ميقات حج
سال هفتم شماره بيستم و هفتم زمستان 1378
راه غدير
* كمال السيّد
* ترجمه: جواد محدّثي
نوشته حاضر، ترجمه اثري ادبي و تاريخي از نويسنده معاصر، آقاي «كمال السيّد» است، كه با نام «الطريق الي غدير خم» منتشر شده است.
هم ترسيمي است از موقعيت جغرافيايي منطقه غدير خم، هم ترسيم صحنه هايي از تاريخ اسلام كه حضرت محمّد(صلي الله عليه وآله) چه در هنگام هجرت به مدينه و چه در سال حجّة الوداع، از اين منطقه گذشته و آن جا درنگ كرده و سخن گفته است، بويژه تعيين جانشين خودكه در غدير خم انجام گرفته است.
در ميانه راه بين مكّه و مدينه، نزديكي هاي «جحفه» منطقه «غدير خم» قرار دارد. غدير خم سر راه كاروان ها بود. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نيز هنگام هجرت تاريخي خود به مدينه در ماه ربيع الاوّل از آن گذر كرد. در بازگشت از حجّة الوداع در روز هيجدهم ذي حجّه سال دهم هجري نيز در آن جا توقّف كرد و از همان جا، اين سرزمين جغرافيايي، وارد تاريخ شكوهمند اسلام شد.
پس از آن كه شنهاي روان، راه قديمي كاروانها را پوشاند، منطقه غدير خم در دوران حاضر از راه اصلي و عمومي دور ماند. نام آن منطقه نيز به «غُرُبه» تغيير يافت. ولي چشمه اي كه از دل صخره هاي آن دشت گسترده مي جوشد، همچنان باقي است. به خاطر بودن همين چشمه، درختهاي خرما و نيزار و در گذشته درختهاي «اراك» در آن روييده است.
--[73]--
كسي كه شهر «جدّه» را از كناره درياي سرخ پشت سر مي گذارد، نزديكيهاي شهر «رابغ» به دوراهي جحفه مي رسد. جايي كه يك فرودگاه محلّي سمت راست جاده وجود دارد. مسافت ميان دوراهي يادشده تا مسجد ميقات، كه كنار آثار مسجد قديم و ويرانه هاي آن ساخته شده، تا 10 كيلومتر امتداد مي يابد. از مسجد ميقات مي توان به طرف «قصر عليا» روي نمود، با گذر از جاده اي پر از توده هاي شن كه نشانه هاي «راه هجرت» در آن باقي است. آن قصر نيز نزديكيهاي روستاي جحفه، در سمتي است كه به مدينه منوره و شهر رابغ منتهي مي شود، در حالي كه مسجد ميقات در سمت منتهي به مكّه مكرّمه است. مسافت ميان مسجد ميقات و قصر عليا به حدود 5 كيلومتر مي رسد، در حالي كه سيلها و بادها، توده هايي از شن را با خود آورده است، تا ميان اين دو منطقه، موانع شني پديد آورد.
در آن منطقه، ارتفاعات كوهستاني وجود دارد كه راهي را كه به يك دشت گسترده منتهي مي شود، مشخص ساخته است، جايي كه راهها از آن جا جدا مي شود. از آن جا مي توان به سمت «غُربه» روي آورد، كه البته به سبب پخش شدن توده هاي شن، راه يافتن به آن منطقه دشوار است.
ولي منطقه غدير، نزديكيهاي «حُرّه» است، سرزميني پر از سنگهاي سياه و غير قابل كشت. در انتهاي حرّه، دشت گسترده اي باز مي شود كه چشمه هاي غدير در آن جاست. در همين سرزمين بود كه پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) توقّف كرد، تا آخرين پيامهاي آسماني را به كاروانهاي حجّاج و امّت اسلامي برساند.
دو رشته كوه از شمال جنوب، اين دشت گسترده را دربر گرفته است. آبهاي غدير، از نزديكي دامنه هاي جنوبي كه خيلي بلندتر از كوههاي شمالي است مي جوشد. در مسيل آن دشت، درختهاي خرما روييده است و به احتمال زياد، نخلها در پي آن روييده اند كه مسافران هسته هاي خرما را در مسير خود در آن دشت مي افكندند. دشت باز و چشمه غدير، مسافران را به استراحت و خوردن خرما و قهوه فرامي خواند. نزديكي خَمِ آن دشت و سمت مغرب، آن جا كه آبها مي جوشد و آبراهي را پديد مي آورد، بيشه اي وجود دارد.
نشانه هاي جاده، به خاطر سيلابهاي شديد در مواقع باران، پيوسته تغيير مي كند. كسي كه بخواهد به اين سرزمين مبارك، جايي كه آخرين پيامبر در تاريخ بشريت در
--[74]--
آن توقف كرده است تبرّك جويد، مي تواند با عبور از دو مسير ـ راه جحفه و راه رابغ ـ به سوي آن برود.
راه اوّل از دوراهي جحفه نزديك فرودگاه رابغ آغاز مي شود، آن جا كه جادّه اي هموار به طول 9 كيلومتر تا روستاي جحفه است و آن جا مسجد بزرگي است و راه از آن جا به طول 2 كيلومتر به سمت راست كج مي شود و در خلال آن توده هاي شن و منطقه سنگلاخي وجود دارد و در آخر آن وادي غدير شروع مي شود.
راه دوّم از دوراهي مكه ـ مدينه و روبه روي رابغ آغاز مي شود و پس از 10 كيلومتر راهي كه به غدير منتهي مي شود از آن جدا مي گردد. مسافت ميان رابغ تا غدير به 26 كيلومتر مي رسد. وادي غدير به صورت كلي در شرق مسجد ميقات در جحفه و در 8 كيلومتري آن قرار دارد. فاصله آن تا جنوب شهر رابغ نيز 26 كيلومتر است. در آن مكان مقدس مسجدي ساخته شده بود كه در اثر سيلها و بادها و عوامل فرساينده ديگر خراب شده و آثار آن نيز از بين رفته است. شايد آن مسجد تا دوره هاي اخير، و چه بسا تا اوايل قرن هشتم باقي بوده كه فرو ريخته و جز ديوارهايش باقي نمانده بوده است. گواه اين سخن، كتابهاي فقهي و تاريخي و اعمال مستحبّي همچون دعا و نماز در آن مكان است. اشاراتي به جايگاهي كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله)در آن جا ايستاد و ولايت امام علي(عليه السلام) را به انبوه مسلمانان اعلام كرد، وارد شده است.
