سرزمین یادها و یادگارها

225 میقات حج - سال سوم ـ شماره نهم ـ پاییز 1373 سرزمین یادها و یادگارها بنت الهدی/جواد محدّثی کتابِ « ذکریاتٌ علی تلالِ مکّة » خاطرات و سفرنامه حج شهید « بنت الهدی » است . چاپ دوّم کتاب ، در سال 1400 قمری است ، ولی تاریخ حج آن شهید بزرگوا


225


ميقات حج - سال سوم ـ شماره نهم ـ پاييز 1373

سرزمين يادها و يادگارها

بنت الهدي/جواد محدّثي

كتابِ « ذكرياتٌ علي تلالِ مكّة » خاطرات و سفرنامه حج شهيد « بنت الهدي » است .

چاپ دوّم كتاب ، در سال 1400 قمري است ، ولي تاريخ حج آن شهيد بزرگوار ، قيد نشده است .

ترجمه بخشي از اين كتاب ، در اين شماره تقديم شما مي گردد .

اميداست در شماره بعدي فصلنامه ، ادامه اين سفرنامه پر نكته و آموزنده را با هم بخوانيم . . .

* * *

رشته هاي روشن سپيده فجر ، رسيدن روز تازه اي را خبر مي داد . تأثير « روز » ، به تناسب آنچه در بر دارد و به انسان سود مي بخشد ، حتي در ساعات مختلف يكسان نيست . از اين رو ، گاهي روز ، طولاني مي شود ، بخاطر استمرار آثاري كه در زندگي انسان باقي مي گذارد ، و گاهي خيلي كوتاه جلوه مي كند و با پايان ساعتهاي محدودش ، به آخر مي رسد .

آن روز ، جا داشت كه به لحاظ آثار ماندگارش ، روزي بلند باشد .

صبح ، مژده پايان ساعتهاي طولاني شب را همراه آورد . شبي طولاني ، با انديشه ها ،


226


آرزوها و رنجهايش ، امّا كوتاه ، به نسبت ساعات خواب كه بسيار اندك مي نمود .

صبح ، با قطرات باران كه سايباني از ابر داشت ، با طراوت بود . ابر ، هوا را تيره ساخته بود ، هر چند واقعيّت آن روز ، بخاطر معاني روشن رحمت ، نوراني بود و بخشي از زمان را نشان مي داد كه جانهاي مؤمنان رو به سوي خدا داشتند و با آهنگي زيبا ، پاسخگوي آن نداي جاودانه خداوند ، خطاب به ابراهيم (عليه السلام) بودند كه :

« وَأذِّنْ في الناسِ بالحجِّ يأتوكَ رجالا . . . »

مي بايست خانه را به سوي فرودگاه ترك كنيم .

ايستادم ، تا آخرين نگاه را به آنچه براي اين سفر ژرف و پر معنا آماده كرده بودم بيفكنم . مبادا چيزي را جابگذارم يا فراموش كنم ، هر چند همه وسايل سفرم بيش از يك چمدان نمي شد . مگر انسان در اين سفري كه به سوي خانه خداست ، چه لازم داد ؟ مگر اين سفر ، سر آغاز رفتن به سوي خانه اي نيست كه در آغاز ، در سرزمين خشكي بنا شده بود ؟ اين مفهوم همان دعايي است كه ابراهيم خليل از خدا خواست :

« ربِّ إنّي أسكنتُ من ذرّيّتي بواد غير ذي زرع عند بيتك المحرّم ، ربّنا ليقموا الصلاة » .

و . . . اينگونه بود .

و اين خانه ، بعنوان كعبه مسلمانان شرق و غرب جهان باقي ماند . همه تمدّنها ، با همه شكوه و عظمتشان آمدند و متلاشي شدند و رفتند ، امّا اين خانه ، همواره پا به پاي استواريِ « حق » ، جاودان ماند .

با اين حساب ، كسي كه آهنگ رفتن به اين خانه و آستانه را دارد ، چه چيز همراه مي برد ، جز برخي از وسايل اوليه ضروري ، همراه با قرآن و كتاب دعا و مناسك ؟ و چراغي كوچك براي جمع كردن سنگ در مشعر ، و دفتر و قلمي براي نگاشتن خاطرات ، و گذرنامه سبز و دفترچه زرد رنگ بهداشت ؟ !

توقّفي كردم تا از وجود اينها مطمئن شوم و گذرنامه را دم دست بگذارم ، چرا كه همين بود كه مرزهاي بسته را به رويم مي گشود .

از همانجا فكرم را به رهتوشه سفر طولاني آخرت پرواز دادم . اين سفر حج ، قرار بود كه بيش از 17 روز طول نكشد . امّا سفر آخرت ، بسيار طولاني و ژرف است ، سفري بي بازگشت ، كوچ از اين زندگي فاني به حيات پايدار و ابدي ، و براي آن سفر ، به رهتوشه بسيار محتاج ترم .


