توشه آخرین سفر

توشه آخرین سفر  شب بر چهره شهر پرده انداخته بود. دری باز شد و مردی با کیسه‏ای بر دوش بیرون آمد و سرآسیمه راه کوچه‏ها را در پیش گرفت. کوله‏بارش سنگین بود و صدای نفس‏های او شنیده می‏شد. زهری او را دید و وی را دنبال کرد. خود را به او رسانید و سلام کرد.

توشه آخرين سفر

 شب بر چهره شهر پرده انداخته بود. دري باز شد و مردي با كيسه‏اي بر دوش بيرون آمد و سرآسيمه راه كوچه‏ها را در پيش گرفت. كوله‏بارش سنگين بود و صداي نفس‏هاي او شنيده مي‏شد. زهري او را ديد و وي را دنبال كرد. خود را به او رسانيد و سلام كرد. ايستاد و پاسخ سلامش را گفت. زهري پرسيد: «اي فرزند رسول خدا! در اين دل شب كجا مي‏رويد؟ اين كوله‏بار سنگين چيست كه بر دوش نهاده‏ايد؟» امام اندكي ايستاد. عرق پيشاني خود را پاك كرد و فرمود: «مسافر هستم و سفري در پيش دارم و اين كوله‏بار، توشه راه من است. مي‏برم تا آن را در جايي محفوظ كنم تا هنگام سفر به كارم آيد.» زهري اجازه خواست كه به امام كمك كند، ولي امام سجاد(عليه السلام) نپذيرفت و فرمود: «من خود آن را مي‏برم.» زهري پافشاري كرد و امام فرمود: «زهري! تو را به خدا سوگند مي‏دهم كه مرا به حال خود واگذاري.» زهري از خدمت امام مرخص شد و رفت. امام نيز به راه خود ادامه داد. روز بعد، زهري امام را ديد. با تعجب از امام سجاد(عليه السلام) پرسيد: «اي فرزند پيامبر خدا! ديشب شما را تنها ديدم كه در كوچه‏هاي مدينه مي‏رفتيد و به من فرموديد كه قصد سفر داريد، ولي مي‏بينم هنوز به سفر نرفته‏ايد.» امام فرمود: «آري، سفري كه از آن سخن گفتم، سفر آخرت بود و توشه‏اي كه گفتم نيز توشه آخرت. آن را به فقيران دادم تا در وقت مرگ دستم خالي نباشد».

علل الشرايع، ج 1، ص 231، ح 5.


| شناسه مطلب: 81853