سرزمین یادها و یادگارها

سرزمین یادها و یادگارها   بنت الهدی صدر   ترجمه جواد محدّثی        رشته های روشن سپیده فجر، رسیدن روز تازه‌ای را خبر می‌داد. تأثیر روز ، به تناسب آنچه در بر دارد و به انسان سود می‌بخشد، حتی در ساعات مختلف ی

سرزمين يادها و يادگارها

  بنت الهدي صدر

  ترجمه جواد محدّثي       

رشته هاي روشن سپيده فجر، رسيدن روز تازه‌اي را خبر مي‌داد. تأثير روز ، به تناسب آنچه در بر دارد و به انسان سود مي‌بخشد، حتي در ساعات مختلف يكسان نيست. از اين رو، گاهي روز، طولاني مي‌شود، بخاطر استمرار آثاري كه در زندگي انسان باقي مي‌گذارد، و گاهي خيلـي كـوتـاه جـلـوه مـي‌كند و با پايان ساعت‌هاي محدودش، به آخر مي‌رسد.

آن روز، جا داشت كه به لحاظ آثار ماندگارش، روزي بلند باشد .

 صبح، مژده پايان ساعت‌هاي طولاني شب را همراه آورد. شبي طولاني، با انديشه‌ها، آرزوها و رنج‌هايش، امّا كوتاه، به نسبت ساعات خواب كه بسيار اندك مي‌نمود.

صبح، با قطرات باران كه سايباني از ابر داشت، با طراوت بود. ابر، هوا را تيره ساخته بود، هر چند واقعيّت آن روز، به خاطر معاني روشن رحمت، نوراني بود و بخشي از زمان را نشان مي‌داد كه جان‌هاي مؤمنان رو به سوي خدا داشتند و با آهنگي زيبا، پاسخگوي آن نداي جاودانه خداوند، خطاب بـه ابـراهيـم(ع) بودند كه: به مكّه رسيديم.

چند ساعتي از اوّل شب گذشته بود و ما در راه بوديم، به سوي خانه‌اي كه برايمان اختصاص يافته بود. الحمدلله خانه از حرم خيلي دور نبود. وسايلمان را گذاشته، تجديد وضو كرديم و آماده شديم كه براي طواف عمره، به مسجدالحرام  برويم.

از ما خواسته شد كه منتظر باشيم تا شام بخوريم، آنگاه همراه خانم‌هاي ديگر و با كمك و همراهي بعضي از معاونان مدير كاروان برويم، ولي مگر مي‌شد منتظر ماند؟

همه اعضايمان به  شوق  تبديل شده بود، و همه احساس‌هايمان مي‌ناليد. وعده ما با خداي هستي بود تا پيرامون كعبه طواف كنيم و  مغفرت  طلبيم و ميان صفا و مروه سعي كنيم و در پي  رضوان  باشيم.

وقتي انسان در انتظار ديدار با محبوب است، پيش از تحقّق آن ديدار، هيچ چيز برايش گوارا نيست. سراسر وجودش يكپارچه شوق و انتظار مي‌شود. آيا براي انسان، چيزي محبوب تر از لحظه آمرزش و ساعت رحمت هست؟ اين بود كه انتظار، برايمان دشوار بود. به خاطر چه منتظر بمانيم؟ به خاطر غذا؟!

غذاي مادي در مقابل غذاي روح كه در آنجا به انتظار ماست، چه اهميّتي دارد؟

يا اين كه به خاطر مراقبت همراهان از ما منتظر بمانيم؟ مگر امام صادق(ع) در وصيّت خود به زائران خانه خدا نفرموده است:  به زاد و توشه‌ات، به همراهان و جواني و ثروتت اعتماد مكن، مبادا همين‌ها وبال و دشمن تو گردند، هر كه ادعاي  رضا  كند ولي به چيزي جز خدا تكيه كند، خداوند همان را دشمن و وبال او مي‌سازد، تا بداند كه هيچ نيرو و چاره‌اي براي كسي نيست، مگر با نگهداري و توفيق الهي. 

پس، چيزي نيست كه ما را به انتظار كشيدن فراخواند...