227


اگر در اين سفر ، فرضاً چيزي را فراموش كنم يا جا بگذارم ، براحتي مي توانم آنجا تهيّه كنم ، امّا در آن سفر بي بازگشت چه خواهم كرد ، اگر متوّجه شوم كه توشه برنداشته ام يا از اهميتِ يك وسيله غافل شده ام ؟ !

وقتي مدير كاروان اعلام كرد كه بايد همراهمان پتويي برداريم ، بي درنگ انجام داديم ، چرا كه او به وضع هوا آشنا بود و او بود كه مي بايست نيازهاي ما را برآورد ، او مي دانست كه چه چيزهايي را بايد برايمان تهيّه كند و چه وسايلي را خودمان بايد فراهم كنيم . امّا . . . وقتي مي شنويم كه پيامبر خدا  (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برايمان اين آيه قرآن را مي خواند كه : « تزودّوا ، فانَّ خير الزاد التقوي » ؛ « رهتوشه برداريد ، و تقوا بهترين رهتوشه است » چرا گوش جانمان به اين ندا نيست ؟ شگفت است كه انتظار آمرزش داريم ، بدون زاد راه !

آيا در اين سفر ، مي توانيم بدون همراه داشتنِ پتو ، انتظار گرم شدن داشته باشيم ؟ آيا ممكن بود بگوييم : مدير كاروان ، آدم بخشنده اي است ، بدون پتو همراهش مي رويم ، بالأخره اوهم به نحوي ما را از سرما نگه خواهد داشت ؟ هرگز ! اين معقول نيست ، تا وقتي كه او ما را هشدار داده و سود و زيان را به ما گفته ، چنين توقّعي نيست .

امّا رهتوشه اي كه خداوند خواسته در اين سفر به همراه ببريم ، خود را به غفلت و فراموشي مي زنيم و با اين اميد زندگي مي كنيم كه خدا كريم است و خواهد بخشيد ! . . .

* * *

پس از آن كه نيّت احرام را بستيم ، هنوز در زمين فرودگاه بغداد بوديم و كلماتِ « لبيك ، اللّهم لبّيك . . . » را تكرار مي كرديم كه هواپيما برخاست .

خورشيد صاف و روشن بر ما مي تابيد و گرما مي بخشيد . برايمان عجيب بود . همين چند دقيقه پيش بود كه هوا ابري بود و قطرات پيوسته باران بر ما مي باريد . آيا ممكن است هوا به اين سرعت عوض شود ؟ اين خورشيد گرم و فروزان در آسمان صاف كجا و آن تيرگي چند لحظه پيش كجا ؟ ! براستي كه عجيب است اين دگرگوني در آسمان و تغيير حالتِ افقهاي بالا ! مگر وقتي به آسمان نگاه مي كرديم ، از لا به لاي ابرها در پي خورشيد نبوديم ؟ مگر قطرات اشك بدرقه كنندگان با قطرات باران نمي آميخت ؟ مگر باد ، همصدا با آههاي حسرتبار خدا حافظي كنندگان نمي شد ؟ پس اين تغيير وضع چيست ؟ آيا اجابت دعاي كسي است كه از خداوند مي طلبيد : « يا محوّل الأحوال . . . » ؟

سرانجام متوجه علّت شديم . هواپيما ما را بالاي ابرها برده بود . اين ما بوديم كه برفراز


228


ابرها و باران رفته بوديم ، نه اين كه ابرها بسرعت متغيّر شده باشد . چه زيبا و شيرين است كه جسم ما در فضايي پاك ، زير نور روشن خورشيد ، تيرگيها و دشواريهاي باران را پشت سر گذاشته است . اين وضعيّت ، حقيقتي را بر ما روشن كرد كه بيشترمان از آن غافليم ، و آن اين كه : انسان مي تواند روح و انديشه اش را بالاتر از ابرهاي شكّ و ناداني و انحراف ببرد ، تا بدون هيچ آلايشي ، آن را پاك و زلال سازد ، اگر بخواهد مي تواند ، اگرچه در فضايي ابر آلود و تيره به سر برده باشد .

حقيقت ديگري هم برايمان روشن شد ؛ اين كه انسان به هر قيمتي بايد بكوشد تا به سرچشمه روشنايي برسد ، « ان الله لا يغيّر ما بقوم حتّي يغيّروا ما بأنفسهم » . انسان هرگز از تيرگيها به روشني نمي رسد مگر اين كه خودش آن را بخواهد و در اين راه بكوشد ، تا شايسته اين دگرگوني شود . . . چه زيباست كه توجه كنيم و جانمان را پاك بيابيم ، رها در آسمانِ كمال ، در حالي كه لغزشگاهها و پرتگاههاي انحراف و سقوط را پشت سرگذاشته ايم ، همانگونه كه در هواپيما ، زمين لجن آلود و افقهاي ابر آلود را پشت سرگذاشته ايم ! . . .

