ميقات حج
سال پنجم شماره نوزدهم بهار 1376
با ياران پيامبر ـ صلي الله عليه وآله ـ در مدينه
محمد نقدي
قال رسول الله ـ ص ـ : «مَنْ سبَّ نبيّاً قُتِلَ»
«احكام اهل الذمه، ج2، ص870»
محمّد بن مَسلَمَه
در جنگ بدر مسلمانان به پيروزي بزرگي دست يافتند و كفار متحمل زيانهاي بسيار شدند و شكست سختي خوردند تا آنجا كه تعداد هفتاد نفر از بزرگان و اشراف آنها كشته شد و هفتاد نفر به اسارت درآمد.
خبر پيروزي مسلمانان به وسيله «زيد بن حارثه» به مدينه رسيد، شهر مدينه يكپارچه شور و شادي شد.
اسيران را با دستهاي بسته، در اوج ذلت وارد مدينه كردند.
با ديدن اُسرا و وضع خفّت بار آنان، وحشت و هراس شديدي در دل منافقان، مشركان و يهود افتاد.
«كعب بن اشرف» يهودي زاده اي كه همواره در دشمني با اسلام مي كوشيد و به آزار و اذيت پيامبر و يارانش مي پرداخت و در اشعار خود به آنان اهانت مي كرد. باديدن اُسرا بسيار برآشفت و رو به ياران خود كرد و گفت: خاك بر سرتان، امروز دل زمين براي شما از روي آن سزاوارتر است; اينها اشراف و بزرگان مردمند كه يا كشته شده و يا اسير گشته اند، ديگر چه چيزي براي شما باقي مانده است؟!
آنان پاسخ دادند: دشمني با پيامبر، تا زنده ايم!
كعب گفت: شما چه هستيد؟! او همه قريش را لگدمال كرده و اين بلا را به سرشان آورده است! بايد چاره اي انديشيد.
من به مكه مي روم تا در ميان قريش، هم بركشته هاي آنها بگريم و هم آنان را ترغيب كنم كه براي جنگ با پيامبر آماده شوند تا خودم هم در ركابشان بجنگم.
كعب به مكه رفت و در خانه يكي از مشركان به نام «مطلب بن ابي وداعه
سهمي» رحل اقامت گزيد.
خبر شكست لشكر قريش و كشته شدن سرانشان، شهر مكه را در بُهت، حيرت و ماتم فرو برده بود. در همه خانه ها فرياد ناله و شيون بپابود.
كعب با آنان اظهار همدردي كرد و خود را در سوگ كفار شريك دانست. او با سرودن اشعار تحريك آميز، آنان را براي جنگ با پيامبر آماده مي كرد.
اشعار كعب دست به دست و دهان به دهان مي گشت.
وقتي اشعار اهانت آميز كعب به گوش «حسّان بن ثابت» شاعر بزرگ صدر اسلام رسيد، او با سرودن اشعار حماسي، جواب دندان شكني به كعب داد.
آوازه اشعار حسّان به مكه رسيد. همسر ابي وداعه سَهمي با شنيدن اشعار حسّان، اثاث كعب را از خانه بيرون ريخت و رو به شوهرش كرد و گفت:
ما را چه با اين يهودي؟!
آيا نمي بيني حسّان با ما چه كرده؟
كعب چاره اي نديد جز اين كه جايش را عوض كند.
تغيير مكان كعب را، پيامبر به حسّان خبر مي داد و او اشعار تازه اي مي سرود.
سرانجام كعب پس از تحريك كفّار و برانگيختن آنان براي جنگ با پيامبر، به مدينه بازگشت.
خبر بازگشت كعب به پيامبر رسيد.
آن حضرت دست به دعا برداشت كه: «خداوندا! ما را از شرّ كعب راحت كن، او به مقدسات ما اهانت مي كند.»
كعب با كمال وقاحت و بي شرمي پا را از اين هم فراتر گذاشت; و از آن پس در اشعار خود، نام زنان عفيف مسلمانان را مي آورد و به آنان اهانت مي كرد!
