در آستانه حضور

در آستانه حضور پای به پای ابراهیم (به سوی میقات) حالا گریزان از حقارت زندگی روزمره باید به میقات بروی و شکوه قیامت را در یکپارچگی جماعت سفیدپوش نظاره کنی. مدینه اولی هستی و میقات تو مسجد «شجره» است. میقات یعنی جدا شدن و پیوستن، یعنی دل به زنجی

در آستانه حضور


پاي به پاي ابراهيم

(به سوي ميقات)

حالا گريزان از حقارت زندگي روزمره بايد به ميقات بروي و شكوه قيامت را در يكپارچگي جماعت سفيدپوش نظاره كني.

مدينه اولي هستي و ميقات تو مسجد «شجره» است.

ميقات يعني جدا شدن و پيوستن، يعني دل به زنجيرة محرمان گره زدن، يعني سكوي پرواز و آواز «لبيّك اللهم لبيك» ...

اينجا بايد احرام ببندي.

اينجا بايد غبار «من» را از جان بزدايي.

اينجا آغاز محشر است.

اينجا «يوم يبعثون» است.

لباس‌ها را از تن بيرون غسل احرام مي‌كني و لباس تو فقط دو حوله سفيد است، يكي به كمر و يكي بر دوش.

نيّت حج تمتّع مي‌كني.

و اينجا چه قيامتي است؛ يكپارچه سفيد.

در ميقات كه مي‌روي مي‌فهمي پوچي و هيچي، و به قول جلال، «خسي در ميقات» هستي نه كسي در ميعاد.

مثل ستاره‌اي كه به خاك بيفتد سرت را ميان زانوانت مي‌گيري، صداي خودت را مي‌شكني، مثل صداي باد در نيزار، لَخت و غمگين.

همه در حال خودشان هستند. از تيره و نژاد، فقير و غني خبري نيست؛ همه يكدست‌اند و يكرنگ.

اينجا هيچ كس بر ديگري برتري ندارد. بازار دل است، و دل هر چه شكسته‌تر، قيمتي‌تر.

روحاني كاروان براي زايران مُحرِم، صحبت مي‌كند.

بايد تلبيه بگويي و عاشقانه خدايت را صدا بزني:

«لبّيك اللّهم لبّيك، لبيك لا شَريكَ لك لَبّيك»،

انّ الحمدَ و النعمةَ لَكَ و المُلك، لا شريك لك لبيك»

لبيك و گريه به هم مي‌آميزد و انسان مي‌سازد؛ انسان پاك و مصفّا.

عجب حال و هوايي است...

كم كم «شجره» را ترك مي‌كني؛ به سمت مكه با ماشين‌هاي روباز.

همه مُحرِم شده‌اند؛

مُحرِم يعني در آينه نگاه نكن تا خودت را نبيني بلكه خدا را ببيني.

آينه تو را به زمين، به خاك پيوند مي دهد و تو بايد در آينگي خداوند يله باشي.

محرم شدن، حديث دلدادگي و دلسپردگي است.

در انتهاي اتوبوس روباز نشسته‌اي و بندبند تلبيه را بلند مي‌خواني و زايران همراهي‌ات مي‌كنند.

مي‌روي و مي‌روي به اشتياق ديدن مكه.

و ... ديوار‌هاي مكه، دل بيقرارت را به گريه مي‌اندازد.

ديگر تلبيه بس است. حالا نوبت سكوت است.

در سكوت، حرف‌هاي بسياري است و به قول آن شاعر:

گاهي سكوت، معني فرياد مي‌دهد.

ميان اشتياق و انتظار، ميان تبسم و گريه مانده‌اي.

اينجا همان جاست كه سالها با بوي او زنده‌اي. همان جاست كه ماههاست بي‌قرار اويي. سرزمين آيات منتشر وحي! سرزمين گام‌هاي ابراهيم و محمد(ص)! سرزميني كه هفت آسمان به رويش آغوش گشوده‌اند.

نه، اينجا زمين نيست، آسمان است و رحمت.

به مكه رسيده‌اي.

شب است و نورباران، حالا حس مي‌كني همساية خدا شده‌اي و زمزمه مي‌كني:

تو كريم مطلق و من گدا، چه كني جز اين كه نخواني‌ام

دَرِ ديــگرم بــنما كـه مـن به كــجا روم چـو بـراني‌ام

هــمه عــمر هـرزه دويده‌ام، خجلم كنون كه خميـده‌ام

مــن اگــر به حــلقه تـنيـده‌ام، توبـرونِ در نـَشانـي‌ام

* * *

تو از عشيره اشكي، من از قبيله آهم

تو از طوايف باران، من از تبار گياهم

تو آبشار بلوري، تو آفتاب حضوري

طلوع روشن نوري، در آسمان پگاهم

به جستجوي نگاهت، هزار دشت عطش را

گذشته‌اند پريشان، قبيله‌هاي نگاهم


***

قلندران تبسم، نشسته‌اند چه غمگين

كنار خيمه سبز نگاههاي تو با هم

كدام وادي شب را در آرزوت گذشتم

كه دستهات گلي را نكاشت بر سر راهم

شكسته بال ترينم، مگر پرنده مهرت

به سوي كوچ بخواند، از اين كرانه مرا هم


| شناسه مطلب: 80924