خاطرات
پا به پای امیل جَبَل

209 خاطرات 210 میقات حج - سال دوم ـ شماره هفتم ـ بهار 1373 پا به پای امینِ جَبَل سفرنامه حجّ علاّمه سید محسن الأمین ، مؤلف اعیان الشیعه ترجمه : جواد محدّثی توضیح : مرحوم آیة الله سید محسن امین جبل عاملی ، از افتخارات ش


209


خاطرات



210


ميقات حج - سال دوم ـ شماره هفتم ـ بهار 1373

پا به پاي امينِ جَبَل

سفرنامه حجّ علاّمه سيد محسن الأمين ، مؤلف اعيان الشيعه

ترجمه : جواد محدّثي

توضيح :

مرحوم آية الله سيد محسن امين جبل عاملي ، از افتخارات شيعه و مؤلفان فرزانه ، سفرنامه اي دارد كه بخشي از آن مربوط به سفر حج است .

آنچه پيشر رو داريد ، ترجمه اي تلخيص شده از اين سفرنامه است . در ترجمه ، بخشهايي كه به توضيحات حاشيه اي يا خاطرات غير مرتبط به حج پرداخته بود ، نيامده است ، تا از بخشهاي مربوط به سفر معنوي حج ، بهره بيشتري برده شود .

زمينه سفر

در روز دوشنبه 17 ذيقعده 1321 قمري ، به قصد سفر حج خانه خدا از دمشق بيرون مي رود . مسافت دمشق تا بيروت را با قطار درجه دو طي مي كند . پس از غروب خورشيد به آنجا رسيده ، شب را مي ماند .

عصر سه شنبه با يك كشتي فرانسوي درجه سه به سوي بندر « پورت سعيد » مصر حركت مي كند و روز بعد ، در شهر زيباي پورت سعيد فرود مي آيد .

پس از آنكه شرحي مبسوط از وضع تاريخي و جغرافيايي پورت سعيد و اسماعيليه مي دهد و از وضع مطبوعات مصر در ايّام حكومت « سلطان عبدالحميد » ارائه مي كند ، به توصيف « قاهره »


211


مي پردازد ، و نيز در معرّفي جاهاي ديدني و آثار باستاني آن ، بويژه « اهرام مصر » و مجسّمه « ابوالهول » قلمفرسايي مي كند ، شرحي هم درباره خلفاي فاطمي در مصر و تأسيس دانشگاه « الازهر » و مزار « رأس الحسين » و بارگاه حضرت زينب و برخي از اماكن تاريخي ديگر مي دهد .

پس از شش روز اقامت در قاهره ، باز سوار قطار مي شود و به اسماعيليه ، سپس به سوئز و بندر پورت توفيق مي رود و از آنجا سفري مقدس را با كشتي به سوي ديار يار آغاز مي كند و به « جدّه » مي رسد .

از اينجا به بعد را از زبان خود مرحوم « سيد محسن امين » بخوانيم :

اِحرام

با آسايش تمام به جدّه رسيديم ؛ زيرا دريا آرام بود ، مگر در محلّي به نام « بركه فرعون » و « رأس امّ محمد » كه دريا خشمگين شد و حال بيشتر حجّاج به هم خورد . اين حادثه ، اندكي پس از احرام بستن ما بود . شبي كه سحرگاهش محرم شديم ، در حمّامي داخل كشتي كه با برق روشن بود و آبش ، از دريا تأمين مي شد غسل كرديم ، در دوشهاي يك نفره ، با اجرتي اندك . لباسهاي دوخته را از تن درآورده ، دو جامه احرام به بر كرديم .

صبح همان روز ، نذر كرديم كه از محاذات ميقات ، احرام ببنديم . اين براي آن بود كه از شبهه رها شويم ، چرا كه طبق فتواي حق ، به دليل اخبار و روايات صحيح كه علماي ما به آن عمل كرده و فتوا داده اند ، مي توان بواسطه نذر ، قبل از ميقات ، « محرِم » شد . البته چون كشتي در حال حركت بود و امكان توقف نداشت ، ما در نذر خود ، به جاي مكان خاص ، زمان خاصّي را در نظر گرفتيم و گفتيم : اگر تا ساعت مثلاً 3 به هركجا رسيديم ، در همانجا و همان ساعت محرم مي شويم و اينگونه نذر كرديم . . .

