بخش 18

شهر یادها و نشانه ها #171; 2 #187;


175


خاطرات


176


ميقات حج - سال سوم - شماره دهم - زمستان 1373

شهر يادها و نشانه ها « 2 »

بنت الهدي / جواد محدثي

در قسمت پيشين ، ترجمه بخشي از سفرنامه حج شهيد « بنت الهدي » را كه با عنوان « ذكرياتٌ علي تلال مكه » چاپ شده است ، تقديم شما خوانندگان نموديم .

اينك ، بخش ديگري از اين سفرنامه :

به سوي عرفات

سه روز در مكّه به زيارت و طواف گذرانديم ، تا هشتم ذيحجّه ، كه مي بايست به « عرفات » برويم . با آن كه وجوب « وقوف در عرفات » ، از ظهر تا غروب روز نهم است ، ولي حجّاج ، عادت دارند از عصر روز هشتم ( روز ترويه ) حركت كنند .

بعد از ظهر به حرم رفتيم و رو به روي كعبه مقدّس به انتظار غروب نشستيم . فكرم به واقعيّت زيبايي كشيده شد كه در آن به سر مي بريم . آيا آن نشست ما يك حقيقت واقعي بود ؟ به ذهنم آمد كه كلماتي چند روي برگه كوچكي بنويسم . كوشيدم تا انديشه خود را با آن نوشته ترسيم كنم ، آنها عزيزترين كلماتي بود كه در طول آن سفر نوشته ام ، چرا كه مطالبي بود كه از نزديك ، پيرامون كعبه ، آن هم در مقدس ترين مكان نوشته شد .

صداي اذان مغرب برخاست ، با شعار عزت بخش و جاودانه « الله اكبر » ، چيزي بزرگتر از خدا نيست ، اين بزرگي را كه انسان براي خداي آسمان اعتراف مي كند ، احساس كوچكي در


177


پيشگاه او مي كند ، كوچكي در پيشگاه خدا و تواضع در برابر بندگان . چرا كه وقتي انسان به بزرگي خدا اقرار مي كند ، عظمت كسي را جز او احساس نمي كند . اين همان سخن « اقبال لاهوري » است كه گفته است :

« يك سجده در پيشگاه خدا ، انسان را از هزار سجده در برابر مردم مي رهاند ! »

اين چه عظمت است كه روح انسان را بالاتر از هرچيز مي برد ، تا آنجا كه به چيزي جز خدا نياز نمي يابد ؟ و چه صفتي است كه روحيه مؤمن را چنان بالا مي برد كه در برابر كسي خضوع نمي كند ، چرا كه تنها خداست كه بزرگتر است ! . . .

نداي جاودانه را لبيّك گفته ، نزديك كعبه به نماز ايستاديم ، خانه خدا زياد شلوغ نبود ، چون بسياري از حجّاج ، به عرفات رفته بودند . پس از نماز ، نيّت احرام حج كرديم و به خانه برگشتيم تا به ماشينهايي كه نزديك منزل بود ، سوار شديم ؛ تا ما را به عرفات ببرد .

راه ميان مكّه و عرفات ، طولاني نبود ، چه بسا در حالت عادي اين مسافت در نيم ساعت طي شود ، ولي آن شب پرازدحام ، راه به كندي و زحمت طي مي شد . از اين رو راننده ما را از يك راه ديگر برد تا خلوت تر باشد ، ولي گويا ديگران هم همين فكر را كرده بودند كه آن راه هم شلوغ و پر از ماشين و حجّاج بود .

تاريكي شب ، بر هيبت آن صحرا مي افزود ، دشتي كه جز چادرهاي سفيد ، كه ميان آنها خيابانهاي شني كشيده شده بود ، ديده نمي شد و راه يافتن در آن مسير ، كسي را مي طلبيد كه با طبيعت خاك آشنا باشد و بر پهنه پاك آن زيسته باشد .

در عـرفات

ماشين كنار يكي از خيابانها ايستاد . پياده شديم ، در يك دست ، ساكي كه درونش جامه هاي احتياطي احرام ، سجاده ، قرآن و كتاب دعا بود ، در دست ديگر آفتابه اي خالي براي تهيّه آب . پشت سر راهنما راه افتاديم ، از پيچ و خم چادرها گذشتيم تا به چادر خودمان رسيديم . با برق ، روشن بود ، ولي بي فرش . سر و صداها پيرامون ما برخاست كه : اين چيست ؟ چگونه بنشينيم ، چگونه بخوابيم و . . . وضع عجيبي بود . رنج آور بود كه به خاطر نبودن وسايل راحتي ، اين بگو مگو شنيده شود ! وسايلي كه در پاكي آن سرزمين و قداست آن شب هيچ تأثيري نداشت . ولي بحمدالله آن شب توانستيم بطور غيرمستقيم ، در چادر ، فضاي معنوي دعا


178


و نيايش ايجاد كنيم . چيزي نگذشت كه با زيرانداز ، چادر مفروش شد . گرچه زيراندازها سبب راحتي جسم بود ، ولي احساس كردم كه به خاطر واقعيّت زندگي ، مورد علاقه است ، چرا كه يادآور حرص انسان به زندگي آسوده و استفاده از وسايل مادّي است . . . ولي طبق آيه « قُلْ مَنْ حَرَّمَ زينة الله . . . » حرام كه نيست !

صبح ، در عرفات بوديم . تنها جايي كه همه حجاج ، در زمان واحد و ظرف چند ساعت معيّن ( از ظهر تا غروب ) بايد آنجا باشند . چه حكمت عظيمي در اين دستور ، كه براي مسلمانان يك فرصت اجباري براي گردهمايي و شناسايي يكديگر فراهم مي سازد و يك مسلمان از نزديك مي تواند اخلاق و عادات و انديشه هاي مسلمانان را بشناسد و با زمينه هاي علمي و عملي آنان آشنا شود ، تا مسلمانان از رهگذر اين تجمّع ، به راحتي بتوانند مهمترين مشكلات عمومي خود را بررسي كرده و از حكمت و تجربه يكديگر ، راه حلهايي بيابند . اين وقتي است كه شعائر عبادي حج ، با محتواي مطلوبش انجام شود .

