عمر بازیافته
میقات حج - سال اول ـ شماره چهارم ـ تابستان 1372 عمر بازیافته خاطراتی شنیدنی از سفر روحانی حج به قلم : مظفر نصر ناظر کاروان هرگز در این فکر نبودم و شاید تصورش را هم نمی کردم که با وضعیت مالی ضعیفی که دارم روزی ، موفق به زیارت خانه خدا ، قبر نبی اکرم
ميقات حج - سال اول ـ شماره چهارم ـ تابستان 1372
عمر بازيافته
خاطراتي شنيدني از سفر روحاني حج
به قلم : مظفر نصر
ناظر كاروان
هرگز در اين فكر نبودم و شايد تصورش را هم نمي كردم كه با وضعيت مالي ضعيفي كه دارم روزي ، موفق به زيارت خانه خدا ، قبر نبي اكرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و ائمه بقيع (عليهم السلام) شوم تا اينكه در سال 62 شنيدم كه از نهادهاي انقلابي افرادي را به عنوان سهميه در امور خدماتي كاروان هاي حج مي پذيرند . معرفينامه اي گرفته ، به سازمان حج و زيارت ارائه دادم و در آزمون شفاهي نيز شركت كردم كه به لطف خداي بزرگ در شمار زائران بيت الله قرار گرفتم . اين را خوب مي دانم كه اين نعمت به بركت وجود امام (رحمه الله) و خونهاي پاك شهدا و انقلاب اسلامي بود . خداوند ما را قدردان اين نعمتها قرار دهد انشاءالله ، تا به وصاياي آن عزيز ، عمل نماييم و حرمت خانواده معظم شهدا راآنگونه كه بايد نگهداريم .
. . . مقدمات كار به سرعت فراهم شد طبق معمول حوله ها ، هميان ، ساك و وسايل ديگر تهيه گرديد ، آن قسمت از مفاتيح الجنان و رساله نوين حضرت امام ( رضوان الله تعالي عليه ) را كه مربوط به حج است ، نيز بريده و در ساك خود جاسازي كرده بودم . روز موعود فرارسيد ، و من به همراه مدير و روحاني و ساير حجاج به جدّه رسيديم ، خوشبختانه در فرودگاه جدّه با فعل و انفعالي كه انجام گرفت ، مأمورين مفتّش متوجه وسايل ساكم نشدند و الاّ آن دو كتاب را ضبط مي كردند .
. . . وقتي سراغ ساكها آمدم ، متوجّه شدم كه ساك بزرگم نيست ، با راهنمايي مدير كاروان ، در بازار فرودگاه جدّه ناگزير حوله هاي احرام و لباس زير و . . . مجدداً با ريال سعودي خريداري كردم . پس از پذيرايي در فرودگاه ، مدير كاروان مرا با
كلمن آبي ، در اتوبوسي كه سقف نداشت نشاند . روحاني محترم كاروان نيز در همين اتوبوس همراه ما بود . چون مدينه بعد بوديم ميقات ما جُحفه بود ، در جُحفه مُحْرِم شديم و لبّيك گويان وارد اتوبوس گرديده ، همگي در جاي خود نشستيم . آقاي روحاني كاروان در انتهاي اتوبوس و من روي صندلي پشت راننده نشسته بودم و افتخار آن را داشتم تا از حجاج پذيرايي ( سقايت ) نمايم . روحاني كاروان با صداي بلند اين نغمه را سر مي داد « لَبّيك الّلهم لَبّيك ، لَبّيك لا شَريكَ لَكَ لَبّيك اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَة لَكَ وَالْمُلك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك » و ما همگي تكرار مي كرديم وقتي او خسته مي شد من اين سرود را زمزمه مي كردم و ديگران تكرار مي كردند . تا اينكه زائرين به خواب رفتند و . . .
ساعاتي از شب گذشته بود كه ناگهان احساس كردم راننده از مسير جاده خارج شده است ، با فرياد روحاني كاروان از جا بلند شدم و ميله پشت صندلي راننده را كه به قسمتي از سقف جلو وصل بود ، گرفتم ، در همين لحظه بود كه ماشين به پهلو واژگون شد ، چون ماشين بدون سقف بود ، همه سرنشينان به بيرون پرت شدند و من ديگر چيزي نفهميدم . نيمه هاي شب بود وقتي به خود آمدم ، نگاهي به ماشين و افرادي كه به بيرون پرت شده بودند ، انداختم ، يك لحظه احساس كردم كه همه مرده اند و من نيز . . .