آماده نيت احرام شديم . وقتي به مكاني كه محاذي ميقاتِ « جحفه » بود رسيديم احرام بستيم و همچنان « لبّيك » را تكرار مي كرديم . براي احتياط بيشتر ، وقتي به محاذي « مسجد شجره » هم رسيديم ، همچنين در محاذي جحفه ، احرام و تلبيه را تكرار كرديم . . .

در حلقه ذكر مغربيان

در كنار ما داخل كشتي ، گروهي از مغربيان بودند ، با هيكلهايي تنومند و عمامه بر سر ، كه پس از هر نماز ، « حلقه ذكر » تشكيل مي دادند . با آن اندام درشت ، ذكرِ « لااله الاالله » را با آهنگ خاصي تكرار كرده ، به چپ و راست خود خم مي شدند . بيشتر مسافران كشتي هم به تماشا جمع مي گشتند .


212


ذكر خود را پس از نماز ، با صلوات بر پيامبر آغاز مي كردند . پيشنمازشان مرد تنومندي بود كه هنگام خم شدن به چپ و راست ، حالت ناخوشايندي پديد مي آورد . در ميانشان مرد لاغر اندام بلند قدّي هم بود كه در حال ذكر ، بيش از همه تكان مي خورد . گاهي هم حالش به هيجان مي رسيد و سر خود را به ديوار كشتي مي كوبيد . يك روز ديد كه پيشنماز ، هنگام ذكر ، حركتِ آرامي دارد . پيش او رفت و بشدّت او را به چپ و راست تكان داد !

روزي يك نفر ترك آناتولي كه حاجي بود و عربي خوب مي دانست و در كشتي با ما همسفر بود پيش ما آمد . نشانه هاي دينداري و صلاح بر او بود . كنار من در ميان تماشاگران ايستاد و پرسيد : اينها چكار مي كنند ؟

فوري اين شعر را خواندم :

و اذا حلّت الهداية قلباً * * * نشطت للعبادة الأعضاءُ

( هرگاه هدايت بر دلي وارد شود ، اعضاي بدن براي عبادت نشاط پيدا مي كند . )

گفت : مگر اين عبادت است ؟

گفتم : به نظر خودشان عبادت است .

گفت : اين ، بدعت و گمراهي است ، عبادت كه تابع نظر آنها نيست !

جزيره اي در جدّه

به جدّه كه رسيديم ، سوار قايقهايي شديم كه ما را به جزيره اي ببرد كه به اندازه يك ساعت از جدّه دور بود . هدف آن بود كه خود ما و لوازم و رختخوابها ضدّ عفوني گردد تا ميكروبها از بين برود . چون از مصر گذشته بوديم و بيم آن مي رفت كه بيماري واگير وبا سرايت كرده باشد . هر كس از مصر وارد مي شد ، مي بايست از « اداره بهداشت » ، برگه « معاينه پزشكي » داشته باشد كه سلامتي او را گواهي كند .

با حالت احرام ، حركت كرديم . دريا متلاطم بود و آفتاب ، گرم . دريا امواج خود را بر ما مي افكند . با دشواري زياد به جزيره رسيديم . كشتي هاي بسياري اطراف جزيره پهلو گرفته بودند . همه پر از حاجي كه خورشيد بر سرشان مي تابيد . و به كسي اجازه ورود به جزيره نمي دادند . همه رختخوابها و ملافه ها را گرفته و در دستگاه مخصوصي با بخار ، ضدّ عفوني كردند . آنگاه از در مخصوصي به سرنشينان كشتي ها اجازه ورود به جزيره دادند . همه را در جاي مخصوص نگهداشتند ، سپس دستور دادند كه از در ديگري خارج شوند ، با مردم مثل يك گله گوسفند رفتار مي كردند .


213


جزيره ، خشك و بي آب و سبزه بود . تشنگي همه را به ستوه آورد . مغربي ها برنامه « ذكر » خود را شروع كردند و صداهاي مختلف و ناهنجارشان برخاست . هنگام خروج از مكّه هم آنان را ديديم كه سوار بر الاغها ، در حالي كه لباسهاي دوخته بر تن و عمامه بر سر داشتند ، روي مَركب ها همان ذكر را مي خواندند .