صد دقيقه گذشته بود كه اعلام كردند بزودي در فرودگاه جده فرود مي آييم ؛ يعني يكي دو روز ديگر در مكّه خواهيم بود . . . بردر خانه دوست ، خداي آمرزنده و كريم .

* * *

بالأخره هواپيما در فرودگاه جده متوقف شد . خدا را شكر كرديم كه بسلامتي و توفيق ، رسيديم . چشمهايمان به طرف در بود كه اجازه خروج بدهند . دقايقي آميخته به انتظار گذشت . ويژگي انتظار ( به هر جهت كه باشد ) اين است كه زمان را طولاني جلوه مي دهد . مدتي گذشت . از ما خواستند كه دفترچه هاي بهداشت خود را آماده كنيم . دفترچه زرد رنگ در دست هر يك از ما بود ، گويا از درمانگاه بيرون آمده ايم . با شوقي آميخته به نگراني ، به طرف در سر مي كشيديم . در گشوده شد و دو نفر بالا آمدند تا از تندرستي واردين از بيماري وبا مطمئن شوند . بيشتر دفترچه ها را بازرسي كردند ، عجيب بود كه نوبت بازرسي به ما نرسيد ، گويا سلامتي ما بدون معاينه و دقّت هم معلوم بود . نمي دانيم چرا اينطور شد . هر چه بود ، از سهل انگاري مأموران ، در كنترل بود . دفترچه ها نشان مي داد كه فرد برضد اسهال و آبله واكسينه شده است . هيچ احتمال نبود كه يكي از مسافرين به اين بيماري مبتلا باشند ، ولي مهمّ ، پيشگيري از ابتلاء بود .

مسافران شروع كردند به فرود آمدن . من همچنان نشسته و منتظر خلوت شدن پلّكان


229


بودم و فكر مي كردم . به ياد فرود آمدنم در آخرين جايگاه و دفترچه بهداشتي افتادم كه نكير و منكر از آن خواهند پرسيد و اهميّتي كه پيشگيري براي آن مرحله دارد . آنان از من برگه واكسن بر ضدّ بيماريهاي متعدّدي طلب خواهند كرد كه عوارض بسياري براي جامعه پديد مي آورد ، بيماريهايي كه نه در اثر ضعف جسمي يا نزديك شدن به بيماران ، بلكه بخاطر ضعف ايمان و بي شخصيّتي و خود باختگي در مقابل ديگران پيدا مي شود ، آن ديگران هر كه مي خواهند باشند ، منحرفان ، آلودگان يا سرگردانان !

در آن قرارگاه نهايي از انسان خواهند پرسيد كه چرا بدون مراقبت ، روح خود را در پي تمايلات رها كردي ؟ چرا فكرت را به هر طرف گسيل دادي ؟ چرا دلت را رها كردي تا آرزوها در آن رشد كند و شاخ و برگ برآورد و شاخه هانيازمند بريدن باشد !

از او دفترچه بهداشت خواهند خواست و او از كجا خواهد آورد ؟

مگر اين كه در طول زندگي به اين پيشگيري و واكسن زدن اقدام كرده باشد . كارمند سعودي ممكن است گاهي سهل انگاري كند يا غافل شود ، امّا در آنجا . . . كه با فرشتگان الهي مواجه مي شويم و از ما برگه بهداشت خواهند خواست ، از هيچ چيزي غافل نخواهند شد .

به فرودگاه جده پا نهاديم . . .

آنجا جمعي از مسافران ، بصورت يك نيم دايره باز ، به صف ايستاده بودند تا از آنان فيلمبرداري شود . ما به طرف ديگر رفتيم . يكي گفت : چرا شما شركت نكرديد ؟ اين فيلم تلويزيوني بعنوان يك اثر تصويري از اين مسافرتها پخش خواهد شد ! دوست داشتم در پاسخش بگويم : ما هم در حال عكسبرداري هستيم . . . ولي فكر نمي كنم مقصود مرا ، آن هم با اين حالتِ عجله درك مي كرد . تنها به گفتنِ « نه » اكتفا كردم .

كناري به تماشاي اين گروه ايستادم كه خود را آماده فيلمبرداري مي كردند . بعضي شان سرو وضع خود را مرتب مي كردند ، برخي مي كوشيدند تا جاي بهتري به دست آورند . و اين ، براي كسي كه خود را در برابر يك دوربين مي بيند ، طبيعي است . مي خواهد از هر چه كه او را « بدنما » نشان مي دهد بپرهيزد تا بصورت بي عيب ، در فيلم ديده شود .

