بخش 1
گزارشی از برپایی دعای کمیل در بین الحرمین: آسمان مدینه عطرآگین شد
گزارشي از برپايي دعاي كميل در بين الحرمين
آسمان مدينه عطرآگين شد
تصوير اول
هنوز عقربههاي ساعت روي 9:30 دقيقه ميچرخند. كمكم فضاي خيابان بينالحرمين پر از زائراني ميشود كه براي مراسم دعاي كميل آمدهاند. از هر استان و شهر و دياري كسي را ميبيني. با نظم و انضباط...
وقتي به چشمهايشان خيره ميشوي، احساس ميكني مثل ابرهاي بارانزا آماده باريدناند. از نگاههاي اين همه عاشق ميتواني دريابي كه تنها يك صاعقه كافي است تا اين چشمها را بباراند. و امشب قرار است اين صاعقه در دعاي كميل اتفاق بيافتد. از كسي ميپرسم چه احساسي داري. ميگويد: يكي از آرزوهاي من اين بود كه بين گنبدالخضرا و كوچههاي بنيهاشم و بقيع بنشينم و با امير مؤمنان دعاي كميل بخوانم. راست ميگويد اگر در مدينه باشي، كنار روضةالرسول، كنار بقيع، با حنجره مولا حرفايت را نزني خيلي ضرر كردهاي.
تصوير دوم
بچههاي بعثه در يك اقدام جالب، در چند لحظه، تمام كارهايي را كه از قبل آماده كردهاند اجرا ميكنند. صوت رساني، فيلمبرداري، انتظامات مردم و... همه كارها روي نظم و انضباط انجام ميشود. چند نيروي عربستاني از بالاي پلههاي بقيع تمام كارها را زير نظر دارند، يك نفر در حال فيلمبرداري است. البته نبايد همكاري نيروي عربستاني را ناديده گرفت. اين مراسم فقط مختص ايرانيهاست و تنها ايرانيها اجازه حضور در مراسم را دارند و اجازه حضور به كس ديگري داده نميشود. اما در بعضي از فراز هتلهاي روبرو مسافران ساير كشورها با مراسم همراه ميشوند.
نميتوانيم از اين مسأله چشمپوشي كنيم كه نظم و انضباط حرف اول را اينجا ميزند.
تصوير سوم
ساعت 10 ميشود، قاري قرآن شروع به خواندن قرآن ميكند. وقتي نسيم آيات در اين فضا به جان آدم ميوزد، يك لحظه احساس ميكني صداي جبرئيل است كه ميآيد. آيات را به خوبي انتخاب كرده است. قاري با لطافت تمام واژه به واژه آيات را به جان همراهان مينشاند. صداي نمنم بارش ابر چشمها به گوش ميرسد، درست مثل بارانهاي بهاري كه نمنم ميبارد. موسيقي گريه با لحن خوش آيات در اين نورانيت محض جاري ميشود. سوره كوثر غوغايي ميكند در قلبهاي خسته... يادم ميآيد كسي ميگفت: بانو! ميشود پهلوي تو بود و شكسته نبود؟ احساس ميكنم حالا كه كلام مولا ميخواهد بر زبانها جاري ميشود آسمان هم دوست داد خودش را از آن ارتفاع پايين بكشد و بيايد بنشيند كنار دست همين زائران ساده و صميمي. حالا دعا شروع ميشود. همه آمدهاند در آرامش كامل بسم الله الرحمن الرحيم...
تصوير چهارم
گفتم كه صاعقه ميخواهد اين چشمهاي باران زاي مردم. اولين رعد در اين آسمان، آنجايي است كه مداح ميخواند اللهم اغفرلي الذنوب التي... راستي چقدر دلم هوايي اين لحظات بود، اصلاً فكر نميكردم اين جا در بينالحرمين بتوانم اين گونه لطافت بال ملائك را درك كنم. اصلاً فكر نميكردم اين گونه باشد. هزار و چهارصد سال تاريخ اسلام از جلوي چشمهايم عبور ميكند. و من مبهوت كلماتي هستم كه از حنجره مولا وزيده است تا امروزهاي ما. انگار امير بيان اين مناجات را براي دلهاي ما باريده است...