در اين كه چرا اين سرزمين را « عرفات » ناميده اند ، تفسيرهاي گوناگون روايت شده است . يكي اين كه مسلمانان اين سرزمين مقدس را مي شناسند ، يا آن كه آدم و حوا در اينجا پس از هبوط از بهشت ، همديگر را شناختند ، ديگر آن كه در اين سرزمين ، جبرئيل بر حضرت ابراهيم فرود آمد و گفت آنچه را داري براي خدا اعتراف كن . ولي تفسير اوّل ، درست تر و به واقعيّت محتواي اعمال ديگر حج نزديك تر است . . . امّا متأسفانه همان هم اجرا نمي شود . حجّاج ، از عرفات جز نماز و دعا نمي شناسند و هر كاري جز آن را ناروا مي شمارند . . .

ساعتهاي نخست روز ، با دعا و نماز و تلاوت قرآن گذشت . ولي واقع اين است كه ساعات حجّ در عرفات ، قيمت ندارد ! همه دقيقه هايش موهبت است ، ولي انسان روح خويش را از عالم ماده و نيرنگها و غرورهايش جدا مي كند ، گاهي به گناهان اعتراف مي كند ، گاهي به استغفار مي پردازد و به درگاه خدا مي نالد . . . خدايي را عبادت مي كند كه او را با چشم سر نمي بيند ولي با چشم بصيرت ، ديدني است . آيا سعادت ، جز با تقواي الهي شناخته مي شود ؟ تقوا ، راه خير را در زندگي براي متّقي ترسيم مي كند و از او فردي شايسته مي سازد كه مي تواند هسته « جامعه شايسته » باشد و او را به سوي خدا مي كشاند . . . و اين انسان سرگردان و مغرور و فريفته سرابها را به آستانِ نياز به بي نياز مي كشاند . . . .

ساعات حضور حاجي در عرفات ، ساعتهاي ساختن روح و بيداري افكار و دل هاست ،


179


البته نسبت به كسي كه در سطح نگهداري از دستاوردهاي غني و گذر از مرحله تاريكي به روشنايي يا ارتقاء از خوب به خوب تر باشد . شگفت آن كه در آنجا كساني را مي يابيم كه همّ و غمشان خوردني و نوشيدني و زيرانداز و رختخواب است . تنها چيز مادّي كه انسان مي خواهد هرچه بيشتر در آنجا داشته باشد ، « آب » است ، آري آب ، چون تنها وسيله طهارت است و طهارت هم شرط درستي عبادت است . آب هم به اندازه فراوان نبود . چون آب لوله كشي به منطقه كشيده نشده بود و مدير كاروان مي بايست براي حجاج ، آب تهيّه كند . مسأله آب ، چيزي بود كه ترس تمام شدنش بود . مشكل دوّم دستشوييهاي آنجا بود . نمي شد انسان پاك وارد شود و بدون آلودگي بيرون آيد . دو سه دستشوئي بود و جلوي هر كدام هم سه چهار نفر به انتظار !

روز عرفه سپري شد . ساعت آخر ، كاركنان به جمع كردن چادرها پرداختند تا آنها را به « منا » منتقل كنند . زير آسمان عرفات و روي شنها ، هر كس كنار وسايل خودش نشسته بود . در آن ساعت ، احساس حسرت وداع از آن سرزمين پاك داشتيم و به اطراف نگاه مي كرديم تا بيشترين توشه « ياد » و « خاطره » را برگيريم . با فرارسيدن غروب ، نماز خوانده ، مختصر غذايي خورديم ، صدا زدند : برويد به طرف ماشينها ! مي بايست از آنجا به طرف مشعرالحرام مي رفتيم .

وادي مشعـر

وسايلمان را برداشته ، به راه افتاديم . معاون مدير كاروان با يك بلندگوي دستي ما را به راه انداخت . چون بلندگو را خيلي به دهانش نزديك گرفته بود ، حرفهايش مفهوم نبود ، ولي ما به طرف صداي بلندگو مي رفتيم . هر يك از ما غير از وسايل خود ، آفتابه پر آبي هم به همراه داشت ، چرا كه به سوي مزدلفه مي رفتيم و آنجا آبي نبود و مدير كاروان اعلام كرده بود كه آفتابه ها را پركنيد و خالي نياوريد .

از پيچ و خم چادرها گذشته ، دنبال ماشينها مي گشتيم ولي نمي يافتيم ، چون همه پاركينگها و نشانه ها شبيه هم بود و تاريكي شب هم منطقه را به سرعت فرا مي گرفت و از گم شدن در آن شب پرهيبت مي ترسيديم . همچنان دنبال صداي بلندگو مي رفتيم و توجّهي به چپ و راست نداشتيم . با هم مي رفتيم و مواظب بوديم كه از هم دور نشويم . يكي از كاركنان كاروان هم از پشت سر پيوسته هشدار مي داد كه : دنبال صدا برويد تا گم نشويد . آري . . . لازم


180


بود در پي صدا حركت كنيم و پراكنده نشويم تا گم نشويم . مگر نه اين كه ما را پيوسته فرا مي خوانند تا دنبال صداي حقّي باشيم كه ما را به « حيات » فرا مي خواند ؟ ! آنگاه ، ما بي آن كه اين صداي حق را بفهميم و پي بگيريم ، گوشهايمان را بر اين نداي جاودانه رسول خدا مي بنديم كه ما را به بهشت مي خواند . چرا با هشدار يك انسان ، از گم شدن مي ترسيم ولي از آن گمراهي كه ما را به دوزخ مي كشد بيمناك نيستيم ، در حالي كه هر پيامبر يا وصيّ پيامبري ما را از آن بيم داده است ! و چرا بخاطر ترس از گم شدن ، به چپ و راست نگاه نمي كنيم تا نشانه هاي راهنما را گم نكنيم ، ولي در طول زندگي به چپ و راست مي چرخيم و نسبت به آرمانِ الهي « استقامت » خود را به ناداني مي زنيم ؟

نتيجه گم شدن ما اينجا چيست ؟ به هر حال به مردمي مثل خودمان كه پيشاپيش مايند مي رسيم ، كه تنها رنگ و نژاد و اخلاق و عادات ، بين ما فاصله مي اندازد . ولي گمراهي از حق ، ما را گرفتار دستِ فرشتگان عذاب و دوزخ الهي مي سازد ، و بين اين دو گم شدن ، فاصله هاست ، چقدر جاهليم كه دنبال اين نشانه ها مي افتيم ، امّا از آن حقيقتها غافليم .