پس از آن ، برگه هاي اسامي سرنشينان كشتي را دادند ، تا در گمرك ، اجازه ورود به شهر را بدهند .

در جَــدّه

در گرماي نيمروز ، همراه با امواج خروشان كه آبها را بر سر و صورت و لباسها و وسائل سرنشينان مي پاشيد ، جزيره را به سوي جدّه ترك كرديم . قايق ما همراه با امواج ، بالا و پايين مي رفت و همه از غرق شدن بيمناك بوديم . . . به بندر رسيديم . ما را از قايقها پياده كردند و از دري وارد شديم . قايق را هم ، همراه با وسايل و اجناس و كاركنانش بطرف در ديگري بردند .

پشت پنجره اي آمديم كه مأموري آن جا بود . از هركس مبلغي گرفته ، سپس پاسپورت ها را جمع كردند و با قيچي جايي از آنها را بريدند . سپس به محلّ ديگري مراجعه كرديم . باز هم مبلغي دريافت كرده ، پاسپورت ها را گرفته و به هر نفر ورقه اي دادند كه گواهي پرداخت بود . بيرون آمديم و وسايلمان را گرفتيم . البته ما كم بوديم و مشكلي هم پيش نيامد . امّا گروهي كه عصر پس از ما آمدند ، شب به وسائل خودشان رسيدند و چه بر سرشان آمد ! از وسائلشان مقداري گم شد ، بعضي بخاطر خرجي خود كه داخل وسائل گذاشته بودند و گم شده بود گريه مي كردند .

پس از گذراندن اين سختيها وارد شهر شديم و در يك ساختمان بلند چهار طبقه ، با اتاقهاي بزرگ اسكان يافتيم .

شش روز در جدّه ، در انتظار رسيدن بارهايمان مانديم كه از بيروت بار زده بودند . پس از آنكه رسيد و دشواريهاي گمرك را طي كرد ، به قصد « مكه مكرّمه » حركت كرديم . در طول اقامتمان در جدّه ، يك روز هم به زيارت جايي كه مي گفتند « قبر حوّا » است ، در بيرون شهر رفتيم ، كه راهي طولاني بود .

جدّه در اطراف خود « بارو » داشت و سه در ، در غرب و شرق و جنوب . كنسولگريهاي كشورها در آنجا بود . به غير مسلمانان هم اجازه نمي دادند كه از محدوده شهر بيرون روند . در جدّه تعداد زيادي سياهپوستان تيره رنگ هست كه اغلب ، لخت مي باشند ، نرخهاي شهر گران است و آبش تلخ و ناگوار و گران ! بعداً شنيديم كه آب شيرين هم دارد كه از آبهاي باران فراهم مي آيد ، ولي ما نمي دانستيم .


214


در راه « بحره »

هنگام خروج از جدّه ، از هر مركبي دو قروش پول مي گرفتند . چون پشت در خروجي حجاج جمع مي شدند ، كالاهاي بسياري از حجّاج به سرقت مي رفت . دزدان هم بيشتر از نيروهاي نظامي بودند كه براي حفظ امنيت آنجا بودند ! يك آفتابه مسي هم از ما به سرقت رفت !

از جدّه به سوي « بحره » حركت كرديم و پس از غروب به آنجا رسيديم . چون پيش از ظهر از جدّه حركت كرده بوديم ، نماز ظهر و عصر را در راه خوانديم . من و دوست همراهم از كجاوه پايين آمده ، وضو گرفتيم ، سپس كمي راه رفتيم ، نماز ظهر را خوانده ، باز كمي راه رفتيم آنگاه نماز عصر را خوانديم ، چون نمي شد از قافله عقب ماند ، راه پرخطر بود و نظاميان هم از جدّه تا مكّه ، همه جا ، در دشتها و بالاي كوهها پخش بودند و در شيپورهايشان مي دميدند و ديگران پاسخ شيپورشان را مي دادند . البته نيروهاي نظامي تا مي توانستند ، نسبت به سرقت اموال و وسايل حجّاج كوتاهي نمي كردند .

