مردى در باران
مردی در باران در شبی بارانی از تاریکی و خلوت کوچهها استفاده کرد و تنها از خانه بیرون آمد. کیسه خود را به دوش گرفت و به سوی سایبان بنیساعدة که نیازمندان در آنجا جمع میشدند، به راه افتاد. معلی بن خنیّس او را دید و برای اینکه بداند در دل شب کجا می
مردي در باران
در شبي باراني از تاريكي و خلوت كوچهها استفاده كرد و تنها از خانه بيرون آمد. كيسه خود را به دوش گرفت و به سوي سايبان بنيساعدة كه نيازمندان در آنجا جمع ميشدند، به راه افتاد. معلي بن خنيّس او را ديد و براي اينكه بداند در دل شب كجا ميرود، به دنبالش راه افتاد. از گوشه كيسه او چيزي بر زمين افتاد و گفت: «بار خدايا! آنچه را بر زمين افتاد، به من بازگردان.» پس به راهش با عجله ادامه داد. معلي جلو رفت و ديد قرصي نان بر زمين افتاده است. آن را برداشت و به دنبال او راه افتاد. به او نزديكتر شد و سلام كرد. او از صدايش معلي را شناخت و پرسيد: «تو معلي هستي؟» پاسخ داد: «آري! فدايت شوم.» معلي قرص نان را به او داد. سپس به معلي فرمود: «معلي، بقيه نانها را هم جمع كن و به من بده.» معلي چند قرص ديگر نان را نيز كه به زمين افتاده بود، پيدا كرد و آنها را در كيسه ريخت. كيسه بزرگ و سنگين بود. معلي گفت: «اي فرزند رسول خدا! كيسه را به من بده تا بياورم!» او نپذيرفت و گفت: «نه، من خود به بردن آن سزاوارترم، ولي اگر خواستي ميتواني همراه من بيايي».
امام صادق(عليه السلام) دوباره كيسه را به دوش گرفت و به سايبان بنيساعدة رفت. نيازمندان زيادي از بارش باران بدانجا پناه آورده و همگي در همانجا خوابيده بودند. امام در بالين هر كدام يك يا دو قرص نان گذاشت و با معلي بازگشت. معلي در راه پرسيد: «فدايت شوم، آيا همگي اينان كه شما در اين دل شب برايشان نان ميآوري، امامت شما را قبول دارند و از پيروان شما هستند؟» امام فرمود: «خير، همه آنها از پيروان ما نيستند، ولي انسان كه هستند. البته اگر از پيروان ما بودند، ما به آنها بيشتر كمك ميكرديم».
بحارالانوار، ج 47، ص 20.