اندیشه زائر بر بام سیاه کوفه

بر بام سیاه کوفه گذری بر قیام و شهادت مسلم بن‌عقیل در کوفه ابوالفضل هادی منش پس از روانه شدن سیل مکاتبات کوفیان و دعوت‏های مکرر آنان، امام حسین(ع) عموزاده خود، مسلم بن‌عقیل(ع) را به‌عنوان سفیر خود برگزید تا به سوی کوفیان برود. امام نخست نامه‏ای به اهل

بر بام سياه كوفه

گذري بر قيام و شهادت مسلم بن‌عقيل در كوفه

ابوالفضل هادي منش

پس از روانه شدن سيل مكاتبات كوفيان و دعوت‏هاي مكرر آنان، امام حسين(ع) عموزاده خود، مسلم بن‌عقيل(ع) را به‌عنوان سفير خود برگزيد تا به سوي كوفيان برود. امام نخست نامه‏اي به اهل كوفه نوشت كه در آن آمده بود: «به نام پروردگار بخشايشگر مهرورز. از حسين بن‌علي(ع) به مؤمنين و مسلمانان كوفه. اما بعد، هاني[بن‌هاني] و سعيد[بن‌عبدالله حنفي] نامه‏هاي شما را به من رساندند و اين دو آخرين فرستادگان شما بودند. من همه آنچه داستان كرده‏ايد و يادآور شده‏ايد دانستم. سخن شما بيشتر اين بود كه براي ما امام و پيشوايي نيست و من هم اكنون برادرم و پسر عمويم و فرد مورد اطمينان و وثوق خود و خاندانم مسلم بن‌عقيل(ع) را به سوي شما گسيل مي‏نمايم تا اگر مسلم(ع) براي من نوشت كه رأي و انديشه گروه شما و خردمندان و دانايان‏تان همانند سخن فرستادگان شما و آنچه من در نامه‏هايتان خواندم مي‏باشد، به خواست خدا به سوي شما مي‏آيم. به جان خويش سوگند امام و پيشوا كسي است كه با كتاب خدا حكم كند، به عدالت بپاخيزد، حق دين را ادا كند و خود را در آنچه مربوط به خداست نگهداري نمايد و پرهيزگار باشد. والسلام».1

نخستين رويارويي مسلم(ع)

عبيدالله كه به تازگي استانداري كوفه را به عهده گرفته بود و از حضور مسلم در كوفه و نيت او آگاهي كامل داشت، براي عرض اندام و قدرت‌نمايي، تصميم گرفت براي مردم كوفه سخنراني كند. اما از خروج مسلم(ع) و شورش مردم كوفه بيم داشت. به همين سبب با تعداد قابل توجهي سرباز از قصر خود خارج شد و برخي چهره‏هاي سرشناس كوفه را هم گرد آورد تا بيشتر به هدف خود نزديك شود.

مردم در مسجد كوفه جمع شدند و عبيدالله بالاي منبر رفت و با لحني بين قدرت و اضطراب گفت: «اي مردم! از شما مي‏خواهم از خدا و پيشوايان خويش پيروي كنيد و در بين امت تفرقه نيندازيد كه خود را به كشتن مي‏دهيد و خوار و آواره مي‏گرديد كه پيشينيان گفته‏اند: برادر تو كسي است كه به تو راست بگويد و اگر تو را ترساند وظيفه‏اش را در قبال تو به خوبي انجام داده است». سخنش بدين جا رسيده بود كه نگهباني سراسيمه از درب خرما فروشان، داخل مسجد دويد و فرياد كشيد: «مسلم بن‌عقيل(ع) به ما حمله كرده!». عبيدالله با ترس از منبر پايين جست و تحت حراست كامل، با شتاب تمام به سوي قصر رفت و درها را به روي خود بست. هدف مسلم آزادسازي هاني بن‌عروه ؛ برزگ كوفيان بود كه عبيدالله او را زنداني ساخته بود.2

