خاطرات
1 ـ مستانه ترین شب من
و پدرم

173 میقات حج - سال ششم - شماره بیست و دوم - زمستان 1376 خاطرات 174 مستانه ترین شب من و پدرم مرتضی باقری زیباترین خاطره دوران کودکیم در سجاده پدرم شکل گرفت . وقتی به نماز می ایستاد ، تسبیح مشکی و مهر سجاده اش ، وسیله بازی ام ب


173


ميقات حج - سال ششم - شماره بيست و دوم - زمستان 1376

خاطرات


174


مستانه ترين شب من و پدرم

مرتضي باقري

زيباترين خاطره دوران كودكيم در سجاده پدرم شكل گرفت . وقتي به نماز مي ايستاد ، تسبيح مشكي و مهر سجاده اش ، وسيله بازي ام بود . در سر آن تسبيح هاي يُسر قديمي ، عدسي كوچكي تعبيه شده بود كه در مقابل نور ، صحنه مسجدالحرام را به وضوح نشان مي داد . كثرت نگاه از آن روزنه تسبيح ، بازي شيرين ايام طفوليت بود كه با دريافت دوربين عكس سوغاتي مكه ، به روياهاي خوش كودكانه تبديل شد . دوربين هايي كه سوغات معمول حج بود و تصاوير مختلفي از مكه و مدينه را به تصوير مي كشيد ؛ ماشين هايي زرد و سفيد بي سقف حامل حجاج ، جمع كردن سنگ ريزه در مشعر ، به مسلخ كشاندن گوسفندان ، ستيز با شيطان در منا ، نماي مسجدالحرام ، بقيع و گنبد سبز حرم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) .

در شب هاي صاف و بي پيرايه از غبار روستا ، وقتي خود را به آسمان نزديكتر مي يافتم راه مكه را در ميان انبوه ستارگان جستجو مي كردم . زبان پاك مردمان روستا ، خط نوراني ستارگان در قلب آسمان را ، راه مكه مي ناميد و هزاران چشم مشتاق خيره بر اين راه به خواب شب مي رفت . به نوجواني كه رسيدم خاطره اولين سفر حج پدرم كه اينك بيش از نيم قرن از آن مي گذرد سخت شيفته ام نمود .

او طلبه جواني بود كه در آستانه عزيمت به نجف ، با مرگ پدر دهقانش ،


175


استطاعت حج مي يابد و با فروش گوسفندان ، خود را به صف حجاج رسانده ، بيست سالگي خود را به آستانه مسجدالحرام پيوند مي زند . در يك شب استثنايي ، نردبان مخصوص را بر درب كعبه استوار مي بيند . در يك لحظه غفلتِ مأموران ، صفاي روستايي اش او را به داخل كعبه مي كشد . از نردبان بالا رفته و خود را به داخل كعبه مي اندازد ، بدون آن كه لحظه اي به عواقب آن بيانديشد . مأموران درب كعبه را مي بندند و بساط نردبان را جمع مي كنند . اين جوان تازه پدر مرده مي ماند و تاريكي داخل كعبه ! وحشت تنهايي او را فرا مي گيرد . مي خواهد داد و فرياد كند ولي جرقه اي در ذهنش او را به محضر خداوند مشغول مي كند و آرامشي مي يابد . با خود مي گويد : چه جايي بهتر از داخل كعبه و خلوت با خودِ خدا ؟ !

از شب تا صبح به عبادت عمر مي پردازد و به تعبير خودش « هر طرف كه عشقم مي كشيد نماز مي خواندم » . صبح مي شود و قضاي حاجت او را مجبور به بيرون شدن از خانه مي كند . با صداي بلند شروع به تكبير و سر و صدا مي كند . در بيرون كعبه غوغايي مي شود و مأموران به گمان معجزه اي درب كعبه را مي گشايند و با يك جوان پنهان شده در داخل كعبه روبرو مي شوند . وقتي مي فهمند ايراني است تا سر حد مرگ او را مي زنند . . . . او جان بي رمق خود را به سختي به منزل مي برد .

پس از گذشت ساليان سال ، پدرم به مناسبتهاي مختلف اين جريان را نقل مي كرد و مست از باده آن شبِ داخل كعبه مي شد .

دست تقدير ، مستي آن باده را در صُلبش كارگر انداخت .

