بخش 19
یادی از سفر پرشکوه حج
193 |
ميقات حج - سال سوم - شماره دهم - زمستان 1373
يادي از سفر پرشكوه حجّ
صدرالدين افتخاري
مقـدّمـه
توفيق اجباري بود ، چند سال پيش ( 1371 ) در مورد پس انداز كمي كه داشتم از حضرت والد سؤال كردم ، گفتند : به بانك بسپار ، بعنوان ثبت نام براي حجّ . گفتم : نه ، چون نه توان معنوي رفتن به حجّ را دارم نه استطاعت مالي آن را ، تازه نمي دانم به حجّ رفتن چقدر براي من لازم است . من اگر همين جا بتوانم وظايفم را درست انجام دهم ، خيلي كار كرده ام ! ديگر اين كه ، اگر بروم وبرگردم و تغيير نكرده باشم ، چه ؟ ! آخر اينهمه حاجي و هنوز اينهمه . . . ؟ !
و از اين دست استدلال ها پي درپي مي آوردم . دوستان پدرم نيز آنچه مي گفتند كه : « فلاني ! اين سفر رفتني است ، ديدني است ، عظيم است ، مگر نمي بيني چقدر افراد آرزو دارند ، تلاش براي رفتن مي كنند ، حسرت مي خورندو . . . » هيچيك از اين گفته ها در من تأثيري نداشت .
سرانجام پدرم آن مبلغ جزئي را از من قبول كرده ، به نام من به بانك سپردند . وجالب آن كه ، اسم من جزو راهيان سفر حجّ اعلام شد . در وضعي نه چندان اختياري ، مرا بسيج كردند
194 |
كه بروم . وصيت نامه اي نوشتم . خداحافظي مختصري كردم و بدون اين كه عميقاً بفهمم كجا مي روم و چه مي كنم ، حركت كردم . پس از ورود به فرودگاه جدّه و توقّف چند ساعته در آنجا ، نيمه شب بطرف « جحفه » عازم شدم . با زائران كاروان نماز صبح را آنجا خواندم و محرم شدم . . . هنوز هم چيزي جز حركت ، جوش و خروش و آداب و اعمال خاص همسفراني كه قبلا نيز مشرف شده بودند نمي فهميدم اما به مسائل خيلي دقيق و منظم عمل مي كردم .
پس از احرام ، كاروان به طرف مكه حركت كرد . وارد مكه شديم و من پس از استحمام مختصري ، به طرف بيت الله حركت نمودم ، از خيابان ها گذشتم ، به اطراف حرم رسيدم . همه جا سفيد بود ، همه چيز ساده و بي آلايش ، انبوه بي شمار مردان و زنان بالباس هاي بلند سفيد ! ياد صدر اسلام افتادم . رسول الله را به خاطر آوردم ! دلم شروع به تپيدن كرد ، وارد مسجد شدم ، از لابلاي مردم گذشتم . در مورد طواف و سعي و وقوف و . . . خيلي شنيده بودم ولي هنوز درست چيزي نمي فهميدم . از مسجد گذشتم كه دفعتاً نگاهم به خانه كعبه افتاد ! الله اكبر ، الله اكبر . . . اوضاع بكلّي عوض شد ، حال عجيبي به من دست داد . شورش غريب و شور عجيبي در من ايجاد شد . . . يكباره آنچه گذشته بود بيادم آمد ، مقاومت ها كه مي كردم براي نيامدن به اين سفر ، عجب غافل بودم ! اگر نمي آمدم ؟ ! چه محروميتي بود ! چه حرماني و چه خسراني ! لحظاتي بعد وحشت وجودم را فراگرفت ! كه اگر سال بعد نتوانم بيايم چه مي شود ؟ !
* * *
در ديار دوست
. . . از هر طرف خيل عاشقان به سوي بيت الله سرازيرند ، سياه ، سفيد ، زرد ، از هر نژاد و رنگ . مگر اين خانه سنگي و اين چهار ديواري ساده و بي آلايش چيست ؟ !
اين جاذبه عجيب و مرموز از كجاست ؟ !
گفتم : ابراهيم (عليه السلام) چه كرده بود كه وقتي دعا كرد : « فاجعل أفئدة من الناس تهوي اليهم . . . » خداوند او را اجابت كرد ؟ آن هم چه اجابتي !