«بكري» گويد: (آن جايگاه) بين غدير و چشمه است، آن گونه كه حموي در معجم البلدان ياد كرده و جايگاه مسجد را مشخّص ساخته است. در كتاب «الجواهر» نيز آن را ياد كرده و به بقاياي ديوارهاي خراب شده آن اشاره كرده است، به استناد آنچه در كتابِ «دروس» شهيد اول آمده است. ولي ابن بطوطه فقط اشاره كرده كه در سفرش به حج خانه خدا، از منطقه اي كه در آن جا بركه هايي نزديك جحفه بوده، گذر كرده است.
آيين مقدس اسلام، تشويق كرده كه در غدير خم توقّف شود و در مسجد آن نماز و دعا خوانده شود. يكي از اصحاب امام صادق(عليه السلام) روايت كرده كه از مدينه تا مكّه همسفر امام بود. چون به مسجد غدير رسيدند، امام به سمت چپ مسجد نگريست و فرمود: اين جا قدمگاه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) است. آن جا كه ايستاد و فرمود: «مَنْ كنتُ مَولاهُ فعليٌّ مَولاهُ اَللّهمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداه». در بسياري از كتب
1 ـ معجم البكري، ج2، ص368
2 ـ معجم البلدان، ج2، ص389
3 ـ جواهر، ج20، ص75
4 ـ رحله ابن بطوطه.
5 ـ مجله تراثنا، شماره 25، سال 11، ص26
--[75]--
فقهي نيز استحباب نماز خواندن در مسجد غدير آمده است. پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) پس از نزول آيه: } يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ...{ در منطقه غدير خم توقّف كرد. به نقل منابع تاريخي، فرمان داد تا كاروانها بايستند تا در آن روز بسيار گرم و سوزان، سخنراني مهمّي ايراد كند. مسلمانان از يكديگر مي پرسيدند: علّت توقّف در اين سرزمين گدازان چيست؟
پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) چنين خطبه خواند:
سپاس از آن خداست، از او مدد مي جوييم، به او ايمان داريم، بر او تكيه مي كنيم و از شر خويشتن و زشتي كارهايمان به او پناه مي بريم، او كه هركه را گمراه كند، هدايتگري ندارد و هركه را هدايت كند، گمراه كننده اي برايش نيست. و گواهي مي دهم كه جز خداوند، معبودي نيست، محمّد بنده و فرستاده اوست.
امّا بعد: اي مردم! خداي لطيف خبير مرا چنين آگاهانيده است كه هيچ پيامبري عُمر نيافته مگر به اندازه نصف عمر پيامبر پيشين، و اين كه نزديك است فراخوانده شوم و اجابت كنم. از من سؤال خواهد شد، از شما نيز. پس شما چه خواهيد گفت؟
گفتند: گواهي مي دهيم كه تو رساندي، نصيحت كردي و تلاش نمودي. خدا جزاي نيكت دهد.
فرمود: مگر نه اين كه شهادت مي دهيد كه جز خدا معبودي نيست و محمّد، بنده و فرستاده اوست و بهشت و دوزخ الهي و مرگ، حق است و قيامت بي شك خواهد آمد و خداوند، خفتگان در گورها را برمي انگيزد؟
گفتند: چرا، بر اين گواهي مي دهيم.
فرمود: خدايا شاهد باش.
سپس فرمود: اي مردم! آيا مي شنويد؟
گفتند: آري.
فرمود: من پيش از شما بر حوض (كوثر) وارد مي شوم و شما كنار حوض بر من وارد مي شويد، پهناي آن به اندازه ميان صنعا و بُصري است، به شمار ستارگان، در آن جامهاي سيمگون است. پس بنگريد كه پس از من با دو امانت سنگين چگونه رفتار مي كنيد؟!
كسي ندا داد: اي رسول خدا «ثقلين» چيست؟
فرمود: «ثقل اكبر» كتاب خداست، يك طرف آن در دست خداي متعال است. طرف ديگر در دست شماست، به آن تمسّك كنيد تا گمراه نشويد. «ثقل اصغر» دودمان من است. خداي لطيف و آگاه، مرا آگاهانيده كه اين دو، جدايي ناپذيرند، تا در
1 ـ الينابيع الفقهيّه، الحج، 220، 353، 558 و 610
--[76]--
كنار حوض بر من وارد شوند. از پروردگارم براي آن دو همين را درخواست نمودم. پس از آن دو جلوتر نيفتيد كه هلاك مي شويد، عقب نيز نمانيد كه هلاك مي شويد.
سپس دست علي(عليه السلام) را گرفت و بالا برد، تا آن جا كه سفيدي زير بغل آن دو ديده شد و همه مردم او را شناختند. سپس فرمود:
اي مردم! چه كسي از خود مؤمنان بر آنان شايسته تر است؟
گفتند: خدا و پيامبرانش داناترند.
فرمود: خدا، مولاي من است، من نيز مولاي مؤمنانم و بر آنان از خودشان شايسته ترم. پس هركه را مولاي او بودم، علي مولاي اوست.
اين را سه بار (و به روايت امام احمد: چهاربار) فرمود. آنگاه فرمود:
ـ خدايا! دوست باش با كسي كه با او دوستي كند، دشمني كن با آن كه او را دشمن بدارد، دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن. ياورش را ياري كن و خواركننده اش را خوار ساز، و هرجا كه گشت، حق را همراه او بگردان. الا ... حاضر، به غايب برساند.
در همان لحظات، شاعر پيامبر(صلي الله عليه وآله)، حسّان بن ثابت برخاست تا اين مناسبت را كه براي مسلمانان عيد شده است، با شعر چنين تهنيت گفت:
ـ روز غدير، پيامبرشان در غدير خم آنان را ندا درداد.
ـ مي گفت: مولا و وليّ شما كيست؟ بي پرده و ابهام گفتند: مولاي ما خداست و تويي و در ولايت، هرگز از ما نافرماني نخواهي ديد.
ـ فرمود: اي علي بايست، كه من پس از خويش تو را به عنوان امام و هادي پسنديدم.
ـ آن جا بود كه دعا كرد: خدايا دوستش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش.
