گفتوگو با زوج جوانی که زندگی مشترک را از مکه مکرمه آغاز کردند - خوشبختی در شهر خداوند
گفتوگو با زوج جوانی که زندگی مشترک را از مکه مکرمه آغاز کردند - خوشبختی در شهر خداوند حمید محمدی محمدی سید حمیدرضا، شب قبلش فهمیده بود. وقتی معاون کاروان به او گفت که خودش را برای فردا آماده کند، پیشبینی میکرد که با یک برنامه غیرمنتظره روبرو شود. برا
گفتوگو با زوج جواني كه زندگي مشترك را از مكه مكرمه آغاز كردند - خوشبختي در شهر خداوند
حميد محمدي محمدي
سيد حميدرضا، شب قبلش فهميده بود. وقتي معاون كاروان به او گفت كه خودش را براي فردا آماده كند، پيشبيني ميكرد كه با يك برنامه غيرمنتظره روبرو شود. براي همين به زهرا گفت كه او هم براي يك مراسم ساده عروسي در بين اعضاي كاروانشان آماده باشد.
چه جايي بهتر از مكه مكرمه و چه روزي خاطرهانگيزتر از سالگرد ازدواج حضرت امير و حضرت صديقه طاهره؟ يكي نقل و شيريني، يكي شكلات و ديگري دوربين فيلمبرداري آورده بود و بقيه در صرافت جشن مختصر دو زوج جوان كاروان تهران بودند. سقف سالن را بادكنك زده بودند و تا سيدحميدرضا و زهرا وارد مجلس بشوند، صداي صلوات بود كه در ساختمان ميپيچيد.
مدير و روحاني كاروان به آن دو خوشامد گفتند و جشن آغاز شد. گويي قرار بود، پيوند اين دو زوج خوشبخت در بهترين ساعات عمرشان و در مقدسترين سرزمين دنيا شكل بگيرد.
سيدحميدرضا، يادش بود كه مادرش را براي نجات از دياليز مداوم دعا كند و زهرا، خوب ميدانست كه اگر مادر شهيدش در كاروان بود، حالا چه شوري در سر داشت. گريهشان گرفته بود و صداي صلوات جمعيت، لحظهاي قطع نميشد.
عروس و داماد، حالا بعد از چند روز، برابرم نشستهاند و قرار است با آنها مصاحبه كنم. سيدحميدرضا حسيني دنگلاني، 31 ساله و خبرنگار شبكه خبر است و اين، كار مرا سخت ميكند. زهرا شعباني، 22 ساله هم فرزند يكي از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و دختر شيرزني است كه در پي حملات شيميايي رژيم بعثي به سردشت به شهادت رسيده است. خطبه پيوند آن دو را نيز، آيتالله مكارم شيرازي از مراجع عظام تقليد خوانده و با پنج سكه بهار آزادي به عقد هم درآورده است.
زوج صميمي اين گفتوگو ساعتي را مهمان نشريه «زائر» بودند تا شما هم از داستان ازدواج عروس و داماد خوشبخت بيشتر بدانيد.
مراسم شادباش غيرمنتظرهاي براي شما در كاروان گرفتند. خودتان هم مايل بوديد كه از اينجا زندگي مشترك را شروع كنيد؟
سيدحميدرضا: راستش يك بار با همسرم در اين باره صحبت كردم كه بهتر است به جاي گرفتن مجلس عروسي، زندگيمان را با سفر حج آغاز كنيم. همين پيشنهاد را با پدر همسرم در ميان گذاشتيم و او از اين فكر استقبال كرد. منتها حركتي كرد كه برايمان عجيب و استثنايي بود و منجر به اين سفر شد.
چرا استثنايي؟
زهرا: اواسط مردادماه بود كه پدر بزرگم در سفر عمره از دنيا رفت. به گفته همسفرانش، وقتي به مسجدالحرام ميرسد، اذن دخول ميخواند، نگاهي به خانه خدا مياندازد و همانجا دچار ايست قلبي ميشود. قرار اين بود كه من، پدربزرگم را در اين سفر همراهي كنم، منتها چون به عقد سيدحميدرضا درآمده بودم، به احترام او از انجام سفر صرفنظر كردم.
سيدحميدرضا: همان روز كه خبر درگذشت پدر بزرگ زهرا را به ما دادند، پدرش به ما زنگ زد و گفت: شناسنامههايتان را برداريد و بياوريد. من با خودم گفتم نكند ميخواهد طلاق دخترش را از من بگيرد!