پراكندگي و تفرقه در سپاه مسلم(ع)

عبيدالله در شهر شايعه كرد كه سپاه شام در راه است. نوشته‏اند: از آن سپاه انبوهي كه مسلم بن‌عقيل(ع) گرد آورده بود، رفته رفته كاسته شد و تا هنگام غروب آفتاب جز پانصد نفر سرباز، نيرويي براي او باقي نمانده بود. شب فرا رسيد و مسلم(ع) با باقيمانده سپاه خود براي اقامه نماز جماعت به سوي مسجد به راه افتاد. در بين راه نيز عده ديگري پراكنده شدند. مسلم(ع) به مسجد رسيد، وارد شد و به نماز مغرب ايستاد، در حالي كه فقط سي نفر مانده بودند. نمازش تمام شد و از جا برخاست كه بيرون رود و هنگامي كه به درب مسجد رسيد ده نفر باقي بودند و هنگامي كه از مسجد خارج شد حتي يك نفر هم با او نمانده بود كه لااقل راه را به وي نشان بدهد و او را به سوي خانه‏اي راهنمايي كند و يا اگر دشمني به او حمله كرد از او دفاع نمايد!3

شايد اين دردناك‏ترين صحنه از داستان سفير امام حسين(ع) باشد. اگر چه او پس از آن نيز نامرادي‏هاي بسياري از مردم كوفه ديد؛ اما آنچه بيشتر از همه مظلوميت او را به تصوير مي‏كشد، اين است كه صبحگاه، همه به او گرويدند و دوشادوش او با شمشيرهاي آخته در دست، صف كشيدند، ولي شامگاه او را تنها گذاشتند و از گرد او پراكنده شدند.

واپسين آشيان

به راستي چه شهري است اين كوفه؟! روز براي پيوستن با كسي سر و دست مي‏شكنند و شام به خانه‏هاي‏شان مي‏روند و در به رويش مي‏بندند. عمليات جنگ رواني‏اي كه عبيدالله عليه مسلم(ع) شروع كرده بود، بسيار زودتر از آنكه خود مي‏انديشيد كارگر افتاد. همه به خانه‏هايشان خزيدند و سكوت سنگيني بر شهر خيمه زد. غبار مرگ بر شهر نشسته بود و مسلم(ع) تك و تنها ماند و بي‏هدف در كوچه‏هاي شهر به راه افتاد و نمي‏دانست كجا برود. مسلم(ع) در مدت اقامت خود در كوفه، دو پناهگاه عوض كرده بود. ابتدا در خانه مختار اقامت گزيد و پس از آن در خانه هاني بن‌عروه و اينك بي‏هدف در كوچه‏هاي محله كنده گام برمي‏داشت. تا آنكه خسته و تشنه شد. به ديوار خانه‏اي تكيه داد كه از آن بوي علي(ع) به مشام مي‏رسيد. زني به نام طوعه او را در خانه خود مأوي داد. اندگي گذشت، بلال پسر طوعه به خانه بازگشت و متوجه حضور مسلم شد و صبح اين خبر را فاش كرد.4

