گفت‌وگو با #171;علی اکبر عربی#187; جانباز سفر حج و همراهانش: پاهایم را در شلمچه امانت گذاشتم

گفت‌وگو با «علی اکبر عربی» جانباز سفر حج و همراهانشپاهایم را در شلمچه امانت گذاشتم  مهران بهروز فغانی با پای دل آمده به این سفر دور و دراز. جنگ را با تمام لحظه‌هایش، درک کرده است. عملیات کربلای پنج را خوب به یاد دارد. آن غروب عملیات

گفت‌وگو با «علي اكبر عربي» جانباز سفر حج و همراهانش
پاهايم را در شلمچه امانت گذاشتم

 مهران بهروز فغاني

با پاي دل آمده به اين سفر دور و دراز. جنگ را با تمام لحظه‌هايش، درك كرده است. عمليات كربلاي پنج را خوب به ياد دارد. آن غروب عمليات را. «علي اكبر عربي» يكي از جانبازاني است كه براي موسم حج، عازم مدينه شده همراه همسر و پسر بزرگش كه او جنگ را نديده ولي يادگار جنگ تحميلي، هميشه پيش رويش است. پدر و پسر و همسري كه غمخوار تمام لحظه‌هاي مرد جنگ است، گوشه‌اي از هتل فندق الدخيل، نشسته‌اند گرم گفت‌وگو. لقمه غذايي مي‌خورند به شكرانه اين سفر كه مي‌توانست سه سال پيش، آغاز شود.

علي اكبر عربي، در رشته تاريخ از دانشگاه يزد فارغ‌التحصيل شده است به سال 1373. قطع نخاع است ولي ارتباطش با زندگي و زيارت هرگز قطع نشده است. اين روزها درد عفونت مثانه كه از چند سال گذشته، همراهش است، گاهي لحظه‌هاي جنگ را به يادش مي‌آورد. لحظه‌اي كه دوستان نزديكش، خواب شهادت ديدند و رفتند. او در هنگامه شلمچه پاهايش را به امانت جا گذاشت.

 همه با پا آمده‌اند و شما با دل. معمولاً مي‌گويند حاجي چه كرده‌اي كه پذيرفته و دعوت شدي!

- من پايم را به امانت در شلمچه گذاشتم. همان روزي كه رفته بوديم خط مقدم و داشتيم تانك‌هاي بعثي را رصد مي‌كرديم. آنها كه با دل مي‌آيند، بايد حواسشان باشد. اگر دل را حسابي صيقل نداده باشيم، اگر دل ما اينجا توجه و حضور نداشته باشد، ديگر چه تفاوت مي‌كند، پاي پياده آمده باشي يا با دل.

 چه زماني به دلت افتاد بايد زائر خانه خدا باشي؟

- از جواني دوست داشتم به حج بيايم. هميشه در فكرش بودم. خب آن زمان شرايطش فراهم نبود؛ كار و زندگي تا اينكه مجروح جنگي شدم و بعد از چند سال ثبت نام كردم و بعد از مدتي كه آن هم ماجرايي دارد،‌ به اتفاق همسر و پسرم به عنوان همراه، عازم سفر شديم. البته قبل از حج، به عمره آمده بودم.

 از زمان ثبت‌نام چه مدت طول كشيد تا مشرف شوي؟

- سه سال گذشته پول سفري سه نفره را پرداخت و ثبت نام كردم. سال اول آماده بوديم بياييم ولي گويا قسمت‌مان نبود. پسر بزرگم كه مي‌خواستم همراهم باشد، مي‌گفت كه شايستگي تشرف به اين سفر را ندارد. سال بعد هم همين موضوع را داشتيم و گفتيم كه پسر كوچك‌ترمان بيايد اما جور نشد تا اينكه امسال با همان پسر بزرگم (احمد) و همسرم آمديم.

مي‌گويند سفر حج به قسمت و همّت آدم‌ها نيست، بايد از سوي او دعوت شوي. به اين معنا فكر كرده‌ايد؟

- الآن و با شنيدن اين سخن كه گفتيد، تازه موضوع برايم مشخص شد. و واقعاً همينطور است تا زماني كه دعوتت نكرده باشند، نمي‌تواني سفر حج را حتمي بداني. واقعيت اين است كه فكر اين روزها را نمي‌كردم كه بتوانم مشرف شوم، آن هم با پايي كه قطع نخاعي است و بيست و يك سال است آن را دنبال خود مي‌كشم.

