بخش 8

بلال


77


ميقات حج - سال سوم - شماره دهم - زمستان 1373

با ياران پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در مدينه

بــلال ( 1 )

محمد نقدي

روزي بلال را در شهر حلب ( 2 ) ديدم ، از او پرسيدم : بلال ! به من بگو ببينم ، انفاقهاي پيامبر چگونه بود ؟

بلال گفت : انفاقي نبود پيامبر داشته باشد ، مگر اين كه مرا در انجام آن مأمور مي كرد .

همواره روش پيامبر اينگونه بود كه : هرگاه مسلماني به نزدش مي آمد و پيامبر او را برهنه و فقير مي يافت ، قبل از اين كه او از پيامبر چيزي بخواهد ، پيامبر اگر چيزي آماده داشت كه به او بدهد ، مي داد ، و اگر چيزي آماده نداشت به من مي فرمود : بلال برو پولي قرض كن و برايش لباس و غذا تهيه كن .

من هم مي رفتم مقداري پول قرض مي كردم و با آن ، قدري غذا و لباس و ساير لوازم را تهيه مي كردم . و آن شخص را با اين پول ، هم مي پوشانديم و هم غذا مي داديم .

روزي يكي از مشركين ( 3 ) مدينه جلوي مرا گرفت كه :

بلال ! من از تو تقاضايي دارم . گفتم : بگو . گفت : من فردي پولدارم ، دلم مي خواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگيري . هرگاه خواستي چيزي تهيه كني ، به نزد من بيا تا پول در اختيارت بگذارم . چون پيشنهاد از طرف او بود ، من هم پذيرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نياز بود به سراغ او مي رفتم و از او پول قرض مي گرفتم و حاجت نيازمندان را با آن برآورده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بِلال بن رِباح ، از اصحاب خوب پيامبر ، و از سابقينِ در پذيرفتن اسلام است ، اصل او حبشي است ، در مكه اسلام آورد و در پذيرفتن اسلام متحمل رنجها و شكنجه هاي بسيار شد ؛ تا سرانجام به سفارش پيامبر اكرم ، ابوبكر او را خريد و آزاد كرد . او مؤذّن پيامبر در سفر و حضر بود ، در بيشتر جنگهاي پيامبر شركت جست ، و در جنگ بدر ، هنگامي كه چشم بلال به « امية بن خلف » همان كافري كه به دست او بارها در مكه شكنجه شده بود افتاد ، با فرياد ، توجه مسلمانان را به او جلب نمود و او را به قتل رساندند .

بلال ، بعد از رحلت پيامبر ، حاضر نشد كه براي ديگران اذان بگويد ، به همين خاطر به شام هجرت نمود . و در سن شصت و سه سالگي در اثر مرض وبا ، در سال بيستم هجري درگذشت . تهذيب الكمال ، ج 4 ، ص 290 .

مدفن او ، در قبرستان « باب الصغير » در شهر دمشق در كشور سوريه است .

2 ـ حلب يكي از شهرهاي مهم سوريه است كه در شمال آن كشور قرار دارد .

3 ـ ظاهراً منظور از افراد ، اهل كتابي است كه آن زمان در مدينه در كنار مسلمانان زندگي مي كردند ؛ و همواره مسلمانان را آزار مي دادند .


78


مي كردم . تا اين كه يك روز وضو گرفته بودم و خود را آماده مي كردم كه به مسجد بروم و اذان ( 1 ) بگويم ، ناگهان آن مشرك را با جمعي از دوستان تاجرش كه در حال عبور بودند ديدم . آن مشرك تا چشمش به من افتاد با لحني تند و با بي ادبانه فرياد زد :

هَي . . . ، حبشي ، هيچ مي داني تا اول ماه چقدر مانده ؟

گفتم : بله مي دانم ، خيلي نمانده !

گفت : خواستم يادت بياورم كه بداني تا اول ماه چهار شب بيشتر نمانده ، حواست جمع باشد كه حتماً سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت .

من از سخنان آن مشرك بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم ؛ او هم يكسره جسارت و بلندپروازي مي كرد كه : من اين پولها را به خاطر بزرگي دوستت ( پيامبر ) و يا بزرگي خود تو قرض نداده ام . بلكه مي خواستم با اين كار ، تو بنده من باشي تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چراني !