رسول خدا چاره اي جز اين نديد كه كار او را يكسره كند. از اين رو به اصحاب فرمود:
چه كسي آمادگي دارد ما را از شرّ كعب راحت كند؟ او دشمنيِ خود را علني كرده، با مخالفان ما همكاري مي كند و كفار را براي جنگ با ما مي شوراند; خداوند به وسيله جبرئيل مرا از كارهاي او باخبر ساخته.
دراين هنگام بودكه«محمدبن مَسْلَمه» بر خاست و رو به رسول خدا ـ ص ـ گفت: اي پيامبرخدا، من او را خواهم كشت. و از آن حضرت اجازه خواست تا براي اين كار تدبيري بينديشد.
دو ـ سه روزي از اين ماجرا گذشت. محمّد بن مسلمه، كه پيوسته در فكر انجام اين مهم بود، نه چيزي مي خورد و نه چيزي مي آشاميد. تا اين كه خبر به گوش پيامبر رسيد.
پيامبر او را خواست و خطاب به وي فرمود: شنيده ام چيزي نمي خوري؟
محمّد بن مسلمه پاسخ داد: اي رسول گرامي خدا، به شما قولي داده ام و نمي دانم آيا مي توانم به آن وفا كنم و از عهده اش بر آيم يا نه؟
پيامبر فرمود: تو تلاش خود را به كارگير، و در اين باره با «سعد بن مُعاذ» هم مشورت كن.
محمد بن مسلمه ماجرا را با سعد در ميان گذاشت، براي اين كار، گروهي پنج نفره از قبيله اوس تشكيل دادند. در اين گروه «ابونائله» برادر رضاعي كعب كه او هم اديب و شاعر بود، شركت داشت.
گروه، تصميم خود را گرفتند، ابتدا ابونائله را براي جلب اطمينان كعب، نزد او روانه كردند.
ابونائله شبانه برخانه كعب، كه در قلعه اي بيرون از شهر مدينه بود، وارد شد، كعب با جمعي از دوستانش شب نشيني داشت; او با ديدن ابونائله يكّه خورد و احساس كرد توطئه اي در كار باشد.
با تعجب پرسيد: چه عجب به ديدار ما آمده اي؟!
ابو نائله گفت: براي ما حاجتي پيش آمده كه از دست تو برآورده مي شود. كعب كه رنگ خود را باخته بود، به او گفت: نزديك بيا ببينم چه مي گويي. ابو نائله نزديك شد، آنها قدري با هم صحبت كردند.
ابونائله به ياد گذشته اشعاري خواند و ترس كعب كم كم فروريخت. ابونائله براي ايجاد اطمينان بيشتر، باز به خواندن شعر ادامه داد، كعب چند بار از او، در مورد حاجت و نيازش پرسيد، اما ابونائله از سخن گفتن در اين باره خودداري كرد.
كعب پرسيد: نكند مي خواهي اينها بروند بعد حاجتت را بيان كني؟
دوستان كعب، با شنيدن اين سخن، مجلس را ترك كردند و آن دو را تنها گذاشتند.
ابونائله گفت: نمي خواستم اينها حرفهاي ما را بشنوند. بايد بگويم از زماني كه اين مرد (پيامبر) در بين ما آمده، بيچارگي ما زياد شده، همه قوم عرب با ما در افتاده اند، راهها بر ما بسته شده و زندگيمان به سختي اداره مي شود. او مرتب از ما صدقه مي خواهد، در حالي كه خودمان چيزي نداريم بخوريم.
كعب كه از شنيدن اين سخنان خوشحال شده بود، گفت:
من كه از قبل به شما مي گفتم اينچنين مي شود و ديديد كه شد.