از جاي خود بلند شدم ، حوله احرام به دوش انداختم ، اما هنوز هم شك داشتم كه زنده ام يا مرده . در عالم ناباوري جلوي چراغ اتوبوس كه روشن بود رفتم ، خودم را به دقّت ورانداز كردم ، ديدم مثل اينكه به شكر خدا زنده ام . راننده نيز روي شنها بي هوش افتاده بود و حركتي نداشت . افراد كم كم به هوش مي آمدند ، صداي ناله ها به گوش مي رسيد . يكي مي گفت « مرا رو به قبله بگذار » ، ديگري مي گفت « به دادم برس » ، سوّمي مي گفت من دارم ميميرم كمي آب برايم بياور . روحاني نيز با سر و صورتي خونين روي زمين افتاده بود . حوله بعضي از آنان باز شده و در گوشه اي پرت شده بود . آنها را پيدا كرده و به صاحبانش مي دادم تا خودشان را بپوشاند و . . . با عجله تمام به كنار جاده آمدم تا اتوبوسها را از قضيّه آگاه كنم ، جلوي آنها را مي گرفتم ولي هيچكدام نگه نمي داشتند . ناگزير حوله ام را برداشتم ، وسط جاده ايستادم و راه را بند آوردم و به اين وسيله توانستم تعدادي از ماشينها را وادار به توقف كنم . پنج نفر از زائران را كه جراهتهاي شديد داشتند به كمك آن عدّه از زائران كه جراحات سطحي برداشته بودند ، در راهروي اتوبوسي كه سرنشينان آن ، خانم و عرب زبان بودند ، سوار كرده و راهي نموديم ، تا اينكه پليس اتوبوسي تهيه كرد و من تمام زائران مجروح را سوار نمودم و در لحظه آخر كه خودم خواستم سوار شوم درب اتوبوس كه برقي بود ، بسته شد و من به دنبال اتوبوس هرچه دويدم راننده توجّه و اعتنايي نكرد . نزد پليس آمدم و با زبان بي زباني او را متوجه ساختم كه من جا
مانده ام ، اما او هيچ اهميتي نداد . نزد راننده پليس رفتم ، ديدم او هم . . .
آنها مشغول به هوش آوردن يكي از مجروحين حادثه بودند ، هر چه التماس مي كردم كسي توجّهي نمي كرد و من در دل شب ، يكه و تنها مانده بودم . ناگهان اتومبيل مدل بالايي ترمز كرد ، پليسي داخل آن بود ، مرا در صندلي عقب ماشين نشاند و راه افتاد .
خيلي ترسيده بودم و نمي دانستم مرا به كجا مي برد . زبان بلد نبودم . گاهي با لال بازي ، مطالبي مي گفتم امّا راننده حرفي نمي زد . يك بطري كوچك آب معدني به من داد نوشيدم . برايم نوار موسيقي گذاشت ، هرچه به او مي گفتم « خاموش كن » اعتنا نمي كرد . پيش خود مي گفتم : « خدايا ! من زائر تو هستم ، چه گناهي كرده ام كه گير چنين انسانهايي افتاده ام ؟ ! »
چند كيلومتري راه رفته بوديم كه ناگهان صداي آژير بلند شد ، تازه اينجا بود كه فهميدم داخل ماشين پليس سعودي نشسته ام . او اتوبوس حامل زائران مجروح ايراني را متوقف كرد ، و به من فهماند كه پياده شده و به زائران مجروح در اتوبوس بپيوندم . از راننده تشكر كردم و . . .
رو به زائران اتوبوس كرده و با ناراحتي به آنان گفتم : چرا ماشين را متوقف نكرديد تا من هم سوار شوم و . . . ديدم بيچاره ها رمق حرف زدن ندارند و همچنان ناله مي كنند .
به مستشفاي ( بيمارستان ) عبدالعزيز رسيديم ، اتوبوس مي خواست داخل بيمارستان شود ولي نگهبان جلوي بيمارستان مانع از ورود آن مي شد و مي گفت : بايد در بيرون از بيمارستان ، مسافران راپياده كني كه من پياده شدم ، زنجير را انداخته و آنان را به داخل بيمارستان هدايت كردم . پرستاران بيمارستان با سرعت تمام مجروحين را به وسيله برانكارد به داخل حمل كردند و اكيپي با عجله آمدند و كليه زائرين مجروح را پانسمان و بستري نمودند . فرد سالم در بين آنها فقط من بودم كه هيچگونه آثاري از زخم نداشتم ، فقط قوزك زانويم كمي كوبيده شده بود .