اتّفاقاً هنگامي كه ما راه مي پيموديم ، به دو زن از كاروان خود برخورديم كه چون سوار بر كجاوه شامي بودند و شتران باريك ساق حجاز ، قدرت تحمّل آن كجاوه را نداشتند ، از رفتن مانده بودند . من و رفيقم پياده شديم و آن دو زن را در كجاوه خود سوار كرديم و خود پياده راه افتاديم . پس از غروب بود كه به بحره رسيديم .

« بحره » در بين راه جدّه ـ مكّه بود ، آبي داشت ناگوار ، مثل آب جدّه . مسكني هم نداشت ، سرزميني بود كه اطرافش را نيزار تشكيل مي داد . حاجيان در آنجا فرود مي آمدند ، اهالي آنجا به حجّاج ، آب ، سوخت و هيزم مي دادند و پول مي گرفتند . نيمه شب بود كه با چهره هايي سياه ، با مشعلهايي در دست آمدند . بر پشت خود هم تفنگ بسته بودند .

حاجيان را كه از خستگي راه ، چرت مي زدند ، با تندي و خشونت بيدار مي كردند و از آنان اجرت مي طلبيدند . در ميزان كرايه هم بسيار سختگير و بي گذشت بودند ، گويا جزيه و خراج مي گيرند ، مثل مأموران جهنم يا نكير و منكر بودند . هر كس كه مقدار درخواست آنان را نمي پرداخت ، چند برابر آن را با ضرب و شتم مي گرفتند ، اگر هم تهديدشان مي كردي كه به دولت شكايت مي كنيم ، آنان حكومت را فحش مي دادند ، چه قوم بدرفتاري بودند ! . . .

صبح از بحره راه افتاديم و عصر به مكّه رسيديم . در اين مسير ، پيش از ما و بعد از ما چه قافله هايي كه غارت شدند ! اغلب ، قتل و تاراج در اين راه پيش مي آمد . امّا كاروان ما بحمدالله با هيچ يك از اينها مواجه نشد .


215


آغاز حرم

پيش از رسيدن به مكه مشرّفه ، علامتهايي را ديديم كه بعنوان آغاز محدوده حرم از طرف جدّه نصب شده بود . دعاهاي مستحب ورود به حرم را خوانديم ولي نتوانستيم غسل كنيم .

در مكه ، در خانه مردي يمني كه ساكن مكه بود ، در « شِعب عامر » فرود آمديم . خانه خوبي بود . دو روز به اوّل ذيحجه مانده بود . شب جمعه ، هلال باريك و خيلي كمرنگ ذيحجّه را كمي قبل از غروبش ديديم . از نعمتهاي خدا بر ما بود .

جاي شكر بود كه وقوف در عرفه ، براي همه مسلمانان در يك روز انجام مي شد . بعد از ظهر روز هشتم ذيحجّه ( روز ترويه ) غسل كرديم و از « مقام ابراهيم » ، احرام حج بستيم و به مقصد « منا » خارج شديم . عصر به « منا » رسيده ، نزديكي « مسجد خيف » فرود آمديم . آن شب ، نماز مغرب و عشاء را در آن مسجد خوانده ، سحرگاه به سوي عرفات حركت كرديم . نشانه هايي براي محدوده آخر حرم در جهت عرفات نصب كرده بودند . براي وقوف از ظهر تا غروب در عرفات نيت كرديم . در همه اين مدّت ، مشغول دعا و مناجات و زيارت امام حسين (عليه السلام) بوديم و دوستان و برادران را به نام ، ياد مي كرديم . لطف خدا ياري كرد و براي جمعي از برادرانِ ديني كه پيشتر به ما بدي كرده بودند ، دعا كرديم و بدي آنان را با نيكي مقابله كرديم .

پس از غروب ، از عرفات به سوي مزدلفه « مشعر الحرام » كوچ كرديم . مزدلفه ، محدوده ميان منا و عرفات است و محدوده عرفات از طرف مشعر ، علامت گذاري شده ؛ چون پيش از غروب ، بيرون رفتن از عرفات جايز نيست و هركه خارج شود ، بايد كفّاره بدهد . از مأزمان نيز گذشتم ، تنگه اي ميان « جمع » و « عرفات » و تنگه اي بين مكّه و منا . شاعران در وصف اين دو تنگه ، زياد شعر سروه اند . . .