 مجموعه كوچك ما به سوي خانه خدا راه افتاد. راهي كه فاصله ما تا حرم الهي بود، بازاري بود به نام  سوق الليل، پر از اجناس و زيورهاي زندگي كه به سرگرمي انسان كمك مي‌كرد. ولي... فكر مي‌كني ما چيزي از اينها را مي‌ديديم؟ يا اصلاً ما وجود آنها را حسّ مي‌كرديم؟ در حالي كه به سوي بيت الله الحرام مي رفتيم و آرزوي آمرزش و اميد رضوان الهي، پيش از ما مي‌رفت...

اين يك كوچ است. اين گام‌ها كوچ انساني است كه با توبه و پشيماني، از گناهان خود به سوي خدا مي‌گريزد. كوچ انساني است كه به سوي خدايش شفيع مي‌آورد. بنده اي كه به پروردگارش پناه مي‌برد.

به خانه خدا نزديك مي‌شديم، و رو به سراشيبي مي‌رفتيم، چون كعبه، در ميان كوه ها و ارتفاعات است. ولي... اين يك هبوط جسمي است كه به عروج روح منتهي مي‌شود.

آواي آنان كه بين صفا و مروه به  سعي  مشغول بودند به گوشمان رسيد، آواي كلماتي مبهم كه بيشترين تأثير و انگيزش را بر ما داشت.

آيا به راستي ما در چند قدمي بيت‌الله الحرام هستيم؟ آيا اين پنجره‌هاي بلند آهني، بر مقدّس‌ترين بقعه‌اي كه خدا آفريده و بر خانه نخستين،  اشراف دارد؟

و آيا به راستي اين موجود ناتوان، همراه با گناهانش، از خدا به سوي خدا گريخته و روي آورده است و به زودي در مقابل كعبه مسلمانان شرق و غرب عالم قرار خواهد گرفت؟

چه نعمتي! آدم باورش نمي‌شود...

و... اين آهنگ دلنشيني كه هر چه به آن نزديكتر مي‌شويم، كلماتش آشكارتر مي‌شود، كه مي‌گويد:

الله اكبر، لا اله الاّ الله، الحمد لله، لا اله الاّ الله، وحده وحده، اَنْجَزَ وعده و نَصر عبده و هزم الأحزابَ وحده .

اين كلمات، تعبير روشني از همه چيزهايي است كه حج، با شعارها و مفاهيمش آنها را در بر دارد، توحيد الهي، خضوع براي پرستش، توكّل و اطمينان به ياري پروردگار، نسبت به بندگانِ شايسته اش.

رو به روي كعبه ايستاديم.

از سويي كه رو به روي حجر الأسود است، آنجا كه مبدأ طواف است.

مطاف، پر از جمعيت بود. جز سرهايي كه رو به آسمان گرفته بودند و از خداي متعال اميد رحمت و آمرزش داشتند، چيزي ديده نمي‌شد. همه در حال دعا و نيايش.

ديدم طواف، در اوج اين شلوغي دشوار است. به اطرافم نگاه مي‌كردم، به چهره‌هاي پيرامون خود مي‌نگريستم، و عمق اين درياي انساني را كه اين چهره‌ها در آن توانسته‌اند فرو روند، بررسي مي‌كردم.

مايه خوشبختي و آسايشم بود كه مي‌ديدم شوق آنان بر هر چيزي غلبه كرده و نيروهاي شگفتي از اراده، تحمّل، ثبات و اصرار براي رسيدن به هدف به هر قيمتي كه باشد، به كمك آنان آمده است.

بسم الله گفتيم و كمي عقب‌تر از خط مقابل حجرالأسود برگشتيم تا مطمئن شويم كه همه جسم‌مان از برابر حجرالأسود مي‌گذرد. خود را به جمع طواف‌كنندگان زديم.

ابتدا احساس مي‌كرديم كه در ميان اين جمعيّت انبوه، رفتن مشكل نيست. همين كه شروع كرديم به تكرار اين كلمات و دعاها:  اللهمّ ادخِلني الجنَّة برحمتك و اَجرني من النار برحمتك...  ديگر به فكر آن تنگنا و فشار در انبوه جمعيّت نبوديم.

