تو خریدار نیستى

تو خریدار نیستی  ثروت زیادی داشت و نخلستان بزرگی در حیاط خانه‏اش بود. در همسایگی او مردی فقیر و عیالوار زندگی می‏کرد. گاه شاخه درختان مرد ثروتمند سنگینی می‏کرد و درون خانه فقیر آویزان می‏شد. مرد ثروتمند بدون اینکه اجازه بگیرد، وارد خانه او می‏شد و ش

تو خريدار نيستي

 ثروت زيادي داشت و نخلستان بزرگي در حياط خانه‏اش بود. در همسايگي او مردي فقير و عيالوار زندگي مي‏كرد. گاه شاخه درختان مرد ثروتمند سنگيني مي‏كرد و درون خانه فقير آويزان مي‏شد. مرد ثروتمند بدون اينكه اجازه بگيرد، وارد خانه او مي‏شد و شاخه خرما را مي‏چيد و با خود به خانه‏اش مي‏برد. گاهي هنگام بريدن شاخه خرما يا هنگام بردن، چند دانه خرما از آن جدا مي‏شد و در حياط خانه مرد فقير مي‏افتاد. بچه‏هاي گرسنه او آنها را از زمين برمي‏داشتند و در دهان مي‏گذاشتند. مرد ثروتمند كه بسيار خسيس و تنگ‏نظر بود، بي‏درنگ برمي‏گشت و انگشت در دهان كودكان مي‏كرد، خرماها را بيرون مي‏آورد و مي‏برد. كودكان، گرسنه و حسرت‏زده، به دست او نگاه مي‏كردند كه چگونه خرماها را با سنگ‏دلي از دهانشان بيرون مي‏آورد و مي‏برد. اين كار، دل مرد فقير را به درد مي‏آورد. روزي نزد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) ‏رفت و از مرد همسايه شكايت كرد. پيامبر او را دلداري داد و با مهرباني فرمود: «تو به خانه بازگرد. من به شكايت تو رسيدگي خواهم كرد.» سپس كسي را نزد مرد ثروتمند فرستاد و او را فراخواند. وقتي نزد پيامبر آمد، حضرت از او پرسيد: «آيا اين درخت خرما را كه شاخه‏هايش كج شده و به خانه همسايه رفته است، به من مي‏دهي تا در بهشت، درختي از درختان آن براي تو ضمانت كنم؟» مرد پاسخ داد: «نه نمي‏دهم! من درختان زيادي دارم، ولي خرماي اين درخت كج شده از همه آنها بهتر است.» حضرت فرمود: «اگر من در مقابل آن، باغي را در بهشت براي تو ضمانت كنم، چه؟» مرد سرش را بالا انداخت و گفت: «نمي‏دهم!» و برخاست و رفت. يكي از اصحاب پيامبر جلو آمد و گفت: «اي رسول خدا! اگر من اين درخت را از او خريداري كنم و به شما واگذارم، آيا شما حاضريد آنچه در بهشت براي او ضمانت كرديد، براي من تضمين كنيد؟» پيامبر فرمود: «آري». مرد به راه افتاد و به خانه مرد ثروتمند رفت و گفت: «من آنچه را پيامبر به تو گفت، شنيدم. آيا درخت خود را به من مي‏فروشي؟» مرد ثروتمند گفت: «محمد ‏مي‏خواست در مقابل اين درخت به من يك باغ در بهشت بدهد و من نپذيرفتم؛ چون خرماي آن بسيار لذيذ است. حال تو مي‏خواهي آن را از من بگيري؟» او گفت: «آن را چند مي‏فروشي؟» مرد ثروتمند گفت: «من آن را نمي‏فروشم مگر اينكه چهل درخت خرما براي آن به من بدهي.» مرد صحابي اندكي تأمل كرد و گفت: «چه بهاي سنگيني براي يك نخل كج شده مي‏خواهي؟» پس از اندكي سكوت پذيرفت و گفت كه حاضر است چهل درخت خرما در مقابل آن بدهد. مرد ثروتمند كه خود نيز باور نداشت او حاضر به چنين معامله‏اي شود، گفت: «اگر راست مي‏گويي، بايد چند نفر به عنوان شاهد براي معامله بياوري.» مرد صحابي پذيرفت و چند نفر شاهد برد و درخت او را با چهل درخت معامله كرد. سپس نزد پيامبر آمد و با خوشحالي گفت: «اي رسول خدا! من آن نخل را خريدم و آن را به شما تقديم مي‏كنم. اميدوارم كه از من بپذيريد و آن باغي را كه در بهشت براي آن ضمانت كرده بوديد، به من واگذاريد.» پيامبر با شادماني فرمود: «اي ابو دحداح! نه يك باغ، بلكه چند باغ در بهشت را براي تو ضمانت مي‏كنم.» سپس به اتفاق او به خانه مرد فقير رفت و فرمود: «از امروز اين درخت از آن تو و فرزندان توست».

بحارالانوار، ج 22، ص 60؛ ج 96، ص 117؛ ج 103، ص 127. (با اندكي تصرف)


| شناسه مطلب: 81830