با اين كوچ ، انسان به ياد قيامت مي افتد . شب را در مشعر بيتوته كرديم و از آنجا طبق استحباب ، سنگريزه هاي رمي جمرات را جمع كرديم .

عيد قربان

فرداي آن شب به منا بازگشتيم . روز عيد قربان بود . كمي پس از رسيدن ، به محلّ فروش قرباني رفته و به قيمتي كه صاحب گوسفندان مي گفت و بدون چانه زدن ، قرباني خريده ، ذبح كرديم . يك سوم آن را صدقه داده ، يك سوّم را هم هديه داديم . سربازان نمي گذاشتند گوشتها را به چادرها ببريم ، مي ترسيدند بوي آنها فضا را آلوده كند . ولي خيلي هم سخت گيري نمي كردند . بخشي از گوسفند قرباني را برداشتيم تا بعنوان مستحبّ ، آن را بخوريم .


216


ظهر كه گذشت ، مأموران انتظامي به جمع آوري بقاياي گوشتها و كثافاتِ قربانگاه پرداخته ، آنها را در گودالهاي آماده شده دفن كردند . آن سال در منا و عرفات هيچگونه بيماري پيش نيامد و همه حجاج سلامت بودند . تعداد حجاج هم متوسّط بود .

پس از قرباني براي رمي « جمره عقبه » رفتيم . . . به جمره عقبه ، جمره اخيره هم مي گويند ، چون در روزهاي يازدهم و دوازدهم ذيحجّه ، آخرين جمره اي است كه رمي مي شود . البته روز عيد قربان ، فقط جمره عقبه را سنگ مي زنند . اصل جمره ، محلّ جمع شدن سنگريزه هاست . جمره عقبه ، بنايي ستوني است كه پشتش به كوه و رويش به طرف راه ميان مكّه و مناست . اين جمره را بايد از روبرو سنگ زد ، نه از بالا . . . ( 1 )

بازگشت به مكّه

پس از رمي جمره عقبه روز عيد قربان ، سر تراشيديم و روز دوازدهم به مكه بازگشتيم ، طواف حج و سعي ميان صفا و مروه و طواف نساء و نماز هر دو طواف را انجام داديم . . . البته مستحب است انسان روز عيد ، پس از سنگ زدن و سرتراشيدن ، براي طواف حجّ به مكّه برگردد . ولي چون براي ما ممكن نبود ، ما روز يازدهم رفتيم و دوباره به منا برگشتيم ، شبِ يازدهم و دوازدهم را در منا گذرانديم .

شب هاي منا بسيار زيبا بود . تفنگ در مي كردند و صداي آن در كوهها و درّه ها مي پيچيد و گلوله هاي منوّره آنها با رنگهاي مختلف ، به آسمان مي رفت و منظره زيبايي پديد مي آورد . ما جمرات سه گانه را در آن دو روز سنگ زديم و عصر روز دوازدهم به مكّه بازگشتيم .

از جمله زائران آن سال ، زني از شاهان هند و بعضي از سلاطين مغرب و صدر اعظم ايران ، امين السلطان بود .

در مدّت اقامت خود در مكّه به زيارت قبر ابوطالب ، عبدالمطّلب ، عبد مناف ، حضرت خديجه ، زادگاه پيامبر اسلام و حضرت زهرا ، و اماكن مقدس ديگر رفتيم . بالاي كوه « ابو قبيس » هم رفتيم كه مشرِف به كعبه معظّمه بود .

شبي وارد كعبه شديم و در چهار طرف آن نماز خوانديم ، همچنين روي سنگ سرخي كه بين ستونِ آخري نزديك حجر اسماعيل و قبل از آن است نماز خوانديم . داخل كعبه سه ستون چوبي بود كه از وسط ديواري كه ميان ركن يماني و ركن حجرالأسود است تا وسط ديواري كه نزديك حجر اسماعيل است امتداد يافته بود . درب كعبه نزديك ركنِ حجرالأسود است و بيش از قامت انسان از سطح زمين بالاست و با نردبان به آن بالا مي روند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ البته وضع كنوني محلّ جمره عقبه با آن زمان فرق كرده است .


217


متولّيان كبعه ، از زمان جاهليت تا كنون « بني شيبه » هستند .

