بخش 10
3 ـ مفاخره دو حرم
118 |
ميقات حج - سال پنجم - شماره نوزدهم - بهار 1376
مفاخره دو حرم
شيخ نورالدين علي بن محمّد الزرندي ( 710-802 هـ )
ترجمه : جواد محدثي
اشاره :
كتاب « المرور بين العلمين في مفاخرة الحرمين » از تأليفات « شيخ نورالدين علي بن محمد زرندي » از علماي حنفي مذهب قرن هشتم است . وي در سال 710 هجري در مدينه به دنيا آمد و پس از تحصيلات و سفرها ؛ از جمله سفر حج ، در سال 802 هجري در مدينه از دنيا رفت .
كتاب او ، نوعي مفاخره و برشمردن فضايل و افتخارات مكّه و مدينه است ، از زبان خود اين دو حرم شريف ، كه با نثري ادبي و مقفّي و مسجّع ، آميخته اي از نظم و نثر بصورت « مقامه نويسي » نگارش يافته است و بسياري از احاديث مربوط به فضايل اين دو شهر مقدس ، در ضمن مناظره ياد شده آمده است .
متن عربي ، از نظر زيبايي نثر و استفاده سرشار از صناعات لفظي و معنوي و ظرايف علم بديع ، در حدّ بالايي است . بديهي است كه در ترجمه اين اثر به زبان ديگر ، تا حدّ زيادي ، آن ظريفكاريهاي لفظي از دست مي رود .
به همين خاطر ، آنچه مي خوانيد ، ترجمه اي است نسبتاً آزاد و گاهي تلخيص شده از كتاب ياد شده ، كه البته در حدّ يك جزوه 35 صفحه اي است كه با تحقيق ، مقدمه و پاورقيهاي « دكتر محمّد العيد الخطراوي » در مدينه منوره ، مكتبة دارالتراث ، درسال1407ق . منتشرشده است . سعي شده كه ترجمه نيز ادبي باشد .
اين ترجمه را به لحاظ ارزش محتوايي و سبك لطيف و ظريف اثر ، به خوانندگان فصلنامه « ميقات حج » تقديم مي داريم .
119 |
از زيباترين گفتگوهايي كه در ميدان تفاخر و صحنه مباهات ، ميان دو « جا » درگرفته است ، مفاخره ميان « مكّه » و « مدينه » است ؛ اين دو حرم شريف و دو مقام والا .
« مدينه » در بيان افتخاراتش چنين لب به سخن گشود :
« حمد و سپاس خدايي را كه بر ديگر شهرها برتري ام داد و با قدوم بهترين بندگان ، بر سينه ام مدال شرف نهاد و بر همه شرافت بخشيد و بر اندامم جامه گرانبهاي فخر پوشيد و در دنيا و آخرت سربلندم ساخت . خاكم را شفاي دردها و غبارم را دواي جذام قرار داد . پس ، از ديرزمان بر هر سرزمين برتري دارم . هر خطيبي نامم را بر زبان دارد و هر جاني عطرم را بر مشام .
اقامت در من ، سپر بلاست و فضايم چون بهشت ، مصفّاست . افتخارم همين بس كه منبر پيامبر را دارم . به سوي مسجد من راه مي پويند و در آن هر نمازي به هزار برابر مي جويند . فروغ بلندم و بلنداي ريشه دار ديار شكوهم . بي سبب نيست كه پيشتاز مي دانم . »
« مكّه » ، چون اين عبارات و اشارات را شنيد ، گفت :
« گويا به در مي گويي تا ديوار بشنود ! اي مدينه مسكين ، آرام تر ! به من كنايه مي زني و غلبه مي جويي و با وجود من به خود مي بالي ؟ ! به خدا سوگند ، هر چه به كام تو رسيده ، سرريز 22جام من است و برگرفته از نام من . مگر نمي داني كه بناي من بزرگترين بناهاست و در آن « آيات بيّنات » است ؟ ! آيا تو هم كعبه مستور داري كه محاذي بيت المعمور است ؟ !
آيا در صفاتت همچو « صفا » و در نعمتت همچو « تنعيم » و در مقامت چون « مقام ابراهيم » است ؟ ! آيا در آبگاههايت چون « زمزم » و در كيمياي تو چون « حجرالاسود » است ؟ سنگي كه خال سياهِ صورت كعبه است و قنديل روشن بهشتي !
سر جايت بنشين و بر همگنانت فخر مفروش . اگر نماز در مسجد تو برابر با هزار است ، در مسجد من هر نماز به صد هزار است . گرداگرد خانه من ، صفهاي فرشتگان در طواف و نماز است .
