نیستان توقفی برای شناخت و شعور
نیستان توقفی برای شناخت و شعورجواد محققوقتی که آفتاب، آخرین رشتههای نورش را از نوک خیمههای برافراشتة عرفات برمیچید، من نیز همانند صدها هزار مرد و زن دیگر،حالی غریب داشتم. در آن لحظات به نوزادی شبیه بودم که آرام آرام از محیطی چرک و پلید خارج میشود، م
نيستان
توقفي براي شناخت و شعور
جواد محقق
وقتي كه آفتاب، آخرين رشتههاي نورش را از نوك خيمههاي برافراشتة عرفات برميچيد، من نيز همانند صدها هزار مرد و زن ديگر،حالي غريب داشتم. در آن لحظات به نوزادي شبيه بودم كه آرام آرام از محيطي چرك و پليد خارج ميشود، مكان تيرة گناه و آلودگي را ترك ميگويد تا پاك و بيآلايش، قدم به خانهاي ديگر بگذارد، به مشعر.
عرفات، شهري كه در اوج آتش و در بلنداي خورشيد زاده شده است، اينك در غروب، خيمه خيمه آب ميشود و به گونة سيلي سپيدپوش، به سوي دياري ديگر راه ميافتد. از دامنههاي كوه رحمت (جبل الرحمه) ميگذرد و چند كيلومتر آن طرفتر، در تنگهاي سرشار از شعار و شعور منزل ميگيرد. سرزميني به نام مشعر، آن هم نه چون عرفات، نامي بيضميمه و دنبال، كه مشعرالحرام، مكان شعوري معصوم و محترم!
در مشعر، ديگر از انبوه خيمههاي ايستاده در دشت اثري نيست، به راستي حكمت چيست كه در چنين سنگلاخي بايد خفت؟ بيهيچ روپوشي و زيراندازي و نه هيچ بالاپوشي!
بيابان مشعر چندان وسيع نيست. جايي كوچك و محدود است كه در آن اعضاي كاروانها، بسيار نزديك هم، به يك زندگي كوتاه فردي ميپردازند. يعني در ميان آن همه جمعيت، كه شانه به شانة هم ميروند و ميآيند و ميخوابند و برميخيزند، تنهاي تنهايي و در خويش، آن چنان كه در سكوتش ميتواني همة حرفهاي عالم را بشنوي يا هياهويش را به هيچ بگيري و در خويش فرو روي. البته مشعر، با همة تنگي زمان و مكانش، يكي از بهترين فرصتها براي آشنايي و تفاهم با مسلمانان ديگر سرزمينها نيز هست.
وقوف در عرفات، ظهر تا غروب آفتاب است و مقدار واجب از وقوف در مشعر، از طلوع فجر تا طلوع خورشيد، آن وقت در نور و روشنايي و اين حضور در ظلمت و تاريكي. آن وقوف براي پالايش و معرفت و شناخت و اين حضور به قصد انديشه و آمادگي و همين جا، در همين تاريكي است كه بايد سنگ جمع كني، سلاح برداري و براي درگيري با دشمن آماده شوي. تيرهاي پرتاب اما، حساب و كتابي دارد و اندازه و حجم و نوعي. گرد و صاف و صيقلي، با چند مشخصة ديگر – خطاي ديد و فاصلة بعيد، در كنار حمله و هجوم خلق و ازدحام مخلوق، تو را وا ميدارد كه تا صد سنگ برداري، هر چند نياز وظيفه، حداقلي در آستانة نصف است، چهل و نه سنگ و باقي ذخيرهاي براي مبادا!
در مشعر هم كاري براي انجام دادن نيست. كار، همان وقوف است. همان ماندن. ايستادن و درنگ كردن. توقفي براي شناخت و شعور و تحليل و تدبر، درخلال سير و سفري پرفراز و با شكوه و فرصتي براي تجهيز سلاح مبارزه با شيطانهاي ظاهر و باطن.
شب را بايد در مشعر بماني، با دستي پر از سلاح و دلي لبريز از دعا و چشمي منتظر فردا، فرداي نبردي تن به تن با شيطان و همين قصد است كه فردا را، بيآنكه آمده باشد، عيد خواهد كرد و به استقبالش بايد شتافت...
نمي از يمي
فرازي از دعاي امام زينالعابدين در روز عرفه
خدايا!... كارهاي پسنديدة مرا با گناهاني كه در آنها مخلوط است نابود مكن، و خلوتهاي رازآلود مرا به خاطر خطاهايي كه در آزمايشهايت بدان مبتلا ميشوم از من مگير، و آبروي مرا از اينكه دست طلب به سوي فردي از بندگانت دراز كنم مصون بدار، و از التماس كردن براي آنچه نزد فاسقان است حفظم كن.فرازي از دعاي امام زينالعابدين در روز عرفه
خدايا!... كارهاي پسنديدة مرا با گناهاني كه در آنها مخلوط است نابود مكن، و خلوتهاي رازآلود مرا به خاطر خطاهايي كه در آزمايشهايت بدان مبتلا ميشوم از من مگير، و آبروي مرا از اينكه دست طلب به سوي فردي از بندگانت دراز كنم مصون بدار، و از التماس كردن براي آنچه نزد فاسقان است حفظم كن.
مناجات
واهمه دارم...
خدايا! از آن واهمه دارم كه نكند در مقابل دشمن پاهايم بلرزد و جزو سربازان تو قرار نگيرم، خدايا! قدرتي به من عطا فرما كه اين بار بتوانم در راه تو قدم بردارم و در خودسازي خود كوشا باشم.
شهيدهاشم اعتمادي
شميم آفتاب
نكاتي عرفاني از كلام امام خميني(ره)
به كوشش: غلامعلي رجايي
در حال ابليس ملاحظه كن
ملاحظه حال ابليس كن كه چون خودخواهي و خودبيني و خودپسندي در او بود، علمش به هيچوجه عملي نشد و راه سعادت را به او نشان نداد.
ترنم انتظار
نجوا با حضرت وليعصر (عج)
امسال هم
امسال هم گذشت و دلي شعله ور نشد
چشمي براي غربت آيينه تر نشد
باران به چشم مردم ما محترم نبود
گل در ميان كوچه ما معتبر نشد
امسال هم شبيه همان سالهاي پيش
يك شاخه شوق در دل من بارور نشد
مهتاب هر شب از سر اين قريه ميگذشت
از اين همه ستاره كسي باخبر نشد
پايان نداشت فاصله ما و آسمان
اين راه باز يك دو قدم بيشتر نشد
امسال نيز عاشقي انگار كفر بود
دردي درون سينه كس منتشر نشد
من ماندم و روايت تاريك اين غزل
خورشيد روي دفتر من جلوه گر نشد
سيدابوالحسن مديسه اي
گر نيايي
«گر نيايي فقير ميميرم»
مثل دنيا حقير ميميرم
چون كبوتر كه در قفس حبس است
تك و تنها، اسير ميميرم
اي شكوه ترنم باران
در فراقت كوير ميميرم
توي شهر دلم زمين لرزهست
زير آوار پير ميميرم
بي تو زجرآور است جان كندن
واي برمن، چه دير ميميرم
تو بيا، ميخورم قسم به خدا
چون بگويي بمير! ميميرم
«مهديا» اي تمام هستي من
گر نيايي فقير ميميرم
فاطمه معين زاده