کوچ پروانه ها بازار و شیطان

بازار و شیطان حسین رمضانی فرخانی من و همسرم مصمم شدیم که امروز بقیه پول‌هایمان را خرید کنیم. بعد از ظهر روز قبل هم حدود دو ساعت در بازار از این مغازه به آن مغازه، از این پاساژ به آن پاساژ و از این بازارچه به آن بازارچه رفتیم. متوجه شدم که به برخی از مغا

بازار و شيطان

حسين رمضاني فرخاني

من و همسرم مصمم شديم كه امروز بقيه پول‌هايمان را خريد كنيم. بعد از ظهر روز قبل هم حدود دو ساعت در بازار از اين مغازه به آن مغازه، از اين پاساژ به آن پاساژ و از اين بازارچه به آن بازارچه رفتيم. متوجه شدم كه به برخي از مغازه‌ها چند بار مي‌رويم، ديگر زائران هم همين اشتباه را مي‌كنند. خود ما متوجه نيستيم، ولي مغازه‌دارها اين را مي‌دانند! آنها مي‌دانند كه كالايي كه مشتري بعد از بيست دقيقه ور رفتن، نمي‌پسندد و مي‌رود بيرون، نيم ساعت بعد به تصور اينكه مغازه ديگري رفته، همان جنس را مي پسندد و مي‌خرد. بازار هميشه حال و هواي ديگري دارد. كاملاً نقطه مقابل حرم و مسجد. بسياري از احساسات واپس مي‌روند و احساسات و اميال جديدي سريعاً جايگزين مي‌شوند. شيطان از هر گوشه، از هر حجره، سرك مي‌كشد. اين جا صحبت از ابوسفيان است، صحبت از دلار است، صحبت از ريال سعودي است، صحبت از جواهر است. ده‌ها نفر از كاروان ما و صدها نفر ايراني از كاروان‌هاي ديگر به بازار رونق و بروبيايي داده بودند. با آنكه شنيده بودم كه برخي از زائرين همراه خودشان سكه به عربستان مي‌برند و در گمرك هم از اين كار جلوگيري مي‌شود، معهذا در چند جواهر فروشي در بازار ديدم كه خانم‌هاي ايراني مشغول خريد و يا چانه زدن هستند!

بعد از دو ساعت سرگرداني در بازار بنا به توصيه اين و آن قرار شد به مغازه صمد زاهداني جنب هتل جفالي برويم و از آن‌جا خريد كنيم. همسفرها دست‌بردار نبودند. روزهاي آخر بود، مرتب مي‌پرسيدند: چي خريده‌ايد؟ از كجا خريده‌ايد؟ چرا نخريده‌ايد؟ و بعد توصيه پشت توصيه، و راهنمايي پشت راهنمايي! انگار كه مجبور مي‌شوي همراه و همرنگ آنان رفتار كني.

حتي در خريد، حتي در بازاها. در مغازه كوچك صمد آقا چهار مرد و نُه زن مشتري وول مي‌خوردند. خودشان هم سه نفر بودند. ما دو تا به آن ها اضافه شديم. خدا بدهد بركت، مغازه پر از مشتري و مشتري‌ها هم پولدار، با دلار يا ريال. يك زن و شوهر، عصبي و خسته به نظر مي‌رسيدند و هر آن آماده بودند كه با هم مشاجره كنند. زن مي‌گفت: اين خوب است و مرد مي‌گفت: اصلا! زن و شوهر ديگري در گوشه مغازه بودند. مرد نشسته عصبي و در حال پك زدن به سيگار و زن هم مقابلش ايستاده بود و شوهر را ناز و نوازش مي‌كرد و به زبان مي‌گرفت كه هر چه او مي‌خواهد شوهرش بخرد. نيم ساعتي به اين و آن نگاه كرديم كه چي مي‌خرند تا ما هم همان را بخريم، صمد آقا به خانمي گفت: «اگر براي فروش مي‌خواهي آن جاروبرقي را نخريد، در ايران بازار ندارد، مارك... را در ايران بهتر مي‌خرند!». عجب كه به فكر مردم هم هست اين صمد آقا!

چهارده روز بود كه احساس سبكي و آرامش مي‌كردم. ولي امروز كه تصميم گرفتيم خريد انجام دهيم، چندين بار محاسبه كردم كه چه بخرم كه كمي برايم سود داشته باشد؟ و ضمناً گمرك مشهد هم اذيت نكند. چندين بار جنسي را انتخاب كرديم، بر سر قيمت چانه زديم، در آخرين لحظه يك دلهره موهومي به من دست مي‌داد كه اگر خريدم، آيا گمرك مشهد اذيتم نمي‌كند؟ آيا اين جنس را كه خريده‌ام، به چه قيمت مي‌توانم بفروشم؟ آيا چند روز براي فروشش بايد وقت صرف كنم؟ آيا خريدار پول نقد مي‌دهد يا چك؟ آيا وزن بار مشمول جريمه مي‌شود يا خير؟ و چندين سؤال ديگر. يك‌دفعه متوجه شدم كه گويي همه جاي بدنم درد مي‌كند! احساس مي‌كردم كه سنگين شده‌ام! آرامش و متانتم را از دست داده‌ام، 180 درجه فرق كرده‌ام! آن انسان سبكبال و آرام و راحت چند ساعت پيش نبودم. فشاري بر اعصابم احساس كردم، و خلقم كمي تنگ شد.

از مغازه بيرون آمدم، روي جدول باغچه كوچك رو‌به‌روي مغازه نشستم و چند دقيقه فكر كردم، آيا از اين خريد چه‌قدر سود عايدم مي‌شود كه اين همه در من تنش ايجاد كرده؟! آيا ارزش اين را دارد؟ به‌ويژه اينكه حداقل بايد ساعت‌ها هم وقت تلف كنم. در حالي كه در هر ساعت مي‌توانم چندين بار طواف كنم و نماز بخوانم، يك‌دفعه با يك لعنت بر شيطان گفتن! از جايم بلند شدم، و با لبخند به همسرم گفتم: «اگر اجازه بدهيد كه هيچي نخريم، خيلي راحت‌تريم» ايشان هم قبول كردند و چه‌قدر هر دو خوشحال و بلافاصله با اولين سرويس به حرم برگشتيم.


| شناسه مطلب: 82526