حج و انتظار زائر کوی دوست
ای صدر نشین بزمِ افلاک و ای معراج نشین نورانی، ای پاک! هر صبحدم که خورشید به استقبال زمین میآید، ابتدا زائر کوی تو میشود. در حضور تو، زمین را طواف میکند و تو مهربانی و لُطفت را به یکباره نثارش میکنی. به دامن او گلِ ستاره میریزی. او را از جامِ وصل سیر
اي صدر نشين بزمِ افلاك و اي معراج نشين نوراني، اي پاك! هر صبحدم كه خورشيد به استقبال زمين ميآيد، ابتدا زائر كوي تو ميشود. در حضور تو، زمين را طواف ميكند و تو مهرباني و لُطفت را به يكباره نثارش ميكني. به دامن او گلِ ستاره ميريزي. او را از جامِ وصل سيراب ميكني. پيالهاي از لبِ لعلت به او حواله ميدهي. به او عرفان مينوشاني. آن وقت، دامنت را ميگيرد و از تو در اين دلِ كوير، در اين شورهزار نيستي، جامِ زيارت ميطلبد. به او يكباده ناب از مي وصل ميدهي. محتاجِ چشمانت ميشود و سرمست دستانت مثلِ حلقهاي در گيسوي عرفان به گِرد كوي تو در كعبه شوق ميگردد.
اي ناخداي كشتي نجات! اي نوح! در تجلّيگاهِ لحظه موعود، فرشتگان گِرد تو طواف ميكنند و صفاي دلها با تو، صدچندان ميگردد. ميزبانت خدا ميشود. از جامِ ولا ما را هم سيراب ميكني. در كنارِه صفا و مَروه ميايستي. به حجرالاَسود تكيه ميدهي. از مَقامِ تو مكّه، مقام ميگيرد و از عِرفان تو مسلمانان، سرمايه.
تو كه بيايي همگي ميهمان آسماني ميشويم. ديگر غنچهها افسرده نيستند و گياهان، نميميرند. آن وقت تمام موجودات از پرتو حُسن تو نور ميگيرند و از تلألؤ حيات تو، نيرو.
... مهدي جان بيا، بيا تا باغِ دلهامان چراغاني شود. بيا تا شاخهها، برگ و برگيرند و جوان شوند و دستِ تبر، از غنچهها دور گردد و در قحط سالي ايمان، سفرهها از نور تهي نگردند.
بيا تا نيمه شبهامان به يغما نرود و چشمه جوشان خدا و ايمان، در همهجا برقرار باشد.
بيا كه دلهاي شكسته، تو را ميخواهند و جانهاي خسته تو را ميجويند.
اي تنها آشناي همه قلبها! بيا و از كوي ما گذري كن و سري به اين هميشه منتظر بزن و از محبّتي كه بوي عشق ميدهد و مرا به سجّاده دعا ميخواند و نگاهِ صبح را به خانهام ميآورد سرشار كن،
مهديجان!