حرف حساب
حرف حساب * مردی وارد گورستان شد و دید بهلول کنار قبری نشته است. گفت: «چرا اینجا نشسته ای؟» بهلول گفت: «در میان جمعی نشستهام که به همسایگان خود آزار نمیرسانند و غیبت و بدگویی نمیکنند.» گفت: «آیا میدانی نان را در شهر گران کرده
حرف حساب
* مردي وارد گورستان شد و ديد بهلول كنار قبري نشته است. گفت: «چرا اينجا نشسته اي؟» بهلول گفت: «در ميان جمعي نشستهام كه به همسايگان خود آزار نميرسانند و غيبت و بدگويي نميكنند.» گفت: «آيا ميداني نان را در شهر گران كردهاند؟» بهلول گفت: «ما با گراني و ارزاني چه كار داريم؟ ما آن طور كه خدا خواسته است، عمل ميكنيم و هدف از آفرينش خود را انجام ميدهيم. خداوند خودش وعده داده است به ما روزي برساند؛ گران يا ارزان.»
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
حكايات برگزيده