صحنه هايي در مسير هجرت تاريخي
صحنه اوّل
هجرت، از سپيده دم تاريخ تا امروز، پيوسته همراه حيات بشري بوده و تا ابد به عنوان پديده اي اجتماعي و زمينه دار، خواهد ماند. هجرت، هرگاه به صورت يك معارضه آرام بر ضدّ ستم و قهر پديد آيد، حادثه اي بزرگ به شمار مي آيد و در زندگي يك انسان يا ملّت مهاجر، سرفصل جديدي محسوب مي شود.
1 ـ الغدير، ج1، ص10 و 11
--[77]--
در مكّه، ستم به حدّ غير قابل تحمّلي افزايش يافته بود و زندگي آن گروه مؤمن به رسالتِ آسمان را طاقت فرسا ساخته بود. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) مي كوشيد براي پيروانش آينده اي برتر بسازد. هجرت به حبشه، يك راه حلّ موقّت بود، تا آن كه ديدار (با اهل يثرب) در عقبه پديد آمد.
در دل تاريكي، در حالي كه از وادي عقبه در نزديكي مكّه روزنه اميد و نجاتي گشوده شده بود، پيامبر به آبادي خويش بازگشت تا به پيروان رنجديده خويش چنين مژده دهد:
ـ خداوند براي شما برادران و خانه اي قرار داده كه با آنها انس خواهيد گرفت.
و اين گونه فصل تازه اي در حيات اسلام آغاز شد. آن شبهاي تلخ و هراس آميز و دشوار و آميخته به اميد، شاهد مرداني بود كه از وطن و زادگاه خود كه از كودكي در آن به سر برده بودند، كوچ كنند. قريش، با همه قدرتي كه داشت، در برابر اين پديده مهم ناتوان ماند و جامعه مكّي به شدّت لرزيد و خدايان و معادلات و مصالح، همه به تزلزل افتاد.
توطئه
ابوجهل، ابوسفيان، اميّه و سران قريش كه از پيدايش اسلام ناراحت بودند، بهترين راه حل را در آن شرايط، از بين بردن محمد(صلي الله عليه وآله) و آسوده شدن از او ديدند. اگر به خاطر پيوندهاي قبايلي، بني هاشم وزنه سنگيني در حمايت از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) از كشته شدن محسوب مي شدند، اگر همه قبايل در كشتن او همدست شوند، بني هاشم از رويارويي با همه ناتوان خواهند بود و فكر انتقام را از سر بيرون خواهند كرد. اين گونه توطئه اي كه از فكر ابوسفيان جوشيده بود، شكل گرفت. توطئه در حدّي خطرناك بود كه جبرئيل از آسمان نازل شد و با آوردن آيه } وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا...{ خبر از توطئه قتل يا اخراج پيامبر داد.
شب، مكه را فراگرفت. كوچه هاي مكه پر از ظلمت سنگيني شد و ستاره ها آشكار شدند، در حالي كه از دور به دلهاي هراسان چشمك مي زد.
ابوجهل، مست شراب بود و غرق در انديشه هايش. مكّه خواهد ماند و داستانهايي از هوش ابوجهل در انجمنهاي اين شهر.
فداكاري
در آن لحظات هيجاني كه توطئه در
--[78]--
آستانه اجرا بود، «علي»، اين جوانمرد اسلام، وارد درهاي تاريخ شد، در يكي از فداكارانه ترين و دراماتيك ترين داستانها!
اين كه كسي در ميدانهاي نبرد، تا آخرين نفس بجنگد، شجاعتي اعجاب انگيز است، ولي اين كه كسي جان خود را در معرض مرگ قرار دهد و به استقبال شمشيرها و خنجرها برود، در هيچ قاموسي هرچند رسايي تعبير و دقت در بيان داشته باشد، نمي گنجد.
علي(عليه السلام) آهسته به آن بزرگ مردي كه بيش از بيست سال با او زيسته است، گفت:
ـ اي رسول خدا! اگر خود را فدايت كنم، تو سالم مي ماني؟
ـ آري، پروردگارم چنين وعده داده است.
علي(عليه السلام) اندوهگين بود. مكّه، اين شهر ستمكاران، بر كشتن يك انسانِ آسماني كه براي نجات زمين آمده است، توطئه مي كند. امّا اندوه علي(عليه السلام) بسرعت به يك شادي بزرگ تبديل شد. جوان، با گامهايي آرام به سوي بستر پيامبر رفت، روانداز او را بر خود كشيد و منتظر شمشيرها ماند ... بزودي خون پاك او داستان زيبايي از فداكاري را بر روي خاك ترسيم خواهد كرد. بر رختخواب پيامبر آرميد، در حالي كه آن مهاجر به سمت جنوب رفت، بي آنكه به چيزي بنگرد و توجه كند.
راه به سوي يثرب
نقشه پيامبر آن بود كه به سمت جنوب، به طرف كوه ثور روي آورد، تا چند روز پنهان بماند. وسايل كوچ فراهم شود و قريش از دست يافتن به او نااميد گردد. خوابيدن علي(عليه السلام) در بستر آن حضرت نيز در تأخير در كشف خبر هجرت پيامبر نقش بسياري داشت. در شرايط كاملا سرّي، علي(عليه السلام) دو شتر براي پيامبر و همراهش ابوبكر خريد، با كسي به نام «عبدالله بن اريقط» به عنوان راهنما همراه شدند. راهنما هرچند بت پرست، ليكن امين و درستكار بود. قريش ناگهان از خواب بيدار شدند و سران قريش شوك زده، گشتي ها را در دشت و هامون در پي آنان گسيل داشتند و براي كسي كه نشاني يا اطلاعاتي بدهد كه به دستگيري آنان كمك كند، جايزه تعيين كردند. با آنكه مي دانستند بعضيها خبرهاي مهمّي دارند ولي در خبرگيري ناكام ماندند.
قريش، اطمينان داشت كه آن حضرت را خواهد يافت. «ردشناسان» به منطقه اي ترديدآميز راه يافتند، كوه ثور، آنجا كه
--[79]--
محمّد(صلي الله عليه وآله) و همراهش در يكي از غارهاي آن پنهان بودند. اينجا بود كه قدرت آسماني براي حمايت واپسين رسالت در تاريخ، دست به كار شد. يكي به سوي غار رفت تا از درون آن خبري آورد، امّا زود بازگشت.
ـ آنجا چيست؟
ـ هيچ!