اذان صبح شد ، خيالم از سوي مجروحين راحت بود . تيمم كردم و نمازم را خواندم . لحظاتي بعد در نهايت تعجب متوجه شدم 5 نفر مجروحي كه سوار راهروي اتوبوس شده بودند در حالي كه روي زخمهايشان را به وسيله پنبه پوشانده بودند وارد بيمارستان شدند . بعد از دقايقي معلوم شد كه راننده بي انصاف ! آنها را در بين راه ، در يك آبادي ، به اسم بيمارستان ، پياده كرده و رفته است ، و آنها به يكي از خانه هاي آن آبادي پناه برده و به كمك صاحبخانه پس از پانسمان موقّت و پذيرايي مختصر ، به بيمارستان منتقل شده بودند .
ساعاتي بعد از ماجرا ، از هلال احمر ايران ، برادراني آمدند و پس از ويزيت مجروحين و سركشي به آنها مرا به اتفاق چند نفر ديگر ،
به محل كاروان ، كه در شارع الحج ، نزديك جبل النور ( غار حراء ) بود ، بردند . زائران ، در كاروان كه بسيار نگران بودند با ديدن ما به طرفمان آمدند كه : چه شد ؟ ، چه اتفاقي روي داد ؟ چرا دير كرديد ؟ ، بقيه همراهان چه شدند ؟ و . . . ماجرا و آنچه كه بر سرمان آمده بود را تعريف كردم . بيچاره مدير كاروان كه به شدت نگران و وحشت زده بود ، با سرعت تمام به طرف بيمارستان راه افتاد و . . . من حوله هايم را كه خون آلود بود شستم ، غسل زيارت كردم ، آشپز كاروان برايم صبحانه آورد ، از او پرسيدم : همه زائران اعمالشان را انجام داده اند ؟ گفت : خير ، فقط تعدادي از مردها موفق به انجام اعمال شده اند . شما بمانيد ، غروب با روحاني كاروان و آن تعداد كه تا كنون نرفته اند مشرف شويد . ولي من طاقت ماندن نداشتم ، از او پرسيدم : الآن ما كجا هستيم و چگونه مي شود به حرم رفت ؟ مسيرهايي را به من نشان داد ، بلافاصله بريده رساله نوين رابرداشتم و پاي پياده حركت كردم . از آنجا كه به زبان عربي آشنا نبودم و نمي توانستم با راننده حرف بزنم ، ترجيح دادم كه پياده به راهم ادامه دهم و ماشين ها را فقط تماشا كنم و هر جا زائري را مي ديدم ، جلو مي رفتم تا ببينم ايراني هستند يا نه ، اما از روي رداي آنها كه يك طرف شانه خود را پوشانده بودند ، مي فهميدم كه شيعه و ايراني نيستند تا اينكه به خياباني رسيدم كه روي تابلو نوشته شده بود « شارع المسجد الحرام » . وقتي چشمم به تابلو افتاد خيلي خوشحال شدم كه راه را يافته ام . ادامه راه را طي مي كردم كه ديدم تعدادي زائر ظاهراً شيعه هستند ، جلو رفتم ، ديدم بله ، اهل زنجان مي باشند . سراغ روحاني كاروانشان را گرفتم ، به او گفتم كه من چنين وضعي دارم و مي خواهم در كنار آنها اعمالم را انجام دهم ، و او با برخوردي گرم استقبال كرد ، در بين راه يكي دو سؤال از او كردم تا اينكه به نزديك مسجدالحرام رسيديم ، با ديدن آن ، ضربان قلبم شديدتر شد . روحاني كاروان زائران را جمع كرد و داشت آنان را توجيه مي كرد كه من خودم به تنهاي راه افتادم ، و از دربي كه بعدها فهميدم يكي از درب هاي صفا و مروه بود وارد گرديدم ، محو تماشاي خانه شده بودم ، حال ديگري داشتم ، نمي توانم آنچه را كه در آن لحظات بر من گذشت توصيف كنم . زار زار اشك مي ريختم و به طرف خانه نزديك مي شدم . موج و انبوه جمعيت را مشاهده مي كردم كه در حال طواف بر گرد خانه بودند . درب خانه ، مقام ابراهيم ، ناودان طلا و حِجر اسماعيل را ديدم ، اما من دنبال حجرالأسود بودم ، هر چه به كتاب كه عكسهاي رنگي داشت رجوع مي كردم و به خانه نگاه مي كردم ، بايد نزديك درب خانه باشم اما نمي ديدم و مي خواستم از آنجا طواف را شروع كنم . همچنان به دنبال آن بودم كه به وسيله كتاب و عكس هاي آن حجرالأسود رابيابم كه يكي دستي به شانه ام زد ، برگشتم ، نگاهش كردم ، با من سلام و عليك كرد و پرسيد سالِ اوّلت است ؟ گفتم بله . گفت : دنبال چه مي گردي ؟
گفتم : هر چه جستجو مي كنم حجرالأسود را نمي يابم . راهنماييم كرد و گفت : اينجا كه جمعيت هجوم آورده و « الله اكبر »
مي گويند حجرالأسود است . دست زدن و بوسيدن آن مستحب است . نيت كن و از اينجا ( حجرالأسود ) شروع كن و هر شوط كه رفتي و به حجر رسيدي ، بگو « الله اكبر » تا هفت دور . اگر به مشكلي برخوردي و سؤالي داشتي ، من اينجا هستم و راهنماييت مي كنم ، هيچ نگران نباش .
