کوچ پروانه ها یک دنیا عشق

یک دنیا عشق شب از نیمه گذشت و صبح روز دیگر شد، گفتم بروم و یکی دو ساعت استراحت کنم، مجدداً برگردم. داشتم از باب ملک عبدالعزیز خارج می‌شدم که با یک کاروان زائر جدید ایرانی روبه‌رو شدم. عجب هنگامه‌ای بود! کاروانی با لباس احرام، تازه از گرد راه رسیده، همه

يك دنيا عشق

شب از نيمه گذشت و صبح روز ديگر شد، گفتم بروم و يكي دو ساعت استراحت كنم، مجدداً برگردم. داشتم از باب ملك عبدالعزيز خارج مي‌شدم كه با يك كاروان زائر جديد ايراني روبه‌رو شدم. عجب هنگامه‌اي بود! كارواني با لباس احرام، تازه از گرد راه رسيده، همه عاشق، همه شيدا در چند قدمي باب عبدالعزيز و آماده ورود به بيت الله‌الحرام. واي! واي! واي! كه چه حالي داشتند آنها! هيچ زبان و قلمي قادر به بيان نيست! يك دنيا هيجان، يك دنيا عشق، يك دنيا اضطراب و شيفتگي در وجود هر نفرشان! هر كدامشان بمبي از احساس و عشق و آماده براي انفجار! گويي وجودشان را در ماهي تابه گداخته بودند، واي كه چه وضعي و چه حالي!

آنها به چند قدمي كعبه رسيده‌اند! آن چيزي كه از پدران، پدربزرگان و روحانيون شنيده بودند، آن چيزي كه روزي 5 نوبت رو به او ايستاده و خداوند را عبادت كرده بودند، آن چيزي كه براي يافتن جهتش در صحراها، درياها و جنگل‌ها از حركت خورشيد و ماه و ستارگان، پرواز پرندگان، لانه مورچه‌ها كمك مي‌گرفتند تا رو به او بايستند و خداوند تبارك و تعالي را ستايش كنند. اينك او در چند قدمي آنهاست، واي كه چه غوغايي. وقتي داشتند از پله‌ها سرازير مي‌شدند؛ خدايا! خدايا! چه بگويم؟ چه بنويسم؟ خودم هم يك گلوله هيجان شده بودم. همه‌شان اشك ريزان، لرزان و بي‌تاب و سخت مضطرب كه نكند اشتباهي در اعمالشان به وجود بيايد. يك پيرزن نحيف و خميده با نيروي شگفت انگيز كه گويي از منبعي لايزال دريافت كرده و در حالي كه به نحو وسواس گونه‌اي سعي دارد اعمالش را درست انجام دهد مثل باران اشك مي‌ريزد و دست‌هايش را بالا و پايين مي‌آورد و چيزي مي‌گويد و آرام آرام و لرزان گام برمي‌دارد. دو نفر كه بر اثر هيجان و اضطراب خود را گم كرده‌اند، دست پيرمرد 80 ساله‌اي را گرفته‌اند و پيرمرد يك دستش را آزاد مي‌كند و براي دعا بلند مي‌كند، به سوي طواف پيش مي‌رود. يك زوج جوان هم در كنار هم با احتياط هر چه تمام‌تر در حالي كه حلقه‌هاي اشك ديدشان را تار كرده از پله‌ها پايين مي‌آيند. معلوم است كه بسيار سعي دارند احساسات و هيجانشان را كنترل كنند تا بتوانند از پله‌ها پايين بيايند. سرانجام همه از پله‌ها پايين آمدند و وقتي كه روحاني كاروان به آنها گفت: در مقابل خانه خدا به سجده بيفتيد، واي كه چه شد! گويي هر كدام يك مرغ سركنده در زير يك پارچه سفيد بودند. حالا كه به سجده افتاده‌اند مي‌توانند احساسات فشرده شده خود را تخليه نمايند، آنها در حال سجده مي‌گريستند و من از تماشاي آنها مي‌گريستم. بعضي‌ها كاملا ولو شدند؛ شايد ضعف و غش كردند. (همسرم هم چند روز قبل در همين موقعيت ضعف كرد.)

روحاني، آنها را به خود آورد و دعوت به سكوت و آرامش كرد تا چند كلمه‌اي با آنها صحبت كند؛ ولي برخي‌ها همچنان مملو از اضطراب و ناشكيبايي بودند، سرانجام همه آرام شدند. روحاني با صداي بلند دعايي خواند ولي سعي مي‌كرد احساسات آنها را به هم نريزد. بعد از آنها پرسيد: آيا كسي هست در بين شما كه وضو نداشته باشد؟ و سپس افراد را دلداري داد كه اصلا نگران نباشيد. گفت: اگر وضو نداريد همين جا با دو ليوان آب وضو بگيريد. اصلا نترسيد. من در كنار شما هستم. كار بسيار آسان است. ابتدا بايد همه با وضو باشند. حتماً بايد مطمئن باشيد كه وضو داريد وگرنه... روحاني ناچار بود كه كمي هم به آنها اخطار كند كه نكند خداي ناكرده بي‌وضو شده باشند و شرم گفتن داشته باشند. روحاني چند لحظه ايستاد و به يك يك آنها نگاه كرد و براي چندمين بار پرسيد: همگي‌ وضو داريد؟ خوب، حالا كه وضو داريد. بقيه كارها بسيار آسان است. بعد همه را بلند كرد و رفتند و در خط طواف قرار گرفتند. و طواف شروع شد...


| شناسه مطلب: 82372