پيش خودم صحنه نمايش بزرگ قيامت را مجسّم كردم « يومئذ تُعرضُونَ لا تَخْفي مِنكم خافية » . دستگاههاي فيلمبرداري ، از لحظه اي كه مشمول « تكليف الهي » شديم و مسؤوليت امانتداري خدا را بر دوش كشيديم ، امانتي كه آسمانها و زمين بار آن را به دوش نكشيدند ، از ما عكس و فيلم مي گيرد ، اما دستگاههاي الهي با اين دوربين هاي مادي و مصنوعي فرق دارد .


230


دوربين ها تنها از شكل ظاهري انسان عكس مي گيرد . حتي اگر بين انسان و دوربين ، پرده اي هر چند نازك ، فاصله شود ، ديگر نمي تواند عكس و فيلم بگيرد . امّا دوربين الهي حتّي نگاهها و نيّتهاي قلبي را هم ضبط مي كند : « يَعْلَمُ خائنةَ الأَعيُنِ وَما تخفي الصّدورُ » .

اگر انسان اين حقيقت را درك كند و در خلال همه حركات و سكنات و نگاهها و رفتارش اين احساس را داشته باشد ، هميشه خواهد كوشيد تا در شكلي خداپسند در برابر اين دوربين ظاهر شود و در آن روز كه فيلم زندگاني اش ، بي پرده در مقابل بشريّت به نمايش گذاشته مي شود ، بهترين جا و موقعيّت را داشته باشد .

آنگاه از ما خواستند تا در مقابل ضبط صوت ، حرفي بزنيم و از بسلامت رسيدنمان با خانواده خويش چيزي بگوييم . عجيب است ! ما كه هنوز نرسيده ايم ! مسافر ، هيچ وقت خود را رسيده حسّ نمي كند مگر آنگاه كه به هدف و مقصد اصلي برسد . مقصدي كه ما در آغاز داشتيم ، با رسيدن به فرودگاه جدّه هنوز تحقّق نيافته است . ما در ركاب اين آيه شريفه « ولله علي الناس حجّ البيت . . . » عازم حج خانه خداييم ، هنوز كو آن حج و آن سلامت رسيدن ؟ كسي كه به سوي خدا كوچ مي كند ، سلامت جسم ، مقصودش نيست ، سلامت عمل و اداي تكليف مهمّ است . چه بسيار بدنهاي سالم و چه اندك ، اعمال سالم ! . . .

* * *

به « مدينة الحاج » رسيديم .

ساختماني بزرگ و چند طبقه ، كه ساختمانها و غرفه هاي بزرگي آن را احاطه كرده و از يك طرف مشرف به محوّطه فرودگاه است . از ويژگيهاي آن ، اين است كه با همه تنگناهايش ، در جان انسان نوعي رهايي و گشادگي برمي انگيزد ، مثل يك مرحله انتقال دوست داشتني ! و اين آخرين منزلگاهي است كه از آنجا به سوي « خانه خدا » خواهيم رفت . غرفه اي كه ما به طرفش رفتيم ، كنار و مشرف بر بعضي از خيابانهاي شهر جدّه و مدخل « مدينة الحاج » بود .

براي نخستين بار ، ما زنهاي كاروان در يك اتاق جمع شديم و با شوقي فراوان به چهره هم نگاه دوخته بوديم . آرزو داشتيم كاش نشانه مشخّصي شامل همه مي شد ، نشانه « احساس يگانگي » كه نشأت گرفته از وحدت « هدف » و « مقصد » در حجّ است . ولي . . .

كوشيديم تا همسفران را بشناسيم ، بعضي با متانت و تحفّظ پاسخ مثبت دادند ، بعضي هم با حالتي بي تفاوت برخورد مي كردند ( غير از آنها كه پيش از اين مسافرت مي شناختيمشان ) . احساس اغلب آنها اين بود كه بفهمند در بازارهاي جدّه ، « تازه » چه چيز


231


است ؟ !

چون از فرودگاه جده مُحرم شده بوديم ، سؤالهايي پيش آمده بود كه چرا « احرام » را زودتر انجام داديم . شروع كرديم به توضيح حكم شرعي در صورت طبيعي ، كه احرام بايد از يكي از ميقاتهاي پنجگانه ( جُحفه ، يلملم ، قرن المنازل ، مسجد شجره و وادي عقيق ) باشد ، و جز با نذر شرعي ، احرام از غير آنها صحيح نيست . نذر هم براي كساني منعقد مي شود كه فاصله آن مكانِ نذر شده از مكّه ، بيشتر از ميقات يا برابر آن باشد . بخاطر همين حكم شرعي بود كه در « مدينة الحاج » ، گروههايي از حجاج را مي ديديم كه براي احرام بستن ، عازم « جحفه » هستند . جحفه حدود 180 كيلومتر از جدّه فاصله دارد .