هر دور طواف را كه تمام مي‌كرديم، براي هم مي‌شمرديم و به گوش هم مي‌رسانديم، تا مبادا شك و فراموشي در تعداد دورها پيش آيد. شگفت نيست كه انسان طواف كننده، وقتي غرق در هدف‌ها و آرمان‌هايش مي‌شود، شماره را از ياد ببرد و بچرخد و بچرخد تا آن كه از مغفرت الهي خاطر جمع شود.

از اين رو مواظب عدد طواف‌ها بوديم؛ چرا كه طواف، رمز چرخش انسان پيرامون هدفي است كه به آن ايمان دارد و به سوي آن مي‌كوشد و مي‌كوچد. مي چرخد و به جايي مي‌رسد كه از همان‌جا آغاز كرده بود. اين احساس را به انسان مي‌دهد كه از خداست و به سوي او باز مي‌گردد، خانه‌اي است با حدود و ابعادي كه خدا ترسيم كرده، پس نبايد كم يا زياد شود. چرخش او بر گرد اين رمز الهي، مرزهاي حركت‌هاي زندگيش را ترسيم مي‌كند. همان‌طور كه اينجا بايد با قدم‌هايي ثابت، روي زمين و با اختيار حركت كند، در چرخش بزرگترش در گردونه زندگي هم جز با بصيرت و بينش، نلغزد يا به عقب باز نگردد.

همچنانكه در اين چرخش مقدّس، اگر بي‌اختيار، گامش حركت كند بايد برگردد و طواف را از همان نقطه كه بي‌اختيار رفته، تكرار كند، در مسير زندگي هم اگر او را از راه به در كنند و منحرف سازند، بايد برگردد و راه زندگي را در محدوده‌اي كه خدا تعيين كرده، از سر بگيرد. اين همان توبه  است. طواف، رمزي است كه همه حركت‌هاي انسان را در زندگي آينده‌اش، به رنگ خود در مي‌آورد.

هفت دورمان را تمام كرديم.

پايان، در همان نقطه آغاز بود، روبروي حجرالأسود.

همانطور كه در آغاز طواف، براي احتياط چند قدم قبل از حجرالأسود شروع كرديم، در پايان طواف نيز، احتياط كرده، چند قدم جلوتر از حجرالأسود رفتيم.

از بين جمعيّت، به عقب برگشتيم. سعي مي‌كرديم كه آرام برگرديم و طواف ديگران را خراب نكنيم.

از اقيانوس جمعيّت بيرون آمديم، در حالي كه همه اعضايمان به ستايش خداي متعال گويا بود.

به طرف  مقام ابراهيم  رفتيم، تا در كنار يا پشت آن نماز طواف بخوانيم. دو ركعت مثل نماز صبح. فقط نيتش با آن فرق داشت. آن محدوده مبارك، پر از نمازگزاران بود. اگر لطف خدا نبود، جايي براي نماز خواندن در آنجا پيدا نمي كرديم. هر چهار نفر مراقبت مي‌كردند تا يكي از ما نماز بخواند، مبادا در اثر فشار جمعيّت، نماز خراب شود.

از اينجا عمق اهميّت  نماز  در زندگي انسان آشكار مي‌شود، عبادتي كه روزي پنج بار همراه انسان است، حتي در عبادت حج نيز انسان را همراهي مي‌كند تا انسان از اين پيوند استوار با آفريدگار، هرگز دور و جدا نشود.

نماز طواف، تنها دو ركعت است نه بيشتر. در مقايسه با حجم عظيم اعمال حج، كوچك است، ولي با همين دو ركعت اندكش، از مهمترين اركان حج است كه بايد صحيح و با نيّت خالص انجام گيرد. اين نماز، سلاحي است كه نمازگزار را در خطّ دفاع از روح و جان، مسلّح مي‌كند تا جز پيش خدا خضوع نكند و جز به او اميد نبندد. و از انديشه‌اش دفاع كند، تا گرفتار تيرگي و انحراف نشود و در چنگ حيرت و ترديد، گرفتار نشود، مأيوس نگردد، سست نشود، سلاحي كه انسان از آن بي نياز نيست. از اين رو، در طول زندگي با انسان است، تا همواره او را در دين و عقيده و اراده، استوار و نيرومند سازد.

نمازمان پشت مقام ابراهيم تمام شد.