اگر مي نازي كه اقامتگاه رسولي ، من زادگاه اويم . كمتر فخر بفروش و بيش از اين جامه ادّعا مپوش . »
« مدينه » چون اين سخنان شنيد ، برافروخت و همچون ماه تابان ، ميان ياران و دشمنان جلوه كرد و گفت :
120 |
« شگفتا ! چه سخن بي معنايي ، چه آواز دهلي ! چه شعور اندكي ! دامنِ خودپسندي برگير و همان جامه كهن بپوش . هيهات ! ستاره كجا و ماه كجا ؟ قطره كجا و دريا كجا ؟ باش تا صبح دولتم بدمد !
اگر در تو مقام ابراهيم خليل است ، در من جايگاه رسول جليل است . اگر كعبه تو زيباست ، من سر تا قدمم زيباست . اگر افتخار تو به كعبه اي است كه مقابل بيت المعمور است ، هر خانه من ، از نور حبيب خدا آباد و معمور است . اگر تو « صفا » داري ، من « مصطفي » دارم . اگر تو « تنعيم » داري ، من روضه فردوس گون دارم . اگر تو را چشمه زمزم و چشم سياه ( حجرالاسود ) است ، مرا هم قبة الخضراء است ، اگر تو از چشم سياه مي نگري ، من از گنبد سبز مي نگرم . اگر كعبه تو ، چشم هستي است ، در من مردمك چشم وجود ، آن رسول احمد محمود است .
اگر پيرامون تو صف فرشتگان است ، در من از صف ملائكه هزاران است . نشنيده اي كه هر پگاه و شامگاه ، پس از هر نماز صبح و عصر ، هفتاد هزار فرشته بر ضريح شريف فرود مي آيند ؟
گرچه زادگاه رسول خدا در توست ،
ولي . . . تو او را زادي ، من تربيتش كردم ،
تو بيرون كردي ، من پناهش دادم ،
تو خوار كردي ، من يارش شدم ،
تو عاقّ گشتي ، من نيكي كردم . دلم جايش و دامنم آستانش شد و براي او همچون مادري مهربان شدم . زور مگو و فخر مفروش و خويش را به پرتگاه ميفكن !
گوش « مكّه » كه اين سخن شنيد ، ايستاد و نشست ، غرّيد و خروشيد ، نقاب از چهره كنار زد و رازهاي پنهان برملا ساخت و گفت :
شگفتا ! چگونه خرگوشان بر شيران بيشه گستاخ مي شوند و گُنگان در پيش بزرگان لب به سخن مي گشايند !
واي بر تو ! تو را به خدا دست از سخن بدار و از خواب برخيز ، نابود كسي است كه حدّ و قدر خويش نشناسد .
مگر نه اين كه من « امّ القري » يم ؟
مگر نه اين كه رسول (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، پنجاه و سه سال در من زيست و در تو ده سال ماند ؟
مگر من نخستين « خانه مردم » نيستم ؟ آيا خليل خدا و ذبيح رحمان ، مرا بنيان ننهادند و نيفراشتند ؟
آيا بر تو هم چون من ، شبانه روز يكصد و بيست رحمت فرود مي آيد ؟ و هر
121 |
ساعت نعمتي در پي نعمتي وارد مي شود ؟ آيا در تو هم جاهايي است كه دعا در آن مستجاب است ؟ آيا در تو هم حرم بركت خيز و ناودانِ رحمت ريز است ؟ آيا تو هم دشتهايي چون « وادي ابراهيم » و ابطح و بطحا و غار « ثور » و غار « حرا » ست ؟
نه به خدا ، نه تو را ياراي مفاخره با من است و نه چون من در سپهر فضيلت رخشاني . به جايت نشين و حرمت بزرگان نگهدار ، مرا كوچك مشمار و آرامتر گام بردار !
« مدينه » بپا خاست ، با چشمي خونگرفته نگريست ، آماده مبارزه شد و جامه مفاخره از پيكر رقيب بركند و گفت :
براي چشم بينا ، صبح دميده است ، پس از « ديدن » ، چرا در پي « نشانه » ؟ و با اين همه نياز ، چرا دنبال بهانه ؟
اگر گويي كه من كم سِنّ ترم ، گراميترين اعضاي انسان « چشم » است و شرافتِ چشم هم به مردمك آن . گاهي پشه اي ، شيري را خون مي اندازد و جرقّه ، گرچه ناتوان است ، امّا سوزان است .
امّا شرافتم افزون و ارزشم فراوان است . بر حذر باش ! فرتوتي و پيري تو كجا و جلوه جواني من كجا ؟ نديده و نشنيده ، اعتراض مي كني و ملامت داري و از موعظه ها پند نمي گيري .
اگر تو « امّ القرا » يي ، من آن آبادي ام كه آباديها در دل دارم .
همه شهرها با شمشير فتح شد و من با قرآن .
آشكار كننده دين بودم و گسترنده ايمان .