 لحظه مجروح شدن را به ياد مي‌آوري؟

- خوب يادم هست در عمليات كربلاي 5 شلمچه روز 19 دي ماه 65 حضور داشتيم. شب آماده رفتن به سمت خط بوديم و حركت كرديم. ساعت‌ها مي‌گشتيم تا رزمنده‌ها را پيدا كنيم. ما گم شده بوديم. هوا داشت روشن مي‌شد كه خوشبختانه جاده و مسير را شناسايي كرديم و بايد از مسيري كه معروف به سه راه شهادت بود، مي‌گذشتيم.

 چرا مي‌گفتند، سه راه شهادت؟

- چون تعداد زيادي از رزمندگان در همين نقطه كه دشمن گراي آن را گرفته بود، شهيد شدند. بايد از پل كانال ماهي مي‌گذشتيم. جاي اصابت گلوله توپ‌ها سطح پل را سوراخ كرده و حفره‌‌هايي ايجاد شده بود كه مجروحان را داخل آن مي‌گذاشتند كه تير نخورند و اميدواري اين بود كه آنها را به پشت خط برگردانند. در طول راه كه بايد خيلي سريع مي‌گذاشتيم و فرصت زيادي هم نداشتيم، نماز مي‌خواندم. همگي مي‌دويديم تا از تير رس دشمن در امان باشيم. خلاصه رسيديم خط مقدم و رفتيم پُشت خاكريزها تا كارمان شروع شود. در اين مدت سنگر مي‌ساختيم و نزديك غروب، قرار بر اين بود برويم جاي رزمندگان مازندران و آنها نفسي تازه كنند. تانك‌هاي بعثي را در 50 متري خودمان مي‌ديديم.

 دقيقاًَ كارتان چه بود؟

- من كمك آر پي جي زن بودم. خدا رحمتش كند، دوستي داشتم كه اين كار را مي‌كرد‌، شهيد سنجري. بلند شد كه آتش كند ولي يكباره ديدم مورد هدف گرفته است و پرت شد گوشه‌اي. سينه‌اش غرق خون بود و به سختي نفس مي‌كشيد. او شهيد شد و خودم آر پي جي را برداشتم و با هدف گرفتن تانك، شليك كردم. داشتم نتيجه را مي‌ديدم كه به گوشه‌اي پرتاب شدم. ظاهراً خمپاره 60 اطرافم اصابت كرد. تنم داغ شد. به خودم آمدم و ديدم بدنم سالم است ولي به تدريج فهميدم كه پاهايم تكان نمي‌خورد و احساسي ندارم. قطع نخاع شده بودم. فرمانده فهميد و همان‌جا گفت: ببين، پاهايت را همين جا به امانت بگذار و امام زمان(عج) را صدا بزن و بگو كه اين پاها روز قيامت مي‌توانند شهادت بدهند كه كجا بودند. و بيهوش  شدم.

 بيهوشي بود يا كه خواب شهادت، چه ديدي؟

- دوستي داشتم كه به من سيلي مي‌زد تا هوشيار باشم. مي‌گفتند اگر بخوابي، خواب شهادت است و آنها نمي‌خواستند شهيد شوم. به هر حال من قبل از آن بيهوشي يا كه خواب، شهادتين را زير لب گفتم. به خودم آمدم و ديدم داخل يكي از همان حفره‌هايي هستم كه بچه‌هاي مجروح را توي آنها مي‌گذاشتند. از دور ديدم يك لندكروز نزديك مي‌شود. اما گويا مرا نديده بود به سرعت طرفم مي‌آمد. سرم كاملاً بيرون از حفره بود و گفتم از روي سرم مي‌گذرد. اين بود كه شهادتين را گفتم و آماده شدم تا همه چيز تمام شود و از روي سرم عبور كند، اما تقريباً پنج سانت مانده به پيشاني‌ام، توقف كرد. آنها مرا ديده بودند.

 حالا كه در مدينه هستي، چه برداشتي داري؟

- واقعيت اين است كه فكرش را نمي‌كردم بتوانم به حج بيايم. لحظه‌هاي اينجا برايم به ياد ماندني است. هر گوشه‌اش، حرم مطهر رسول‌الله(ص)، قبرستان بقيع و.. روحم را جلا مي‌دهد. باور كنيد نمي‌توانم وصفش كنم. احساس سبكي خاص دارم كه قابل گفتن نيست.