مي‌بايست براي  سعي   برويم. احساس خستگي مي‌كرديم ولي دوباره دريافتيم كه چگونه رنج، راحتي مي‌آفريند و سختي، نيروهاي سعادت را به روي انسان مي‌گشايد، شناختيم كه چگونه شرنگ، به شهد تبديل مي‌شود و تلخي، شيريني مي‌زايد.

دل‌هايمان مي‌لرزيد و ضربان آن تند بود. ولي احساس شوق، آن را نيرو مي‌بخشيد و شادي در آن مي‌دويد... گويا مي‌خواهد همچون كبوتري پيرامون اين خانه به پرواز آيد يا همچون فرشتگان پاك، همچون نسيمي گوارا در آسمانش پرگشايد.

اين بود كه نخواستيم بنشينيم و استراحت كنيم.

با گام‌هاي شوق، به محلّ  سعي  رفتيم.

رواقي ساخته شده از مرمر خالص، با گذرگاهي كمتر از دو متر در وسطِ  مسعي، كه در فاصله‌هايي، براي عبور ديگران بريدگي داشت. اين دو باريكه راه، براي آن بود كه چرخداران در آن مسير، راحت سعي كنند.

مسير سعي آزادتر از طواف بود. افراد عادي هم مي‌توانند به جاي پياده، با چرخ اين مسير را طي مي‌كنند، ولي طواف بر تخت يا صندلي چرخدار، تنها براي ناتوانان يا شرايط ضروري است.

اين رواق پاك، ميان دو كوه صفا و مروه بود. بالاي صفا قبه‌اي قرار داشت، اما سقفِ مروه، معمولي بود. لازم بود كه سعي را از صفا شروع كنيم. سعي را آغاز كرديم، همراه با نيّت و دعا. پيرامون ما صداها بلند بود. و مي شنيديم كه:  انّ الصفا و المروةمن شعائر الله...

چه زيباست اين گام ها كه در مسير اداي شعائر الهي سير مي‌كند و چه حقيقت عظيمي در آن نهفته كه انسان با همه وجود و احساس و اعضايش، حقيقت بندگي را لمس مي‌كند. سعي، چيزي نيست جز گام سپردن در زميني صاف، ولي با هر گام و در هر دور، چهره  بندگي  ترسيم  مي‌گردد.

چهار بار كه رفتيم و برگشتيم، براي اندكي استراحت بر بلندي صفا نشستيم و از همان‌جا انديشه خود را به آفاق تاريخ گشوديم. فكرمان به آنجا رفت كه  هاجر، مادر اسماعيل، براي يافتن آب و سيراب كردن فرزند عزيزش مي‌رفت و بر مي‌گشت. دلش، هم پيش آن فرزند بود، هم در انديشه يافتن آب.

هاجر رنج بسيار كشيد. ولي چون آن رنج و سختي در راه خدا و در مسير اطاعت فرمانِ او بود، ميليون‌ها گام، در هر مراسم حج و همه ساله، جاي آن گام‌ها گذاشته مي‌شود.

مگر هاجر جز يك زن بود؟

آيا نمي‌توان اين گوشه حج را، جاودانه ساختن تلاش زن در دنياي پرستش و فداكاري شمرد؟

آيا نمي‌توان از اين، چنين فهميد كه زن هم مي‌تواند در ميدان كار و جهاد، خطوط برجسته‌اي ترسيم كند؟

پس از اندك استراحتي و انديشه‌اي، به تكميل هفت بار سعي خود پرداختيم.

پايان هفتمين بار در مروه بود. قيچي كوچكي براي  تقصير  همراه داشتيم. چون واجب است در پايان سعي، اندكي از موي سر يا ناخن را كوتاه كرد. احتياط كرده، از هر دو كوتاه كرديم و اينگونه عمره تمتع را به پايان برديم.

بوي پيراهن يوسف

قال اميرالمؤمنين(ع): الا انه ولي الله في ارضه و حكمه في خلقه و امينه في سره و علانيته؛

 از امير مؤمنان علي(ع) روايت شده كه فرموده‌اند: آگاه باشيد او (مهدي(عج جانشين خدا بر روي زمين و حكم خدا در مخلوقات و امين خدا در آشكار و نهان است.

نجم الثاقب، ص 118.


| شناسه مطلب: 81884