دلم را جا می‌گذارم

دلم را جا مي‌گذارم حال مي‌خواهم خداحافظي

دلم را جا مي‌گذارم

حال مي‌خواهم خداحافظي كنم. وقتي كه آمده بودم سرا پا شور و شوق بودم، مثل همه. بدجوري دلم گرفتار شده است، همه به من گفته بودند به مدينه كه آمدي سراسر وجودت را بهت و حيرت فرا مي‌گيرد. و اين بهت و حيرت لحظه لحظة حضور، تو را پيامبر همراهي مي‌كند.

حالا مي‌خواهم خداحافظي كنم. نمي‌دانم چه بگويم. با چه زباني از پيامبر خاتم، فاطمة اطهر و ائمه بقيع خداحافظي كنم. دل كندن اين طور هم كه فكر مي‌كنم آسان نيست، صبر و تحمل مي‌خواهد.

در خلوت دل به خود مي‌آيم كه در اين فاصلة اندك هيچ قدر فرصت‌ها را نداسته‌ام. وقتي بار و بنديل سفر را آماده مي‌كردم و قبل از سفر اشتياق فراواني براي آمدن به شهر پيامبر داشتم گمان مي‌كردم به محض ورود خود را به حرم مي‌رساند و با زيارت اندكي تسكين مي‌يابد، اما تو گويي اين شرر بعد ازملاقات با حبيب خدا تا مغز استخوان هم نفوذ پيدا كرده، به قول سعدي:

گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق ساكن شود بديدم و مشتاق‌تر شدم

و اين حس و حال من تنها نيستم، بلكه هر كه را در اين وادي مي‌بينم دوباره دلش بهانه ديدار دارد.

خدايا! مي‌خواستم بندگي را اينجا بياموزم تا حلاوت حج را در ذائقة مهجورم بچشاني و لب‌هاي عطشناك معرفت را از اقيانوس كران ناشناس حج بي نصيب نگذاري، حالا نمي‌دانم، رفتار و كردار رضايت پيامبر تو را به همراه داشته است؟

هنوز هم دلم بهانة مدينه دارد، كاش اينجا مي‌ماندم مي‌خواهم بروم اما دلم را جا مي‌گذارم.


| شناسه مطلب: 80934