ابونائله هم فرصت را مناسب ديد و گفت: تازه من تنها نيستم بلكه دوستاني دارم كه با من هم عقيده اند، آنها هم بي ميل نيستند پيش تو بيايند. ما مي خواهيم قدري گندم يا خرما از تو بخريم، اما دلمان مي خواهد با ما خوب معامله كني و بر ما سخت نگيري، البته ما پول نداريم، اما وثيقه هايي پيش تو مي گذاريم كه تو را كفايت كند.
كعب گفت: گرچه دلم نمي خواست تو را در چنين وضعي ببينم، چون من و تو با هم از يك پستان شير خورده ايم. اما اكنون جز خرما چيز ديگري ندارم. ابو نائله گفت: اين مطالبي را كه درباره پيامبر به تو گفتم، نبايد كسي بداند. كعب گفت: خاطرت جمع باشد كه حتي يك كلمه آن را جايي مطرح نمي كنم. و در حالي كه با صداي بلند مي خنديد گفت:
ابونائله، خوشحالم كردي، خوب حالا بگو ببينم وثيقه شما چيست؟
آيا حاضريد زنهايتان را وثيقه
بگذاريد؟
ابونائله گفت: چگونه زنهايمان را پيش تو بگذاريم در حالي كه تو از جوانان زيباروي يثربي؟
كعب گفت: پس پسرهايتان را.
ابونائله گفت: مي خواهي ما را در بين عرب رسوا كني؟
كعب گفت: پس آخر چي؟
ابونائله گفت: ما اسلحه هاي خود را پيش تو وثيقه مي گذاريم.
كعب گفت: خوب است; چون حتماً به وعده خود وفا خواهيد كرد و براي رهايي سلاح هايتان، به موقع بدهي خود را خواهيد پرداخت.
ابونائله موضوع سلاح را به اين خاطر مطرح كرد كه: اگر فردا شب همه مسلّح به ديدار كعب آمدند او وحشت نكند.
حرفها تمام شد، قرار را گذاشتند و ابونائله خدا حافظي كرد و پيش دوستانش آمد و آنچه بين او و كعب گذشته بود بازگو كرد.
فردا شب، خدمت پيامبر رسيدند، گزارش كار را دادند. پيامبر تا كنار «بقيع»آنها را همراهي كرد و سفارشهاي لازم را نمود و گفت: برويد به اميد خدا.
* **
اصحاب به طرف قلعه هاي يهود و محل سكونت كعب رهسپار شدند. آسمان صاف و شفاف بود. ماه با قرص كامل مي درخشيد. هياهوي روز، فروكش كرده و مدينه به خواب رفته بود.
ياران پيامبر با عزمي راسخ و خوشحال از اين كه براي انجام چنين مسؤوليتي برگزيده شده بودند، مدينه را پشت سرگذاشته به ميان قلعه ها و برج هاي يهود، در خارج شهر وارد شده بودند.
بوي خوش علف، همراه با نسيم مرطوب از لابلاي نخلها ميوزيد، به نزديك قلعه محل سكونتِ كعب رسيدند، ابونائله طبق قرار قبلي جلو رفت و كعب را صدا زد.
كعب، تا از جا برخاست، همسر جوانش دامن او را چسبيد كه كجا مي روي؟
كعب گفت: قراري دارم.
همسرش گفت: كعب تو مردي جنگجو هستي، مردان جنگجو در چنين ساعاتي از شب، منزل خود را ترك نمي كنند.
كعب گفت: او برادرم ابونائله است، به خدا سوگند به قدري مرا دوست دارد كه اگر بداند من خوابم هرگز مرا بيدار نمي كند.
زن در پاسخ او گفت: مرد! از اين صدا بوي خون مي آيد!
كعب، باشدت دست او را كنار زد و گفت:
اگر جوانمرد براي زد و خورد هم دعوت شود، مي رود.
همسرش گفت: از همين بالا با آنها صحبت كن. كعب اعتنايي نكرد.
زن در حالي كه به شدّت ترسيده بود، گفت: لاأقلّ دوسه نفر را خبر كن و با آنها برو. امّا كعب، از برج پايين آمد، و به ديدار آنها شتافت; آنها را به گرمي پذيرفت و باهم به گفتگو نشستند.
