درسهایی از
حج

میقات حج سال دوم شماره پنجم پاییز 1372 درسهایی از حـج جواد محدّثی 1 . کسب معرفت و شناخت در این سفر ، گروههای متفاوت ، رنگارنگ ، با لهجه های گوناگون از اینجا و آنجا ، دور و نزدیک می بینی . کسانی راکه قبلاً ندیده بودی و نمی شناختی . چهره ها و فر

ميقات حج سال دوم شماره پنجم پاييز 1372

درسهايي از حـج

جواد محدّثي

1 . كسب معرفت و شناخت

در اين سفر ، گروههاي متفاوت ، رنگارنگ ، با لهجه هاي
گوناگون

از اينجا و آنجا ، دور و نزديك مي بيني .

كساني راكه قبلاً نديده بودي و
نمي شناختي .

چهره ها و فرهنگهايي كه برايت ناشناخته
بود .

ايماني كه جوشش آن را در دل اينهمه مسلمان ، از خاور تا
باختر

عالم پهناور ، لمس نكرده بودي

مي آيند و مي روند ،

مي جوشند و مي گريند و
مي نالند .

محشري از ملّتهاست . صحنه ، يادآور قيامتِ كبري
است .

در اطراف كعبه ، در روضه حضرت رسول ، در ارتفاعات

كوه حرا و كوه ثور ، در پهندشت عرفات و در وادي
منا ،

اينهمه جمعيت . . . چه مي گويند ، و چه
مي خواهند ؟

خدايا ! . . . با اينها چه كرده اي كه عاشقانه به اين
ديار آمده اند .

عشق چيست ؟ بندگي كدام است ؟ راز و رمز جاذبه حج در كجاست ؟
حج چيست ؟ بنده

كيست و آزاد كدام ؟

اينهمه چشم گريان و دل اميدوار ، به درگاه خدا
آمده اند .

اينهمه زائر ، برگِرد خانه خدا و يادگار ابراهيم خليل
مي چرخند .

اي ابراهيم ! تو كيستي و چه كرده اي و اسماعيل و هاجرت
كه بودند و چه كردند ؟

زمزم و صفا و مروه ، يادگار آن عشق زلال و عبوديّت ناب
است .

اينجا ، گردنها همه در پيشگاه خدا كج است و سرها بر سجده و
چشمها پراشك و دستها به نيايش باز .

من ، حال و هواي ديگري دارد

و عرفات ، رمز و رازي ديگر .

طواف ، خود دريايي از معرفت و عشق و شيفتگي و جذبه
است .

سنگهاي روي هم قرار گرفته كعبه ، تاريخ مجسّم توحيد
است .

و . . . حجرالاسود ، نشان پيمان خدا با بندگان .

تو از كجا آمده اي ؟ و . . . به كجا
آمده اي ؟

چه كسي تو را آورده و وسيله پذيرايي در اين ضيافت معنوي
چيست ؟

و رهاورد عرفاني تو و سوغات معنوي زائر اين ديار
چيست ؟

اينجا مفهوم حيات را ، راز زندگي را ، شكوهِ اسلام را ، مفهوم
عبوديّت را ، بيشتر و بهتر درك مي كني .

اينجا سرزمين معرفت و شناخت است .

اين نيز ، درسي از اين سفر است .

2 . رهايي از تعلّقات

اين كه از خانه و كاشانه ، از شهر و وطن جدا مي شوي و
از زندگي روزمرّه دل مي كني ، و در پي هدفي متعالي ، خود را به سختي سفر و
رنج راه مي سپاري .

اين كه از همسر و فرزند و اقوام ، جدا مي شوي . و
دوري آنان را بر خويش هموار مي سازي ،

اين كه نقد دني را مي فروشي تا اجر آخرت را به دست
آري ،

اينها همه ، آموزش و تمرين رهايي از تعلّقات و
وابستگيهاست .

تا به خدا نپيوندي ، از غير خدا نمي گُسلي !

گسستن از غير ، مقدمه پيوستن به خداست .


قطع علايق ، هم با جبران و اداي حق النّاس است ، هم با دل
كندن از آلودگيهاي نگاه .

اگر زائر كوي ياري ، رنج غربت هم برايت راحت جلوه
مي كند .