آن شب را در همانجا مانديم . پس از هر نماز ، مراجعه اي به كتاب « مناسك » مي كرديم كه همراهمان بود ، آنچه را هم مي دانستيم باز مي خوانديم تا مطمئن شويم . ما شش نفر درباره اعمال حج و اعمال عمره به گفتگو مي پرداختيم ، نه اين كه از پيش ، در آموزش احكام سستي كرده باشيم ، بلكه براي خاطر جمعي بيشتر . و نيز براي اين كه زمينه براي سؤال ديگران فراهم باشد ، كه اگر مسأله اي را نمي دانند يا شك دارند بپرسند . بطور عمده در دو مسأله شبهه داشتند . « يكي » باز بودن روي پا در حال احرام . . . « ديگري » محدوده وجوب باز بودن صورت در حال احرام . ما چون مي دانستيم كه احرام زن به چهره اوست و بايد صورت را از رستنگاه مو تا چانه بيرون بگذارد ، نه كمتر و نه بيشتر ، و اين نياز به دقّت بيشتري داشت . ولي اهميت حجّ ، بيشتر و عميقتر است . آيا اين فريضه ، شايسته دقت و پايبندي بيشتري نيست ؟ . . .

سوار اتوبوس قرمز رنگ بزرگ سقف دار شده ، راه مكه را پيش گرفتيم . اتوبوس قرمز ديگري همپاي ما مي آمد كه مردان سوار آن بودند . تنها تفاوتش آن بود كه روباز بود . طبق حكم شرعي كه مردان محرم در حال حركت ، مجاز به زير سايه بودن نيستند .

همين كه ماشين حركت كرد ، خودم را غرق در گردابي از حالتهاي مختلف يافتم ، حالتي آميخته به رضايت و بيم و شوق و خوشحالي و حسرت . . .

كلماتِ « لبيك . . . » را تكرار مي كردم . اين پاسخ به نداي جاودانه اي بود كه خداوند ، حضرت ابراهيم را فرمان داد تا در گوش بشريّت طنين افكن سازد . ولي آيا پاسخي كامل بود ؟

اين لبيك گفتن ، آنگاه خالصانه و صادقانه است كه زبان و دل و عمل ، با هم هماهنگ باشند . لبيك زباني تنها ، مفهوم اجابت آن ندا نيست ، مگر آن كه همه اعضاي انسان با آن


232


همصدا باشد كه « لبّيك لا شريكَ لكَ لبّيك . . . » اين اقرار به بندگي و اعتراف به نعمتهاي الهي است ، تنها خداست كه صاحب همه نعمتهاست و در هر ستايشي هم ، هم او ستوده و محمود است . ياد حديث افتادم كه : خدايا هر شكر من نيازمند شكري ديگر است چرا كه توفيق آن از توست . . .

غرق در كلماتِ تلبيه بوديم كه به منطقه « حديبيّه » رسيديم ، اولين نقطه حرم ، براي كسي كه از طرف جدّه مي آيد . ديديم اتوبوس روباز مردان آنجا منتظر ماست . گفتند : كساني كه از جدّه احرام بسته اند ، بايد دوباره نيّت كنند . ولي ما كه از عراق مي آمديم ، حديبيّه برايمان ميقات نبود . به هر حال ، اندكي هرج و مرج و گفتگو بين زنها پيش آمد ، كه پايين بيايند ، يا نه . سرانجام ، با بلندگو نيت احرام را بيرون از اتوبوس تكرار كردند ولي صدا به داخل ماشين خوب نمي آمد . سر و صداي زنها بلند شد كه : نشنيديم و نفهميديم چه گفت . . . پس از مدتي قيل و قال اوضاع آرام شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد . با چرخش تاير اتومبيلها ، احساس مي كرديم كه به سوي هدف نزديك مي شويم . دلهايمان پر مي كشيد و دلمان مي خواست چرخها هر چه سريعتر اين دلهاي سرشار از شوق را به آستانه پروردگار برساند . نزديك دو ساعت گذشته بود ، كه كم كم نشانه هاي « مكّه » آشكار شد . . .

* * *

به مكّه رسيديم .

چند ساعتي از اوّل شب گذشته بود و ما در راه بوديم ، به سوي خانه اي كه برايمان اختصاص يافته بود . الحمدلله خانه از حرم خيلي دور نبود . وسايلمان را گذاشته ، تجديد وضو كرديم و آماده شديم كه براي طواف عمره ، به مسجدالحرام برويم .

