باران مدینه

باران مدینه مهدی گل‌محمدی صبح زود بود. تلفن زنگ زد. دخترم بود. با خودم گفتم: «صبح به این زودی، اون هم روز جمعه چه خبر شده؟ من که دیشب با خانواده صحبت کردم، خبری نبود.» اما او بی‌قرار بود. خیلی عجله داشت، می‌خواست فوری حرفش را بزند. قلبم به ت

باران مدينه

مهدي گل‌محمدي

صبح زود بود. تلفن زنگ زد. دخترم بود. با خودم گفتم: «صبح به اين زودي، اون هم روز جمعه چه خبر شده؟ من كه ديشب با خانواده صحبت كردم، خبري نبود.»

اما او بي‌قرار بود. خيلي عجله داشت، مي‌خواست فوري حرفش را بزند.

قلبم به تپش افتاده بود. پرسيدم: «روز جمعه، صبح به اين زودي، چه طور شده نخوابيدي و ياد بابا افتادي؟ نكنه دلت تنگ شده؟»

گفت: «آره، دلم كه خب، خيلي تنگ شده، اما زنگ زدم بگم باباجون مشهد برف اومده.»

گفتم: «راست مي‌گي؟»

گفت: «آره.»

گفتم: «اتفاقاً ديشب اين‌جا هم بارون اومد، اون هم چه باروني! نبودي ببيني.»

تعجب كرد. گفت: «جدي مي‌گي باباجون؟ مگه عربستان هم بارندگي مي‌شه؟»

گفتم: «آره. ديشب جات خالي بود تو مدينه؛ بين‌الحرمين، دعاي كميل. نبودي ببيني چه باروني گرفته بود. دامن دامن اشك بود كه از چشم زائران حرم پيامبر مي‌باريد. آسمان حسابي شرمنده شده بود.»

هنوز حرف‌هايم تمام نشده بود كه صداي باران را از پشت گوشي تلفن شنيدم. ميان اشك و باران گفت: «باباجون! يادت باشه واسه اين جور بارون‌ها، هيچ وقت با خودت چتر نبري. وقتي هم لباس‌هات خيس بارون شد، اون‌ها رو توي آفتاب خشك نكني.»

گفتم: «خب. حالا تو از برف مشهد بگو.»

خنده‌اي كرد و گفت: «باشه واسه وقتي كه برگشتي.»

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 


| شناسه مطلب: 81187