من كه نمي دانستم چگونه از اين برخورد مهربانانه تشكر كنم ، هيجان زده شروع كردم به طواف خانه .
« الله اَكبر » ، « لا اله الاَّ اَلله » ، « مُحَمَّد رَسول الله » .
« رَبَنا اتِنا فِي الدُنيا حَسَنَة و في الاخِرة حَسَنَة و قِنا عَذابَ النّار » .
« رَبَنا لاتُزِغْ قُلُوبنا بَعْدَ اِذْهَدَيْتَنا وَهَبَ لَنا مِنْ لَدُنَك رَحمَةً اِنَّك انْتَ الوَهاب » و . . .
ذكر حق مي گفتم و دور خانه مي گشتم . هفت دور كه تمام شد ، پشت به مقام ابراهيم (عليه السلام) آمدم و دو ركعت نماز طواف بجاي آوردم .
سپس به طرف مسعي رفتم . بالاي كوه صفا توقفي كردم و از آنجا به خانه و حركات حجّاج نظاره مي كردم ، ديدم كه روحانيون معظّم كاروانها نيت سعي را به زائران تعليم مي دهند . من نيز سعي را آغاز كردم . در كتابها خوانده بودم كه هاجر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) اين مسير را هفت بار طي كرد و به دنبال آب مي گشت . در مسير به چراغ سبز رسيديم . ديدم حاجي ها به آنجا كه مي رسند با حالت خاصّي مي دوند من نيز هَرْوَلَه كردم . سرانجام هفت بار سعي بين صفا و مروه رابجا آوردم . مي دانستم كه بعد از اتمام سعي وظيفه ام تقصير است . بالاي كوه مروه از افرادي كه مشغول تقصير بودند قيچي و ناخنگيري گرفتم و تقصير كردم . آنگاه به صحن مسجد آمدم ، از حاجي هاي ايراني سراغ چاه زمزم را گرفتم ، و از پله ها پايين رفتم ، ديدم شيرهاي آبي است كه حُجاج سر و صورت خود را با آن مي شويند و كمي نيز مي نوشند و چاه زمزم در گوشه اي از زير زمين واقع شده است و . . .
بوسيدن حجر ، خود داستان مفصلي دارد . به طرف محلي كه دمپايي را گذاشته بودم رفتم اما ديدم در آن آشفته بازار مگر مي شود دمپايي پيدا كرد ! با پاي برهنه به بيرون حرم آمدم . وقتي قدم به اسفالت داغ گذاشتم پايم سوخت ، به سرعت به طرف سايه پلي كه در آن نزديكي قرار داشت دويدم و سرانجام خود را به نحوي به بازار رساندم ، باز به مشكل تكلم به زبان عربي برخوردم ، چون نمي دانستم در زبان عربي به دمپايي چه مي گويند . بالاخره با هزار زحمت به فروشنده فهماندم كه دمپايي مي خواهم و . . .