از ما خواسته شد كه منتظر باشيم تا شام بخوريم ، آنگاه همراه خانمهاي ديگر و با كمك و همراهي بعضي از معاونان مدير كاروان برويم ، ولي مگر مي شد منتظر ماند ؟

همه اعضايمان به « شوق » تبديل شده بود ، و همه احساسهايمان مي ناليد . وعده ما با خداي هستي بود تا پيرامون كعبه طواف كنيم و « مغفرت » طلبيم و ميان صفا و مروه سعي كنيم و در پي « رضوان » باشيم .

وقتي انسان در انتظار ديدار با محبوب است ، پيش از تحقّق آن ديدار ، هيچ چيز برايش گوارا نيست . سراسر وجودش يكپارچه شوق و انتظار مي شود . آيا براي انسان ، چيزي محبوب تر از لحظه آمرزش و ساعت رحمت هست ؟ اين بود كه انتظار ، برايمان دشوار بود . به


233


خاطر چه منتظر بمانيم ؟ به خاطر غذا ؟ !

غذاي مادي در مقابل غذاي روح كه درآنجا به انتظار ماست ، چه اهميّتي دارد ؟

يا اين كه به خاطر مراقبت همراهان از ما منتظر بمانيم ؟ مگر امام صادق (عليه السلام) در وصيّت خود به زائران خانه خدا نفرموده است : « به زاد و توشه ات ، به همراهان وجواني و ثروتت اعتماد مكن ، مبادا همين ها وبال و دشمن تو گردند ، هر كه ادعاي « رضا » كند ولي به چيزي جز خدا تكيه كند ، خداوند همان را دشمن و وبال او مي سازد ، تا بداند كه هيچ نيرو و چاره اي براي كسي نيست ، مگر با نگهداري و توفيق الهي »

پس ، چيزي نيست كه ما را به انتظار كشيدن فراخواند . . .

مجموعه كوچك ما به سوي خانه خدا راه افتاد . راهي كه فاصله ما تا حرم الهي بود ، بازاري بود به نام « سوق الليل » ، پر از اجناس و زيورهاي زندگي كه به سرگرمي انسان كمك مي كرد . ولي . . . فكر مي كني ما چيزي از اينها را مي ديديم ؟ يا اصلا ما وجود آنها را حسّ مي كرديم ؟ در حالي كه به سوي بيت الله الحرام مي رفتيم و آرزوي آمرزش و اميد رضوان الهي ، پيش از ما مي رفت . . .

اين يك كوچ است . اين گامها كوچ انساني است كه با توبه و پشيماني ، از گناهان خود به سوي خدا مي گريزد . كوچ انساني است كه به سوي خدايش شفيع مي آورد . بنده اي كه به پروردگارش پناه مي برد .

به خانه خدا نزديك مي شديم ، و رو به سراشيبي مي رفتيم ، چون كعبه ، در ميان كوهها و ارتفاعات است . ولي . . . اين يك هبوط جسمي است كه به عروج روح منتهي مي شود .

آواي آنان كه بين صفا و مروه به « سعي » مشغول بودند به گوشمان رسيد ، آواي كلماتي مبهم كه بيشترين تأثير و انگيزش را بر ما داشت .

آيا براستي ما در چند قدميِ بيت الله الحرام هستيم ؟ آيا اين پنجره هاي بلند آهني ، بر مقدّس ترين بقعه اي كه خدا آفريده و بر « خانه نخستين » اشراف دارد ؟

و آيا براستي اين موجود ناتوان ، همراه با گناهانش ، از خدا به سوي خدا گريخته و روي آورده است و بزودي در مقابل كعبه مسلمانان شرق و غرب عالم قرار خواهد گرفت ؟

چه نعمتي ! آدم باورش نمي شود . . .

و . . . اين آهنگ دلنشيني كه هر چه به آن نزديكتر مي شويم ، كلماتش آشكارتر مي شود ، كه مي گويد :


234


« الله اكبر ، لا اله الاّ الله ، الحمد لله ، لا اله الاّ الله ، وحده وحده ، اَنْجَزَ وعده و نَصر عبده و غلب الأحزابَ وحده » .

اين كلمات ، تعبير روشني از همه چيزهايي است كه حج ، با شعارها و مفاهيمش آنها را در بر دارد ، توحيد الهي ، خضوع براي پرستش ، توكّل و اطمينان به ياري پروردگار ، نسبت به بندگانِ شايسته اش .

* * *

رو به روي كعبه ايستاديم .

از سويي كه رو به روي حجر الأسود است ، آنجا كه مبدأ طواف است .

مطاف ، پر از جمعيت بود . جز سرهايي كه رو به آسمان گرفته بودند و از خداي متعال اميد رحمت و آمرزش داشتند ، چيزي ديده نمي شد . همه در حال دعا و نيايش .