بالأخره به جايگاه ماشينها رسيديم و ما را به مزدلفه رساند . وقتي به مزدلفه رسيديم ، نزديك نيمه شب بود ، نه بخاطر دوري راه ، بلكه بجهت ازدحام در مسير . مزدلفه ، سرزميني ساده و بي آب و درخت است ، حتي خيمه هاي منا و عرفات هم در آنجا نيست ، تنها كوههاست كه قد برافراشته است . زيراندازها را پهن كرده ، براي استراحت پيش از جمع كردن سنگريزه نشستيم . چشم كه مي دوختيم ، تنها اشباح مردم را مي ديديم كه يا با چراغ قوه ، خم شده و در جستجوي سنگريزه اند ، يا گروه خود را گم كرده و از اين و آن مي پرسند ، در آن سياهي شب ، تنها لباسهاي سفيد احرام بود كه به چشم مي خورد .

بايد همينجا اعتراف كنم كه از تصوّر ساعاتِ مزدلفه و زمين و آسمان آن منطقه و موهبتها و هيبت و شكوهش ناتوانم . به نظر من فوق تصوير و ترسيم است . كسي نمي تواند آن را بفهمد مگر آن كه از روي درك و فهم ، در آن فضا زيسته باشد .

خستگيهاي راه را كه از تن به دركرديم ، به جمع كردن سنگريزه براي « رمي جمرات » پرداختيم . مي بايست چهل و نه سنگ جمع كنيم ، مستحب است كه بيست و يك سنگ اضافه برداريم ، براي احتياط . براي جمع كردن سنگ ، روي زمين خم شده بوديم . هر سنگريزه در نظرمان از يك دانه لؤلؤ گرانبهاتر بود ، چون سنگها مكمّل حجّ ما و از شرايط صحّت آن است ،


181


ولي دانه هاي لؤلؤ ، در اين زمينه كار ساز نيست . اين سنگريزه ها كه در « مشعر » جمع مي كرديم تا در « منا » رمي كنيم . سمبل سلاح ايمان بود ، تا بدينوسيله شرّ و عصيان و نافرماني خدا را رمي كنيم . سنگ زدنها ، رمز اين است . از اين رو اسلام خواسته به ما بياموزد كه تنها از راه ايمان مي توانيم با شرّ و ستم مبارزه كنيم . ايمان ، ما را در اين رويارويي مسلّح مي كند و در مقابل خودباختگي ، بيمه مي سازد و از همين جا حكمت اين را كه واجب است سنگها از مشعر و داخل اين سرزمين مقدّس باشد درمي يابيم .

هر يك از ما ، كيسه كوچكي از چلوار داشت ، تا اين سنگهاي ارزشمند را نگهداري كند . به اندازه لازم سنگريزه جمع كرده ، در كيسه ها را محكم بستيم ، سپس دراز كشيديم تا اندكي استراحت كنيم ، چرا كه خستگي ، بر حال عبادت تأثير مي گذاشت . ساك كوچكمان هنگام خواب ، بالش ما بود . هر كدام از ما نيمي از ملافه را زيرانداز كرده ، نيمه ديگر را روي خودمان كشيديم و آفتابه هاي گرانقدرمان هم بالاي سرمان بود .

دو ساعت پيش از سپيده بيدار شديم ، وضو گرفته به دعا پرداختيم . زيباترين چيزي كه در خلال آن ساعتها خوانديم ، مناجات منظومه حضرت امير (عليه السلام) بود . در آرامش آن شب و در فضاي آن افق معنوي و در دل آن تاريكي كه جز نور چراغ قوّه هاي دستي ديده نمي شد ، چه زيبا بود صداي خاشعانه آن مناجات كه به گوش مي رسيد :

اِلهي لَئِنْ جَلَّتْ وَحَمَّتْ خَطيئَتي * * * فَعفْوُكَ عَنْ ذَنْبي اَجَلُّ وَاَوْسَعُ . . .

وقت نماز رسيد . نماز خوانديم و برادران و خواهران مؤمن خويش را دعا كرديم . صداي اذان صبح برخاست . سپيده سحر را به روشني مي ديديم كه از دامن سياهي فراز مي آيد . آن حقيقت علمي كه قرآن در آيه « يُولِجُ الليل فِي النهار و يُولِجُ النَّهارَ في اللَّيل » به آن اشاره كرده ، به وضوح آشكار مي شد . « ايلاج » يعني داخل كردن تدريجي . دميدن صبح ، به اينگونه بود كه همچون رشته سفيدي به دل تاريكي مي دويد و از افق گسترده ديده مي شد .

قبله نما همراه داشتيم . از اين رو در دعاها و نمازهايمان رو به قبله مي كرديم . پس از اداي نماز صبح ، به انتظار دميدن خورشيد نشستيم . چون براي مردان كوچ كردن از مزدلفه پيش از طلوع خورشيد ، جايز نيست . اين از ويژگيهاي فقه شيعه است ، نه فرقه هاي ديگر اسلامي . از اين رو پس از نيمه شب ، ماشينها پر از حجّاج مي شد و مشعر را ترك مي كردند تا زودتر و آسانتر و قبل از گرم شدن هوا به رمي جمرات برسند .


182


دوست دارم اينجا در مقابل يك حكم شرعي درنگ كنم كه به نظر من در تنظيم اعمال حجّ و ايجاد راحتي براي هر مؤمن اهميّت دارد و آن اين كه زن ، لازم نيست تا صبح در مشعر بماند . روايت شده كه امام صادق (عليه السلام) نيز شب ، زنانِ علوي را به « منا » فرستاد ، تا به مشقّت و ازدحام نيفتند و بتوانند براحتي مجال « رمي » داشته باشند . پس چرا بايد زنان ، دشواريهاي تأخير به خاطر مردان را تحمّل كنند ، در حالي كه شرعاً مي توانند واجب خويش را ادا كرده و پيش از طلوع خورشيد ، در خيمه هاي خود در منا باشند ؟ ! آيا بهتر نيست مردان به فكر اين باشند و ماشين جدايي براي زنها فراهم كنند كه در اواخر شب ، زنان را به منا ببرند ؟

به هرحال ، سوار ماشينها شده ، راه افتاديم . نيم فرسخ نرفته بوديم كه به خاطر بسته شدن راه ، نيم ساعت معطّل شديم . آفتاب سوزان بالا مي آمد و آبهاي همراه ما شب گذشته تمام شده بود و جمع شدن تشنگي ، گرما و خستگي آسان نبود ، اگر اين احساس را انسان نداشت كه در مسير عبادت است ، و آن صبح ، صبح روز دهم ذيحجّه ، روز عيد است ، عيد براي جاني كه به خواسته اش از حج رسيده و عيد دلهايي كه با مفاهيم حج هماهنگ شده است و عيد انساني كه به خاطر رسيد به اين سرزمين و امكان عمل طبق خواسته خداوند ، احساس سعادت مي كند . وگرنه ، جسم حجّاج در خلال آن روز ، در اوج خستگي و كوفتگي است و با مفهوم متداول و رايجِ عيد ، فاصله دارد . از پاكي بدن و پوشش تازه هم روشن است كه عيد صحيح و واقعي است ، عيد تكامل روحي انسان !