گفت : بياد آور ابراهيم آن بنده صالح خدا را كه ميوه دلش اسماعيل را ، بپاس اطاعت از امر حق به قربانگاه آورد . . . كارد به دست گرفت ، تا فرزندش را قرباني كند كه ندا آمد . . .
آري همان ابراهيم را مي گويم كه روزي ذريه و فرزندانش را به بيابان خشك و لم يزرع
195 |
آورد و گفت : « خدايا براي برپا داشتن نماز آوردمشان ، تو دلهاي مردم را به آنها مايل گردان ، تو روزي شان بخش . . . » استغاثه هاي ابراهيم و دعاهاي پي درپي او را بيادآور .
ابراهيم و تنهايي و آنهمه دشمن را ،
ابراهيم و اخلاص و وسوسه هاي شيطان را ،
ابراهيم و نمروديان را .
اينك اين عظمت بي انتها ، اين شكوه وصف ناكردني همان اخلاص و صفاي پاكتر از آب و عشق بي پايان ، آن اسطوره فاني في الله را بياد آورد . . . و بعد خواند كه :
هر كه از تن بگذرد جانش دهندهر كه جان درداد جانانش دهند
هر كه بي سامان شود در راه دوستدر ديار دوست سامانش دهند
گفتم : آيا ما نيز مي توانيم او را بخوانيم چون ابراهيم ؟
گفت : همان معبودي كه به ابراهيم چنين عزّت و عظمتي عطا فرموده ما را نيز به خويش خوانده است : « أدعوني ، أستجبْ لكم . »
هر كه نفس بت صفت را بشكنددر دل آتش گلستانش دهند
آيا در اين هجرت ، او را مي خوانيم ، يا اينجا نيز به خويش مشغوليم ؟ !
اين قضيّه گذشت تا او را در مطاف ديدم كه چون پروانه گرد شمع بيت مي گردد ، مكرّر و مكرّر ، گفتم : چه مي كني ؟ گفت : اندوه فراق را بيابان مي برم ، آنقدر مي گردم تا راهي به درون پيدا كنم .
حيف از آنهمه عمر . . .
حسرت دوري بي عنانم كرده بود .
ظلمات شب نفس ، گمراهم ساخته بود . اندوه فراق بي طاقتم نموده بود . تو نمي داني از هجر او چه مي كشم . . . سالها گذشت و من به خويش مشغول بودم ، در خواب بودم ، خوابي سنگين ، خواب نبود ، مرگ بود ، غفلت بود . . .
به من سرمايه فراوان داده بودند كه براي كمال و سعادت خويش بكارگيرم . امّا همه را بي حاصل از دست دادم .
گفتم : كدام سرمايه ؟
196 |
گفت : سالها عمر به من داده بودند كه تباهش كردم بي هيچ انتفاعي ، چشماني بينا داده بودند كه آنها را بر حق و حقيقت بستم و بر زخارف دنيا گشودم .
گوش هايي شنوا داده بودند كه بر فرياد مظلومانه فطرت و وجدانم كه روز به روز پژمرده تر مي شد و بسوي مرگ مي رفت ، بستم و نداي حق طلبي درون را نشنيدم .
دلي پاك و فطرتي سالم به من داده بودند كه در كشاكش خودخواهي ها و داد و ستدهاي مادي و دنيوي بسرعت نابود مي شد و من توجّه نكردم .
دست و پاهايي قدرتمند و توانا داده بودند كه بر سر ديگران كوفتم به ناحق و از ديگران ستدم به زور . . . از ولي نعمتم ، دوستم و دوستدارم گريختم و به طرف شيطان رفتم . نور را رها كردم و به سوي ظلمت دويدم . . . خدا و خدايي ها را رها كردم و به دنيا چسبيدم و . . .
سالها گذشت و تو مرا به خويش مشغول كردي ، اي نفس ! جز دنيا چيزي نبود ، نماز خواندم امّا بطرف دنيا خواندم ، روزه گرفتم امّا فقط چند ساعت آب و غذا نخوردم ، آنچه دروغ و غيبت بود مرتكب شدم ، از مال خود بخشيدم امّا به منّت و اذيّت ريا ، باطلش كردم . آموزگار خلق بودم ، امّا خود الف و باي معرفت را نشناختم . . . ! امّا اينك از كوي يار ، نسيم رحمت وزيدن گرفته است و من در بيت عتيق و مهبط وحي هستم ، در خانه گرامي ترين خلق خدا ، محمد مصطفي (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و پاك ترين گوهرهاي خزانه الهي ، عترت محمّد (عليهم السلام) اينك مجالي كوتاه يافته ام ، چند روزي درِ دوست به رويم باز شده است ، بايد خيلي مفلوك و بيچاره باشم كه از اين فرصت بي نظير استفاده ننمايم و آن را صرف گفت و شنود ، تفريح ، بازار ، تجارت و سياحت كنم . . . !