ظلمت نفسي... واي بر من كه چگونه خواهشهاي تن را، به ملكوت ترجيح ميدهم. چگونه با دستهاي خودم ظالمانه قلبم را جريحه دار ميكنم. چگونه خودم را در انتهاي بيچارگي محبوس ميكنم. حالا آمدهام اينجا، اينجا بهشت است. بهشتي كه بدون حساب بدانجا ميآورند. تنها حساب و كتاب در اين بهشت دوستي محمد و آل محمد (ص) است و من هر چه نداشته باشم اين يكي را دارم. من عاشقم، عاشق همين انسانهاي والايي كه در بقيع آرميدهاند. هزاران بار براي دردهاي پيامبر اشك ريختهام و حالا اينجا در بهشت زمين با واژگاني پرواز ميكنم كه از غربت نخلستانهاي مدينه رنگ و بو گرفته است.
تصوير پنجم
حتي آنهايي كه پشت دوربين ايستادهاند تا اين فضا را ثبت كنند هم گريه ميكنند. مناجات اينگونه هم صفايي دارد. هم در حال ثبت لحظات باشي و هم باراني مناجات. انتظامات سعي ميكنند با نظم و آرامش فضايي را مهيا كند كه زائران بتوانند در آن با معبود عاشقانه حرف بزنند. از اينكه ثانيهها به سرعت طي ميشوند احساس عجيبي دارم. اصلاً دوست ندارم ثانيهها اين گونه سريع رخت بربندند. اصلاً دوست ندارم عقربههاي ساعت را كه اينگونه با شتاب ميروند و كلمات دعا را زير زبان مداح ميگذراند. دوست دارم زمان از حركت بايستد و من در همين جا در همين لحظات جاودانه شوم... اما چه كنم كه عمر اين ثانيهها كوتاه است. قو علي خدمتك جوارحي...
تصوير ششم
دعا تمام شده است. دستهاي مهرباني مردم به نشانه قبولي طاعات در همديگر قفل ميشوند. بعضيها مثل اينكه جان دوباره يافته باشند هم ديگر را در آغوش ميگيرند. حالا آسمان چشمها آبي آبي است مثل آسماني كه بغضهاي متراكماش را باريده باشد. هر گروه از زائران سعي ميكنند همراهانشان را بيابند و بروند. از بلندگوها ميگويند كه نظم جلسه را همچنان ادامه بدهيم. صلوات و شعار بلند نفرستيم. در نظافت محوطه كوشا باشيم. كم كم همه متفرق ميشوند. بچههاي بعثه در يك چشم به هم زدن تمام آنچه را كه آورده بودند جمع ميكنند و دوباره صحن بينالحرمين مثل روزها و شبهاي قبل ميشود. تاريك و تنها، خاموش و سرد... گاهي كسي با دوچرخه از آن عبور ميكند گاهي يك ماشين پليس از آن رد ميشود.
حالا دعا تمام شده است و همه رفتهاند و بقيع مانده است و داغهاي پياپياش.قبه الخضرا مانده است و مظلوميت هميشگياش. كوچههاي بنيهاشم مانده است و خاموشي دردهاي نهفتهاش.
تصوير هفتم
احساس ميكنم سبك شدهام. احساس ميكنم گرههاي حنجرهام باز شده است. احساس ميكنم يك كار مفيد كردهام... اين لحظات هيچ وقت از يادم نميرود. پيرمردي را ديدم قد خميدة عصا زنان با عرق چين سبز به سمت انتهاي خيابان ميرفت. گفتم: حاجي جان كمك نميخواهي؟ ايستاد. كمر خميدهاش را كمي راست كرد. خيره در چشمهايم نگاه كرد... اشك در چشمهايش حلقه زد... اشكها شروع به باريدن گرفت... گفت: كمك... من كمك نميخواهم... اما يك نفر هست كه از فرط بيكسي سرش را در چاه ميكند و فرياد ميزند برو به او كمك كن...
حامد حجتي