواهد.
فوراً لباس پوشيدم، و به سرعت سوي خانه پيامبر حركت كردم. به نزديك خانه پيامبر رسيده بودم، ديدم، چهار شتر پر از بار، كنار خانه پيامبر زانو زده، استراحت مي كنند.
در زدم، اجازه خواستم، وارد شدم، سلام كردم.
پيامبر با تبسم فرمود: بلال خوشحال باش، خداوند حاجت تو را برآورده كرد.
من هم حمد خداي بجا آوردم.
پيامبر فرمود: آيا آن چهار شتر را با بار بيرون خانه نديدي؟
عرض كردم: چرا يا رسول الله.
پيامبر فرمود: هم بار شترها و هم خود آنها، براي تو، بار آنها لباس و طعام است. آنها را يكي از بزرگان فدك هديه كرده، بارها را برگير و قرضهايت را با آنها بپرداز.
خوشحال از شنيدن اين خبر، با عجله به سراغ شترها رفتم، اول بارشان را پياده كردم. بعد هم خودشان را محكم بستم و به سوي مسجد رفتم براي گفتن اذان.
منتظر شدم تا پيامبر نماز گزارد. پس از نماز رفتم به طرف بقيع، آنجا بساط كردم و انگشتانم را درب گوشهايم گذاشتم و با صداي بلند فرياد زدم:
هركه از پيامبر طلبي دارد فوراً بيايد. و يكسره مشغول فروش اجناس و پرداخت بدهي بودم. به بعضي ها پول و به بعضي ها جنس مي دادم.
همه طلب خود را گرفتند. دو دينار اضافه آمد.
رفتم مسجد. پيامبر تنها در مسجد نشسته بود.
سلام كردم، پيامبر فرمود: چه كردي بلال؟
عرض كردم: خداوند آنچه بر عهده پيامبرش بود ادا نمود.
پيامبر فرمود: آيا چيزي هم اضافه آمد؟
عرض كردم: دو دينار.
پيامبر فرمود: دلم مي خواهد اين دو دينار را هم به مستحق بدهي و مرا از وجود آن راحت كني.
بلال، من از مسجد بيرون نمي روم، تا تو اين دو دينار را هم خرج كني.
آن روز فقيري را نيافتم. پيامبر شب را در مسجد خوابيد و روز هم در مسجد ماند.
اواخر روز دو سواره از دور پيدا شدند.
به استقبال آنها شتافتم. آنها را غذا و لباس دادم و نماز عشا را هم با پيامبر خواندم. پس از نماز، پيامبر مرا صدا زدند، خدمت رسيدم.
فرمود: بلال چه كردي؟
عرض كردم خداوند شما را از فكر آن دو درهم هم راحت كرد. پيامبر خوشحال شد و تكبير گفت و حمد خداي بجا آورد كه: سپاس خداوندي را كه نمردم و زنده بودم تا اين دو درهم، به اهلش رسيد.
پيامبر به سوي خانه حركت كرد و من هم او را مشايعت مي كردم تا داخل خانه شد.
آري برادر، اين بود چيزي كه درباره اش از من سؤال كردي.
اين چنين بود انفاق پيامبر!
پي نوشتها
|