راستی! در این سفر کجا به نهایت رسیدید؟
راستی! در این سفر کجا به نهایت رسیدید؟ کجای این سفر بود که احساس کردید دلتان با قافله سالار گره خورده است؟ کجا بود که سبک شدید و تولدی دوباره یافتید؟ عرصة اوج عاشقی شما میقات بود یا منا؟ عرفات بود یا مسعی؟ مدینه بود یا مکه؟ * حسنی، زائری از دیار قزو
راستي! در اين سفر كجا به نهايت رسيديد؟
كجاي اين سفر بود كه احساس كرديد دلتان با قافله سالار گره خورده است؟
كجا بود كه سبك شديد و تولدي دوباره يافتيد؟ عرصة اوج عاشقي شما ميقات بود يا منا؟ عرفات بود يا مسعي؟ مدينه بود يا مكه؟
* حسني، زائري از ديار قزوين حال وهواي سفر را اينگونه توصيف ميكند: در تمام لحظهها، از ميقات تا پايان، حال خوشي داشتم، در مشاعر هم كوشيدم با وجود خستگيِ جسمي، ساعات را درك كنم و از دست ندهم، اما خوشترين حال من هنگامي بود كه «حلق» كردم. در اين لحظه گويا رسالتم به انجام رسيده بود، گويا بعد از اين فراز و فرودها، بعد از اين آمدنها، بيتوته كردنها، بعد از اشك و آه و گريه، خداوند مرا بخشيده است. موهاي سرم را تراشيدم، از احرام بيرون شدم و مانند كودكي شدم كه تازه از مادر تولد يافته، حس و حال پرواز داشتم.
* احمدي، محقّق و پژوهشگري كه نخستين نگاه به كعبه او را مبهوت كرده است، ميگويد: لحظه اوّل كه با لباس احرام وارد مسجدالحرام شدم، با دلهره جلو ميرفتم. آنگاه كه نگاهم به كعبه افتاد انگار رگهاي سرم پر از خون شد. دست خودم نبود. اختيارم را از دست دادم. اشكم مانند چشمه جوشيد. به سجده افتادم و گريستم و فقط گريستم، گويا تمام اجزاي بدنم ميگريست. گريه شوق، اشك ندامت، حال عجيبي بود.
احمدي ميگويد: نهايت حج من عرفات بود. عرفات براي من حال غريبي دارد، به خصوص هنگامي كه دعاي حضرت امام حسين(عليه السلام) را ميخوانديم و به فرازي از اين دعاي شريف ميرسيم كه امام(عليه السلام) الطاف خداوند را ذكر ميكنند و درمقابل، خطاهاي آدمي را ميشمارند؛ «...أَنْتَ الَّذِي رَزَقْتَ، أَنْتَ الَّذِي وَفَّقْتَ، أَنْتَ الَّذِي أَعْطَيْتَ، أَنْتَ الَّذِي أَغْنَيْتَ... أَنَا الَّذِي أَخْطَأْتُ، أَنَا الَّذِي هَمَمْتُ أَنَا الَّذِي جَهِلْتُ...»
اينجا نهايت دل شكستگي من بود. احساس كردم چقدر در اقيانوس رحمت الهي غرق بودهام و تا چه حد ناسپاسي كردهام!
* اكبر شكوري، زائري از مازندران است. او ميگويد: نقطة اوج احساس من ميقات بود. وقتي به ميقات رسيدم، گويي به وعدگاهم با ربّ العالمين آمدهام. احساس كردم به راستي لباس احرام، كفن است و من زندگي ابدي را آغاز كردهام.
* حامد دلاوري را يك اتفاق به اين سفر كشانده است. وقتي ماجراي آمدنش را ميگويد، ميافزايد: باور نميكردم در سن جواني حاجي شوم. خود را در حد چنين سفري نميديدم، اما گويي در حكمت خداوند رازهايي نهفته است كه ما از درك آن عاجزيم.
رشتهاي برگردنم افكنده دوست
ميكشد هرجا كه خاطرخواه اوست
در پايان سفر هنگامي كه ميخواستم با كعبه خداحافظي كنم، زار زدم و گريستم اما اين بار گريستن كسي كه معترض است، كسي كه از اين سفر آنچنان كه ميخواسته بهرهمند نشده و به او گفتهاند برو! لحظه سختي بود. سخت و دردناك. هنوز هم باورم نميشود كه شايد تا مدتها كعبه را ببينم. عاجزانه از خدا خواستهام مرا باز گرداند.
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم
سفر هرچه بود تمام شد. بياييد لحظهها را پاك و دست نخورده، در گوشة قلبمان نگه داريم و چون پارة جگر از آن مراقبت كنيم؛ كاري كنيم كه «نور» سفر با ما بماند. اين نور را كه ارمغان لحظههاي شكفتن و روييدن ماست را تا زندهايم به همراه خود داشته باشيم، به اميد آن كه «حج» مان توشهاي براي «قبر»مان باشد.