خاطرات سفر، ورود به کعبه معظمه

خاطرات سفر، ورود به کعبه معظمه روحانی‌ای دل سوخته در خاطراتش می‌نویسد: صبح‌ بود و هوا گرگ‌ و میش‌. حلقة‌ انسانی‌ بر گرد کعبه‌ می‌چرخید و می‌چرخید و من‌ سرگرم تعقیبات‌ نماز صبح‌. «آفتاب‌ عالمتاب‌» از پشت‌ کوه‌ها سرک‌ کشید؛ اما هنوز نگاهی‌ به‌ حیاط‌ مسجد

خاطرات سفر، ورود به كعبه معظمه<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

روحاني‌اي دل سوخته در خاطراتش مي‌نويسد:

صبح‌ بود و هوا گرگ‌ و ميش‌. حلقة‌ انساني‌ بر گرد كعبه‌ مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و من‌ سرگرم تعقيبات‌ نماز صبح‌. «آفتاب‌ عالمتاب‌» از پشت‌ كوه‌ها سرك‌ كشيد؛ اما هنوز نگاهي‌ به‌ حياط‌ مسجدالحرام‌ نينداخته‌ بود كه‌ ديدم‌ پليس‌هاي‌ زيادي‌ پيرامون كعبه گردآمدند. مردم‌ را تا مقام‌ ابراهيم‌(ع‌) عقب‌ راندند. فكر كردم‌ شخصيتي‌ سياسي يا فرد موقعيت داري مي‌آيد. مردم‌ سرگشته‌ نگاه‌ مي‌كردند. پلكان‌ مخصوصي‌ آوردند. درب‌ كعبه‌ را گشودند. كسي‌ از ترس‌ شرطه‌ها جرأت‌ نزديك شدن‌ به‌ كعبه‌ را نداشت‌.

انديشه‌اي‌ بسان‌ پروانه‌ در آسمان‌ ذهنم‌ نرم‌ مي‌چرخيد: «مي‌شود وارد كعبه‌ شوم‌؟!» اين‌ كار براي‌ يك‌ ايراني‌ شيعه‌، آن‌ هم‌ طلبه،‌ بسيار دشوار بود.از قسمت‌ ركن‌ شامي‌، عده‌اي‌ با كارت‌ مخصوص‌ وارد حجر اسماعيل‌ مي‌شدند. زير ناودان‌ طلا مي‌ايستادند و با نوبت‌ به‌ طرف‌ ركن‌ عراقي‌ و سپس‌ پلكان‌ مي‌رفتند و وارد كعبه‌ مي‌شدند.

تشنه‌ شده‌ بودم‌؛ تشنة‌ رفتن‌ به‌ داخل‌ كعبه‌. دور كعبه‌ مي‌چرخيدم؛ مانند شاپركي‌ كه‌ دور فانوس‌ مي‌چرخد؛ گاه‌ به‌ شيشه‌ داخل‌ مي‌خورَد، برمي‌گردد و باز مي‌چرخد. من‌ هم‌ دور مي‌زدم‌. هر گاه به‌ كعبه‌ نزديك‌ مي‌شدم‌، شرطه‌ها دورم مي‌كردند. دلم‌ شكست‌: «خدايا! چه‌ مي‌شود اگر به‌ درون‌ كعبه‌ راه‌ بيابم‌؟» اشك‌‌هايم صورتم‌ را مي‌شست‌ و لب‌هايم خدا را به‌ زهرا(س)سوگند مي‌داد.

اعتماد به‌ نفس‌ عجيبي‌ پيدا كردم‌. به‌ ديوارة‌ انساني‌ پليس‌ نزديك‌ شدم‌. نمي‌دانم‌ چگونه،‌ لحظه‌اي‌ اين‌ زنجيره‌ از هم‌ گسست‌.

گويي‌ دستي‌ به طرف‌ حجر اسماعيل‌ پرتم كرد. در ميان‌ جمع‌، هم‌ مي‌ترسيدم‌ و هم‌ اميدوار بودم‌.

صف‌ به‌ كندي‌ حركت‌ مي‌كرد.

شرطه‌ مي‌گفت‌: واحد، واحد.

نزديك‌ پلكان‌، مأمور سياه چهره‌اي ايستاده‌ بود و از افراد برگ ورود مي‌خواست و مي‌گفت‌: إعط‌ ورقة.

برگ ورود من، توسل‌ به‌ امام‌ زمان‌(ع‌) بود. پله‌ را بالا رفتم‌. هيچ‌ كس‌ از من‌ چيزي‌ نخواست‌. خواب‌ بودم‌ يا بيدار؟ شرطه‌ها مرا مي‌ديدند يا نه‌؟ پا را داخل‌ كعبه‌ گذاشتم‌. بدن‌ مي‌لرزيد و هق‌ هق گريه، امانم‌ را بريده‌ بود. دو ركعت‌ نماز خواندم‌. لحظاتي از وقتم به‌ نيايش‌ گذشت‌. آه،‌ به‌ سبكي‌ يك‌ پَر بودم‌. ياد حديثي‌ افتادم‌ كه مي‌گويد: ورود به‌ داخل‌ كعبه‌، «دخول‌  في‌ رحمةالله و خروجٌ‌ من‌ الذنوب» است‌.

عمامه‌ام‌ را به‌ ديوار كعبه تبرك كردم. لحظاتي بعد كم‌ كم‌ جمعيت‌ را به‌ بيرون‌ هدايت‌ كردند. از پله‌ها پايين‌ آمدم‌ و به طرف‌ حجرالاسود رفتم. دو شرطه‌ بيشتر نبودند. حجر را بوسيدم‌ و به ميان مردم آمدم. جمعيت در آغوشم گرفتند و زيارت‌ قبول‌ مي‌گفتند.

عجيب‌ است‌؛ عمامه‌ هنوز عطر كعبه‌ را با خود دارد. ديگر آن‌ را بر سر نگذاشتم‌.



| شناسه مطلب: 80890