بخش 12
* در ملکوت زمین
159 |
ميقات حج - سال هفتم - شماره بيست و ششم - زمستان 1377
خاطرات
160 |
ميقات حج - سال هفتم - شماره بيست و ششم - زمستان 1377
در ملكوت زمين
جواد محقق نيشابوري
دوشنبه 13/6/1374 ـ مشهد مقدس
. . . ومازمين راترك كرديم ، به مقصد آسماني ترين نقاط زمين ؛ يعني مكه و مدينه . بسياري از تعلّقات خاطر اين جهاني را در زمين فرودگاه جا نهاديم و تنها در اين انديشه بوديم كه كي به آسمان سرزمينوحي مي رسيم .
اكنون سرت را به صندلي تكيه مي دهي و چشمان خود را مي بندي ؛ از سويي خرسندي كه در زماني كمتر از نيم روز به منتهي اليه مرز زمين و آسماني ترين نقطه خاك مي رسي و دلشادي كه تكنيك به ياري ات آمده تا همه چيز را برايت مهيا كند و از ديگرسو در اين دغدغه اي كه همين تكنيك ، مجموعه عشقها و ايمانها و هدفهاي تو را ، چون غذايي كه مي خوري ، مي خواهد در چند قوطي كنسرو به تو ارائه دهد ؛ مرتب و تميز و سريع اما نه به حلاوت و لطف غذايي كه در صحرايي تشنه ، در يك نيمه شب مهتابي بر آتشي مي نهي كه خود افروخته اي و . . . تو اكنون همان صحرا را ، با تمام مشقّتها و صرف وقت ها ، بر اين كنسروهاي آماده ترجيح مي دهي !
سفر هوايي محاسني دارد و تو نمي تواني آن را انكار كني و عقل سنجيده و خرد سخته تو به آن حكم مي كند . آرزو مي كني كه اي كاش در قرن پنجم بودي و از مروالرّود به همراه ناصر خسرو قبادياني بلخي روانه سفر مي شدي و به كارواني مي پيوستي كه مركبهايش چهار پايان و معبرش كوير تشنه ترك خورده بود و تو پاي آبله و خسته و مانده ، ماهها و ماهها در بيابان مي راندي تا به حجاز برسي . احساس
161 |
مي كني در اين صورت بهتر مي توانستي روح خود را به روح حجاز بپيوندي و آنچه را كه مي خواهي ، دريابي ؛ در اين صورت بود كه تو ابوذر را مي شناختي ، با تمام رنجهايي كه يك عرب بدوي دارد و در اين صورت تو مي توانستي در هزاران ربذه ديگر فرود آيي و خود را در ميان صدها قبيله چون قبيله اباذر محك بزني و دريابي كه ابوذر كه بود و تو كيستي !
در هر حال تو در اين انديشه اي كه كداميك را ترجيح دهي ؟ بوئينگ 747 يا اشتري در كاروان ناصر را ؟ اين جدال چون روحي سرگردان همچنان با تو است گرچه در ظاهر تو هيچ نشانه اي از دغدغه و تفكر نباشد . . .
چند ساعتي به همين منوال مي گذرد و تو سعي مي كني از قوه خيال كمك بگيري و آرام آرام خود را آماده ورود به اين سفر روحاني كني . وقتي خلبان اعلام مي كند كه ما در آسمان عربستان هستيم احساس لطف و آرامش و محبت مي كني و كمي از جاي بر مي خيزي تا مگر از گوشه پنجره ، اين زمين رازآلود و پيامبر خيز را بنگري .