ديدم طواف ، در اوج اين شلوغي دشوار است . به اطرافم نگاه مي كردم ، به چهره هاي پيرامون خود مي نگريستم ، و عمق اين درياي انساني را كه اين چهره ها در آن توانسته اند فرو روند ، بررسي مي كردم .

مايه خوشبختي و آسايشم بود كه مي ديدم شوق آنان بر هر چيزي غلبه كرده و نيروهاي شگفتي از اراده ، تحمّل ، ثبات و اصرار براي رسيدن به هدف به هر قيمتي كه باشد ، به كمك آنان آمده است .

بسم الله گفتيم و كمي عقب تر از خط مقابل حجرالأسود برگشتيم تا مطمئن شويم كه همه جسممان از برابر حجرالأسود مي گذرد . خود را به جمع طواف كنندگان زديم .

ابتدا احساس مي كرديم كه در ميان اين جمعيّت انبوه ، رفتن مشكل نيست . همين كه شروع كرديم به تكرار اين كلمات و دعاها : « اللهمّ ادخِلني الجنَّة برحمتك و اَجرني برحمتك . . . » ديگر به فكر آن تنگنا و فشار در انبوه جمعيّت نبوديم .

هر دور طواف را كه تمام مي كرديم ، براي هم مي شمرديم و به گوش هم مي رسانديم ، تا مبادا شك و فراموشي در تعداد دورها پيش آيد . شگفت نيست كه انسان طواف كننده ، وقتي غرق در هدفها و آرمانهايش مي شود ، شماره را از ياد ببرد و بچرخد و بچرخد تا آن كه از مغفرت الهي خاطر جمع شود .

از اين رو مواظب عدد طواف ها بوديم ؛ چرا كه طواف ، رمز چرخش انسان پيرامون هدفي است كه به آن ايمان دارد و به سوي آن مي كوشد و مي كوچد . مي چرخد و به جايي


235


مي رسد كه از همانجا آغاز كرده بود . اين احساس را به انسان مي دهد كه از خداست و به سوي او باز مي گردد ، خانه اي است با حدود و ابعادي كه خدا ترسيم كرده ، پس نبايد كم يا زياد شود . چرخش او بر گرد اين رمز الهي ، مرزهاي حركتهاي زندگيش را ترسيم مي كند . همانطور كه اينجا بايد با قدمهايي ثابت ، روي زمين و با اختيار حركت كند ، در چرخش بزرگترش در گردونه زندگي هم جز با بصيرت و بينش ، نلغزد يا به عقب باز نگردد .

همچنانكه در اين چرخش مقدّس ، اگر بي اختيار ، گامش حركت كند بايد برگردد و طواف را از همان نقطه كه بي اختيار رفته ، تكرار كند ، در مسير زندگي هم اگر او را از راه به در كنند و منحرف سازند ، بايد برگردد و راه زندگي را در محدوده اي كه خداتعيين كرده ، از سر بگيرد . اين همان « توبه » است . طواف ، رمزي است كه همه حركتهاي انسان را در زندگي آينده اش ، به رنگ خود در مي آورد .

هفت دورمان را تمام كرديم .

پايان ، در همان نقطه آغاز بود ، روبروي حجرالأسود .

همانطور كه در آغاز طواف ، براي احتياط چند قدم قبل از حجرالأسود شروع كرديم ، در پايان طواف نيز ، احتياط كرده ، چند قدم جلوتر از حجرالأسود رفتيم .

از بين جمعيّت ، به عقب برگشتيم . سعي مي كرديم كه آرام برگرديم و طواف ديگران را خراب نكنيم .

از اقيانوس جمعيّت بيرون آمديم ، در حالي كه همه اعضايمان به ستايش خداي متعال گويا بود .

* * *

به طرف « مقام ابراهيم » رفتيم ، تا در كنار يا پشت آن نماز طواف بخوانيم . دو ركعت مثل نماز صبح . فقط نيتش با آن فرق داشت . آن محدوده مبارك ، پر از نماز گزاران بود . اگر لطف خدا نبود ، جايي براي نماز خواندن در آنجا پيدا نمي كرديم . هر چهار نفر مراقبت مي كردند تا يكي از ما نماز بخواند ، مبادا در اثر فشار جمعيّت ، نماز خراب شود .

از اينجا عمق اهميّت « نماز » در زندگي انسان آشكار مي شود ، عبادتي كه روزي پنج بار همراه انسان است ، حتي در عبادت حج نيز انسان را همراهي مي كند تا انسان از اين پيوند استوار با آفريدگار ، هرگز دور و جدا نشود .