در حقيقت ، من فاتح و مدافع تو بودم ، قدرم را نشناختي و سپاسم نگفتي و بر من تاختي .
اگر مي نازي كه پيامبر در تو بيشتر زيست و در من كمتر ، غافلي كه خداوند ، روز قيامت را همچون هزار سال شمرده است . برعكس ، بهره تو از حضور رسول بسي كمتر است . رسول در مرقدش زنده و در پناه خدا پاينده است . آنگاه كه ماه من از « ثنيّة الوداع » درخشيد ، تو را ستاره اي هم نبود . آنگاه كه دندانهاي تپه هاي مرزهايم تبسّم زد ، مژگان تپّه هاي تو گريست . آنگاه كه از آسمانِ « حرا » ي تو شيطانها سر راه وحي به گوش مي نشستند ، فرشتگان آسمانِ من شهاب بارانشان مي كردند .
اگر به « وادي ابراهيم » بنازي ، در هر واديِ من قلب عاشقي مي تپد ،
اگر در تو « غار حرا » ست ، در من « اُحد » محبوب رسول است .
122 |
عقيق كجا و صحرا كجا ؟ گوهر كجا و سنگريزه كجا ؟
بعلاوه ، دامنه هاي مرا جلوه هاي تجلّي فرا گرفته و بركتها در دامنم جا گرفته ، تو از كجا به اين مرتبه خواهي رسيد ؟ !
« مكّه » با شنيدن اين سخن ، برآشفت و در بيان افتخاراتش چنين گفت :
واي بر تو ! بر من تيري مي افكني كه خودم فراهم ساختم و فخري مي فروشي كه خودم مفتخرت ساختم . مي پنداري همچو مني ؟ آيا از سخنم فضيلتم را نشناختي كه چنين بر من تاختي ؟ مگر كشتي تو در موج دريايم غرق شده ؟ آيا نمي ترسي كه اگر نزديك شوي ، در آتشِ « جمراتِ » من بسوزي و در حسرتِ « محسِّر » من بگدازي ؟
اگر « عرفه » را ببيني ، اندازه خويش بشناشي و خود را حقير يابي و اگر سخنِ « حُنين » به گوشت رسد ، حَنين و ناله شترانت آرام گردد .
چه بسيار وارستگاني كه در آستانم به عمره و عبادتند ، آفرين به طائفانِ درگاهم !
من از شراب ناب محبّت مي نوشم و با محبوب خويش ، پيوسته هماغوشم .
هر كه با دلي پاك سراغم آيد ، خوشحال و بي غم بازگردد .
به ستارگان فروزان و اسبهاي شتابانم سوگند ، اگر ريزش اشك نهرهايت را نبندي و زمام خودستايي برنگيري ، از افتخاراتم لشكري خواهم كشيد و به ميدان آورد كه ياراي ايستادنت نماند .
تا چند به داشته هاي خود مي نازي و با پيمانه خويش كيل مي كني و با چنگ خود گور خويش مي كني و با زبان سرخ ، سر سبزت را به باد مي دهي و كُشته شمشير خويش مي شوي ؟ ! از قدرت و صولتم بهراس و از تير تيز و شمشير مرگريزم بگريز ، كه گفته اند : هيچ خردمند با تجربه اي به اعتماد پادزهر ، زهر ننوشد و با دشمني ، در تيره ساختن رابطه ها نكوشد ! فضايل من چيزي است كه جملگي برآنند و همه مرا به بزرگي مي ستايند .
« مدينه » سخنانش را كه شنيد ، طبلها نواخت و پرچمها برافراشت و چون شير از بيشه و شمشير از غلاف برون جهيد و گفت :
آيا مرا حقير مي داري و كم مي شماري ؟ من ريشه اين درخت و ستون اين بنايم و تكسوار اين دشت و ميدان . شگفتا ! سبك مي شماري و پنهان مي شوي ؟ آنكه فتنه بياغازد ظالمتر است و دفع بدي با بدي ، احتياط آميزتر !
123 |
شگفت از تو كه به دشت و صحرايت مي نازي ، سر جايت بنشين كه در تيررس تيراندازاني ، نه مرد اين ميدان !
ياد نسيم ناتوان من ، بادهاي سَموم تو را بيمار و گرفتار مي كند و گستره آفاقم تنگه « مأزمين » تو را به وسعت مي كشد . اگر تكدرختهاي تو نخلستانهاي انبوهم را ببيند ، از اين نداري در كام اندوه مي رود و در دام شعله مي سوزد . اگر جنگهاي من بر تو آشكار شود ، از خروش شيرانش مي گريزي و اگر باغهاي بلندم بر تو هويدا گردد ، شمشيرهاي فخرت به غلاف مي خزد .
با همه كوههايت ، در وسعت زمينم در تنگنايي . چشم دره هاي تنگت در زمين گسترده ام بگردند و بر من بگذرند ، من سر راهم و جگرهاي سوخته را با باغهاي سرسبزم و نسيمهاي روحبخشم خنك مي كنم .