اگر مشتاق حضور در ميقاتي ، دل كندن از زمين و وطن هم برايت
آسان مي شود .

اگر با پاي اراده آمده باشي و سر سوداي با خدا را داشته
باشي ، جاذبه هاي غير او در نظرت كاسته مي شود و راحت تر
مي تواني بار اين سفر معنوي را ببندي .

هم جسم را با خويش بياور ، هم دل را .

اگر جسمت اينج باشد ولي جانت در وطن ، هنوز
نيامده اي .

مگر رسيدن ، تنها با جسم و بدن است ؟

اي بسا آمدگان كه نيامده اند !

و اي بسا نيامدگان و در وطن ماندگان ، كه دل و جانشان
اينجاست ، و پيش از تو در ميقات و طواف و سعي و رمي حضور دارند .

اگر جاذبه هاي غير الهي را از قلب خويش
زدوده اي ، به مفهوم حج نزديك شده اي .

حج ، تمرين اين قطع علايق است .

آري . . . گسستن از وابستگي ها !

3 . كبـر زدايــي

آموزش ديگر حج ، فروتني و خاكساري و كبرزدايي است .

اين درس ، از همان آغاز پوشيدن لباس احرام و تلبيه آغاز
مي شود ، در طواف و سعي و هروله ادامه مي يابد و پا به پاي همه ، در عرفات
حضور يافتن و در مشعر خفتن و در من رمي جمرات كردن و حلق و وقوف و . . . خود را بهتر و
بيشتر آشكار مي سازد .

اگر لباسهاي عادي ، نشان تشخّص است ، اينجا دو جامه احرام ،
آن را از تو مي گيرد .

اگر خودمحوري ، نشانه تكبّر و خودبزرگ بيني است ، اينجا خود
را در جمع فاني ساختن و قطرهوار به دريا پيوستن و خود را نديدن و مطرح نكردن در كار
است ، و گوش به فرمان خدا و مطيعِ امر و برنامه بودن و خاكي زيستن و برخاك
خفتن !

اگر هميشه ، خود را مي ديده اي ، با همه
منصب ها و عنوانها و اعتبارها ، اينك زني چون هاجر و جواني چون اسماعيل را
مي بيني و بر گِرد خانه اي از سنگ ، مي چرخي و بيت خد را محور حركت
خويش مي سازي .

سعي در صفا و مروه ، گامي ديگر در اين راه است ،


و . . . هروله ، تكاندن خود از غرورها و كبرهاست .

وقتي به فرمان حق ، از خانه و هتل واستراحتگاه دست
مي كشي و آواره و مقيم كوه و دشت و بيابان مي شوي و در درياي خلايق ، گم
مي شوي ، آنگاه است كه خود را پيدا مي كني و هويّت بندگي خويش را در اين
خود فراموشي و خداجويي مي يابي .

اصلاً تو كيستي كه به حساب آيي ؟ !

تو چه داشته و داري ، كه سبب غرورت شود ؟

چه امتياز پايدار و ماندگاري داري كه عامل تكبّرت
گردد ؟

در اين وقوفها ، حالتي اضطراري و موقعيّتي موّقتي و شرايطي
كم امكانات براي تو پيش مي آيد .

اينجاست كه از روزمرّه گي به درمي آيي و از
پوسته و قشر زندگي ، به عمق مفهوم حيات پي مي بري .

اينجا هم كبر و خود بزرگ بيني ؟

باز هم خود را برتر ديدن و انتظار سلام و احترام
گذاشتن ؟

باز هم خود را ديدن ؟

مگر بنا نبود كه آيين بت شكني از ابراهيم بياموزي و همچون
او ، شيطان وسوسه گر را رمي و طرد كني ؟

شيطانِ تو همان نفس است .

بتِ تو ، همان خود است .

آيا توانسته اي نفسانيّات را در مذبح ايمان ذبح كني و
خود را در قربانگاه منا ، زير پا بنهي و تيغ بر حلقِ نفس امّاره بگذاري ؟

اگر نه ، پس چه عيدي و چه وقوفي ؟ !

آري . . . درس حج ، خاكساري و كبرزدايي است .



| شناسه مطلب: 82778