ساعتي به خواندن شعر گذشت،
ابونائله به كعب پيشنهاد كرد:
اگر موافقي برويم به طرف «شَرْجُ العَجوز»، ـ دره پير زن ـ و بقيه شب را آنجا بگذرانيم.
كعب با خوشحالي پذيرفت و به طرف دره روان شدند.
به نزديكي دره رسيده بودند، ابونائله انگشتان خود را به داخل موهاي پشت سركعب فروبرد و آن را بوييد و گفت: به به چه بوي خوشي!
كعب، اين عطرها را از كجا مي آوري؟
كعب گفت: بهترين عطرها نزد من است.
كعب، مردي بلند قامت، زيبا، و داراي موهاي مجعّد بود، او با ثروت زيادي كه داشت مي كوشيد هميشه لباسهاي فاخر و عطرهاي خوب داشته باشد.
به داخل درّه رسيده بودند، ابونائله ساعتي بعد دوباره موهاي كعب را نوازش كرد تا او خيال بدي نكند.
وبراي آخرين بار با دست راست از بيخ موهاي سر كعب گرفت و فرياد زد: بكشيد دشمن خدا را!
همه با شمشيرهاي خود به او حمله كردند.
كعب سخت به ابونائله چسبيد، محمد بن مسلمه يادش آمد كارد تيزي همراه دارد.
كارد را كشيد و محكم زير شكم كعب فروبرد.
كعب نقش زمين شد و فريادي برآورد كه از صداي آن، همه برجهاي يهود اطراف چراغ ها را روشن كرده و به دنبال صدا دويدند.
محمد بن مسلمه و يارانش كه مطمئن شده بودند كعب كشته شده، محل را ترك كردند و با احتياط از آنجا دور شدند.
مسير برگشت آنها به مدينه از ميان محله هاي يهودي نشين مي گذشت، كه يكي را پس از ديگري پشت سر گذاشتند. در بين راه، يكي از اصحاب به نام «حارث بن اوس» كه پايش زخمي شده بود، عقب مانده، قدري نشستند تا او هم رسيد، اما بقدري خون از بدنش رفته بود كه ديگر توان راه رفتن نداشت، خطاب به بقيه گفت:
دوستان! پيامبر را كه ديديد سلام مرا هم به او برسانيد.
آنها با شنيدن اين سخن، دلشان به رحم آمد، او را كول كردند و با خود بردند تا به مدينه رسيدند.
به كنار بقيع آمدند، همه با هم فرياد تكبير برآوردند.
پيامبر براي نماز شب بلند شده بود. صداي تكبير آنها را شنيد، فهميد كه كعب را كشته اند.
آنها به سوي خانه پيامبر رفتند. ديدند پيامبر جلوي درب مسجد ايستاده است. در اين هنگام رو به آنها گفت: رو سفيد شديد.
و آنها در پاسخ گفتند: روي شما سفيد باد اي رسول خدا.
پيامبر حمد و شكر خداي را بجا آورد.
حارث را به نزد پيامبر آوردند.
پيامبر با دستان مبارك خود زخم پاي او را نوازش كرد، جراحت از آن رفع شد.
فردا خبر قتل كعب به آني در همه جا پيچيد.
وحشت عجيبي به يهوديان دست داد. عده اي از بزرگان آنها حضور پيامبر آمدند كه:
اي محمد، ديشب كعب بدون گناه كشته شده، او يكي از بزرگان ما بود.
پيامبر در پاسخ آنها فرمود:
اگر كعب مثل بقيه زندگي مي كرد، كسي با او كاري نداشت، اما از او آزار بسياري به ما رسيد. او در شعرهاي خود به ما اهانت مي كرد و با دشمنان ما همكاري داشت.
از امروز به بعد هركدام از شما چنين روشي داشته باشد سروكارش با شمشيراست.
* پي نوشتها:
|