خورشيد بيشتر بالا مي آمد و ماشين نمي توانست جلو برود . حجاج را مي ديديم كه ماشينها را رها كرده پياده راه مي افتند . دوست داشتيم كه مي شد ما هم پياده مي رفتيم . اين احتياج به راهنما داشت ، در حالي كه در ماشين ما هيچ راهنمايي نبود ، مگر يك مرد كه عهده دار رسيدگي به كارهايمان بود ، ولي از او چنين راهنمايي برنمي آمد . در همين هنگام صداي مدير كاروان را كه همراه عده اي از مردان رسيدند شنيديم كه مي پرسيد : آيا راه را راحت آمديم ؟

در « منـا »

پيشنهاد كرديم كه كسي را بگمارد تا ما را پياده به منا برساند . خدا خيرش دهد ، دو نفر را بر اين كار گماشت . از ماشين پياده شديم . به خانمهاي ديگر پيشنهاد كرديم پياده شوند ، جز


183


دو نفر كسي پياده نشد . مجموعاً هفت زن و دو مرد شديم و از وسط ازدحام جمعيت به راه افتاديم . شوق ، سرعتمان را مي افزود . مسافتي بسيار را با سختيهاي فراوان طي كرده به منا رسيديم . منا ، شهري است با خانه هايي كوچك و ساختمانهايي بزرگ و محلّه هاي متنّوع و مساجد متعدّد ، ولي شهر كوچكي است كه ظرفيّت يك دهم اين جمعيّت را هم ندارد . از اين رو در خيابانهايش خيمه ها افراشته شده و از اطراف شهر هم تا چشم كار مي كند ، خيمه ها امتداد يافته است . از خياباني به نام « شارع العرب » وارد منا شديم ، كه از آغاز تا نهايت منا امتداد داشت و همه خيابانهاي فرعي از آن منشعب مي شد .

در آن خيابان ، دنبال جايگاه چادرهايمان راه افتاديم كه گفتند نزديك مركز پست است كه از جمره ها هم دور نيست . رفتن خسته مان كرده بود . آن دو مرد از ما خواستند توقف كنيم تا بروند و راه را بپرسند . كنار يك نوشابه فروشي ايستاديم ، بسيار تشنه و خسته بوديم . از او آب خواستيم ، توجّهي به ما نكرد ، چند بار كه تكرار كرديم گفت : آب نداريم ، نوشابه بنوشيد ، با آن كه آب داشت و يخ فراواني هم كنارش بود ، ولي به خاطر سود بيشتر ، نوشابه عرضه مي كرد .

با آن كه از عوارض زكام و سرفه گِله مي كرديم ولي ناچار شديم نوشابه بخريم تا اندكي از عطش خود را فرو نشانيم . بالأخره به چادر رسيديم . خيمه را از شب گذشته آماده و فرش كرده بودند . كمي استراحت كرده ، مختصري غذا خورديم ، تجديد وضو كرده به طرف رمي جمرات حركت كرديم . مقابل جمره عقبه ايستاديم ، ستوني چهارگوش بود كه محيط آن بيش از چهار ـ پنج متر نمي شد ، با ارتفاعي حدود دو متر كه برفراز تپه اي در حدود سه متر برافراشته بود ، با حصاري پيرامونش . و كوه عقبه نزديك آن گردن افراشته بود ، جايي كه رسول خدا ـصـ در موسم حج ، دوبار با مسلمانان قوم اوس و خزرج ، در دره هاي آن ملاقات كرده بود .

رمي جمـرات

هر حاجي موظّف است هفت سنگ پياپي به آن جمره بالاي تپه بزند . از اين رو هزاران دست ، يكي پس از ديگري براي سنگ زدن بالا مي رفت . شگفت اين است كه سنگها براي حاجيان اشتباه نمي شود و هر كس سنگ خود را مي بيند كه به جايگاه خورد يا نه ، كه اگر نخورد ، دوباره مي زند . محلّ رمي خيلي ازدحام نبود ، چون حاجيان زيادي نرسيده بودند . از اين رو خود را به نزديكي ديواره پيرامون جمره رسانديم و بحمدالله ، آرام و با اطمينان ، سنگهايمان


184


را زديم .

پس از رمي جمره ، مي بايست برگرديم . در بازگشت ، ناچار رو به رو با سنگ اندازان گشته و هدف سنگهايي قرار مي گرفتيم كه از دورتر انداخته مي شود و گاهي مي خورد ، گاه به خطا مي رود . جالب آن كه بعضي از حجاج ، به دنبال سنگهايشان ، هرچه داشتند مثل دمپايي هاي پاره يا اشياء آلوده و دورانداختني به طرف جمره پرت مي كردند . به همين خاطر مي بايست در حالِ خم شدن ، راه خود را از ميان صفها باز مي كرديم تا به جاي شيطان ، هدف قرار نگيريم ! همين كه از منطقه شلوغ ، خلاص شديم ، ديديم يكي از ما نيست ، خوشحالي مان به خاطر تمام شدن عمل رمي جمره ، به هم خورد ، با چشمهايي حيران در ميان انبوه جمعيّت رنگارنگ و مختلف ، به چپ و راست مي نگريستيم تا پيدايش كنيم . خواستيم دنبالش برويم كه راهنماي همراهمان نگذاشت و خودش به ميان جمعيت رفت تا پيدا كند . ما زنان كاروان يعقوبي نشانه اي داشتيم كه از ديگران جدايمان مي كرد ، يك تكه پارچه سبز كه نام مدير كاروان و مطوِّف روي آن نوشته بود . گرچه آن همراه راهنما سواد نداشت ، ولي ما را از رنگِ آن پارچه و شكل نوشته اش تشخيص مي داد . رفت و او را در كناري پيدا كرد و با خودش آورد ، در حالي كه از پيدا كردن او به اين آساني احساس پيروزي مي كرد . البته بايد ما سپاس خود را نسبت به اين انسانِ متعهّد و مسؤوليت شناس ابراز كنيم كه در اين چند ساعتِ دشوار ، ما را پشتيبان بود ، با اين كه او تنها اجير مدير كاروان بود ، نه بيشتر و نه كمتر . خدا پاداش خيرش دهد . تنها اين اندازه شناختيم كه راننده است ، مدير كاروان با ماشين خود او را به مكّه آورده و « ابوحيدر » صدايش مي زدند .

