یک کاروان زائر جدید ایرانى
یک کاروان زائر جدید ایرانی حسین رمضانی فرخانی شب از نیمه گذشت و صبح روز دیگر شد و من آماده کوچ کردن از مکه و خداحافظی با آن بودم، گفتم بروم و یکی دو ساعت استراحت کنم، مجدداً برگردم. داشتم از درب ملک عبدالعزیز خارج میشدم که با یک کاروان زائر جدید ایرانی
يك كاروان زائر جديد ايراني
حسين رمضاني فرخاني
شب از نيمه گذشت و صبح روز ديگر شد و من آماده كوچ كردن از مكه و خداحافظي با آن بودم، گفتم بروم و يكي دو ساعت استراحت كنم، مجدداً برگردم. داشتم از درب ملك عبدالعزيز خارج ميشدم كه با يك كاروان زائر جديد ايراني روبه رو شدم. عجب هنگامهاي بود! كارواني با لباس احرام، تازه از گرد راه رسيده، همه عاشق، همه شيدا در چند قدمي درب عبدالعزيز و آماده ورود به بيت الله الحرام. واي! كه چه حالي داشتند آنها! هيچ زبان و قلمي قادر به بيان نيست! يك دنيا هيجان، يك دنيا عشق، يك دنيا اضطراب و شيفتگي در وجود هر نفرشان! گويي وجودشان را در كوره گداخته گذاشته بودند، واي كه چه وضعي و چه حالي! آنها به چند قدمي كعبه رسيدهاند! آن چيزي كه از پدران، پدربزرگان و روحانيون شنيده بودند، آن جايي كه روزي 5 نوبت رو به او ايستاده و خداوند را عبادت كرده بودند، آن خانه كه براي يافتن جهتش در صحراها، درياها و جنگلها از حركت خورشيد و ماه و ستارگان، پرواز پرندگان، لانة مورچهها كمك ميگرفتند تا رو به او بايستند و خداوند تبارك و تعالي را ستايش كنند. اينك او در چند قدمي آنهاست، واي كه چه غوغائي. وقتي داشتند از پلهها سرازير ميشدند، خدايا! چه بگويم؟ چه بنويسم؟ خودم هم يك گلوله هيجان شده بودم. همه شان اشك ريزان، لرزان و بيتاب و سخت مضطرب كه نكند اشتباهي در اعمالشان به وجود بيايد. يك پيرزن نحيف و خميده با نيروي شگفت انگيزي كه گويي از منبعي لايزال دريافت كرده و در حالي كه به نحو وسواس گونه اي سعي دارد اعمالش را درست انجام دهد مثل باران اشك ميريزد و دستهايش را بالا و پايين ميآورد و چيزي ميگويد و آرام آرام و لرزان گام برميدارد. دو نفر كه خودشان در اثر هيجان و اضطراب خود را گم كردهاند دست پيرمرد 80 سالهاي را گرفتهاند و پيرمرد يك دستش را آزاد كرده و براي دعا بلند ميكند، به سوي طواف پيش ميرود. يك زوج جوان هم در كنار هم با احتياط هر چه تمام تر در حالي كه حلقههاي اشك ديدشان را تار كرده از پلهها پايين ميآيند. معلوم است كه بسيار سعي دارند احساسات و هيجانشان را كنترل كنند تا بتوانند از پلهها پايين بيايند. و سرانجام همه از پلهها پايين آمدند و وقتي كه روحاني كاروان به آنها گفت كه در مقابل خانه خدا به سجده بيفتيد، گويي كه هر كدام يك مرغ سركنده در زير يك پارچه سفيد بودند. حالا كه به سجده افتادهاند ميتوانند احساسات فشرده شده خود را تخليه نمايند آنها در حال سجده ميگريستند و من از تماشاي آنها ميگريستم. بعضيها كاملاً از حال افتادهاند شايد ضعف و غش كردند. روحاني آنها را به خود آورد و دعوت به سكوت و آرامش كرد تا چند كلمه اي با آنها صحبت كند ولي برخيها همچنان مملو از اضطراب و ناشكيبايي بودند سرانجام همه آرام شدند. روحاني با صداي بلند دعائي خواند ولي سعي ميكرد احساسات آنها را به هم نريزد و بعد از آنها پرسيد: آيا كسي هست در بين شما كه وضو نداشته باشد؟ و افراد را دلداري داد كه اصلاً نگران نباشيد. اگر وضو نداريد همين جا با دو ليوان آب وضو بگيريد. اصلاً نترسيد. من در كنار شما هستم. كار بسيار آسان است. ابتدا بايد همه با وضو باشند. حتماً بايد مطمئن باشيد كه وضو داريد وگرنه... روحاني ناچار بود كه كمي هم به آنها اخطار كند كه نكند خداي ناكرده بي وضو شده باشند و شرم گفتن داشته باشند. روحاني چند لحظه ايستاد و به يك يك آنها نگاه كرد و براي چندمين بار پرسيد: همه تان وضو داريد؟ خوب، حالا كه وضو داريد. بقيه كارها بسيار آسان است. بعد همه را بلند كرد و رفتند و در خط طواف قرار گرفتند و طواف و چرخيدن در مدار هستي را آغاز كردند. اين بود شور و حال وصف ناشدني يك زائر.