داخل كعبه ، بعلّت نبودن هيچ منفذي ، بسيار گرم بود ، با آنكه وسط زمستان بود . روي ديوار داخلي كعبه ، نزديك ركن يماني و ركن نزديك حجر اسماعيل ، تاريخ تجديد سنگ كاري داخل كعبه را خوانديم كه متعلّق به « المستنصر بالله » بود ، در حدود سال 600 هجري . او پدر مستعصم ، آخرين خليفه عباسي بود . تاريخ ديگري بود كه مربوط به تجديد بنا مي شد ، مربوط به زمان سلطان محمد خان ، در حدود سال 800هجري و تاريخ ديگري متعلّق به يكي ديگر از شاهان . . .

در راه مدينه

تا بيست و هشتم ذيحجه در مكّه مانديم ، سپس از راه خشكي ، همراه اميرالحاج شاميان « عبدالرحمن پاشا يوسف » كه از امراي كردهاي صالحيه دمشق بود . به سوي « شيخ محمود » حركت كرديم ، آنجا مدفن آن « وليّ » بود . صبح فردايش از آنجا به سوي « وادي فاطمه » يا به تعبير مردم عراق « وادي شريف » رفتيم كه تا مكّه چهار فرسخ فاصله داشت ، نخلها و رودهايي آنجا بود و گوشت تازه و تخم مرغ و خربزه و ليموترش و . . . مي فروختند . صبح فردايش از آنجا راهي سمت « عُسفان » شديم و عصر به آنجا رسيديم .

عسفان ، محل مشهوري است و جايي است كه هشام بن عبدالملك ، « فرزدقِ » شاعر را پس از آن كه قصيده ميميّه را در ستايش امام زين العابدين (عليه السلام) سرود ، آنجا حبس كرد . فرزدق هم با دو بيت شعر ، هشام را هجو كرد .

مسافت وادي فاطمه تا عسفان حدود دو ساعت راه است و از آنجا تا « ريضوا » حدود يك ساعت . از اين رو ، بي آن كه بارها را بر زمين آورند و خيمه برپا كنند ، غذايي خورده ، نماز مي خوانند و حركت مي كنند . عادت كاروان شام اين است كه هنگام فرود آمدن و هنگام كوچ ، گلوله اي شليك مي كنند .

مي گويند در آن منطقه ، آب هم هست ولي دسترسي به آن منطقه دشوار است ، هم بخاطر فرا رسيدن شب ، هم بخاطر جلوگيري مأموران از خارج شدن حجّاج از آن منطقه . عادت ژاندارمهاست كه در دو سمتِ راست و چپ حجاج حركت مي كنند و هنگام فرود آمدن در جايي ، اجازه نمي دهند كسي از آن محدوده بيرون رود و به ناشناسان هم اجازه ورود نمي دهند . اگر ناشناسي بخواهد وارد شود ، سه بار صدايش مي زنند ( و ايست مي دهند ) اگر جواب نداد ، با تيراندازي او را مي كشند . اين حادثه براي برخي حجّاج كه عربي نمي دانند پيش آمده است . در طول شب ، همينگونه يكي ندا مي دهد « كركون » ،


218


ديگري « حازرون » تا تمام شب !

همراه حجاج ، لشگري از عربهاي عقيل هم هست كه از طرف حكومت ، مأمور حمل ضعيفان و درماندگان در راهند ، ولي آنان غالباً به اين وظيفه عمل نمي كنند ، اگر حاجي درمانده را لخت نكنند !

كاروان حج شام ، نظم و ترتيبي داشت كه موجب آسايش حجاج بود . از جمله اينكه كاروان به ستون دو حركت مي كرد . حجّاج ، در كاروانهاي متعدّد بودند و هر كاروان ، رئيسي داشت به نام « مقوّم » ، كه ايرانيها و عراقيها به آن « حمله دار » مي گفتند . حركت كاروان ها هم به نظم و نوبت بود . اگر حركت شبانه داشتند ، شتربانان هر يك فانوسي در دست مي گرفتند . از دور ، منظره زيبايي پديد مي آمد . بيننده ، از دور ، فقط دو صف فانوس روشن مي ديد و ديگر هيچ .