به هر حال به چادر برگشتيم . ظهر شده بود ولي كاروان ما هنوز نرسيده بود . نماز خوانديم و به كسي وكالت داديم تا به نيابت از ما قرباني كند . چون براي ما ممكن نبود . و توصيه كرديم كه يك سوّم آن را از طرف دوستي كه ما را وكيل كرده بود حساب كند ، ثلث دوّم را به نيابت از فقيري كه در مقابل مقداري پول ، از او خواسته بوديم اجازه بدهد چنين كنيم ، و يك سوّم آخر را به نيابت از ما . سپس رفتيم براي استراحت ، چرا كه عوارض تب و زكام ميان ما شروع شده بود ، بعضي شديد ، برخي اندك .

اندكي بعداز ظهر ، طليعه كاروان پيدا شد ، و گروه ديگر عصر رسيدند .

وقتي دانستيم كه كار قرباني تمام شده ، مي بايست تقصير كنيم و از احرام درآييم . چنان


185


كرديم و از حالت احرام ( غير از ممنوعيت عطر و زن ) در آمديم . اين دو چيز ، پس از طواف حج ، حلال مي شود . آن شب در منا خوابيديم . عده اي از حاجيان ، پس از نيمه شب براي انجام طواف به مكه رفتند ، ولي كسالت ما ، آن شب نگذاشت به آن جمع بپيونديم .

صبح روز دوّم ، مي بايست هر سه جمره را سنگ مي زديم . محلّ جمره ها از چادر ما دور نبود ، راه حدّ فاصل ما تا آنجا هم روشن و مستقيم بود و اين از بزرگترين نعمتهاي الهي بر ما بود . از اين رو ، صبح روز دوّم به تنهايي عازم رمي شديم . آن محل بسيار شلوغ بود . انسان از دور ، چيزي جز سرها و دستهاي بالا رفته براي سنگ زدن و بارانِ سنگريزه ها نمي ديد . منظره اي شگفت و پرنكته ! . . . .

نزديك جمره كوچك رسيديم . منتظر لحظه مناسبي بوديم كه بتوانيم وارد اين جمعيت شويم ، جمعي كه آمده اند تا جنبه منفي عبادت را تأكيد كنند . وقتي دور خانه خدا و بين « صفا » و « مروه » طواف مي كنند ، بر طبيعت حركت خويش در زندگي ، بر محور نقطه هدف و در راه اطاعت خدا تأكيد دارند و اين كه آغاز از خدا و پايان به سوي اوست ، اين جنبهايجابي و جنبه اطاعت و تسليم محض نسبت به خداي متعال . ولي اينجا تأكيد بر جنبه سلبي عبادت است . آنجا واژه اطاعت و پذيرش و تسليم بود ، اينجا عبادتشان واژه هاي طرد و نفي را ترسيم مي كند . در توحيد ناب ، تنها خداپرستي كافي نيست ، بلكه نفي و طرد هرچه كه با اطاعت انسان از آفريدگارش در تضاد باشد نهفته است . از اين رو ، اعمال حج بر دو جنبه ايجابي و سلبي مشتمل است .

اين اصرار بر رمي جمرات در سه روز و در هر بار با هفت سنگ ، تأكيدي است بر نفي هر باطل و مبارزه با هرچه كه سمبل شرّ است ، دور يا نزديك . اين سنگريزه ها و رمي جمرات ، رمزي از آن پيمانهاست . نبايد از هماهنگي بين عدد دورهاي طواف و سعي و سنگريزه ها و نوبتهاي رمي جمرات غافل بود ، همه اينها « هفت » بار است . اين حكمتي است كه مي توانيم موازنه شايسته نگهداري آن را توسّط خود انسانها ، از آن بفهميم ، توازن ميان سطح پذيرش معروف و طرد منكر . قانوني كامل و هماهنگ با همه جهات است . . . اما اين كه اغلب دريافت كنندگان اين قانون ، از حكمت فراگير آن ناآگاهند ، دل را خون مي كند . كاش اين دستها كه براي سنگ زدن به اين بناي سنگي دراز شده ، همواره همه مظاهر گناه و نافرماني را طرد مي كرد ، آنگاه روي زمين جايي براي شرّ نمي ماند . ولي . . . .


186


سرانجام راهي يافته و خود را به جمره نزديك ساختيم و به نزديكي مكان رسيده ، به آساني سنگها را زديم و برگشتيم . در سنگ زدن به دو جمره ديگر هم چنين شد . الحمدلله .

باز هم طواف

منتظر شب بوديم تا به مكّه برگرديم و طواف حج بجا آوريم و چون مبيت ( شب خوابيدن ) در منا واجب است ، يكي از دو راه را داشتيم : يا مي بايست عصر رفته ، قبل از نيمه شب برگرديم ، يا تا نصف شب منتظر بمانيم ، آنگاه برويم . دوّمي را برگزيديم . يكي دو ساعت اوّل شب خوابيده ، كمي بعد از نيمه شب بيدار شديم ، وضو گرفته ، همراه برادر مدير كاروان و پنج نفر از زنها و دو مرد به راه افتاديم . ماشيني كرايه كرديم كه ما را تا در مسجدالحرام برساند . راه ، خلوت و آرام بود و ماشين هم براحتي پيش مي رفت . هرچه به مكّه نزديك تر مي شديم غبطه مي خورديم . به ميعادگاهي مي رسيديم با چند ساعت عبادت و فيض ! وارد حرم شديم . هيبتش تأثير بزرگي در دلمان داشت ، گويا اوّلين بار است كه وارد مي شديم . اين از ويژگيهاي اين حرم پاك است كه زائر ، هر چه مكرّر به زيارت آن آيد و آن را مشاهده كند ، سير نمي شود و هميشه احساس تازگي مي كند .