نماز طواف ، تنها دو ركعت است نه بيشتر . در مقايسه با حجم عظيم اعمال حج ،


236


كوچك است ، ولي با همين در ركعت اندكش ، از مهمترين اركان حج است كه بايد صحيح و بانيّت خالص انجام گيرد . اين نماز ، سلاحي است كه نماز گزار را در خطّ دفاع از روح و جان ، مسلّح مي كند تا جز پيش خدا خضوع نكند و جز به او اميد نبندد . و از انديشه اش دفاع كند ، تا گرفتار تيرگي و انحراف نشود و در چنگ حيرت و ترديد ، گرفتار نشود ، مأيوس نگردد ، سست نشود ، سلاحي كه انسان از آن بي نياز نيست . از اين رو ، در طول زندگي با انسان است ، تا همواره او را در دين و عقيده و اراده ، استوار و نيرومند سازد .

نمازمان پشت مقام ابراهيم تمام شد .

مي بايست براي « سعي » برويم . احساس خستگي مي كرديم ولي دوباره دريافتيم كه چگونه رنج ، راحتي مي آفريند و سختي ، نيروهاي سعادت را به روي انسان مي گشايد ، شناختيم كه چگونه شرنگ ، به شهد تبديل مي شود و تلخي ، شيريني مي زايد .

دلهايمان مي لرزيد و ضربان آن تند بود . ولي احساس شوق ، آن را نيرو مي بخشيد و شادي در آن مي دويد . . . گويا مي خواهد همچون كبوتري پيرامون اين خانه به پرواز آيد يا همچون فرشتگان پاك ، همچون نسيمي گوارا در آسمانش پرگشايد .

اين بود كه نخواستيم بنشينيم و استراحت كنيم .

با گامهاي شوق ، به محلّ « سعي » رفتيم .

رواقي ساخته شده از مرمر خالص ، با گذرگاهي كمتر از دو متر در وسطِ « مسعي » ، كه در فاصله هايي ، براي عبور ديگران بريدگي داشت . اين دو باريكه راه ، براي آن بود كه چرخداران در آن مسير ، راحت سعي كنند .

مسير سعي آزادتر از طواف بود . افراد عادي هم مي توانند به جاي پياده ، با چرخ اين مسير راطي مي كنند ، ولي طواف بر تخت يا صندلي چرخدار ، تنها براي ناتوانان يا شرايط ضروري است .

اين رواق پاك ، ميان دو كوه صفا و مروه بود . بالاي صفا قبه اي قرار داشت ، اما سقفِ مروه ، معمولي بود . لازم بود كه سعي را از صفا شروع كنيم . سعي را آغاز كرديم ، همراه با نيّت و دعا . پيرامون ما صداها بلند بود . و مي شنيديم كه : « انّ الصفا و المروة من شعائر الله . . . »

چه زيباست اين گامها كه در مسير اداي شعائر الهي سير مي كند و چه حقيقت عظيمي در آن نهفته كه انسان با همه وجود و احساس و اعضايش ، حقيقت بندگي را لمس مي كند . سعي ، چيزي نيست جز گام سپردن در زميني صاف ، ولي با هر گام و در هر دور ، چهره


237


« بندگي » ترسيم مي گردد .

چهار بار كه رفتيم و برگشتيم ، براي اندكي استراحت بر بلندي صفا نشستيم و از همانجا انديشه خود را به آفاق تاريخ گشوديم . فكرمان به آنجا رفت كه « هاجر » ، مادر اسماعيل ، براي يافتن آب و سيراب كردن فرزند عزيزش مي رفت و بر مي گشت . دلش ، هم پيش آن فرزند بود ، هم در انديشه يافتن آب .

هاجر رنج بسيار كشيد . ولي چون آن رنج و سختي در راه خدا و در مسير اطاعت فرمانِ او بود ، ميليونها گام ، در هر مراسم حج و همه ساله ، جاي آن گامها گذاشته مي شود .

مگر هاجر جز يك زن بود ؟

آيا نمي توان اين گوشه حج را ، جاودانه ساختن تلاش زن در دنياي پرستش و فداكاري شمرد ؟

آيا نمي توان از اين ، چنين فهميد كه زن هم مي تواند در ميدان كار و جهاد ، خطوط برجسته اي ترسيم كند ؟

پس از اندك استراحتي و انديشه اي ، به تكميل هفت بار سعي خود پرداختيم .

پايان هفتمين بار در مروه بود . قيچي كوچكي براي « تقصير » همراه داشتيم . چون واجب است در پايان سعي ، اندكي از موي سر يا ناخن را كوتاه كرد . احتياط كرده ، از هر دو كوتاه كرديم و اينگونه عمره تمتع را به پايان برديم .

( حركت به سوي عرفات و منا در بخش آينده )


| شناسه مطلب: 82870