ـ پس غار چه؟
ـ در دهانه غار، تار عنكبوت ديدم كه مي پندارم پيش از تولّد محمّد، تنيده شده است، و آشيانه اي ديدم با دو كبوتر و مقداري شاخ و برگ درهم تنيده، كه كسي توان ورود به غار را ندارد، جز اين كه آنها را كنار بزند.
ـ پس كسي وارد آن نشده؟
ـ آري، انساني به آن نرسيده است.
و پيامبر، به سخناني كه ميان آنها ردّ و بدل مي شد گوش مي داد. از عمق جان گفت: الحمدلله. و آرامش در دلش جاي گرفت.
كوچ
پس از سه روز كه پيامبر در غار بود، در موعد مقرر، راهنما آمد، با دو شتري كه همراه داشت.
يثرب، در شمال مكّه است. با اين حال، پيامبر به سمت جنوب آمده بود تا كاملا حركت خويش را پنهان سازد. راهنما مي بايست از سمت ساحل درياي سرخ برود، از راهي كه از مسير كاروانها دور بود. سفر دشواري بود. هفت روز مي گذشت و پيامبر، صحراهاي حجاز را در آن هواي گرم و راهي دشوار مي پيمود، تا آن كه سايه بانها و چادرهاي «بني سهم» آشكار شد. نفس عميقي كشيد. خطر گذشته بود و از قريش، كاري ساخته نبود.
در 12 ربيع الاول، به روستاي «قُبا» در اطراف يثرب رسيد. چهار روز در آنجا سپري كرد و به انتظار رسيدن پسرعمويش علي بن ابي طالب(عليه السلام) ماند. چون جمعه رسيد، پيامبر آهنگ يثرب كرد، در حالي كه هزاران نفر از اهل يثرب، چشم به راه طلعت او بودند. در آن لحظات حسّاس، آنگاه كه شهرها نام خود را عوض مي كنند، در 16 ربيع الاول، در يك لحظه تاريخي و ماندگار به مدينه رسيد. مردم يثرب از بامدادان خود را براي استقبال از آخرين پيامبران در تاريخ آماده كرده بودند. دختركان مدينه، سرودخوانان بيرون آمدند، در حالي كه از دور به كاروان هجرت كه از «تپه هاي وداع» مي گذشت مي نگريستند.
تاريخ هجري در آن لحظات سرشار از
--[80]--
احساس اميد و آرزو و شادي و ديدار، آغاز گشت و هسته اوليه «جامعه اسلامي» شكل گرفت.
صحنه دوّم
زندگي و مرگ، بصورت يك معمّا در زندگي انسان باقي خواهد ماند. پرده اي كه بر چشمها افتاده، براي كسي كه در پي جاودانگي است، راه نگاه را بكلّي خواهد بست. كدام راه را بپيمايد؟ راه مرگ يا راه زندگي را؟ بگذار به جايگاه ارجمندي در مكّه بنگريم كه 13 سال از فرود آمدن جبرئيل در غار حرا گذشته است.
مشركان، وقتي ديدند فرزندان مكّه، همراه دينشان به سمت شمال، به يثرب مي كوچند، احساس خطر كردند. خداوند براي آنان قومي را فراهم ساخته بود تا رسالت آسمان را ياري كنند. هجرت مسلمانان پيوسته بود، تا آنكه همه محلّه ها تهي شد. قريش دريافت كه اين گونه دست بسته بودن، خطر را روز به روز بزرگتر مي كند. ابوجهل يك تصميم جهنمي گرفت تا براي هميشه از وجود پيامبر آسوده شود. جبرئيل نازل شد، در حالي كه نقشه شيطان را براي خاموش ساختن فروغي كه كوه حرا را روشن ساخته بود و مي رفت تا عالمگير شود، رسوا مي ساخت }وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ...{
در آن لحظات تاريخي، يكي از بزرگترين داستانهاي فداكاري در تاريخ بشري آغاز شد. انسان هرچند هم تخيّل نيرومند داشته باشد، نمي تواند احساس جوان 23 ساله اي را كه با مرگ هماغوش مي شود تصوّر كند. حوادث پياپي مي آمد و قريش در انديشه طرح خطرناكترين توطئه اش بود. پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) پسرعموي محبوبش را طلبيد و او را در جريان بخشهاي توطئه گذاشت و از او مي خواست تا در بستر پيامبر بخوابد و همه فكر علي(عليه السلام)اين بود كه بپرسد: آيا اگر خودم را فدايت كنم، تو سالم مي ماني؟ فرمود: «آري، خدا چنين وعده داده است.» احساس خشنودي بر چهره علي نقش بست و به سوي بستر پيامبر قدم پيش نهاد تا با خاطري آسوده در آن بيارامد، در حالي كه چشم چهل گرگ، در تاريكي مي درخشيد!
لحظات مي گذشت، پيامبر پنهاني از خانه بيرون آمد و به سمت جنوب، به سوي غاري در كوه ثور رفت. توطئه گران با شمشيرهايي كه در هواي گرگ و ميش سپيده دم مي درخشيد به خانه رسول خدا
1 ـ آيه }و منَ النّاسِ مَنْ يشري نفسه ابتغاءِ مرضاة الله{ در اين مورد نازل شد.
--[81]--
حمله كردند كه ناگهان علي از بستر برخاست و به چنگشان افتاد. مكه در آن سحرگاه شاهد حركتي غيرعادي بود. انساني گريخته بود كه آسمان او را فرستاده بود تا زمين را از نور خدا روشن سازد. سواركاران همه جا را گشتند. قريش براي يابنده زنده يا مرده محمّد(صلي الله عليه وآله) يا كسي كه خبري بياورد كه به دستگيري او بيانجامد، جايزه هاي بزرگ قرار داد.
علي(عليه السلام) چند روز در مكّه ماند، در حالي كه هر صبح و شام در مكّه ندا مي داد: هركس نزد محمّد امانتي داشته، بيايد تا امانتش را باز گيرد.
نامه اي از قُبا
پيامبر(صلي الله عليه وآله) به «قبا» رسيد و در آن قطعه از سرزمين خدا بار افكند. نامه اي از قبا به پسرعمويش نوشت و او را به آمدن فرمان داد. رساننده اين نامه به مكّه، و به دست علي(عليه السلام)، ابوواقد ليثي بود.