به طواف پرداختيم ، اين بار خيلي راحت تر از بار اوّل ، چون ازدحام كم بود و طواف هم آرام . طواف را بيش از حدّ انتظار ، به آساني انجام داده ، كنار « مقام ابراهيم » رفتيم تا نماز طواف بخوانيم . پس از آن مي بايست براي « سعي » برويم ، كمي استراحت كرده ، بسم الله گفتيم و به سوي صفا و مروه رفتيم و به طواف پرداختيم . راهنماي همراهمان پرچم سبزي در دست داشت و پيشاپيش ما مي رفت تا او را گم نكنيم . ولي نيازي به آن نبود . به هر حال ، گاهي با دعا و گاهي با سكوت ، هفت بار سعي را به پايان رسانديم . ولي آيا اعمال حج تمام شده است ؟ خير ! بايد « طواف نساء » انجام دهيم . اگر نبود كه اين طواف ، بر گرد كعبه مقدّس و همراه با تقرّب و خشوع است ، چندان علاقه اي به آن نبود ، چون وجوبش پس از صرف نيروي بسياري است كه از طرف حاجي انجام گرفته است . امّا احساس قرب به آن حرم مقدّس ، بر احساس خستگي غالب مي شود . طواف نساء انجام داديم ، البته ازدحام بيش از نوبت اوّل بود ولي باز هم خيلي ناراحت كننده نبود . نماز واجب طواف را هم خوانديم و بدينگونه ، همه اعمال حج را به پايان رسانده ايم ، جز رمي جمرات روز سوّم منا .


187


وقتي حاجي آخرين كلمه تشهد ، نماز طواف را مي گويد ، چه احساس سپاسي نسبت به پروردگار به او دست مي دهد ؟ ! احساس كردم كه از شكر اين نعمت الهي ناتوانم . سجده شكر كرديم ، ولي همين شكر هم به شكري ديگر نياز دارد . بعد از نماز ، همراهمان رفت تا ظرفي از آب زمزم برايمان آورد ، چرا كه آن آب نمكين ! گوارا است . شيريني معنوي آن ، تلخي حسي آن را از ياد نوشنده مي برد . خيلي احساس تشنگي مي كرديم . از آن آب ، خورديم و سيراب شديم و صورت خود را با آن شستيم ، دوباره خدا را سپاس گفتيم . در همين جا بايد از همراهمان ( برادر مدير ) تقدير كنم ، كه رفتار خوبي داشت و در آن ساعات ، همه وسايل راحتي ما را فراهم كرد . خدا خيرش دهد .

خواننده مي تواند تصوّر كند كه در آن لحظه ، چه قدر احتياج به استراحت داشتيم كه جز با برگشتن به منا فراهم نمي شد . هرچه به پايان شب نزديك مي شديم ، راه شلوغتر مي شد . ولي بايد منتظر مي شديم ، چون يكي از حجّاج كه در منا همراهمان بود ، هنگام طواف ، او و همسرش از ما جدا شده بودند ، بايست تا بازگشت آنها صبر مي كرديم . همراهمان اينطور مي گفت . ما هم بعنوان مراعات آداب همسفري و معاشرت پذيرفتيم و به انتظار نشستيم . خيلي طول كشيد . همراهمان از آمدنشان نا اميد شد و معتقد بود كه با همسرش به منا رفته است . خسته و كوفته و بيخواب بيرون آمديم ، پاي بر زمين مي كشيديم . ماشيني فراهم شد تا ما را به اوّل منا برساند ، چون بخاطر ازدحام ، نمي توانست عبور كند . پياده شديم و آن راه طولاني را پياده و با خستگي و بيماري طي كرديم . و . . . سرانجام پيش از طلوع آفتاب به خيمه ها رسيديم . الحمدلله كه سلامتيم . گمشده خود را هم ( همسر حاج آقا ) يافتيم ، كه در خواب عميقي فرو رفته بود ، تا بيدار شود و بپرسد : چرا دير كرديد ؟ ! . . . .

احتياج به خواب داشتيم . خوابيديم تا بتوانيم اعمال واجب را صحيح ادا كنيم . دو ساعت بعد براي صبحانه بيدار شديم ، در حالي كه بخشي از توانمان را باز يافته بوديم .

روز سـوّم منا

روز سوّم هم مي بايست رمي جمرات كنيم . مشغول صحبت درباره بهترين وقتي بوديم كه بتوانيم براي رمي برويم كه يك عدّه از خانمها ، در حالي كه از جمرات برمي گشتند وارد چادر شدند . آه و ناله همه شان از شلوغي و دشواري رسيدن به جمرات بلند بود . يكي مي گفت :


188


نزديك بود خفه شوم . ديگري مي گفت : يك مرگ حتمي است و . . . همينطور ترساندنهايي كه هرگز مستحب نيست ! به اطرافم نگاه كردم ، چهره ها همه ناراحت ! خواهران من خيال مي كردند در محدوده رمي جمرات ، تحوّل خاصّي پيش آمده و دشواري رمي جمرات به مرز مرگ و هلاكت رسيده است . خواستم اين انتظار هراس انگيز را به پايان برم ، اين بود كه پيشنهاد كردم به سوي جمرات حركت كنيم . وضو گرفتيم ، چون از مستحبات رمي ، آن است كه انسان با وضو باشد ، سپس ما پنج نفر به سوي محل جمرات حركت كرديم . كار ما آن روز ، آسان تر از روز قبل بود . از دور و نزديك ، هيچ نشانه اي از مرگ و هلاكت و خفگي نديديم و با خوشحالي از منطقه جمرات بيرون آمديم ، چون با آن عمل ، همه اعمال حج را به پايان آورده بوديم ، آن هم خودمان و با اطمينان ، نه بصورت وكيل گرفتن و شكّ و فراموشي ! اعمال حج را آگاهانه به پايان برديم ، نه جاهلانه ، برمي گشتيم ، آن هم با علاقه و شوق ، نه رنجيده و ناراحت از چيزي ، از اين رو مي خنديديم . خدا را شكر .

به خيمه برگشتيم ، چادر خيلي شبيه « بازار خيري » بود كه مشتريهاي اين سه روز در اطراف پراكنده بودند و مشتريهاي ساعتهاي اخير ، يكجا جمع شده ، آماده بستن بار بودند . به هر حال همين كه غذا و نماز به پايان رسيد ، ندا دهنده صدا كرد كه براي بازگشت به مكّه آماده شويد . ماشين ما را مي برد و ما با چشمها و انديشه هامان از اين نشانه هاي دوست داشتني خداحافظي مي كرديم . نگاه خداحافظي از محبوب ، چقدر سخت است ، آن هم خداحافظي بي برگشت ! اين احساس ، سخت ترين حالتِ جدا شونده است و انسان دوست دارد هرچه بيشتر خاطره همراه بردارد .

از خدا خواستيم قسمت كند دوباره به اينجا بياييم .