 براي حضور در بيت‌الله الحرام آماده شده‌اي؟

- از هر فرصتي بايد براي آمادگي حضور، بهره ببريم. من هم تلاش مي‌كنم چنين باشم. موقع آمدن از چند عالم ديني خواستم تا بگويند وقتي چشمم به كعبه مي‌افتد، بايد چه بگويم و از خدا چه خواست‌هايي داشته باشم. فهميدم كه عاقبت بخيري يكي از مهم‌ترين دعاهايي است كه بايد زمزمه‌اش كنم. گره‌گشايي از كار جوانان، در امان ماندن‌شان از مسايل و مشكلات اجتماعي و فرهنگي، اعتياد و بزه‌هاي ديگر همگي دعاهاي من را تشكيل مي‌دهد.

مرا به رشادت پدرم مي‌شناسند

«احمد عربي» فرزند علي اكبر عربي، امسال توفيق تشرف به حج را دارد. او 28 سال دارد و در رشته مهندسي عمران فارغ‌التحصيل شده است. مي‌گويد از ابتدا قرار نبود بيايم حج و به خودم مي‌گفتم تو شايستگي لازم را نداري. قرار بود برادر كوچكم، پدرمان را در اين سفر همراهي كند، به اتفاق مادر. اما خودم هم نمي‌دانم چطور آمدم.

 وقتي قرار شد به حج بيايي و خدمتگزار و همراه پدر باشي، به چه چيزهايي فكر مي‌كردي؟

- مهم‌ترين نكته‌اي كه ذهنم را مشغول خود كرده، سعادت و نعمت همراهي با پدرم به عنوان يك جانباز است. البته اين كار در مقايسه با زحمات و تلاش‌هاي خدمتگزاران كاروان جانبازان، اصلاً به چشم نمي‌آيد. باور نمي‌كنيد ولي به موقعيت اين خدمتگزاران غبطه مي‌خورم. اصلاً وقت استراحت ندارند و مرتب مثل پروانه دور جانبازان مي‌چرخند و خدمات مي‌دهند.

 از اينكه پدرت به عنوان يك جانباز،‌ انجام وظيفه كرده و در مقابل پاهايش را از دست داده، احساس رضايت داري يا اينكه جور ديگري فكرمي‌كني؟

- هرگز در آنچه پدرم و ديگر رزمندگان انجام دادند، ترديد نكردم. نگراني‌ام همه اين است كه چرا در آن موقعيت نبودم و استفاده نكردم. هيچ ملتي از جنگ استقبال نمي‌كند ولي به تعبير حضرت امام(ره) جنگ يك نعمت براي مردم ايران بود.

احساسم اين است كه ما نسل سوخته‌ايم، رشادت‌ها و جوانمردي‌هاي رزمندگان را نديديم و درك نكرديم. با اين حال همينكه جانبازان الان در جمع خانواده‌ها هستند و محترم شمرده مي‌شوند، فرصتي براي درك آن رشادت‌هايشان است.

 درك اين شرايط، وظيفه شما را سخت‌تر مي‌كند، اينطور نيست؟

- يقيناً مسئوليت‌ها در قبال آنها سنگين‌تر مي‌شود. اين را هم اضافه كنم، من هر جا كه مي‌روم و هرجا كه باشم من را به واسطه پدرم مي‌شناسند. خودم كه چيزي ندارم، كاري هم در اين دنيا انجام ندادم اگر مقايسه كنيد ازخودگذشتگي‌هاي رزمندگان جنگ تحميلي را،‌ ما واقعاً چيزي نداريم.

تا آخرش،‌ همراه اويم

«فاطمه مرتضايي» همسر علي‌اكبر عربي است.  مي‌گويد: هرگز از خدمتگزاري به همسرم خسته نشده‌ام. بيست و يك سال است كه در كنار هم در اين شرايط زندگي مي‌كنيم و مشكلي نيست. بچه‌ها هم كمك حال پدرشان هستند.

او اضافه مي‌كند: از اينكه توانايي و قواي جسماني‌ام به تدريج تحليل مي‌رود و پا به سن مي‌گذارم و مانند گذشته نمي‌توانم در خدمت او باشم، نگران هستم و مي‌دانم كه خدا در اين مورد هم ياري‌رسان ماست.


| شناسه مطلب: 81189