راستي! اين همه انتظار براي آمدن علي چرا؟ چرا پيامبر، بر آستانه مدينه درنگ كرد تا پسر عمو و برادرش بيايد؟ تاريخ هجرت به نظاره ايستاده است تا لحظات گرم ديدار محمد و علي(عليهما السلام) را تماشا كند. در ژرفاي وجود علي رازي شگفت است. آنگاه كه در حقيقت انساني، شعله بزرگتري برافروخته مي شود، همه چيز را در اطراف، نوراني مي سازد. آن هم نه از نور خورشيد و ماه، بلكه فروغي برخاسته از دل آسمانها. ايمان آن جوان نيز اين گونه بود. در پهنه هستي سروري جز «محمد» نمي شناخت. محمّدي كه چشمان او را بر سرچشمه هاي نور در بلنداي حرا گشوده بود.
در افق، جز ريگزارها و آن خطّ كبودي كه با تيرگي صحرا هماغوش است ديده نمي شود. كارواني پديدار شد كه آرام مي آمد و چهار «فاطمه» داشت: فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر پيامبر، فاطمه دختر حمزه و فاطمه دختر زبير. در «ذي طوي» ستمديدگان چشم به راه علي بودند تا آنان را از آن آبادي ستمزده رهايي بخشد. كاروان راه خود را در دل وادي ها مي شكافت، و چيزي جز آسمان كبود و ريگهاي تيره نبود.
علي(عليه السلام) چيزهاي بسياري مي دانست. در اين بيست سال كه همراه مرد برگزيده آسمان و فاني در او بود، راز جهان را شناخته بود. تنها يك چيز را نمي شناخت و آن هم مفهوم «ترس» بود. انسان در برابر معمّاي مرگ كه پايان همه زندگيهاست،
--[82]--
ناتوان مي ماند. آيا مرگ، نقطه پايان است يا آغاز؟ امّا علي(عليه السلام) كه چشمه جاودانگي را يافته بود، بارها مرگ را مغلوب ساخته و فراري داده بود. همين چند روز پيش بود كه روانداز پيامبر را بر خود پيچيد و در بستري كه بوي بهشت از آن مي آمد خوابيد، تا خود را قرباني آخرين پيامبر در تاريخ انسان سازد. اگر اسماعيل، خود را تسليم فرمان خدا ساخت، مي دانست كه پدرش او را به آرامي ذبح خواهد كرد، امّا علي چشمهايش را بست، تا آن را به روي دهها خنجر زهرآگين بگشايد كه خونش از صدها زخم، بيرون خواهد جَست.
فرشتگان بر سر مسأله حيات، به رقابت برخاستند. جبرئيل براي ميكائيل فديه نشد. هركدام خواستار زندگي بودند.امّا انساني كه ساخته آسمان است. ديوار مرگ را فرو ريخت و شاخه هاي زنگ زده زمان را شكست و «فدا» را برگزيد.
كاروان راه سپرد تا به نزديكي «ضجنان» رسيد. هشت اسب سوار، راه را بر كاروان بستند تا تاريخ را به عقب بازگردانند. اينجا بود كه جزيرة العرب، ناگهان با «ذوالفقار» روبرو شد كه مي خواست در آن هشت سوار درآويزد. آنان مي خواستند كاروان را به مكّه، به اين آبادي ستمزده باز گردانند. چشمهايشان برق كينه داشت. يكي از آن سواره ها كه هنوز علي(عليه السلام) را نشناخته بود، بانگ زد: اي حيله گر! پنداشتي كه همراه اين زنان نجات مي يابي؟ اي بي پدر، برگرد!
علي(عليه السلام) به صلابت كوه حرا پاسخ داد:
ـ اگر برنگردم چه؟
ـ به زور برمي گردانمتان.
جناح (غلام حرب بن اميّه) بر ناقه ها يورش برد تا آنها را برماند. علي راه بر او بست. جناح ضربه اي حواله علي كرد. علي ضربت او را ردّ كرد و با ضربتي سهمگين او را به خاك افكند. بقيّه كه تاكنون اين گونه ضربت نديده بودند، جاخوردند. يكي از آنان وقتي ديد علي، آهنگ حمله اي ديگر دارد، فرياد زد:
ـ اي پسر ابوطالب! دست از ما بكش.
و علي، كه گويا همه جهان بت پرستي را مخاطب ساخته است، فرمود:
ـ من به سوي برادر و پسر عمويم رسول خدا(صلي الله عليه وآله) مي روم.
كاروان به سمت يثرب به راه افتاد. پيامبر در قبا چشم به راه بود. تاريخ بشري نيز منتظر بود، پيش از آن كه وارد دوره جديدي از فصل هاي برانگيزاننده در نقاط عطف تاريخ و تحوّلات تمدّنها بشود.
1 ـ تاريخ يعقوبي، ج2، ص39 و اسدالغابه، ج4، ص103
--[83]--
16 ربيع الاوّل (برابر سال 622 م) كاروان تاريخ هجري به يثرب رسيد. انبوه مسلمانان پيرامون «ثنّية الوداع» حلقه زده بودند، در انتظار رسيدن آخرين پيامبر در تاريخ بشريّت.
صحنه سوّم
آسمان، با ستاره ها جواهرنشان بود و از دور، همچون گوهرهاي پراكنده مي درخشيد. مهاجران، عصاي هجرت را در «ضجنان» فرود آوردند. علي خم شد تا پاهاي پرآبله اش را كه صدها ميل پيموده بود، درمان كند. شترها بر ريگزار خوابيدند تا نفسي تازه كنند و عطر وطن نزديك را ببويند. چشمان «فاطمه» در ميان ستاره ها آفاق آسمان را مي كاويد، آنجا كه پدرش در شب معراج، سوار بر «بُراق» به آنجا رفت. چشمان فاطمه همچنان به ستاره ها بود و چهره اش چون ستاره كوچكي كه بر زمين افتاده مي درخشيد. ماه، در ساعات آخر شب، رنگ پريده همچون كسي كه شب، بي خوابي كشيده، نمايان شد. زمزمه آهسته فاطمه را شنيد كه اين گونه مناجات مي كرد:
ـ تنها تو پايداري. هرچيز، راه به سوي پايان مي سپارد. ستاره ها، ماه، روحهاي سفيد، رو به سوي تو دارند، بي هراس خارهاي راه در صحرا، اگرچه پاي برهنه باشند، تنها تو «حقّ» هستي اي پروردگار! تو فروغ ديده ام و سرور دلم هستي. بگذار تا به ملكوت تو درآيم و تو را تسبيح گويم و همراه ستارگان بر گردِ عرش تو طواف كنم. تنها تو حقّي و جز تو هرچه هست، خيال است. تنها تو چشمه حياتي و جز تو سراب است.