من نيز بيست ساله بودم كه خود را در مدينه يافتم . به يك باره گرفتار طوفانِ عشقي نازنين شدم . آتشي ناپيدا از درونم زبانه كشيد و سرتاسر وجودم را دربرگرفت . هر چه تلاش كردم ، آرام نشد . خواب و خوراك نداشتم ولي شور و هيجانم بيوصف بود . در اوج گرماي تابستان حجاز ، بر ميله هاي داغ بقيع سرمي زدم و ضجّه مي كردم ، فايده اي نداشت . شب ها را به آوارگي در كوچه هاي تنگ و تاريك بني هاشم به سر مي بردم و بر روي تكه اي مقوا در پشت دربهاي بسته مسجدالنبي چشم به روزنه جبرئيل مي دوختم و با انديشه هايي مستانه به خواب مي رفتم . بارها از خواب مي پريدم و لحظاتي گيج و منگ بودم تا اين كه خود را در نيمه شب و


176


در پشت ديوار مسجد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي يافتم . نه در بيداري آرام داشتم و نه خواب آرامم مي كرد . خوابيده بر زمين به گنبد سبز خانه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خيره مي شدم و گاهي مدّتها طول مي كشيد و من غرق در رؤياهاي خفته در زير آن گنبد سبز بودم . گاهي نيز بي آن كه تكاني بخورم ، چشم را به اطراف مي چرخاندم . به گنبد نقره اي رنگ خانه ابو ايوب انصاري در نزديكي حرم كه چشمم مي افتاد لحظاتي درنگ مي كردم و زير لب زمزمه اي داشتم :

اي صاحب قبّة الخضرا ، روزي كه مكه را ترك كردي و به مدينه پناهنده شدي ، مدينه تو را در آغوش كشيد و ابوايوب انصاري از حضور تو در خانه اش شهرت ابدي يافت . چه مي شود اگر اين پناهنده ايراني به مدينه را ، شبي به زير گنبد خانه ات راه دهي و او را از اين مهماني ، عزّت جاويد ببخشي !

قطرات آبي از صورتم بر روي مقوا مي ريخت و با صداي اذان نافله شب مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) بر مي خواستم و به دنبال كارم مي رفتم .

كارم چه بود ؟ همان آوارگي شب ولي با ظاهري آراسته تر در طول روز و در داخل مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) و كوچه هاي مدينه .

نه رغبت استقرار در منازل حجاج و زوار داشتم و نه ميلي به يافتن هم زباني از ميان حجاج .

به ناگهان به ياد خاطره داخل كعبه رفتن پدرم افتادم . عجب ، يك جوان دهاتي نيم قرن قبل با زرنگي خود را به داخل كعبه برساند و من بي عُرضه فقط پشت ديوار خانه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اشك حسرت بريزم ؟ ! غيرتم به جوش آمده بود . زير لب گفتم : آ شيخ ميرزا جواد ، از تخم و تركه تو نيستم اگر من هم يك نردبان و راهي شبانه ، به داخل مسجد بسته پيامبر پيدا نكنم .

فعاليت جديدي را شروع كردم . شناسايي دربهاي مختلف مسجدالنبي ، ساعات باز و بسته شدن دربها ، وضعيت نيروهاي نگهبان و مأموران حرم ، ساعات تغيير شيفتها ، لباس و احوال خدام و كارگران مخصوص حرم و . . . همه اينها در طول دو ـ سه روز تكميل شد . شب حادثه فرا رسيد . پدرم از غفلت ديگران بهره جست و خود را به داخل كعبه انداخت و من خود را به غفلت زدم تا خود را در داخل مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) ببينم . يك ساعت بعد از نماز عشا تمام زوار را از مسجد بيرون كردند و من همچنان در يك اضطراب شديد در كنجي و در پوششي مخفي شده ام .


177


لحظه اي به خودم آمدم كه ديگر كسي جز مأموران پليس و تعدادي كارگر نظافتچي داخل حرم نبود .

دربها بسته شده بود و در روضه پيامبر از آن غوغاي عجيب روزانه و ازدحام جمعيت براي رساندن خود به نزديكي ضريح سبز و ستون توبه خبري نبود . قدري به خود آمدم . عجب ، اين چه كاري بود كه كردي ؟ ! بيچاره اگر با اين حساسيت نسبت به ايرانيها ، امشب تو را بگيرند مي داني چه بلايي به سرت مي آيد ؟

هر چه بود ديگر كاري جز مخفي شدن و ادامه ماجراي ماندن برايم ميسّر نبود . از پشت يكي از ستونهاي قطور حرم ، حركات چند نيروي پليس داخل حرم را زير نظر داشتم . هر از چندي نيز نگاهي به خدام و نيروهاي نظافتچي مي كردم . چند نفر به سرعت فرشها را گلوله مي كردند و از يك سمت نيز عدّه اي با جاروهاي برقي و پارچه اي به سرعت به نظافت كف مسجد مشغول بودند . كلمن هاي بزرگ 30 ليتري آب را به سرعت و با چالاكي بلند مي كردند و كلمن هاي جديد آب سرد جايگزين كلمن هاي قبلي مي شد . كار نظافت شبستان اصلي به سرعت تمام شد . فرش ها را دوباره پهن كردند و به حياط اوّل رسيدند .

