ای کعبه الوداع، گنبد خضراء السلام
ای کعبه الوداع، گنبد خضراء السلام با چه شور و شوقی آمده بودم، از تمامی دلبستگیها دل کنده بودم، قیود مادی پیچیده بر دست و پایم را گسسته بودم، شوق پروازم بود و هوای پریدن، پرواز تا حریم یار و پریدن تا اوج، تا بینهایت و من در پوست خود نمیگنجیدم.
اي كعبه الوداع، گنبد خضراء السلام
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
با چه شور و شوقي آمده بودم، از تمامي دلبستگيها دل كنده بودم، قيود مادي پيچيده بر دست و پايم را گسسته بودم، شوق پروازم بود و هواي پريدن، پرواز تا حريم يار و پريدن تا اوج، تا بينهايت و من در پوست خود نميگنجيدم. اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، قلبم به شماره افتاده بود، نشانياش را از بار يافتگان پرسيده بودم –بيتالله- و اينك در برابر ديدگانم بود، همانجا كه آرزوي ديرينم بود، ولي در آن لحظات نميدانم كه مرا چه شده بود، توان نگريستنم نبود، تمامي وجودم را ترس فرا گرفته بود، بياختيار بر زمين افتادم و خداي را به شكرانه اين نعمت بزرگ سجده گزاردم، چه اينجا سجدهگاه هماره من بود و قبلهگاه هموارهام، اينجا همان جايي بود كه سالياني دراز به سويش نماز ميگزاردم و با او به نيايش ميپرداختم، آخر سجده بر او در هماره زندگاني تسكين قلبم بود و مايه آرامش روح ناآرامم، همان كه در اين لحظات مرا سخت بدان احتياج بود. «الا بذكر الله تطمئن القلوب».
در گوشم نداي آمد «ان اول بيت وضع للناس، للذي ببكة مباركة» آرامش يافتم، سر از سجده برداشتم، نگاهم بر كعبه افتاد –بيتالله... بيتالناس...
در اينجا من و خدا هم خانه بوديم، ديگر فاصلهاي در ميان نبود، عابد و معبود را واسطهاي در كار نبود و عاشق و معشوق را در اينجا حجابي نبود، بيهيچ واسطهاي با او درد دل مينمودم، مراد دل خويش ميگفتم و خواستههاي دل متلاطم را از او تمنا ميكردم، بهشت را يافته بودم برتر از اوصاف و نه در آسمانها كه در گوشهاي از كره خاك، در همين نزديكي و در خيالاتم مخلّدش بودم در جوار رحمت رب، كه ناگاه زنهارم دادند: فرصت تمام شد –گاه خداحافظي آمده است، هنگامه وداع، زمانه فرقت، لحظه جدايي... وچه زود، براستي كه ناگاه چه زود دير ميشود، باورم نميشود، هنوز نيامده غزل خداحافظي را برايم سرودهاند، خواب جداييام را ديدهاند، نه، هنوز آماده نيستم، هنوز از خم وصلش سيراب نگشتهام، همچنان در خماري آغازينم، باورم نميشود، نميخواهم كه باورم شود، هنوز حرفهاي زيادي دارم براي گفتن با خدا، و نكتههاي ناگفته بسيار...
خدايا شب وصال چه كوتاه است، با اين جنون و خماري مي وصلت چه سازم؟ خدايا:
«آنكس كه تو را شناخت، جان را چه كند
فرزند وعيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني، هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو، هر دو جهان را چه كند
چارهام نيست، گريزي از وداع نيست، بايد رفت، بايد دل بر كند، هر چند با دلي پر خون و چشماني اشكبار، چرا كه در ازل، هر صحبتي را فرقتي رقم زدهاند و هر وصالي را وداعي فرجام كردهاند.
اما نه، اشك از چشمان ميزدايم، دل را صفا ميدهم، قلب جلا خوردهام را بشارتي ديگر آمده است:
از بارگاه خداي به آستان رسولش درخواهي آمد، تو را از مكه تا مدينه ملائك همراهي خواهند كرد، خداي را يافتي، رسولش را نيز درياب، چشمان تبسم زدهات را از بلنداي كعبه تا فراز گنبدالخضرا وسعت بخش، از منارههاي مسجدالحرام تا گلدستههاي مسجدالنبي بال بگشاي، تو را در مدينه بزمي ديگر در انتظار است، رازهاي ناگفتهات را در گوش پيامبر رحمت زمزمه كن و عقدههاي دلت را در گوش بقيع نجوا كن، بقيع تو را ميخواند با سكوتي به بلندي فرياد، بقيع تو را به ميهماني اوصياء و بزم اولياء فرا ميخواند، شبي را ميهمان چلچراغهاي تاريك بقيع باش، كميل را شباهنگامي بر گلدستههاي به عرش سائيده بقيع فرياد كن و بامداداني را بر آستان امامان بقيع ندبه سرده و شبنم چشمانت را بر گلهاي بوستان بقيع فرو نشان.
مدينه در انتظار توست. پس اي كعبه الوداع، گنبدالخضراء السلام
دكتر امير ولي عضدزاده اردكاني
پزشك كاروان 37174 يزد (مير جليلي)