زهرا: ولي من ميدانستم كه پدرم چه نقشهاي دارد. وقتي در محضر حاضر شديم، به ما گفت كه ميخواهد حج خودش را به نام حميدرضا كند تا ما باهم مشرف شويم.
حالا چرا آن روز، درست زماني كه خبر درگذشت پدربزرگتان از مكه رسيده بود؟
زهرا: چون همان روز، آخرين مهلت جابهجايي سند حج بود و فرصت ديگري نداشتند. در واقع، قرار بود 20 روز بعد در مراسم عروسي ما امتياز حجشان را به حميدرضا هديه كنند كه باخبر شدند آخرين روز انتقال سند حج است.
سيدحميدرضا: ما از خدا يك سفر حج خواسته بوديم كه پدر زهرا خانم به ما محبت كرد. تازه، عقدمان هم داستان جالبي داشت. ما از دفتر آيتالله مكارم شيرازي وقت گرفته بوديم كه خطبه عقدمان را ايشان بخوانند. يك كمي دير شده بود. براي همين آقاي مكارم ما را به خانهشان بردند و يك قرآن به ما هديه كردند.
حواست هست كه خيلي داماد خوششانسي هستي!
سيدحميدرضا: شايد همهاش از دعاي آقا امام زمان (عج) و مادرم باشد. چون من هنوز بعد از اين همه مدت، دچار حيرت و تعجب هستم.
يك كمي برگرديم عقب. آن روزي كه يك حج از پدر زهرا خانم هديه گرفتي، وسط عزاي پدربزرگش توانستي خوشحاليات را پنهان كني؟
سيدحميدرضا: فوت پدربزرگ زهرا در مسجدالحرام يك اتفاق عجيب و خدايي بود. گرفتن حج هم همينطور. به نظرم تناقضي در اين ميان نيست. به علاوه اينكه احساس ميكردم آن مرحوم خيلي ما را دعا كرده است. چون به خاطر جدم، خيلي مرا دوست داشت و اين موضوع را بارها به زبان آورده بود. حتي تنها شرط او در مراسم بله برون ما، پايبندي به نماز اول وقت بود.
پس شانس، حسابي در خانه آقاي داماد را زده است!
سيدحميدرضا: من واقعاً خودم را خوشبخت ميدانم. چه زهرا خانم، چه پدرش و چه پدربزرگش، همگي كمك كردند كه يك زوج جوان، پلههاي معنويت را خيلي تند و سريع طي كنند.
شما هم همينطوري فكر ميكنيد؟
زهرا: من فكر ميكنم دعاهاي مادر حميدرضا هم خيلي مؤثر بوده است. چون سال گذشته كه به حج مشرف شده بودند، از خدا خواسته بودند كه روز عرفه بعدي، پسر و عروسش به سرزمين عرفات بيايند. به همين راحتي اتفاق افتاد. با اينكه به آخر سفر نزديك ميشويم، هنوز باورم نميشود كه اول زندگي به حج آمده باشم.
پس الآن شما يك عمره داريد كه با پدربزرگتان نرفتيد. آن را چه ميكنيد؟
زهرا: آن را به پدرم هديه خواهم كرد.
شايد بهتر بود اين سئوال را اول گفتوگو بپرسم. اساساً زمينه آشنايي شما دو نفر چگونه فراهم شد؟
زهرا: سال 80 بود كه به اتفاق خانواده حميدرضا به كربلا رفتيم و در آن سفر باهم بيشتر آشنا شديم. تا اينكه امسال قسمت شد.
سيدحميدرضا: پدر زهرا خانم در سپاه پاسداران است. برادر من هم در نيروي انتظامي فعاليت دارد. آنها قبلاً در سيستان و بلوچستان، مثل دو برادر، مدتها در كنار هم كار كردهاند. اين ارتباط كاري به روابط خانوادگي منجر شده بود، طوري كه پدرم به برادر بزرگترم وصيت كرده بود، هيچ وقت از خانواده زهرا خانم جدا نشويم. امسال، مادرم خيلي اتفاقي اين وصيت را به ياد آورد. البته من نميخواستم تن به ازدواج بدهم. چون مادرم، سالهاست كه ديابت دارد و دياليز ميشود. فكر ميكردم اگر ازدواج كنم، عمر مادرم كم ميشود. تا اينكه چند وقت پيش، مادرم موضوع خواستگاري را با پدر زهرا در ميان گذاشت. او هم گفته بود كه به دفترش بروم و با او صحبت كنم.