در آن زمان دو محوّطه بي سقف داخل مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) و در سمت شمال شبستان اصلي قرار داشت . بخشي از چراغهاي روشنايي داخل حرم را خاموش كرده بودند ولي داخل حرم همچنان روشن بود . حدود شش پليس نيز در اطراف روضه پرسه مي زدند . به خوبي يادم هست كه در آن سالها ، دست رساندن مردم به ضريح پيامبر و فرصت تبرّك جستن به دشواري و سختي و زمان فعلي نبود . ضمن اين كه طرح جدايي زنان و مردان نيز در حرم اجرا نمي شد و بجز اوقات نماز جماعت ، منعي براي حضور خانمها در روضه و نشتسن در كنار آقايان وجود نداشت .

از ملّيتهاي مختلف ديده بودم كه با تلاش ، خود را به نزديك ضريح مي رساندند و بعضاً سكه و اسكناسي به داخل ضريح مي انداختند .

اين عمل آنقدر حساس بود كه نيروهاي پليس مراقب با مشاهده چنين حركتي با فرياد حرام ، حرام ، هذا بدعة ، به سرعت خود را به فرد مي رساندند و عتاب و تندي چند مشت به سينه و كمر مرتكب جرم ! اعم از مرد يا زن مي زدند و يا انكه با سجاده در دستشان به سر فرد مي كوفتند . غالباً ديده بودم كه فرد كتك خورده


178


همچنان از توفيق خود در تبرك جستن به ضريح پيامبر خشنود بود و ديگران نيز با تبسم او را تشويق و بدرقه مي كردند .

از پشت ستون ، خوب كه دقت كردم پليس را در كنار ضريح پيامبر نشسته بر زمين ديدم كه به كمك يك ميله باريك از داخل ضريح چند اسكناس بيرون آورد . چند لحظه بعد يك پليس ديگر نيز در كنار وي براي همين كار بر زمين نشست . بي اختيار به ياد كتك خوردن پدرم در مسجدالحرام افتادم . زمزمه كردم : بيچاره ، كارَت تمام است . پدرت را تا سرحد مرگ كتك زدند ولي تو را كه اين صحنه ها را ديده اي اگر بگيرند و بكشند حقّت است .

به پدرم هم خط و نشان مي كشيدم : مرد حسابي اين هم كار بود . اگر آن همه قيافه داخل كعبه مخفي شدن را نگرفته بودي و با آب و تاب از احوال داخل كعبه تعريف نمي كردي ، امشب اين بدبختي هم به سر من نمي آمد . همينطور زير لب به خودم قُر مي زدم .

نيم ساعتي گذشت و نيروهاي پليس ، چند ركعتي در روضه و غالباً نيز پشت ستون توبه نماز خواندند و به انتهاي شبستان در نزديكي باب جبرئيل رفتند . در نزديكي باب جبرئيل اتاق و استراحتگاه خدام اخته حرم است كه بسيار هم محترم شمرده مي شوند ، برخي به گپ زني پرداختند و برخي دراز كشيدند و به چرت زني مشغول بودند . كارگران هم كه از كار فارغ شده بودند به طور پراكنده نزد ستون توبه مي آمدند و چند ركعتي نماز مي خواندند .

ديگر به ساعت نگاه نمي كردم . زمان در نظرم متوقف شده بود و ساعت از مرز 11 شب نمي گذشت و تا نافله شب كه دربهاي مسجد را مجدداً باز كنند 4 ـ 5 ساعتي مانده بود .

هر چه هم دعا و آيات به نظرم مي آمد مي خواندم تا شايد شرّي به پا نشود . چند چراغ ديگر نيز خاموش شد . ظاهراً ديگر كسي به روضه تردد نداشت . خود را به نزديك ضريح پيامبر رساندم و در يك متري آن ايستادم . به اطراف نگريستم . بجز من از جنس بشر كسي نبود . آن ازدحام جمعيت روزانه و همهمه زائران و اشك و ناله و فرياد دلسوختگان كه حتي با تحمّل فشار شديد ديگران سعي مي كردند خود را قدمي به ضريح نزديك كنند ، به سكوت و خلوت بيوصف تبديل شده بود .