در «قبا» جبرئيل فرود آمد، در حالي كه كلماتي آسماني را همراه دارد، خطاب به مردي كه از «امّ القري» گريخته است، تا او را از سرنوشت كارواني آگاه سازد كه دخترش و بانويي كه او را تربيت كرده و جواني كه پيامبر او را در دامن خود بزرگ كرده و آن جوان بزرگ و رشيد شده و در كنار او به فداكاري و جانبازي ايستاده، در آن كاروان است.
عطر دل آويز وحي وزيدن گرفت و فضاي «قبا» را آكند، جايي كه پيامبر، اولين مسجد را در آنجا ساخت:
} الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَي جُنُوبِهِمْ...{
(و آنان كه ايستاده و نشسته و به پهلو خوابيده، خدا را ياد مي كنند و در آفرينش آسمانها و زمين مي انديشند (و مي گويند:)
1 ـ آل عمران: 191
--[84]--
خدايا اينها را بيهوده نيافريده اي. تو منزّهي، پس ما را از عذاب دوزخ نگه دار. پروردگارشان جوابشان داد: من تلاش هيچ تلاشگري از شما را ـ چه زن، چه مرد ـ تباه نمي سازم. برخي از شما از برخي ديگريد. پس آنان كه از آبادي خويش هجرت كردند و در راه من آزار و شكنجه شدند و پيكار كردند و كشته شدند، من بديهاي آنان را خواهم پوشاند و آنان را وارد باغهايي خواهم كرد كه از زير درختانش نهرها جاري است، پاداشي از نزد خداوند است و نزد پروردگار، پاداش شايسته است.)
پيامبر، چشم به راه كاروان هجرت بود. كارواني كه برادرش، دخترش و بانويي كه او را تربيت كرده، در آن بود. سخنان جبرئيل همچنان در خيال او مي چرخيد و او به افق دور مي نگريست ولي چيزي جز ريگزار تيره در چشم اندازش نبود.
اگر در قبا، براي كسي ديدار، مقدّر بود، مردي را مي ديد با سنّ و سالي بالاي پنجاه سال ميانه قامت و چهارشانه، با چهره اي درخشان و سفيد متمايل به سرخي ـ كه شايد بازتاب تابش خورشيد و بادهاي صحرا بود ـ با موهاي پرپشتِ سر كه تا بناگوش ريخته است، با پيشاني اي فراخ، ابرواني هلالي و پيوسته، چشماني درشت و دندانهايي همچون رشته گوهر، با راه رفتني آرام و گامهايي كوتاه.
پيامبر ايستاد و به صحرا نگريست. چشم به افق دوردست دوخت و منتظر دوستاني بود كه در يك شب خطرخيز، آنان را در محاصره گرگهاي مكّه ترك كرده بود. شب بر صحرا خيمه زد. پيامبر به جايگاه «بني سهم» بازگشت، امّا بر چهره غمي داشت، همچون اندوه «آدم»، روزي كه در زمين در پي «حوّا» مي گشت. كاروان بسلامت رسيد. ديدار پدر از دخترش، ياد خديجه را در نظرش زنده كرد. خديجه اي كه كوچ كرد و پيامبر را تنها گذاشت. دختر، دست به گردن پدر آويخت. در رايحه مردي آسماني غرق شد. چشمانش به اشك نشست، اشك شادي و اشك دلسوزي.
ـ چه دشوار است شكنجه پيامبر، چه سختي كشيده اند پيامبران.
برخي از زنان به هراس افتادند، ديدند مردي بالاي پنجاه سال، در يك لحظه با عبور از نيم قرن زمان، همچون كودكي به دامان مادرش پناه آورده است. پيامبر، براي اين سؤالهاي پخش شده در روي ريگزارها چنين پاسخ داد:
--[85]--
ـ فاطمه، مادر پدرش است.
فاطمه كه 13 بهار از عمرش مي گذرد، مادر بزرگترين پيامبران مي شود.
ـ و فاطمه، پاره تن من است.
محمّد به چشمان دخترش نگريست و در آن دو چشم، در جستجوي جواني بود كه خود را براي خدا فروخت.
ـ او آنجاست پدر ... پاهايش مجروح و خونين است. خار و سنگلاخ و سختيهاي صحرا و نداشتن شتر!
چشمان پيامبر درخشيد: او برادر من است.
پيامبر رفت تا برادر مهاجرش را ببيند. جوان نيز با ديدار پيامبر، دردهاي خود را از ياد برد.
پيامبر، بر پاهاي او آب ريخت و دست بر آن كشيد، همچون مادري كه بر سر نوزاد خود دست مي كشد تا او را به خوابي آرام فرو ببرد.
دردها رخت بربستند. علي خود را در دامان مادرش يافت، دامان مردي كه او را از كوچكي بزرگ كرده بود. آرميد و به خواب رفت.
اين مرد مكّي برخاست و فرزند كعبه را وانهاد تا پس از اين كوچ دشوار و تلخ در ريگستان صحرا، بيارامد.
صحنه هايي در راه «آخرين حج»
صحنه اوّل
در ماه ذي قعده سال دهم هجري، پيامبر اعلان كرد كه قصد حجّ خانه خدا دارد. نسيم صحرا اين خبر خوش را پخش كرد. قبايل عرب به سوي يثرب گسيل شدند تا زير پرچم آخرين پيامبران در تاريخ، گرد آيند.
دهها هزار نفر، روستاها و آباديها و شهرهاي خود را ترك كردند. در 25 ذي قعده، كاروانها به سمت مكّه، اين خانه شوق، حركت كردند. صحرا براي نخستين بار، شاهد چنين صحنه پرشكوهي بود كه صد هزار انسان، مسافتهايي را طي كند و به آرامي به سمت خانه اي روان گردد كه ابراهيم و اسماعيل آن را ساختند.