اگر عروس كعبه را به مفاخره آوري ، جلوه حرم رسول را مي آورم .
اگر زمزم و صفا را ياد كني ، پس بيا و آبهاي گوارايم را ببين . اگر تو را آب است ، مرا ساقي است ، اگر تو را محبّت ناب است ، مرا محبوبِ باقي است . من سالار شهرهايم و ساكنم سرور بندگان است .
به شيران بيشه ام و جگرهاي سوخته و شكوفه هاي بوستانها و شاخ و برگ نخلها و نهرهاي جاري ام سوگند ، اگر دست از اين ادّعاها برنداري و جامه وقار نپوشي ، از چشمه چشمهاي ناقدانم كساني خواهم گسيل داشت تا بر مركبها نشينند و خيمه هاي افتخارات تو برچينند .
امّا اينكه به سخن جمهور و قول مشهور استدلال كردي ، پاسخت اين است كه در عيار گذاري ، هرگز درهم همچون دينار نيست ! گاهي هزار نفر چون يك نفرند و گاهي يك نفر برابر با هزار نفر ! آنجا كه پيكر مطهرش را دربرگرفته ، برترين جاست . بالاتر از اين : آيا مگرنه اينكه طاعون و دجّال را ، راه ورود بر من بسته است ؟ تو در اين ميدان پياده اي . ساكنان من همواره واردان و مهاجران را دوست مي دارند و از همسايگان و نيازمندان ، چيزي دريغ نمي دارند .
اهل مواساتند و ايثار . پس پرده بر رخ فكن و اين همه از خود دم مزن !
پس چون سخن آن دو بدينجا رسيد و هر يك از ديگري دردها و داغها ديد و چشيد ، « مكّه » گفت :
بيا دست از اين جدال و قيل و قال برداريم و داوري را به فرزانه اي واگذاريم تا ما را از رنج اين گفتگو برهاند و هر كداممان
124 |
را در جاي شايسته بنشاند .
« مدينه » گفت :
كيست كه جرأت گام نهادن در اين وادي داشته باشد ؟ جز آنكه ملّت اسلام پشتيبان اوست و حكومت و تدبيرش نيكوست ، فرمانرواي عدالت گستر و رعيت پرور ، يعني « سلطان ناصر حسن شاه » ( 1 ) كه نامش بلند و ايام دولتش مستدام باد ، فرمانش در آفاق ، نافذ و حكومتش همه جا برقرار باد .
« مكّه » گفت : خوب گفتي و دُر سفتي ، چه نيكو به راه شايسته آگاهي ! بي جهت نيست كه هوشِ اهل مدينه ضرب المثل است . آگاهتر و بهتر از او كيست ؟ پس چرا نشسته ايم ؟ هريك بر مركبي نشسته به حضورش رويم و خويش را عرضه داريم و آنچه در سينه داريم برشماريم كه محضر او همچون دو گواه عادل است و فهم او بهترين داور .
هر دو به آن آستانه رو نهادند و به آن جايگاه بار يافتند ، مدينه همچون هميشه پيشقدم شد و چنين سرود :
( در اين قسمت يك قصيده 60 بيتي كه از سروده هاي مؤلف است ، خطاب به آن سلطان آمده كه سراسر مديحه هاي اغراق آميز اوست .
پس از آن ، باز هم مشاجراتي ميان مكه و مدينه در حضور سلطان انجام مي گيرد و هر كدام عرض حال و نياز خويش مي كنند و خواسته هايي دارند . در همين حال ، انبوهي از فقهاي مدرسه و متوليان اوقاف ، دسته دسته به حضور مي رسند و ماهيانه هاي خويش را مي گيرند . باز كه سر اين دو حرم بي كلاه مي ماند ، از ويراني مدارس و از رونق افتادن درس و بحثهاي علمي در شهرهاي خود مي گويند و علّت آن را نياز مالي مي دانند كه سبب شده طالبان علم ، به جاي داشتن آموختن ، به روزي اندوختن روي آرند و از تحصيل علم بمانند .
سلطان نيز براي هر دو حرم ، مقرّري خاصّي منظور مي دارد . مكه و مدينه هم ، دعاگويان نسبت به دوام ملك و نعمت سلطان زمين ادب را بوسيده ، از بارگاه بيرون مي آيند . )
* پي نوشتها :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ وي ناصر بن قلاوون ، از سلاطين دولت قلاووني در مصر و شام بود كه در كوچكي به پادشاهي رسيد و تا سال 752 حكومت داشت . اميران لشكر بر او شوريدند و از حكومت خلع كردند و بار ديگر در سال 755 به حكومت نشاندند . وي در سال 762 هـ درگذشت .