کوچ پروانه ها در آغوش نور
در آغوش نور حسین رمضانی فرخانی دو روز قبل با اتوبوس دو طبقه، به طرف غار ثور و غار حرا هم رفتیم. منتها هر دو غار را از پایین کوه نگاه کردیم. مدیر کاروان به علت کمبود وقت و مسائل دیگر فقط از پای اتوبوس کوه را به ما نشان داد و گفت: «آنجا غار ثور است، آن
در آغوش نور
حسين رمضاني فرخاني
دو روز قبل با اتوبوس دو طبقه، به طرف غار ثور و غار حرا هم رفتيم. منتها هر دو غار را از پايين كوه نگاه كرديم. مدير كاروان به علت كمبود وقت و مسائل ديگر فقط از پاي اتوبوس كوه را به ما نشان داد و گفت: «آنجا غار ثور است، آنجا غار حرا!» والسلام، اي داد بيداد! آدم بعد از يك عمر تا چند قدمي غار بيايد و فقط به ديدن آن از دور اكتفا كند؟! لذا امروز صبح بعد از صبحانه از همسرم اجازه خواستم تا به غار حرا بروم. از هتل تا حرم را دويدم، يكي دو ليوان آب زمزم خوردم، از در باب الفتح خارج شدم و به ايستگاه اتوبوس رفتم و با دو نفر ايراني جمعاً 10 ريال سعودي داديم و با يك سواري تا پاي جبل النور رفتيم. در پاي كوه نگاهي به بالا انداختم، تعداد 10ـ15 نفر در مسير غار حرا در حركت بودند و اين راهنماي خوبي بود؛ لزومي نداشت كه مسير غار را از كسي بپرسيم.
10ـ20 متر بيشتر نرفته بودم كه احساس كردم شقيقههايم درد ميكند و سرم گيج ميخورد. نفهميدم چرا؟ 5ـ6 دقيقه بعد بد جوري دچار تلاطم شدم. وقتي يادم افتاد كه رسولخدا(ص) بارها و بارها، همين مسير را كه البته نه به اين راحتي و به اين مشخصي، آن هم نه هميشه در روز كه چه بسا در شب، آن هم نه با گروه و تعداد زيادي افراد كه تنهاي تنها، و نه مثل من، صبحانه مفصل خورده، كه با شكم گرسنه، و نه مثل من، با سواري، بلكه با پاي پياده به اين كوه ميآمده و به آن بالا ميرفته! ميرفته كه چه؟! چنان اشك گلوله گلوله از چشمم ميريخت كه توان راه رفتن را از من گرفته بود. چون به شدت از تركيدن بغضم جلوگيري كرده بودم، تمام بدنم ميلرزيد، جايش نبود كه با گريه خودم را راحت كنم، 10-15 نفري كه در مسير در حركت بودند، معمولاً دليلي براي گريهام نميديدند، لذا به شدت بغضم را فرو ميخوردم.
از پايين كوه، يعني جايي كه آسفالت تمام ميشود تا خود غار، نيم ساعت راه است كه البته همين نيم ساعت را، هم شايد خيلي ها مخصوصاً افراد سالمند و فربه نتوانند به راحتي طي كنند، اگر هم طي كنند، از آن روزنه بالا كه تا خود غار 10-15 متر فاصله دارد، نميتوانند عبور كنند. به غار نزديك شدم، عيناً مثل اغلب مردم، اصلا از خودم انتظار نداشتم، سال ها در كوههاي ايران هر آنكه تنها ميشدم، به اين غار كه نديده بودم، ميانديشيدم، و بارها اشك ميريختم، ولي حالا و در كنار غار، مثل يك مرده متحرك كه البته وفور گدايان و ادا و اطوار آنها، آلودگي مسير غار، رفت و آمد افراد با بيتفاوتي و بياحساسي، شايد سبب شده بود كه احساساتم واپس بخورد. به هرحال به غار رسيدم، عجيب و غريب و تنها، ناشناخته، فراموش شده! مثل بقيع و از آن هم بيشتر! چه كسي تصور ميكند كه اينجا چه بوده! چه كسي عظمت اينجا را درك ميكند؟! چند دقيقه صبر كردم، تا چند حاجي خارجي بازديدي كردند و عكس گرفتند و رفتند. داخل غار شدم، هر چند وضو داشتم، ولي از اينكه اين طوري، راست و بيمحابا و بدون اذن دخول و يا خواندن دعا و تضرع داخل غار شدم، شرمگين بودم و خودم را سزاوار هر گونه سرزنش و مجازات ميدانستم. مگر من حق دارم در جايي كه رسولخدا شبهاي زيادي در آنجا بسر برده، اين طوري داخل شوم. مگر نه اينكه اينجا...!
منبع: صبح انديشه