بعد از خريدن دمپايي ، به يك زائر ايراني برخوردم و با راهنمايي هاي او به شكر خدا خودم را به ساختماني كه كاروان ما در آن اسكان يافته بودند ، رساندم . اما زماني رسيديم كه نهار را خورده بودند . و من بعد از
صرف غذا ، به اتفاق آقاي روحاني كاروان ، به بيمارستان رفتيم ، زائران كه در بيمارستان بستري بودند همگي از من تشكّر مي كردند . مسؤليت حمل مجروحين از كاروان به بيمارستان نيز به عهده من گذاشته شد و بعد از آن كارم در شبانه روز ، بردن مجروحين براي مداوا و پانسمان به بيمارستان بود تا اينكه بعد از هفت روز خودم را نيز به پزشك عرضه كرده و گفتم پهلويم درد مي كند و نفسم مي گيرد ، تصور مي كنم به خاطر فعاليت زياد و ريختن عرق در شب حادثه ، سينه پهلو كرده باشم . پزشك هنگام معاينه دستي به پهلويم زد كه احساس درد شديدي كردم ، به راديولوژي معرفي كرد . عكسي گرفته و آوردم . رو به من كرده ، گفت دو تا از دنده هاي تو شكسته است ، باور نكردم و گفتم شايد اشتباه شده است ، چگونه مي شود باور كرد ؟ من كه اصلاً احساس درد شديد نمي كنم و . . . مجدداً عكس گرفتم معلوم شد نظر پزشك كاملاً درست است . دكتر به من گفت بايد تا يك ماه استراحت كني ، امّا من . . .
در ضمن در يكي از روزها ، زائري را كه پولش را در حال طواف زده بودند به پيشنهاد مدير كاروان به ستاد برده بودم تا كمكي برايش بگيرم ، كه ناگهان متوجّه شدم ساك گمشده ام با كلّيه محتوياتش در ستاد مكه است .
* * *
تمام زائران از بيمارستان مرخّص شدند و جز دو نفر از آنان كه حجشان به حَجِ اِفراد بدل شد ، بقيه موفق شدند با بهبودي كامل اَعمال خود را بجا آورند .
ايام به سرعت سپري مي شد تا بالاخره روز وداع رسيد روزي كه زائرين سوار ماشين مي شدند تا به طرف فرودگاه جدّه حركت كنند و من با يكي از مجروحين از بيمارستان مي آمدم . موقع بازگشت به ميهن اسلامي ، براي وداع به مسجد النــبي رفتم خيلي غمگين بودم ، از درب جبرائيل (عليه السلام) وارد شدم ، در مقابل محل موسوم به منزل مولا علي (عليه السلام) و فاطمه زهرا (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نشستم ، با رسول خدا دردِ دل ها گفتم . اينجا بود كه از ذهنم خطور كرد : قبر حضرت فاطمه كجاست ؟ در قبرستان بقيع يا در كنار پدرش ؟ و در شب دفن پيكر پاك و مطهّر فاطمه (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به مولا علي (عليه السلام) چه گذشت ؟ !
مولا جان روزي به ميثم تمار مي فرمودي :
وَفيِ الصَّـــدرِ لُبَنــاتٌ * اِذا ضاقَ لَهـا صَــدْري
نَكَتُّ الاَرْضَ بِالْكَـفِّ * وَاْبدَيْتُ لَهــا سِـــــرّي
فَمَهْمــــا تَنْبُتُ الاَرضُ * فَذاكَ النّبْتُ مِنْ بَذْري
علي جان بذري را كه به دل خاك سپردي به دست فرزند خلف تو امام خميني به ثمر رسيد و خونهاي پاكي كه به پاي نهال مقدس انقلاب ريخته شد ، اكنون جوانه ها زده و بارور شده است و
روزبه روز عالم گير مي شود و . . .
در پايان سفر ، معامله اي با قادر سبحان در سال 62 نمودم و به لطف الله در سال 63 در آزمون امور نظارت كاروانهاي حج در تهران برگزار شد ، پذيرفته شدم و تا كنون همه ساله ( سالهاي 62 تا 66 ) به مكّه معظمه و مدينه منورّه مشرّف شده ام و در حج خونين نيز حضور داشتم . در طول سالهاي تشرف ، سعيم اين بود كه در حدّ وُسعم با جان و دل به حجاج ( خصوصاً زائرين سنين بالا كه نياز به كمك دارند ) خدمت كنم و به مدد حق به اين عهد ، پاي بندم و منتظرم تا ببينم او چه صلاح مي داند . آيا موفق به سفر ششم خواهم شد يا نه .
با اين تفاوت كه امروز امام راحلمان در ميان ما نيست و روح ملكوتي اش در جوار رحمت حق آرميده است ، وَ سلامٌ عَلَيْهِ يَومَ وُلِدَ وِ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّا .
بنده ام بنده ولي بيخردم * * * خواجه با بيخردي ميخردم
خواجه خودديدوپسنديدوخريد * * * بود آگاه ز هر نيك و بدم
بنده ام بنده كه از فرمان سر * * * نكشم خواجه به هر سو كشدم
بسليمان برسانيد كه من * * * چون نگيني به كف ديو و ددم
من چو برگِ گُلم از باد صبا * * * كه بهر سو بوزد مي بردم