در فراغ مدینه
در فراغ مدینه روزهای اقامت در «مدینه» سپری میشود. چارهای جز «رفتن» نیست. ولی ... دل کندن از «مدینه» مشکل است. چه میدانیم؟ شاید دیگر، هرگز توفیق باز آمدن به «دیار یار» نباشد. چه شبهایی که در «غربت بقیع»، گریستی، و چه روزهایی که کبوتر حرم پیامبر
در فراغ مدينه
روزهاي اقامت در «مدينه» سپري ميشود. چارهاي جز «رفتن» نيست.
ولي ... دل كندن از «مدينه» مشكل است.
چه ميدانيم؟ شايد ديگر، هرگز توفيق باز آمدن به «ديار يار» نباشد.
چه شبهايي كه در «غربت بقيع»، گريستي، و چه روزهايي كه كبوتر حرم پيامبر بودي، صداي «اذان»، به سوي نماز و نياز ميخواندت،
رواقهاي نوراني حرم پيامبر (ص)، كهكشاني از معنويّت و شوق را در سينه دارد. شبها همه شب، تلألؤ نو را در حريم حرم به تماشا مينشيني. و روزها همه روز، گنبد سبز مرقد پيامبر، دلها را ميروياند و ميشكوفاند. و «بقيع» اين كانون اسرار پنهان، اين مجموعة كرامتهاي مدفون در خاك، اين سند مظلوميت حق، اين تجسم اشكها و دردها و داغهاي شيعه در طول تاريخ، اين خانة غم و ماتم،اين آشيان دلهاي سوخته و پرستوهاي پرشكسته، اين بقعة مقدس، ولي بيسايبان، براي ما معناي ديگري دارد.
شهداي احد، مسجد قبا، ذوقبلتين، بيت الأحزان بي نشان و ويران، محلّة خراب شدة «بنيهاشم»، خانة فاطمه، محراب تهجّد، منبر و محراب پيامبر، ستون توبه و حنآنه، صفّه و روضه، همه و همه را ميگذاري و ميروي. اما، دل كندن، بسي مشكل است.
روزهاي اقامت در «مدينه»، ما را به تاريخ «صدر اسلام» ميبرد.
گريههاي بقيع، رنجهاي «اهل بيت» را در خاطرهها تجديد ميكند.
نخلهاي شكسته و خشكيدة مدينه، نجواها و نيايشهاي علي (ع) را به ياد مي آورد.
اما ... چارهاي نيست. بايد با مدينه و آثارش، مساجدش، مزارهايش، بقيع و حرمش، خداحافظي كرد و دعوت ابراهيم و خداي ابراهيم را «لبيك» گفت.
ميروي، ولي دلت آكنده ازغمهاي مدينه است، اشكها امان نميدهد. آيا باز هم «مدينه» را خواهي ديد؟
اي خدا!... اميدمان را نااميد مكن. ما، دلبستة اين آب و خاكيم.
ما، از اول هم، «اهل مدينه» بودهايم. دلمان گواهي ميدهد، احساسمان با اين سرزمين گره خورده است.
يا فاطمه الزهرا... ميرويم. اما دريغ كه مزار پنهانت را نيافتيم. ولي دل هر يك از ما مزار توست. تو در قلب سوختة مايي.
از اين پس، ما هر جا كه برويم، آنجا را «مدينه» ميبينيم.
اي «مدينه»!... باز هم ما را بخوان، تا با اشتياقي بيشتر به سويت بشتابيم.
اتوبوس كه حركت ميكند همه عاشقانه گريه ميكنند و تو با خويش ميخواني:
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
وبالاخره از مدينه خارج ميشوي. با خودت فكر ميكني به بركت اين سرزمين. راستي كه اگر دعاي حضرت ابراهيم (ع) نبود «وارزقهم من الثمرات» اين سرزمين خشك لم يزرع، هيچ گاه چنين شكوهمند و از نعمت سرشار نميشد.