پنجم ذي حجّه، پيامبر خدا از «باب السلام»، وارد مكّه شد. هفت دور بر گرد كعبه طواف كرد. سپس نزد دو كوه صفا و مروه رفت، در حالي كه اين آيه را بر لب داشت: «اِنّ الصّفا والمروةَ مِن شعائِرِالله». ميان اين دو كوه سعي كرد، در حركتي كه به ياد مادر اسماعيل بود، روزي كه در پي
--[86]--
قطره اي آب براي فرزندش اسماعيل بود. بالاي صفا رفت. از آنجا به كعبه بزرگ نگريست و پايان دوره بت پرستي را چنين اعلان كرد:
«لا اِلهَ اِلاّاللهُ وَحْدَهُ، لا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْء قَدِير ... لااِلهَ اِلاّاللهُ، اَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الأَحْزابَ وَحْدَه»
در عرفات، به خطابه ايستاد و فرهنگ اسلام را براي مسلمانان تبيين كرد و فرارسيدن دوره اسلام را نويد داد:
«اي مردم! از من بشنويد، تا برايتان بيان كنم. نمي دانم، شايد پس از اين سال، ديگر شما را در اين محلّ نبينم.
خونها و اموال شما بر شما حرام است تا آنكه پروردگارتان را ديدار كنيد. همچنانكه اين روز و اين ماه و اين شهر، حرام (و محترم) است.»
سپس، پايان دوره تبعيض نژادي و فرارسيدن فصل كرامت انسان را چنين اعلام كرد:
«اي مردم! پروردگار همه تان يكي است و پدرتان هم يكي است. همه شما از آدميد و آدم از خاك است. گرامي ترين شما نزد پروردگار، باتقواترين شماست، عرب را بر عجم فضيلتي نيست، مگر به تقوا.»
سپس در پي بنيانگذاري دوران جديدي بر اساس صلح و محبّت و همزيستي فرمود:
«نزد هركس امانتي است، آن را به صاحبش باز گرداند. رباي جاهليت برداشته شده است و نخستين ربايي كه از آن شروع مي كنم، رباي عمويم عباس بن عبدالمطلب است. سرمايه هايتان از آن خودتان است، نه ستم مي كنيد و نه ستم مي پذيريد. خونهاي جاهليّت برداشته شده است. اوّلين خوني هم كه از آن آغاز مي كنم، خون عامر بن ربيعه است.»
و گفتار خويش را چنين به پايان برد:
«آيا رساندم؟ خدايا گواه باش»
پيامبر از ياد نبرد كه بصورت كلّي حقيقتي بزرگ را كه روش و سلوك مسلمانان پس از غيبت آخرين رشته نبوّتها در تاريخ را ترسيم كند، باز گويد:
«اي مردم! مؤمنان برادرند. مال هيچ كس براي برادرش جز با رضايت و طيب خاطر، حلال نيست. پس از من به عقب باز نگرديد كه گردن يكديگر را بزنيد! من در ميان شما چيزي وامي گذارم كه اگر به آن چنگ بزنيد، هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد: «كتاب خدا»، و «عترت» و خاندانم.»
--[87]--
پيام آشكار
روزهاي حج سپري شد. وقت آن بود كه حجّاج به سرزمينهاي خويش باز گردند. مكّيان نيز با شگفتي و آرزومندي مراقب گروههايي بودند كه اين سرزمين مقدس و مهبط جبرئيل ـ پيام آور آخرين رسالتهاي آسمان ـ را ترك مي كردند. پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله)مكّه را در حالي ترك كرد كه دلش از گسترش اسلام در اين مدّت كوتاه در بخش گسترده اي از جهان آرام بود.
كاروانها به منطقه جحفه رسيدند، آنجا كه راهها از هم جدا مي شد. خورشيد وسط آسمان بود و حرارت خود را بر ريگزار صحرا فرو مي ريخت و آن را مي گداخت. در آن منطقه ملتهب از دنياي خدا، جبرئيل با آخرين پيام، فرود آمد:
} يَا أَيُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ{.
«اي پيامبر! آنچه را از سوي پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ كن و اگر انجام ندهي، رسالت الهي را نرسانده اي و خداوند تو را از مردم نگاه مي دارد.»
از لحن خطاب قرآني كه حالتِ هشدار دارد، برمي آيد كه موضوعي مهمّ بوده كه ابلاغ آن به امّتي كه چند سال است متولّد شده، واجب گشته است. كاروانها ناگهان با دعوت پيامبر به توقّف در سرزمين خشك و عريان و بي درخت و چشمه و سايه بان مواجه شدند. نشانه هاي شگفتي و سؤال از انگيزه هاي فرمان پيامبر آشكارا بود. انسان نمي تواند خيالات و خاطرات پيامبر را از سرنوشت رسالت اسلام پس از خودش نفي كند، بخصوص كه آن حضرت احساس مي كند زمان كوچ نزديك شده و جز زماني اندك، در اين دنيا نخواهد ماند و آخرين پيامبر نيز بايد چشمانش را از اين جهان فروبندد.
مسلمانان، پيامبر را ديدند كه بر فراز جايگاهي كه اصحاب برايش فراهم آورده اند بالا رفت و به دهها هزار از آنان كه به او و رسالتش ايمان آورده اند نگريست، در حالي كه ديدگانش را به آفاق دورتري دوخته بود، به فردايي سرشار از اسرار و حوادثي كه جز خدا كسي نمي داند. سخنان رسول خدا، آرام و نافذ اين گونه جوشيد:
ـ «گويا مرا خوانده اند و من اجابت كرده ام. من در ميان شما دو امانت سنگين بر جاي مي گذارم: كتاب خدا و عترتم را. بنگريد كه پس از من با اين دو وديعه چه مي كنيد. اين دو از هم جدا نخواهند گشت، تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.»
1 ـ مائده: 67
--[88]--
علي بن ابي طالب نزديك آن حضرت بود. علي(عليه السلام) را فراخواند و دست او را گرفت و او را به همه جهانيان تقديم كرد، در حالي كه مي فرمود:
ـ آيا من از مؤمنان بر خودشان سزاوارتر نيستم و همسرانم مادران مسلمين نيستند؟
صداها به تأييد برخاست. از اينجا و آنجا:
ـ آري! اي پيامبر خدا.
پيامبر، در حالي كه دست علي را بلند كرده بود، گويا تاريخ و نسلهاي آينده را مخاطب قرار داده، چنين گفت:
ـ هركه را من مولاي اويم، اين علي مولاي اوست، خدايا دوستدارش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش.