به مكّه رسيده و به همان اتاق و همان ساختمان قبلي رفتيم . اتاقمان كوچك بود و ما هفت نفر . مدير از همان اوّل پيشنهاد كرده بود دو سه نفر از ما را به اتاق ديگري ببرد ، ولي چون براي من جداكردن هم اتاقي هايي كه از آغاز سفر با هم بوديم ناگوار بود ، پيشنهاد را ردّ كردم و تنگي جا را به همراه آن گروه ، بر وسعت جا با جدايي ترجيح دادم . به همين خاطر وسايلم را به محوّطه اي كه اتاقهاي ديگر را در برداشت برده بودم ، تا كمي جا باز شود .

از اوّلين ساعات ورودمان به مكّه تا قبل از رفتن به عرفات ، به خاطر سهل انگاري برخي آقايان ، مشكلاتي داشتم . مثلاً يكي دنبال همسر ، مادر يا خواهرش بالا مي آمد و بدون


189


اعلام و اجازه ، وارد قسمت خانمها مي شد ، بي توجّه به اين كه شايد آنجا زني در حال عبور باشد يا در يكي از اتاقها باز باشد . به نظرم سكوت در برابر آن خوشايند نبود . از مدير كاروان خواستم كه جلوگيري كند و اگر از پيامدهاي آن نگران است ، اين خواسته را از طرف ما اعلام كند . امّا خود او با آغوش باز پذيرفت و در طبقه آقايان اعلام كرد : درست نيست هيچ مردي به قسمت خانمها در طبقه دوّم برود . . . الحمدلله مردها هم پذيرفتند . از آن پس ، هر مردي كه كار داشت ، پشت در آن قسمت مي ايستاد و در مي زد و هر يك از خانمها را كه كار داشت ، صدا مي كرد . وضع اتاقمان در مكه اينطور بود . قسمت ما يك حمام و دو دستشويي داشت ، و كاش آن حمام اصلاً نبود ، چون سبب خيلي از مشكلات و اختلافات و كشمكشها شده بود . . . .

آب نوشيدني هم خيلي شور بود . به گمانم مدير نتوانسته بود آب نوشيدني را به اندازه كافي فراهم كند ، بس كه خانمها براي شستن خود و لباسها آب مصرف مي كردند ! از اين رو تلخي و شوري آب را مي چشيديم و دم نمي زديم ، چرا كه اين تلخي بخاطر شيريني عبادت بود .

باز هم در مكّه

صبح روز سيزدهم در مكّه بوديم . مكه شهري است كه هر كه بر آنجا آيد ، روح و جانش باز مي شود . با همه آثارش دوست داشتني است و به جان نزديكتر ! نزديكي آن « غار حرا » قراردارد كه برفراز كوهي بزرگ و پرشكوه است . غار ، در محلّي پايين تر از قلّه كوه در آن سو قرار دارد ، با مدخلي كوچك . اين غار ، همانست كه از ميان ديوارهايش مقدسترين رسالتي كه تاريخ مي شناسد ، آغاز شد . سنگهايش همان سنگهاست كه به استقبال ميلاد آيين جاودانه اسلام آمد ، پيامبر اكرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) براي دوري از مردم و پرستش خداي يكتا به اين غار آمد ، و در حالي از آنجا بيرون آمد كه رسالت آسمان را بردوش داشت . ساعتهايي كه پيامبر را درون غار دربر گرفته بود ، مرز ميان تاريكي و روشني و بين زندگي و مرگ بود . چه لحظات شكوهمندي كه زمين ، آغوش به روي رسالت آسمان گشود و محمّد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) چه گامهاي بزرگي بيرون از اين غار برداشت تا رسالت پرفروغ خويش را بر جهان سايه افكن سازد و مشعلهاي نور برافروزد و كشتي هاي نجات فراهم آورد .

آري . . . غار حرا ، با شكافهايي در كوه در مسير رسيدن به آن غار كسي كه از آن بالا مي رود ، هرچه بالاتر مي رود و شهر مكّه در چشم اندازش قرار مي گيرد ، آن خطوط درهم


190


پيچيده ميان صخره ها را بهتر مي بيند و آنگاه در برابر حقيقتي سترگ ، به خشوع مي افتد . اين حقيقت كه اسلام ، از ميان همين سنگها و صخره هاي خشك سرزد تا « كَسري » را در كاخش و « هرقل » را در عزّت و شوكتش تهديد كند . زائر مكّه مي تواند مقبره قريش را هم ديدار كند ، آنجا كه « خديجه » ، « فاطمه بنت اسد » و نياكان و عموهاي پيامبر آرميده اند ! . . . .

كنار قبر خديجه ايستاديم ، كه جز چند سنگ كوچك روي قبر ، نشاني نداشت . فكرمان به سراغ رسالتي رفت كه اين بانوي بزرگ برعهده گرفت ، همچنانكه پيش از او صاحب اين رسالت ، آن را به دوش كشيد و در دامان خود پروراند . آري خديجه كبري ، آن كه تاريخ وي به

ما نشان مي دهد كه اگر زن بخواهد ، مي تواند پشتوانه امّتها و يكي از بنيانگذارانش باشد .

كنار قبرش ايستاده ، مي پرسيديم : ما كجا و خديجه كجا ؟ ! سپس با درك فاصله بسياري كه ميان ما و اوست ، از خود مي پرسيديم : آيا براستي ما مسلمانيم ؟ نشانه هاي مسلماني ما چيست ؟ تنها جنبه مثبت ، كافي نيست كه انساني را « مسلمان » قرار دهد ، چون همه عبادات واجب ، براي مردم سودبخش و به نفع شخصي يا عمومي آنان است . آنچه براستي كسي را مسلمان مي سازد . و او را نشانه انتساب به اسلام مي كند ، جنبه سلبي عبادات ، يعني ترك چيزهايي است كه خداوند از آنها نهي كرده است . پس آيا براستي ما مسلمانيم ؟

مي بايست سه روز در مدينه مي مانديم ، آنگاه حركت به سوي مدينه . در روز مقرّر ، براي طواف وداع به مسجدالحرام رفتيم . باران ، سيل آسا مي باريد و ديوارهاي كعبه را مي شست و صحنه و منظره را شكوهي خاص و استثنايي مي بخشيد و جدايي بسيار دشوار بود ، اگر نبود آرزوي بازگشتِ دوباره ! كه گفته اند : « اگر وسعت آرزو نبود ، زندگي تنگ مي شد » .

