پرواز تا فرا سوی زمین
پرواز تا فرا سوی زمین برای تو این روزها مثل برق و باد میگذرند... هر صبح وقتی در ترنم لحظات بقیع، بین بارانزایی چشمهایم همه میایستی و هوای تازه عشق را تنفس میکنی، هیچ دوست نداری که ثانیهها این گونه سریع از مقابل چشمانت عبور کنند. هیچ دوست نداری، ای
پرواز تا فرا سوي زمين
براي تو اين روزها مثل برق و باد ميگذرند... هر صبح وقتي در ترنم لحظات بقيع، بين بارانزايي چشمهايم همه ميايستي و هواي تازه عشق را تنفس ميكني، هيچ دوست نداري كه ثانيهها اين گونه سريع از مقابل چشمانت عبور كنند. هيچ دوست نداري، اين روزها تمام شوند. اما روزها و شبها حرفهاي تو را به گوش نميگيرند و ميروند و تو ميماني با حسرت گذشته.
بايد آهسته آهسته از اين جا پرواز كني. آمده بودي كه حس پريدن را تجربه كني و از فرودگاه مسجد شجره به سمت بينهايت كعبه پرواز كني. اين جا در لطافت لحظات مسجدالنبي و مهرباني فراگير بقيع، چيزي جز مهيا شدن براي پرواز را به تو نياموختهاند.
اينجا به حرمت آينههايي كه فرا روي تو گشودهاند دو بال «عشق» و «معرفت» را به پيكرهات افزودهاند دو بالي كه ميتواني با آنها به سرزميني پرواز كني كه بال ملائك را ياري پر زدن در آن آسمان نيست.
«عشق» همين حس زيبايي است كه اينجا تو را مهمان عرش ميكند. همين قطرات زيبايي است كه در انعكاس نور سبز گنبدالخضرا در چشمهايت مينشيند. همين باراني محض است كه در بقيع تو را به آسمان ميرساند. «عشق» همين حس زيبايي است كه روي خط تاريخ تو را از كوچههاي مدينه تا پاي سجاده امام چهارم ميكشاند و به مكتب امام صادق(ع) و امام باقر(ع) ميرساند. «عشق» همان چيزي است كه اينجا در جا نماز مردم به وفور يافت ميشود و در دانههاي تسبيح، يك به يك، رمز «عاشقي» را روي لبان تو سبز ميكند. عشق همان بالي است كه با هر بار پر زدن تو را با ملكوت همسايه ميكند.
و «معرفت» حرفهاي نگفتهاي است كه تو اينجا در سكوت لحظاتش به آنها رسيدهاي. «معرفت» همان پنجرة باز شدهاي است كه سالهاست تو از پشت آن دنيا را نگاه كردهاي، حالا همان پنجره رو به سوي تو گشوده شده است و تو ميتواني با تمام وجود آن را نفس بكشي. «معرفت» اينجا تو را به مقامي ميرساند كه ميفهمي چگونه در قنوتهايت خدا را بخواني، چگونه در قيام و قعودت به عرش نزديك شوي، چگونه در سجدههايت گل كني و چگونه با تشهد و سلام به مقام قرب الهي برسي. «معرفت» مثل دستهاي مهربان اين شهر روي سرت دست ميكشد تا شايد بهتر از قبل دريابي تو در كجاي عالم ايستادهاي، براي چه زندگي ميكني و كدام افق را بايد بكاوي. تو اينجا در آخرين روزهاي عاشقانه مدينه رو به سوي پنجرههاي معرفت آنچنان نفس ميكشي قلبت را براي هميشه پُر كني.
فرصتهاي تو كوتاهاند و تو ميخواهي به مسجد شجره بروي تا آماده ملاقات شوي و «ملاقات» وقتي دست ميدهد كه با دو بال «عشق» و «معرفت» پرنده خوبي براي اين لحظات باشي...