زهرا: دليل پذيرش حميدرضا، حسن خلق او بود.
سيدحميدرضا: البته زهرا خانم دارد عيبپوشي ميكند، وگرنه همين ديشب، بينمان شكرآب شد.
ماجرا دارد به جاهاي جالبي ميرسد!
سيدحميدرضا: ديشب داشتم او را براي مصاحبه امروز شما آماده ميكردم كه .... همان اول، زهرا خانم ناراحت شد.
پس زندگي با تمام فراز و نشيبهايش از ديشب شروع شده است!
سيدحميدرضا: البته من از زهرا عذرخواهي كردم و شب بخير گفتم.
سي و يك سالگي براي ازدواج، كمي دير به نظر ميرسد، اما گفتي كه مراقبت از مادر برايت خيلي اهميت داشت. بعد از اين چند ماه، حالا از كاري كه كردي، چقدر رضايت داري؟
سيدحميدرضا: فكر ميكنم مادرم صاحب يك دختر جديد شده است. چون آنقدر زهرا برايش زحمت ميكشد كه خيالم از بابت پرستاري مادر راحت است. مادر و خواهرهايم هم خيلي زهرا را دوست دارند. حتي اينجا كه هستيم به تلفن او بيشتر زنگ ميزنند تا موبايل برادرشان. اگر ميدانستم اينقدر خيالم راحت ميشود، خيلي زودتر ميرفتم سراغ زهرا!
ولي انگار هنوز بين شما شكرآب است، چون داري منتكشي ميكني!
سيدحميدرضا: نه، اينطوري نيست. واقعاً زهرا براي مادرم زحمت ميكشد. كمتر دختري هست كه اينقدر خيرخواه مادر شوهرش باشد. باور كنيد بعد از ازدواج ما روحيه مادرم خيلي عوض شده است. البته من ديگر مثل گذشته به مادرم نزديك نيستم.
مردم به رسومات و خيلي اعتقاد دارند. مثلاً از نظر آنان، عروسي مترادف است با يك سري كارها و الزامات مانند مهريه و خريد و جشن و ريخت و پاشهاي مختلف. آيا شما براي خلاصي از اين رسمهاي دست و پاگير تلاش كردهايد؟
سيدحميدرضا: اساساً بياعتنايي به مدلهاي مرسوم و الزامآور در ازدواج، يكي از خصلتهاي خانوادگي ماست. خواهرزادهها و برادرزادههاي من سنتشكني كرده و جشن آنچناني نگرفتهاند. ما هم قصد داريم بعد از بازگشت به ايران، فقط يك مهماني ساده به عنوان وليمه حج بدهيم. عروسياي در كار نيست. فكر ميكنم خود آقا امام زمان (عج) اين شناخت را در ما ايجاد كرده و هميشه راه را به ما نشان دادهاند. حج ما هم از صدقه سر آقا عطا شده است.
اين ولايتمداري در شئون ديگر زندگي شما هم وجود دارد؟
سيدحميدرضا: تعارف نيست. چهل هفته نذر مسجد جمكران داشتم كه خدا حوائجم را با نظر صاحبالزمان (عج) بدهد. اول، خواهري داشتم كه به سرطان مبتلا بود و در سيامين هفته تشرف به جمكران شفا يافت. شايد حدود يك ماه و نيم بعد از اتمام اين سفرها بود كه خدا، زهرا را نصيب من كرد. خواسته ديگر، شفاي مادرم بود كه منتظر لطف و عنايت خدا هستيم.
يعني اين ازدواج هم نتيجه آن توكل و توسل است؟
سيدحميدرضا: دقيقاً! از امام زمان (عج) خواسته بودم كه همسر لايق و شايستهاي نصيبم كند. اتفاقاً در اين ماجرا، همهچيز به خوبي و خوشي و با سرعت جلو رفت و كارها خود به خود جور شد. حتي ما يك مراسم خواستگاري، آنطور كه همهجا رسم است، نداشتيم. راه افتاديم و با پدر زهرا به گرگان رفتيم. چون مادر او شهيد شده است، عمه بزرگ او برايش مادري كرد. فكر كنيد، من پشت فرمان نشستم و پدر زهرا كنارم بود. معلوم نبود بالاخره من داماد او ميشوم يا نه و قرار بود از تهران تا گرگان رانندگي كنم و مواظب حرف زدن و رفتارهايم باشم!
زهرا: ارتباط ما با خانواده حميدرضا، خيلي صميمانهتر از اين حرفها بود.