آخـريـن طـواف

از خانه خدا بازمي گشتيم ، درحالي كه به پشت سر مي نگريستيم تا آخرين نگاه را بر اين خانه محبوب بيندازيم . با هرنگاه ، گويا با عشق و خداپرستي و اطاعت خالص ، تجديد پيمان مي كرديم . نگاههايمان قاصد دلها بود . دلهايي كه در نزديكي ، « سعادت روح » يافته بود ، اكنون مي رود كه از دور ، « تلخي شوق » را تجربه كند . حكايت روحهايي كه آرامش خود را يافته بودو اكنون به سوي آرزوي گمشده اش مي رود . آري . . . آن نگاهها ، حكايتي بود كه شايد خدا براي دلهاي مشتاق و جانهاي وارسته ، فراهم آورد و تحقق بخشد .


191


به خانه برگشتيم . امّا با صحنه آشفته اي در گوشه اي رو به رو شديم . سر و صدا و خشمي ويرانگر ! ترسيديم . علّت را جويا شديم . فهميديم كه برخي حجّاج ، براي نجات از فشارها و محدوديتهاي فرودگاه ، به مدير كاروان پيشنهاد كرده اند كه آنان را بعداً با ماشين كوچكي جداگانه به مدينه بفرستد . برخي عكس العملهاي حساب نشده ، حركت را عقب اندخته بود و برخي از پاسپورتها هم گم شده بود .

نشستيم تا اين صحنه نمايشي تمام شود ! ولي فكر مي كنيد كجا نشستيم ؟ همه فرشها را وسط ساختمان جمع كرده بودند تا ببرند . وسائل هم همه در روي هم تل انبار شده بود تا بار ماشين كنند . به اميد خدا روي جانمازهاي خودمان نشستيم ، چون فهميديم تا پاسپورتهاي گمشده پيدا نشود ، نمي توانيم از مكّه خارج شويم . اين وضع ، آن حال خوشمان را كه با چشمان اشكبار ، با كعبه وداع كرده بوديم به هم زد . آب هم شروع كرد به آمدن به طرف ما . ما هم وسط ميدانِ جنگي نشسته بوديم كه تيرهايش كلمات بود و گلوله هايش ، سر و صدا . هرچه خواستيم اوضاع را عوض كنيم ، بدتر شد ، نزديك بود از عوارض آن به ما هم برسد . ناچار ساكت شديم ، تا خدا چه خواهد .

ولي . . . حالت روحي و اعصابمان بسيار خراب بود . بالأخره پس از چند ساعت ، خبر پيدا شدن پاسپورت هاي گمشده را شنيديم . هزار مرتبه شكر . مثل پرنده اي كه از قفس آهني رها شود ، سبكبال از ساختمان به طرف ماشين ها پركشيديم . روي صندليهاي خود نشستيم و با نام خدا حركت كرديم .

در راه مـدينـه

مكّه ، اين حرم محبوب را ترك كرديم . امّا آن آمدن لبيكّ گويان كجا و اين رفتنِ ناراحت و خسته كجا ؟ . . . .

ساعتي پيش از اذان صبح ، گفتند برويد به سوي هواپيما . خدا را شكر كرديم كه انتظار سر رسيد . هر كس در جاي خود در هواپيما مستقر شد . همچنان منتظر حركت بوديم . اميدوار بوديم كه نماز صبح را در مدينه بخوانيم ، چون فاصله بين جدّه و مدينه بيش از سه ربع ساعت نبود . انتظار طول كشيد و هواپيما برنخاست . دانستيم كه اشكالي پيش آمده و بايد برطرف شود . ناراحتي برجانمان چنگ مي انداخت . لحظه شماري مي كرديم و مي ترسيديم كه وقت


192


سفر با وقت نماز ، تعارض پيدا كند . نزديك بود پيشنهاد كنيم كه براي نماز ، به زمين فرودگاه فرود آييم كه در همين لحظه مهماندار هواپيما اعلان كرد : نمي توانيم هواپيما را درست كنيم ، بايد پياده شويم .

فرود آمديم و دوباره بساط خود را ميان هزاران حاجي پهن كرديم و تمام روز را آنجا گذرانديم . كمي پس از غروب ، گفتند سوار هواپيما شويد . با دلهايي هراسان و نگران از اين كه مبادا هواپيما كاملاً درست نشده باشد ، سوار شديم . امّا پس از چند دقيقه هواپيما فرودگاه جدّه را به سوي مدينه منوّره ترك كرد .

به مدينه رسيديم . مدينه حدود 420 كيلومتر از جدّه فاصله دارد .

مقابل قبر پيامبر ايستادم . روشنترين احساسي كه در اين حالت به انسان دست مي دهد ، احساس شرم و تقصير است ، چون خود را در مقابل پيشواي خود مي يابد كه بايد به او حساب پس بدهد . حساب امانتي كه آن حضرت در ميان امّت برجاي نهاد و فرمود : « من ميان شما دو چيز گرانبها امانت مي گذارم ، قرآن و عترت ، كه اگر به اين دو چنگ بزنيد ، هرگز گمراه نخواهيد شد » فكر اين كه با اين امانت ، چگونه رفتار كرده ، آيا به آن چنگ زده است ؟ تا چه حدّ و چگونه ؟ و آيا مفهوم اين « تمسّك » چنگ زدن را دريافته و دانسته است كه اطاعت و پيروي است ؟

آن كه خود را عمل كننده به دعوتِ اين دو امانت بيابد و وفادار باشد ، سعادتمند است ، و چه سعادتي بالاتر از اين ، كه خود را در برابر حرمي مشاهده مي كند كه رسول خدا درباره آن فرمود : « ميان قبر و منبر من باغي از باغهاي بهشت است . »

امّا اين سعادت براي چه كسي اتفاق مي افتد ؟ سؤالي است كه كاش هر زائر بقعه مقدّس از خود بپرسد .

در مدينه ، قبر ائمه اطهار در بقيع را هم زيارت كرديم . زيارتمان از پشت ديوار بقيع بود . حكومت آنجا به زنان اجازه ورود به آن بقعه پاك نمي داد . روزي چند ساعت درهاي بقيع باز مي شد ، آن هم فقط براي مردان . نزديك مدينه قبر شهداي احد مسجد قبا ( اوّلين مسجدي كه در اسلام ساخته شد ) مسجد قبلتين و جاهاي مقدّس ديگري را هم زيارت كرديم .

صبح روز پنج شنبه ، مدينه را به سوي عراق ترك كرديم .

با زباني سپاسگزار خداي متعال ، بر توفيقي كه عطا كرد . . . .



| شناسه مطلب: 82888