مسلم(ع) در خانه طوعه بر سجاده مناجات خويش نشسته بود و تعقيبات نماز صبح خود را بجاي مي‏آورد. صداي شيهه اسبان و سر و صداي سربازان عبيدالله كه خانه را محاصره كرده بودند توجه او را جلب نمود. سريع از جاي خود برخاست و لباس رزم پوشيد. سپس از خانه خارج شد و شروع به جنگ با دشمن نمود.مبارزه به كوچه‏هاي كوفه كشيده شد. مسلم(ع) با تمام توان مي‏جنگيد. پس از ساعتي مقاومت، تعداد زيادي از سربازان محمد بن‌اشعث به هلاكت رسيدند؛ او پيكي را براي درخواست نيروي كمكي به قصر فرستاد. عبيدالله كه از چگونگي نبرد مسلم(ع) اطلاعي نداشت با تعجب پاسخ فرستاد: «مگر من شما را به جنگ بيش از يك نفر فرستاده‏ام كه اين گونه افراد تو تار و مار شده‏اند؟» محمد بن‌‌اشعث به پيك خود گفت: «به امير خبر برسان: تو خيال مي‏كني مرا به نبرد با يك بقّال از بقّال‏هاي كوفه فرستاده‏اي، يا به جنگ يك فروشنده دوره‏گرد از حيره؟ مگر نمي‏داني تو مرا به نبرد با شيري نر گسيل داشته‏اي و شمشيري برنده كه در دست پهلواني سترگ از برترين خاندان است!» چيزي نگذشت كه تعدادي نيروي كمكي براي او فرستاد.5 عده‏اي بالاي بام‏ها رفته و دسته‏هاي ني را آتش زده و بر سر او پرتاب نموده و. عده‏اي نيز از بالا به او سنگ پرتاب مي‏كردند. پس از ساعتي ديگر نبرد، مسلم(ع) با دسيسه دستگير شد و خسته و زخمي از جنگي نابرابر به قصر عبيدالله آورده شد. عبيدالله پس از دشنام دادن بسيار، دستور داد او را به قتل برسانند.
 او براي اين كار بكير بن‌حمران را انتخاب نمود، زيرا در ماجراي جنگ مسلم(ع) با افراد عبيدالله، بكير ضربه‏اي از مسلم(ع) خورده بود و كينه بيشتري از او به دل داشت. عبيدالله نيز او را به همين دليل انتخاب كرد تا در كشتن او رحم و عطوفت از خود نشان ندهد. بكير را فراخواند و به او گفت: «مسلم را بالاي قصر ببر و خود تو [كه از او ضربه‏اي خورده‏اي] گردن او را بزن».6 بكير با دلي آكنده از كينه، مسلم(ع) را بالاي بام قصر برد. مردم پايين دارالاماره جمع شده بودند و بالا را مي‏نگريستند. بكير ابتدا مسلم(ع) را به مردم نشان داد. مسلم(ع) پيوسته ذكر خدا مي‏گفت و استغفار مي‏كرد. بكير او را گردن زد و نخست سر و سپس بدنش را به پايين دارالاماره، در ميان تجمع مردم انداخت7 و كبوتر جانش از قفس خسته تن تا بر دوست به پرواز درآمد.

پي‌نوشت‌ها
1. الارشاد، ج 2، ص 37؛ مثيرالاحزان، ص 11؛ اعيان الشيعة، ج 1، ص 589.
2. مقاتل الطالبيين، ص 98؛ الفتوح، ج 5، ص 85؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 368.
3. الارشاد، ج 2، ص 53؛ مقاتل الطالبيين، ص 67؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 382؛ بحارالانوار، ج 44، ص 350.
4. اعلام الوري، ص 228؛ مقتل الحسين خوارزمي، ج 1، ص 258؛ مناقب آل ابي‏طالب، ج 4، ص 93؛ الكامل في‏التاريخ، ج 3، ص 272؛ كامل بهايي، ج 2، ص 275؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 155.
5. مثير الأحزان، ص 26؛ الفتوح، ج 5، ص 93؛ مقتل الحسين خوارزمي، ج 1، ص 209؛ مناقب آل ابي‏طالب، ج 4، ص 93.
6. الارشاد، ج 2، ص 64؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 378؛ الفتوح، ج 5، ص 103؛ مروج الذهب، ج 3، ص 69؛ مقاتل الطالبيين، ص 70؛ بحارالانوار، ج 44، ص 357؛ اللهوف، ص 58.
7. الارشاد، ج 2، ص 65؛ الاخبار الطوال، ص 242؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 50؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 206؛ الفتوح، ج 5، ص 103؛ مروج الذهب، ج 3، ص 69.


| شناسه مطلب: 82456