پيامبر، رسالت خويش را انجام داده بود. جبرئيل، بشارت آسمان را اين گونه آورد:
} الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمْ الاِْسْلاَمَ دِيناً{
چشمه اي از خوشحالي در آن صحراي داغ جوشيد. حسّان بن ثابت از مسرّت و شادي در التهاب بود و آن لحظات آسماني را اين گونه به تصوير كشيد:
«پيامبرشان در غدير خم، آنان را ندا داد، و چه منادي شنوايي! و پرسيد: مولا و سرپرست شما كيست؟ همه بي درنگ گفتند: خدا مولاي ماست و تو سرپرست مايي و هرگز از ما نافرماني نخواهي يافت.
پس فرمود: يا علي! برخيز، كه من تو را به پيشوايي و هدايت پس از خويش پسنديدم. هركه را من مولايش بودم، اين علي مولاي اوست، پس براي او ياوران صادق و دوستدار باشيد. و چنين دعا كرد: خدايا هركه را دوست او باشد، دوست بدار و با دشمن او دشمن باش.»
در حالي كه چشمان پيامبر از شادي مي درخشيد، اين گونه زمزمه كرد:
ـ اي حسّان! تا وقتي كه با زبانت ما را ياري مي كني، روح القدس ياورت باد.
صحابه برخاستند و علي را بر اين منصب تهنيت گفتند و سخنشان چنين بود:
«به به يا علي بر تو، كه مولاي من و مولاي هر زن و مرد مؤمن شدي.»
و روز 18 ذي حجّه، روز شادي و عيد بود. دين كامل شده و نعمت تمام گشته بود.
صحنه دوّم
پيامبر خدا روز عيد قربان در حجة الوداع به خطبه ايستاد:
1 ـ
2 ـ يناديهم يوم الغدير نبيّهم ...
--[89]--
«اما بعد! اي مردم، از من چيزي بشنويد كه برايتان آشكار مي كنم. نمي دانم، شايد پس از امسال، ديگر شما را اينجا نبينم. خونها و اموالتان بر شما حرام است، تا پروردگارتان را ملاقات كنيد، مثل حرمت و احترام اين روز و اين ماه و اين شهر.
اي مردم! مؤمنان برادرند. مال هيچ كس براي برادرش حلال نيست مگر از روي رضايت خاطر. پس از من به كفر باز نگرديد كه گردن يكديگر را بزنيد. همانا ميان شما چيزي گذاشته ام كه اگر به آن تمسّك جوييد، پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم اهل بيتم ...»
موسم حج پايان يافت. سرورمان حضرت محمد(صلي الله عليه وآله) مكه را پشت سر نهاد، در حالي كه صد هزار نفر يا بيشتر همراهش بودند. تاريخ، به روز 18 ذي حجّه سال دهم هجري اشاره مي كند. كاروانهاي حجّاج، در دل دشتها روان اند. خورشيد در دل آسمان گويا شعله مي ريزد. كاروانها به جايي نزديك جحفه مي رسد كه محلّ جدا شدن راههاست، غدير خم. پيامبر را، در حالي كه بر ناقه «قُصوي» سوار است، تب رسالتها فرا مي گيرد. جبرئيل نازل شده و پيام آسمان را آورده است. پيامبر مي ايستد و نيوشاي اين انذار آسماني مي گردد:
} يَا أَيُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...{
و دهها هزار نفر مي ايستند و همه از راز ايستادن پيامبر در اين قطعه گدازان از دنياي خدا مي پرسند. برخي از اصحاب، جايگاه بلندي براي رسول خدا مي سازند. پيامبر را سخناني است كه مي خواهد به دهها هزار از صحابه و به نسلهاي آينده و به تاريخ بگويد. حمد و ثناي الهي از ميان لبهاي اين آخرين رسول مي تراود. علي نزديك كسي ايستاده است كه او را از خردسالي بزرگ كرده و به او شيوه زيستن آموخته است. در حالي كه دهها هزار نفر به سوي پيامبر سر مي كشيدند، فرمود:
ـ آيا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نيستم؟
از دهها حنجره بانگ برآمد:
ـ آري، اي رسول خدا.
پيامبر، دست علي را گرفت و بالا برد و فرمود:
ـ هركه را من مولي بودم، اين علي مولاي اوست.
آخرين رسول، دستان خويش را به سوي آسمان برد و چنين دعا كرد:
ـ خدايا هركه با او دوستي كند،
--[90]--
دوستش بدار و با دشمنش دشمني كن. ياورش را ياور باش و خواركننده اش را خوار ساز.
جبرئيل فرود آمد تا به پيامبر مژده دهد كه رسالت را به انجام رسانده است و اكنون لحظه استراحت است. دين، كامل گشته و نعمت تمام شده و چنين گفته شده است: «الحمدلله ربّ العالمين».
پيشاني درخشان او از دانه هاي عرق، مي درخشيد. قطرات عرق همچون دانه هاي شبنم مي تابيد. سخنان آسماني بر فراز عمق قلبي كه دنيا و تاريخ را پر كرده است، چنين نقش بست:
} الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمْ الاِْسْلاَمَ دِيناً{.
صحنه سوّم
روزها مي گذرد. پيام آور آسمان به حج خانه خدا مي رود. آسمان، «غدير خم» را در راه بازگشت، برگزيده است. جبرئيل فرود مي آيد:
ـ } وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ يا ايّها الرسول بَلّغ ما انزل اليك مِن ربّكَ...{.
ـ و مردم؟ ...
ـ «و خدا تو را از گزند مردم نگاه مي دارد.»
ريگها، داغ و توان سوز است. پيامبر مي ايستد. صد هزار يا بيشتر نيز همراه او مي ايستند. علامت سؤال بر چهره ها نقش مي بندد. تاريخ مي ايستد، تا به سخن آخرين پيامبر گوش دهد:
ـ آيا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نيستم؟
ـ چرا اي رسول خدا.
ـ هركه را من مولاي او بودم، اين علي مولاي اوست. اي مردم! بزودي كنار حوض كوثر بر من وارد خواهيد شد و من از شما درباره دو امانت سنگين خواهم پرسيد.
ـ كدام دو امانت، اي پيامبر خدا؟
ـ كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم.
و تاريخ مي گذرد، بي آنكه به چيزي توجّه كند. كاروانهاي حجّ، راه بازگشت به سرزمينهاي خود را پيش گرفته اند. مردم همه، گروه گروه وارد دين خدا گشته اند. جبرئيل فرود مي آيد تا آخرين آيات آسمان را بر پيامبر بخواند:
ـ } الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...{.
و پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) احساس مي كند كه رسالتش در زمين پايان يافته است و وقت آن است كه استراحت كند. ولي ...
|