هرچه با خود فكر كردم ، خدايا چه پاسخي به او بدهم . ديدم بهتر است با بي اعتنايي از آن بگذرم .

آنها رفتند ، و من هم به سوي مسجد روان شدم . اما خيلي ناراحت .

لحظه اي از فكر آن مشرك و حرفهايش غافل نمي شدم ؛ گويي شهر مدينه روي سرم مي چرخيد ؛ افكار رنگارنگ رهايم نمي كردند ؛ به مسجد رسيدم ، اذان گفتم ، نماز عشاء را هم بجاي آوردم ، صبر كردم تا همه متفرق شدند . و پيامبر از مسجد به سوي منزل حركت كرد ، داخل خانه شد ؛ دنبالش روان شدم ، اجازه ورود خواستم ، پيامبر اجازه فرمودند .

داخل شده ، سلام كردم . در كمال خضوع عرض كردم : اي رسول خدا ، پدر و مادرم به فداي شما باد ، همان مشركي كه قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض مي كنم ، امروز مرا در مسير مسجد ديد و با من اينگونه رفتار كرد . در حال حاضر نه شما پولي داري و نه من ، او هم كه بناي آبروريزي دارد ، لطفاً اجازه دهيد به ميان محله هاي مسلمانها سري بزنم ، بلكه خداوند عنايتي كند و بتوانيم بدهي خود را بپردازيم .

اين سخنان بگفتم و از محضر پيامبر خارج شدم . پاسي از شب گذشته و شهر كاملا خلوت شده بود ، همه شام شب را گذاشته و خوابيده بودند . به سوي خانه ام روان شدم .

به خانه رسيدم . حوصله هيچ كاري را نداشتم ، شمشير و نيزه و كفشم را بالاي سرم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در اين كه « بلال » اولين مؤذن در اسلام است ، هيچ اختلافي نيست ؛ او از ابتداي تشريع اذان ، افتخار مؤذني پيامبر را داشت ، اما بعد از رحلت پيامبر ، حاضر نشد كه براي ديگران اذان بگويد : مگر دوبار .

بار اول در فاصله كمي پس از رحلت پيامبر و به تقاضاي حضرت فاطمه (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) كه با شروع اذان ، صداي ضجه و ناله حضرت فاطمه بلند شد ، تا جايي كه وقتي بلال به كلمه « أشهدُ أنّ محمّداً رسول الله » رسيد ، حضرت به حال غش افتاد ، همه از ادامه اذان گفتنش جلوگيري كردند و گفتند : ممكن است فاطمه ـ عليها سلام ـ جان تهي كند .

قاموس الرجال ، ج 2 ، ص 394 و 395 .

بار دوم زماني بود كه بلال از شام براي زيارت قبر پيامبر به مدينه آمد . امام حسن و امام حسين را در حرم پيامبر ديد ، آنها را بغل كرد و به سينه چسبانيد و بسيار گريست ، مردم مدينه از او خواستند كه به ياد زمان پيامبر اذان بگويد .

با بلند شدن صداي اذان بلال ، مدينه به خود لرزيد و با يادآوري خاطره زمان پيامبر ، شهر مدينه ، يكپارچه عزا و ماتم شد .


79


گذاشتم . و طاق باز روي بام دراز كشيدم كه بخوابم . دستانم را زير سر گذاشتم و به آسمان نيلگون خيره شدم .

هرچه سعي كردم بخوابم ، اما از فرط ناراحتيِ كارِ آن مشرك ، خواب از چشمانم ربوده شده بود . راستي شبي سخت و سنگين بود .

سرانجام سحرگاهان بلند شدم كه مهيا شوم براي رفتن به مسجد . ديدم يكي نفس زنان به سويم مي آيد . و صدا مي زند : بلال ، بلال . . .

از بالاي بام بيصبرانه فرياد زدم : چه مي گويي ؟

گفت : زود بيا ، كه پيامبر تو را مي خواهد .

فوراً لباس پوشيدم ، و به سرعت سوي خانه پيامبر حركت كردم . به نزديك خانه پيامبر رسيده بودم ، ديدم ، چهار شتر پر از بار ، كنار خانه پيامبر زانو زده ، استراحت مي كنند .

در زدم ، اجازه خواستم ، وارد شدم ، سلام كردم .

پيامبر با تبسم فرمود : بلال خوشحال باش ، خداوند حاجت تو را برآورده كرد .

