غار حرا
غار حرا با اتوبوس، علاوه بر عرفات، مشعر و منی، به غار ثور و غار حرا هم رفتیم. منتها هر دو غار را از پایین کوه نگاه کردیم. مدیر کاروان به علت کمبود وقت و مسائل دیگر فقط از پای اتوبوس کوه را به ما نشان داد و گفت: «آن جا غار ثور است. آن جا غار حرا!
غار حرا
با اتوبوس، علاوه بر عرفات، مشعر و مني، به غار ثور و غار حرا هم رفتيم. منتها هر دو غار را از پايين كوه نگاه كرديم. مدير كاروان به علت كمبود وقت و مسائل ديگر فقط از پاي اتوبوس كوه را به ما نشان داد و گفت: «آن جا غار ثور است. آن جا غار حرا!» والسلام، اي داد بيداد! آدم بعد از يك عمر تا چند قدمي غار بيايد و فقط به ديدن آن از دور اكتفا كند؟! امروز صبح بعد از صبحانه از همسرم اجازه خواستم تا به غار حرا بروم. از هتل تا حرم را دويدم، يكي دو ليوان آب زمزم خوردم، از در باب الفتح خارج شدم و به ايستگاه اتوبوس رفتم و با دو نفر ايراني جمعاً 10 ريال داديم و با يك سواري تا پاي جبل النور رفتيم. در پاي كوه نگاهي به بالا انداختم تعداد 10ـ15 نفر در مسير غار حرا در حركت بودند و اين راهنماي خوبي بود لزومي نداشت كه مسير غار را از كسي بپرسيم. 10ـ20 متر بيشتر نرفته بودم كه احساس كردم شقيقههايم درد ميكند و سرم گيج ميرود. نفهميدم چرا؟ 5ـ6 دقيقه بعد بد جوري دچار تلاطم شدم. وقتي يادم افتاد كه رسول خدا(ص) بارها و بارها، همين مسير را كه البته نه به اين راحتي و به اين مشخصي آن هم نه هميشه در روز كه چه بسا در شب، آن هم نه با گروه و تعداد زيادي افراد كه تنهاي تنها، و نه مثل من، صبحانه مفصل خورده، كه با شكم گرسنه، و نه مثل من، با سواري، كه با پاي پياده به اين كوه ميآمده و آن بالا ميرفته! ميرفته كه چه؟! چنان اشك از چشمم ميريخت كه توان راه رفتن را از من گرفته بود. چون به شدت از تركيدن بغضم جلوگيري كرده بودم، تمام بدنم ميلرزيد، جايش نبود كه با گريه خودم را راحت كنم، 10ـ15 نفري كه در مسير در حركت بودند، معمولا دليلي براي گريه ام نميديدند، لذا به شدت بغضم را فرو ميخوردم از پايين كوه يعني جايي كه آسفالت تمام ميشود تا خود غار، نيم ساعت راه است كه البته همين نيم ساعت را هم شايد خيليها مخصوصاً افراد سالمند و فربه نتوانند به راحتي طي كنند، اگر هم طي كنند، از آن روزنه بالا كه تا خود غار 10ـ15 متر فاصله دارد، نميتوانند عبور كنند. به غار نزديك شدم، عيناً مثل اغلب مردم، اصلاً از خودم انتظار نداشتم، سالها در كوههاي ايران هر آن كه تنها ميشدم، به اين غار كه نديده بودم، ميانديشيدم، و بارها اشك ميريختم، ولي حالا و در كنار غار، مثل يك مرده متحرك كه البته وفور گدايان و ادا و اطوار آنها، آلودگي مسير غار، رفت و آمد افراد با بيتفاوتي و بياحساسي، شايد سبب شده بود كه احساساتم واپس بخورد. به هر حال به غار رسيدم، عجب غريب و تنها، ناشناخته، فراموش شده! مثل بقيع و از آن هم بيشتر! چه كسي تصور ميكند كه اين جا چه بوده! چه كسي عظمت اين جا را درك ميكند؟! آيا كتابي لااقل 300 صفحهاي درباره اسرار اين غار، فلسفه اين غار، و... نوشته شده؟ چند دقيقه صبر كردم، تا چند حاجي خارجي بازديدي كردند و عكس گرفتند و رفتند. داخل غار شدم، هر چند وضو داشتم، ولي از اين كه اين طوري راست و بيمحابا و بدون اذن دخول و يا خواندن دعا و تضرع داخل غار شدم، شرمگين بودم و خودم را سزاوار هر گونه سرزنش و مجازات ميدانستم. مگر من حق دارم در جايي كه رسول خدا شبهاي زيادي در آن جا به سر برده، اين طوري داخل شوم. مگر نه اين كه اين جا...! ديدن غار راضيام نميكند. گويي سنگها را روي هم گذاشته اند تا پناهگاهي ايجاد شود و طوري سنگها روي هم قرار گرفته كه دريچهاي چند هم داشته باشد. وسط غار و سنگها را نگاه كردم... نميدانم چه كنم! چه بگويم! چطور اين مكان را زيارت كنم كه دلم راضي شود. يك زن و مرد ايراني آمدند و من بايد غار را ترك كنم تا آنها هم داخل شوند، خانم و آقا هر كدام دو ركعت نماز خواندند، دستي به ديواره غار كشيدند و رفتند. و بعد از آن 3ـ4 نفر شبيه كرهايها آمدند، آنها فقط نگاهي كردند و يكي دو تا عكس گرفتند. 3ـ4 متر آن طرفتر رفتم، روي سنگي نشستم، مات و مبهوت اطرافم را نگريستم. نه، موضوع پيچيدهتر از آن است كه عقل و دركم توانش را داشته باشد. جايي كه نشسته ام، اگر چيزي از دستم بيفتد شايد توان دسترسي به آن را نداشته باشم زيرا شيب كوه بسيار تند است و پايين رفتن حداقل براي من غير ممكن. حالا تفكر درباره اين كه رسول خدا در اين جا به چه ميانديشيده و چه ميديده به كنار. حتي نميتوانم تصور كنم كه او چگونه در دل شب به اين جا ميآمده و يا از اين جا ميرفته؟ آخر من بيچاره چقدر بايد نادان باشم؟! و بيشتر انسانهاي روي زمين هم همين طور، گروه گروه زائر ميآيند، غار را ورانداز ميكنند، و عكس ميگيرند و ميروند. من چه كرده ام؟ مثل همانها. حشرهاي نزديك پايم راه ميرفت. خدايا آيا فهم و درك من از تو، بيشتر از درك اين حشره است؟ نسبت درك من به خدا اگر صفر نباشد، حداكثر «بي نهايت كم» است. نسبت درك آن عالم، آن دانشمند، آن دانا هم به خدا به نسبت بينهايت كم است. پس درك همه مان نسبت به عظمت خدا بينهايت ناچيز است، منتهي هر كس نسبت به شناخت و معرفتش. يعني پس واي بر آنان كه تصور ميكنند خدا را خوب ميشناسند. بارها ميانديشيدم و شايد ديگران هم ميانديشيدند كه محمد(ص) چگونه خانه و همسر مهربان و باوفايش را ترك ميكرد و شبانگاهان و سحرگاهان به اين غار ميآمده و روزها و هفتهها به تفكر و تأمل ميپرداخته! ولي اينك ميانديشم او كه اين همه راز و اسرار و... را ميديد، او كه در اين جا بنا به اراده خداوند همه چيز ميديد و آن چه را كه خدا ميديد به او هم قسمتي را نشان ميداد، چگونه ميتوانست مثل يك انسان عادي به خانه اش برگردد و مانند يك شوهر استثنايي، مهربان و باوفا در كنار همسرش بنشيند و از غذائي كه او برايش پخته ميل كند و لحظاتي را با هم گرم صحبت شوند! و مانند پدري مهربان و غمخوار دست كودكان را بگيرد و دستي به سر يتيمان بكشد! واقعاً اين هم عجيب است كه او با ديدن اين همه چيزهاي برتر از فكر و فهم و خيال باز هم ميتوانست مانند مردم عادي لباس بپوشد! به خودش عطر بزند! توي خيابان و بازار راه برود و با همگان گرم صحبت شود. واقعاً كه حيرت انگيز است. چطور علمش او را در خود غرق نميكرد؟! چطور در علمش گم نميشد؟! اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله! اين غار نه تنها يك محراب و يك رصد خانه ميتواند باشد كه يك كانون جذب انرژي و اسرار هر دو عالم هم هست! و شايد هم مركز گيرنده اطلاعات تمام آسمانها در زمين! از كوه پايين آمدم، منگ، گيج و پريشان.