چادرهاي كاروانها نيز خدمتكاران بخصوصي داشت به نام « مهاتره » كه يك روز پيش از رسيدن حجّاج ، مي رفتند و چادرها را برپا مي كردند . چادرهاي هر كاروان جاي مخصوصي داشت و ترتيب چادرها به نحوي بود كه براي خودش مثل شهري مي ماند . با كوچه ها و خانه هايش كه جاي معيّن داشت و اگر انسان گم مي شد ، براحتي مي توانست جاي خود را پيدا كند ، گويي در شهر خودش است .

آنروز ، تعدادي از شترها از كار افتادند ، بعضي مردند و برخي هم پيش از مردن ، با تيغ سودانيها ذبح شدند .

شب شنبه در عسفان ، هلال ماه محرّم را ديديم ، كه آغاز سال 1322 هجري بود .

سحرگاه از عسفان به سوي « خُلَيص » روان شديم . مكاني داراي آب و ميوه و محل سكونت باديه نشينان بود . در راه ، برخي از باديه نشينان به دو نفر از اهل « معرّه نعمان » حمله كردند ، پولهاي يكي را گرفتند و ديگري را هم با خود بردند ! . . . به گفته صاحب خانه مان در مدينه ، اينان در موسم حج به غارت حاجيان مي پردازند و پس از موسم ، به جنگ و غارت ميان خودشان مي پردازند و كاري جز اين ندارند .

پيش از غروب به « كظيمه » رسيديم . آنجا هم محل سكونت باديه نشينان بود و خرما ، خربزه ، گوشت و . . . مي فروختند .

ساعت هشت ونيم شب بود كه از آنجا به سوي « رابغ » كوچ كرديم . حركت در شب ، براي بيم از آن بود كه در گرماي روز ، شتران از رفتن بازمانند . غروب بود كه به آنجا رسيديم . نزديكي آنجا مسجدي به نام « غدير خم » بود . اين مسجد در جايي بنا شده بود كه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) علي (عليه السلام) را به جانشيني خود نصب فرموده بود و در گرماي نيمروز ، در خطبه اي فرموده بود : « من


219


كنتُ مولاه فهذا عليٌّ مولاه . . . » .

مسجد ، قبلاً ويرانه شده بود ، يكي از پادشاهان شيعه هند آن را بازسازي كرده بود . از بيم خطر راه ، نتوانستيم آنجا برويم . « رابغ » ، بندري آباد و داراي قلعه اي كوچك و دور از شهر ، در ساحل دريا بود . تعدادي نظاميان عثماني در آن قلعه ساكن بودند . طبق عادت ، چند تير شليك كردند . ميان نظاميان و اهل رابغ ، دشمني ريشه داري بود و از اين رو وقتي كمتر از ده نفر بودند ، جرأت آمدن به بازار و تهيه آب نداشتند .

در آنجا هم مثل كظيمه ، انواع مختلف اسلحه بود . بعضي حجاج بقيمتي ارزان تفنگ مي خريدند و از ترس بازرسان هنگام ورود به شام ، لابه لاي وسائلشان پنهان مي كردند . . .

غروب به آنجا رسيديم . تا فردا عصر آنجا مانديم و پس از آن ، حركت كرديم . بعد از شش ساعت پيمودن راه ، به « بئر الشيخ » رسيديم و شترها ، سيراب شدند . در راه ، چاههاي متعددي بود ، با آبهايي قابل نوشيدن . از جمله يكي از چاهها به نام چاه « ذات العلم » و ديگري چاه « عباس » بود .

از آنجا هم به « مستوره » ، سپس به « بئر الحصان » و « خلص » رفتيم و نيز از « بئر الدراويش » گذشتيم . آب اندكي داشت . آنان كه دير رسيدند ، از آب محروم ماندند و برخي از الاغها و شتران ، آن شب از تشنگي تلف شدند . ساعتِ 6 شب از آنجا حركت كرديم .

و . . . روز يكشنبه ، بعداز ظهر ، به « مدينه » وارد شديم .

رنج راه به پايان رسيد .

ديدن « گنبد سبز » حرم پيامبر و گلدسته هاي بلند حرم ، همه حاجيان را بسيار خوشحال كرد .

پي نوشت :



| شناسه مطلب: 82834