من هم حمد خداي بجا آوردم .

پيامبر فرمود : آيا آن چهار شتر را با بار بيرون خانه نديدي ؟

عرض كردم : چرا يا رسول الله .

پيامبر فرمود : هم بار شترها و هم خود آنها ، براي تو ، بار آنها لباس و طعام است . آنها را يكي از بزرگان فدك ( 1 ) هديه كرده ، بارها را برگير و قرضهايت را با آنها بپرداز .

خوشحال از شنيدن اين خبر ، با عجله به سراغ شترها رفتم ، اول بارشان را پياده كردم . بعد هم خودشان را محكم بستم و به سوي مسجد رفتم براي گفتن اذان .

منتظر شدم تا پيامبر نماز گزارد . پس از نماز رفتم به طرف بقيع ( 2 ) ، آنجا بساط كردم و انگشتانم را درب گوشهايم گذاشتم و با صداي بلند فرياد زدم :

هركه از پيامبر طلبي دارد فوراً بيايد . و يكسره مشغول فروش اجناس و پرداخت بدهي بودم . به بعضي ها پول و به بعضي ها جنس مي دادم .

همه طلب خود را گرفتند . دو دينار اضافه آمد .

رفتم مسجد . پيامبر تنها در مسجد نشسته بود .

سلام كردم ، پيامبر فرمود : چه كردي بلال ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ « فَدَك » نام قريه اي است آباد و مشهور كه داراي آب فراوان و نخلستانهاي پربار مي باشد و بين مكه و مدينه قرار دارد ، فاصله آن تا شهر مدينه 2 يا سه روز راه است .

اين قريه در اختيار يهود خيبر بود كه در سال هفتم هجري بدون جنگ و خونريزي به پيامبر بخشيده شد .

هنگامي كه آيه « فَاتِ ذَالْقُربْي حَقَّه » سوره اسراء آيه 17 ، نازل شد ، پيامبر فدك را يكجا به حضرت فاطمه بخشيد . و همواره در دست او بود تا اين كه پيامبر از دنيا رفت و سپس با زور ، از فاطمه گرفته شد . مجمع البحرين ، ج 5 ، ص 283 و معجم البلدان ، ج 4 ، ص 240 ـ 238 .

2 ـ « بقيع » نام قبرستان مشهور شهر مدينه است ، كه نزديك مسجدالنبي و در وسط شهر مدينه واقع شده است . قبر مطهر چهار امام معصوم ، فرزندان پيامبر ، همسران او و بسياري از صحابي گرانقدر پيامبر در آنجا قرار دارد .


80


عرض كردم : خداوند آنچه بر عهده پيامبرش بود ادا نمود .

پيامبر فرمود : آيا چيزي هم اضافه آمد ؟

عرض كردم : دو دينار .

پيامبر فرمود : دلم مي خواهد اين دو دينار را هم به مستحق بدهي و مرا از وجود آن راحت كني .

بلال ، من از مسجد بيرون نمي روم ، تا تو اين دو دينار را هم خرج كني .

آن روز فقيري را نيافتم . پيامبر شب را در مسجد خوابيد و روز هم در مسجد ماند .

اواخر روز دو سواره از دور پيدا شدند .

به استقبال آنها شتافتم . آنها را غذا و لباس دادم و نماز عشا را هم با پيامبر خواندم . پس از نماز ، پيامبر مرا صدا زدند ، خدمت رسيدم .

فرمود : بلال چه كردي ؟

عرض كردم خداوند شما را از فكر آن دو درهم هم راحت كرد . پيامبر خوشحال شد و تكبير گفت و حمد خداي بجا آورد كه : سپاس خداوندي را كه نمردم و زنده بودم تا اين دو درهم ، به اهلش رسيد .

پيامبر به سوي خانه حركت كرد و من هم او را مشايعت مي كردم تا داخل خانه شد .

آري برادر ، اين بود چيزي كه درباره اش از من سؤال كردي .

اين چنين بود انفاق پيامبر ! ( 1 )

پي نوشتها

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ شرح اين ماجرا در كتاب دلائل النبوه بيهقي ، ج1 ، ص 350 ـ 348 ، چاپ دارالكتب العلميه ، بيروت . و البداية و النهايه ، ابن اثير ، ج 6 ، ص 55 ذكر شده .



| شناسه مطلب: 82878