مهريه و شروط مربوط به ازدواج چه بود؟
زهرا: چون حميدرضا، سيد بود، پدربزرگم گفت كه حرفي ندارد. فقط داماد بايد نمازش را اول وقت بخواند. پدر من هم ادامه تحصيل را شرط كرد و باز به خاطر سيادت حميدرضا حرف ديگري نزد. درباره مهريه هم نظرم روي 5 تا سكه بود كه خانواده او قبول نكردند و خودشان به صد و چهارده رساندند.
سيدحميدرضا: هيچكس از جشن و خريد و ساير كارها حرفي نزد. همه را به خودمان دو نفر واگذار كردند. هيچ شرطي براي ما نبود.
زهرا: حتي وقتي عمه من براي خريد عروسي از گرگان آمد، به خانه حميدرضا رفتيم. اينقدر كه با مادرش راحت و خودماني بوديم.
سيد حميدرضا: من فقط يك ميليون تومان براي خريد داشتم. حتي حلقه نامزدي ما را يكي از دوستانم كه با همسرش با ما به خريد آمده بود، تهيه كرد و به من داد. هرچه اصرار كردم، پولش را نگرفت و به بعد واگذار كرد. نميدانم هزينههايي كه ما تا الآن كردهايم و به سفر حج آمدهايم، از كجا تأمين شده است. حتي بدهي خاصي هم به كسي ندارم و اين جز لطف خدا نيست.
آيا به دعاي مادرتان براي خوشبختي شما و تشرف به حج هم فكر كردهايد؟
زهرا: حتماً اين روزهاي خوب را با دعاي مادر به دست آوردهام.
چند ساله بوديد كه از دستش داديد؟ اصلاً شرحي از زندگي و شهادت ايشان داشته باشيد.
زهرا: هشت ساله بودم كه سايهاش از سرم كوتاه شد. ما به واسطه شغل پدر در منطقه جنگي زندگي ميكرديم. مدتها در اروميه، كرمانشاه، قصرشيرين و ... زندگي ميكرديم. مادرم هميشه ميخواست نزديك پدرم باشد. او را خيلي دوست داشت. براي همين پذيرفته بود كه پا به پاي پدر باشد. حتي روز خواستگاري مادرم، گفته بود كه من يك نظاميام و ممكن است در اين راه شهيد بشوم. او هم گفته بود كه هرجا بروي، پا به پاي تو ميآيم. آن وقتها پدرم، فرمانده سپاه پاسداران كرمانشاه بود و بعدها در ساير نقاط مرزي خدمت كرد. مادرم هم به عنوان امدادگر، در منطقه غرب كشور، حضور فعال داشت تا اينكه در بمباران شيميايي، مصدوم شد و در سال 71 به شهادت رسيد. دوبار به خارج از كشور اعزام شد، اما فايده چنداني نداشت. جالب اينكه يادم ميآيد، من هنوز به مدرسه نرفته بودم كه به انگلستان رفتيم. آنجا، لحظهاي چادر از سرش برنداشت. تا جايي كه در شرايط سخت آن زمان، منافقين خيلي به ما بد و بيراه ميگفتند يا در خيابان، كسي ما را به خاطر حجاب مادرم سوار نميكرد.
سن و تحصيلاتشان چه بود؟
زهرا: سي و دو سال داشت و تا هفته آخر كلاسهاي دانشگاه را سر جلسه حاضر شد. فوق ليسانس رياضي ميخواند و معلمي ميكرد. گويا استادش كه ميدانست او روزهاي آخر عمرش را ميگذراند، به مادرم گفته بود كه ديگر براي چه سر كلاس ميآيد. در حالي كه او، دو روز قبل از فوتش در راهپيمايي بيست و دوم بهمن هم شركت كرد.
خيلي جسته و گريخته صحبت كرديم. برگرديم به حج و اين روزها و سئوال آخر. اينكه چه حس و حالي داريد در روزهاي جاري خداوند؟
سيدحميدرضا: زمان براي ما خيلي زود ميگذرد. تلاش ميكنيم از لحظههايمان بهترين استفاده را ببريم، اما گويي بايد يك بار ديگر هم به اينجا بياييم تا از تمام ظرفيتهاي حج بهره ببريم.
زهرا: اينجا فقط به مادر حميدرضا فكر ميكنم. اميدوارم بتوانيم شفاي او را بگيريم، اما از تمام خوانندگان نشريه شما درخواست ميكنم كه براي او دعا كنند تا از اين رنج و درد خلاص شود.