طواف و شب
طواف و شب چشمها در خواب فرو رفته بود و فقط صدای گامهای دو نفر شنیده میشد که در دل شب، دور خانه خدا طواف میکردند. این امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) بود که به همراه فرزندش، حسین(علیه السلام) گرد خانه خدا طواف میکرد. ناگاه صدای ناله جانسوزی بل
طواف و شب
چشمها در خواب فرو رفته بود و فقط صداي گامهاي دو نفر شنيده ميشد كه در دل شب، دور خانه خدا طواف ميكردند. اين اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) بود كه به همراه فرزندش، حسين(عليه السلام) گرد خانه خدا طواف ميكرد. ناگاه صداي ناله جانسوزي بلند شد كه با خداي خود سخن ميگفت.
اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) به امام حسين(عليه السلام) رو كرد و فرمود: «اي حسين! آيا ميشنوي ناله گناهكاري را كه به درگاه پروردگار خويش پناه آورده است و با دلي شكسته و چشماني اشكبار، اشك ندامت فرو ميچكاند. آن را پيدا كن و نزد من بياور!»
امام حسين(عليه السلام) دنبال صدا را گرفت و صاحب صدا را بين ركن و مقام يافت كه مشغول نماز بود. امام دست بر شانهاش گذاشت و سلام كرد و فرمود: «اي بنده پشيمان خدا! پدرم، اميرالمؤمنين علي(عليه السلام)، تو را فرا خوانده است.»
جوان از سجاده نمازش برخاست و به حسين(عليه السلام) احترام كرد. با هم نزد اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) رفتند. وقتي رسيدند، امام نگاهي به آن جوان كرد. جواني بود رعنا با سر و وضعي آراسته و لباسهاي تميز. امام از او پرسيد: «اي جوان چگونهاي؟ چرا با آهي دردمندانه و نالهاي جانسوز ميگريستي؟»
جوان گفت: «اي اميرمؤمنان! من گرفتار نافرماني و عاق پدر گشتهام. نفرين پدر پايههاي زندگيام را ويران ساخته و سلامتي و تندرستي را از من گرفته است.»
امام پرسيد: «مگر چه شده است؟»
آهي كشيد و گفت: «من جواني بيبند و بار بودم و خود را با آلودگيهاي گناه تباه ساخته بودم. هيچ ترسي از پروردگار خويش در دل نداشتم. پدر پيري داشتم كه نسبت به من بسيار مهربان بود و مرا بسيار نصيحت ميكرد، ولي من هرگز به پندهاي او گوش نميدادم. هرگاه مرا نصيحت ميكرد، آزردهخاطر ميشدم و به او توهين ميكردم. روزي مقداري پول پيدا كردم. خواستم كه آن را خرج كنم، ولي پدرم مانع شد و خواست جلوي مرا بگيرد كه او را به زمين زدم. او دستهايش را روي زانو گذاشت و خواست بلند شود، ولي از شدت درد و ناتواني نتوانست. كيسه پول را برداشتم و رفتم، ولي شنيدم كه ميگفت به خانه خدا خواهد رفت و مرا نفرين خواهد كرد. او چند روز روزه گرفت و مشغول خواندن نماز شد. سپس بار سفر بست و عازم زيارت خانه خدا شد. او پس از طواف، پرده خانه خدا را گرفته بود و مرا نفرين ميكرد. به خدا قسم كه هنوز نفرين او به پايان نرسيده بود كه فلج شدم.» سپس لباس خود را كنار زد و پاهايش را به امام علي(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) نشان داد. جوان ادامه داد: «بعدها از اين رفتار خود بسيار پشيمان شدم و پيش پدرم رفتم و از او درخواست پوزش كردم، ولي او نپذيرفت. سه سال از اين موضوع گذشت تا اينكه سال سوم، هنگام موسم حج سراغ او رفتم و خواستم به حج برود و در همان محلي كه مرا نفرين كرده است، برايم درخواست بخشش كند. او نيكي كرد و پذيرفت. با هم به سوي مكه حركت كرديم تا به بيابان سياك رسيديم. شبي مهتابي بود و ما بر پشت شترهايمان نشسته بوديم و آرام به راه خود ادامه ميداديم. ناگهان پرندهاي شكاري از كنارمان به هوا برخاست و سر و صدايي كرد. شتر پدرم رم كرد و او را به زمين زد. بدن او به سنگها و صخرهها برخورد كرد و از دنيا رفت. با سختي بسيار و با گريه از عاقبت شوم خودم، او را به خاك سپردم. پس از دفن او به راه خود ادامه دادم و اكنون در اينجا مشغول زاري هستم. نفريني گريبانگير من شد كه هرگز نتوانستم دعاي خير پدرم را جايگزين آن كنم».
امام كه در اين مدت سكوت كرده بود و به سخنان جوان گوش ميداد، سر بلند كرد و فرمود: «غصه نخور جوان! اكنون فريادرس تو فرا رسيد. رسول خدا دعايي به من آموخته است كه آن را به تو ميآموزم. در آن اسم اعظم خدا نهفته است و هر كس بخواند، دعايش مستجاب و گناهش آمرزيده ميشود.» سپس امام دعايي به او آموخت. جوان نيز توبهاش پذيرفته شد و به دست امام شفاي خود را بازيافت.
بحارالانوار، ج 41، ص 225 ؛ ج 95، ص 295.