يك لحظه فكر كردم خواب مي بينم . آيا به راستي اين صحنه در بيداري است ؟ چشم به ضريح دوختم و توجهي به خلوتي


179


حرم كردم . آري تنها من بودم و قبر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در مقابلم ! فكر اينكه به تنهايي در مقابل رسول خداوند ربّ العالمين ايستاده ام اضطراب و دلهره تمام وجودم را دربرگرفت . واقعاً برخود لرزيدم ، قلبم به شدّت مي زد . نتوانستم بايستم ، پاهايم سست شد و بر زمين افتادم . ديگر ذرّه اي در فكر پليس و ورود مخفيانه به حرم و . . . نبودم . اصلا چيزي برايم مهم نبود . تنها مشغله ام اين بود كه : تو كجا و اينجا كجا ، سرزمين مدينه ، قبر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و نيمه هاي شب و جوان بيست ساله ايراني كه تنها نشسته در روضه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) .

احساس عجيبي يافتم . طلايي ترين فرصت زندگي ام همين امشب است . بلند شدم دو ركعت نماز خواندم و از خدا مدد خواستم . به سمت ضريح برگشتم و باز چشم بر آن دوختم و به عظمت بيوصف شخصيت ناشناخته پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در مقابلم .

زيارتنامه و كتاب دعا و . . . به دردم نمي خورد . فقط و فقط عشق نامه را گشودم :

اي رحمة للعالمين ، اي حبيب خدا ، اي رسول ، اي پيامبر ، اي محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) ، و اي يتيم بي كس قريش و . . . تو ، تويي ، زنده و جاويد در اوج ناپيداها . و امّا من ، رندي كه نمي داند چگونه ره بدينجا رسانده است .

امشب تنها مهمان تو هستم . ميهمان تنهايي توام . از اعمال و رفتار و كس و كارم مپرس . اسير عشقت گشته ام كه چنين پريشانم . پريشاني عشقت را كشيده ام ، امشب حلاوت آن را تو خود بر من بچشان . پرونده آن دهاتي خزيده در داخل كعبه را نظر كن . من فرزند آن مَرْدَم . از تو چه مي خواهم ؟ آنچه لايق ميزباني چون توست كه به عاشقي تن سپرده به دام بلا و رسانده خود را به خيمه يار عطا نمايد .

شنيده ام در راه حفظ آيين قرآن خيلي به زحمت افتادي . بسيار خون دل خوردي ، آواره شدي ، در طائف با سنگ به سر و صورتت زدند . دندانت شكست . شكبمه گوسفند را براي تحقير تو بر سرت ريختند . شمشير هزاران توطئه شب و روز بر بالاي سرت در چرخش بوده است و تو لختي در رفتن درنگ نكردي .

اي جوانمرد ، به تو نمي گويم كه به چه زحمتي خود را به اينجا رسانده ام و اگر امشب مرا در كنارت بگيرند چه بر سرم مي آورند . فقط تمنا دارم مفهوم اين آيه را به من بگويي ؛ { ولو أنّهم إذ ظَلَمُوا أنْفُسَهُمْ جاءُوكَ فاسْتَغْفَرُوا الله وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحيماً } ( 1 )

حالِ خود را نمي دانستم ، گويا ابرهاي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ نسا : 64


180


بهاري به يكباره در آسمان چشمانم خيمه زده اند . صداي ضجّه ام رها شده بود . چه بر من گذشت در آن شب ، خودم هم نمي دام ! گاهي آرام مي شدم و فقط مي انديشيدم ، گاهي خيره ضريح مي ماندم . پاره اي اوقات نماز مي خواندم و گاهي نيز اشك ديدگان را به پاي ضريح مي ريختم .

شب آن سان بر من گذشت ، به مستي بودم و بي خبر از حال خود .

صبح شد . دربهاي حرم را گشودند و به دقايقي چند سرتاسر مسجد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مملوّ از جميعت شد . جواني در روضه پيامبر حادثه شب را مرور مي كرد . هنوز آنچه را ديده بود باور نمي كرد . صداي مؤذّن بلند شد و نماز صبح خوانده شد . در ميان سيل جمعيّت كه بعد از نماز حرم را ترك مي كردند بيرون آمدم تا صبحگاه بقيع را در پشت ميله هاي سبز آن درك كنم .

از آن شب سالهاي سال مي گذرد ، هر بار توفيق ويژه اي در زندگي نصيبم مي شود بي اختيار طراوت آن شب به مشامم مي رسد و ردّ آن شب را همچنان در زندگي خود مي بينم . آري خاطره آن يك شب براي يك زندگي كافي است !

* پي نوشتها :



| شناسه مطلب: 83058