کوچ پروانه ها همه جو حاجی !
همه جور حاجی ! از در باب الفتح داخل حرم شدیم، که واقعاً ما هم آن روز فاتح بودیم، همین قدر که هر دو قبول کردیم که خودمان را گرفتار خرید نکنیم، حق داشتیم که خود را فاتح بدانیم. خستگی و تشنگی را با خوردن چند لیوان آب زمزم برطرف کردیم و یک ربع بعد، در م
همه جور حاجي !
از در باب الفتح داخل حرم شديم، كه واقعاً ما هم آن روز فاتح بوديم، همين قدر كه هر دو قبول كرديم كه خودمان را گرفتار خريد نكنيم، حق داشتيم كه خود را فاتح بدانيم. خستگي و تشنگي را با خوردن چند ليوان آب زمزم برطرف كرديم و يك ربع بعد، در مدار طواف كنندگان قرار گرفتيم. اين بار با هم طواف كرديم، من دعا ميخواندم، همسرم هم تكرار ميكرد تا وقت نماز. شانس به من ياري كرد، نماز را در قسمت حطيم قرار گرفتم. طرف راستم يك جوان سبزه، ظريف و بسيار مؤدب بود كه بعد از نماز موقع دست دادن خيلي تعظيم و كرنش كرد، طرف چپم مرد بسيار جالبي بود كه دوست داشتم ساعتها نگاهش كنم، او مردي كوتاه قد و باريك اندام بود، با ريشي كاملا سفيد و عرقچيني گلدوزي شده بر سر، به احتمال زياد اهل افغانستان و يا از نژاد افغاني بود، علاوه بر لباس گلدوزي و قيطاني شده، يك بافتني از نوع گليم و تسمه مانند به پهناي حدود پانزده سانت و بلندي حدود دو متر كه دو سر آن را به هم دوخته و حمايل كرده بود. به طوري كه قسمتي روي شانه راستش و قسمتي روي ساق پاي چپش قرار داشت و به آن حدود سي عدد منگوله دوخته بود.
منگولهها قرمز، آبي، سفيد و سياه، بنفش و سبز بودند. اين مرد قبل از اينكه كنار من بيايد و به نماز بايستد، رو به روي خانه خدا راست و بي حركت ايستاده بود. يكي از شرطهها به او چيزي گفت. ولي او نه پاسخي داد و نه واكنشي نشان داد. شرطه كه فردي جوان و نسبتاً مهربان بود، او را ترك كرد و دنبال امر و نهي كردن بقيه رفت. همه به صف نماز ايستادند، ولي او هنوز مثل يك مجسمه بيروح ايستاده بود و انگار كه جايي را هم نگاه نميكرد و كسي را هم نميديد، بعد يك خادم به او نزديك شد و يكي دو بار چيزي به او گفت، مرد باز هم تكان نخورد، خادم عليرغم اينكه مردي سختگير و خشن به نظر ميرسيد، خندهاش گرفت، با دست چند بار به آرامي به شانه مرد زد. مرد نيم نگاهي به خادم انداخت، باز رو به حرم كرد و به عالم خود فرو رفت. خادم اين بار بازوي مرد را گرفت و به طرف صف نماز هدايت كرد و او هم بدون مقاومت آمد و در كنارم جاي گرفت. خوشحال شدم، خيلي علاقه داشتم كه بتوانم سر صحبت را با او باز كنم، ولي او اهل صحبت نبود. منگلولههايش را شمردم حدود شانزده تا جلو و روي شانه اش بود و احتمالاً چهارده- پانزدهتايي هم پشت سرش، خيلي دوست داشتم كه فلسفه منگولهها، گليم تسمه مانند گلدوزي شده و حمايل كردهاش را بدانم. خدا همه اين ناگفتنيها را ميداند و به همه رازها و اسرار واقف است و چقدر هم خوب ميپذيرد. سبحان الله. جوان سمت راستم داشت لبخند ميزد كه چرا من محو تماشاي آن مرد شدهام، او هم ميخواست با من سر صحبت را باز كند، لذا از ايشان خواستم كتاب دعايش را به من بدهد، داد، مناسك حج بود، به خط ژاپني و يا چيني و عربي بود، ورق زدم. در محرمات احرام فقط هشت عمل داشتند. در حالي كه ما بيستوچهار عمل را حرام ميدانيم. واجبات، مكروهات و مستحبات احرام را هم در جدولي بر حسب نظريات چهار مذهب اصلي اهل سنت تقسيمبندي كرده بود كه يك عمل براي مذهب حنفي مستحب است، براي مذهب مالكي مكروه و براي شافعي واجب و براي حنبلي چيزي ديگر. جوان از اينكه كتابش را ورق ميزدم خوشحال بود و مرتب صفحه كتاب و چهره ام را نگاه ميكرد تا ببيند آيا چيزي ميفهمم يا خير؟ بعد هم به من اشاره كرد كه اگر كتاب را دوست دارم مال من باشد كه تشكر كردم و نپذيرفتم.
منبع: صبح انديشه