اي نفس . . . !
اي نفس !
شبها را با دعا و تلاوت قرآن به روز خواهم آورد ،
روزها را در طواف و عبادت خواهم بود ،
در عرفات و منا با تحمّل و تأمّل مأنوست خواهم كرد ،
در مشعر محاسبه ات خواهم نمود ،
پس از مشعر ، سنگها بر سرت خواهم كوفت ،
197 |
در منا تو را با همه زشيتها و زشت خويي هايت به مسلخ خواهم برد ،
اي نفس به دنيا چسبيده !
تو را در پيش پاي ولادت دوباره فطرتم قرباني خواهم كرد و اين بار ، پاك و اميداوار ، به بيت امن الهي بازخواهم گشت . . . وپس از آن نفس تجارت پيشه را نيز لگام خواهم زد تا هر عبادتي را به قصد دنيا انجام ندهد و در اين سرزمين مقدّس كه وجب به وجب آن جاي پاي رسول خدا و خاندان مطهّر اوست قدر حضور بداند و توفيق رستگاري را از من نگيرد . . .
در عرفات او را ديدم كه در عين گرماي طاقت فرسا ، به كار مشغول است و چون از كار اندكي فراغ مي يابد ، از چادرها بيرون مي رود و زمزمه مي كند ، پس از مدتي فهميدم روزه است عجبا ! گرماي عرفات ، فشار تشنگي و گرسنگي و روزه ؟ ! تازه ، كارگري هم مي كرد و هيچكس نمي فهميد روزه است ، بيوقفه كار مي كرد و به ديگران رسيدگي مي نمود ، به او گفتم : رفيق ! تو هم بيا مثل ديگران قدري گردش كنيم ، شبها كه در مكه و مدينه دوستان دورهم جمع مي شوند و با هم سخن مي گويند تو نيز در جمع ما شركت كن ، در مكه اجناس فراواني هست ، براي تهيه سوغات گاهي بيا به بازار برويم . . .
گفت : همه ارزاني تو ، من گرفتارم ، دلم جاي ديگري است ، گمشده دارم ، بايد گمشده خود را پيدا كنم ، گفت و رفت . . .
به بقيع مي روم
در حرم رسول خدا بوديم ، او مرتب نماز مي خواند و قرآن تلاوت مي كرد . اواخر شب بود قرآن را بست و كنار گذاشت و بعد نگاهي حسرت بار به ضريح رسول اكرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) انداخت ، سلام داد ، تعظيمي كرد و به راه افتاد ، چند قدم كه رفت به او گفتم : اينجا مي داني كجاست ؟ مي گويند اينجا مكان مقدّسي است ، اينجا . . . ، بانگراني پرسيد : اينجا چيست ؟ چه خبر بوده ؟ گفتم مي گويند اينجا گل سرسبد خلقت . . . پرپر شده ، اينجا فاطمه . . .
كه فريادش بلند شد به شيون ، زانو زد و نشست و گريست . زمين را بوسيد و بوسيد ، مي گفت : خدايا چه كشيد رسول تو ، آنگاه كه فاطمه . . .
صبح زود كه مي رفت گفتم كجا مي روي ؟ گفت : ديشب كه آن داستان را شنيدم خواب نداشتم ، دلم قرار ندارد ، مي روم به سراغ دوست ترين دوستان خدا ! تا لااقل از ايشان مددي
198 |
گيرم و عقده دل واكنم . گفتم كجا ؟ گفت : به سراغ آنها كه كريم ترين و مهربان ترين خلق خدايند . آنها كه به دشمنان خويش نيز محبّتي خداگونه دارند . . . آنها كه از آب زلال پاك تر ، و از نسيم لطيف ترند ، مي روم تا با ايشان حديث ها كنم ، و در محضرشان فيضي بجويم و اين روح تشنه و بي تاب را قطره اي آب معرفت به كام بچكانم .
مي روم تا از ايشان نوري بگيرم و از سرگرداني ظلمات نفس و بردگي خويش رهايي يابم .
به بقيع مي روم . . .