وقتي ارتفاع هواپيما كمتر مي شود ، صخره هاي تند كبود بهتر به چشم مي آيد . به خوبي نمي داني كه از كجاي تاريخ عبور مي كني اما به راحتي مي تواني درك كني كه اين صخره ها ماجراهاي سرنوشت سازي را به خود ديده است و تو دوست داري نوجواني پيامبر را به خاطر آوري ، آنگاه كه با كارواني تجاري ، راهي شام است و تو گويي از اين بالا آن كاروان را در حال عبور مي بيني ، سايه روشن آن كاروان را ، خيال آن كاروان را ، اصلا نه ، خود آن كاروان را . سراسر وجود تو اكنون مملو از اشتياق مي شود و بغض يك عمر انتظار در گلويت مي شكند ، احساس مي كني كه اين زمين را دوست داري و دلت مي خواهد كه روح تو بي قرار و عاشق ، نقش بر زمين شود ؛ نقش بر اين زمين ، زمين حجاز ، زمين مكه ، بطحا و . . . چه مي دانم تمام خاكها و سنگهايي كه پيامبر بر آن قدم نهاده است . . .
با صداي بلندگوي هواپيما به قرن حاضر بر مي گردي ؛ صداي خلبان است . او از اينكه نتوانسته است از آن بالا كعبه را به تو نشان دهد اظهار تأسف مي كند . . . بايد كمربندها را براي فرود ببنديم . . . حرارت جده 35 درجه بالاي سانتي گراد است . . . اكنون در فراز جده ايم ؛ خيابانها و حركت ماشينها به راحتي ديده مي شوند و ساختمانها نيز هم . . .
162 |
چرخهاي هواپيما به خشونت و شدت به زمين چنگ مي زنند و هواپيما با يكي دو تكان و چند ناله به زمين مي نشيند و صداي زائران بلند مي شود كه : « أللّهمّ صلّ علي محمد و آل محمد » .
همان روز ـ فرودگاه جده
اندكي بيش از نيم روز است كه از فرودمان به جده مي گذرد ؛ بعد از فرود ، هواپيما به اندازه يك نيم دور ، شعاع فرودگاه را طي كرد و ما نمايشگاهي از هواپيما و ماشين آلات وارداتي را از نظر گذرانديم .
در اين بازديد گذرا ، رد پاي بسياري از كشورهاي صنعتي ، به خصوص غرب ، پيدا بود و تو مي دانستي كه بسياري از آنچه مي بيني محصول اين زمين تفتيده نيست .
ساعتي طول كشيد كه جواز عبور را گرفتيم و به مقصد مدينه منوره بر اتوبوسها سوار شديم . بيان اينكه در اينجا و اين لحظات ، آدمي چه احساسي دارد مشكل است . شادماني و غم باهم آميخته است . خوف و رجا در هم تنيده اند .
در احساس ناامني و انديشه آشفته ، غوطه مي خوري . به بيرون نگاه مي كني ؛ به آسمان ، به سنگها به خاك . . . اما نمي داني بايد به آنها دل بسپاري يا نه . گوياتو عاشقي هستي كه معشوقت را به بند كشيده اند ، نه در بهشتي نه در دوزخ . در بهشت آمال و اعتقادات خود نيستي اما در دوزخ فراق نيز نه اي ، پس در كجايي ، در برزخ ، اين احساس تو است .
. . . باري اوّلين چيزي كه در ابتداي ورود به مملكت عربستان جلو چشم آدم را مي گيرد ، لوكس بودن ابزار و لوازم است . از اتوبوس گرفته تا ساختمانها و هواپيماها و . . .
امّا تو اين تعمد و تصنّع را خيلي زود در مي يابي و دل به آن نمي سپاري و منتظر صحنه هاي بعدي مي شوي ، مي داني كه اين زرق وبرق ، ريشه ندارد ، سطحي است .
در اين سرزمين به هرچه مي نگري وارداتي است حتي نخ تسبيح ، و خودتسبيح . آدم از اين وضع وحشت مي كند ؛ لااقل من بعنوان يك ايراني چنين وحشتي را دارم و با خود مي انديشم كه اگر يك روز ، نه ! يك ساعت جلو ورود كالاها ـ مواد غذايي و غير غذايي ـ گرفته شود اين مردم چه خواهند كرد ؟ اگر روزي نفت اين سرزمين تمام شود آيا چيزي از اين كشور باقي مي ماند ؟ نيروي كار ، اغلب خارجي هستند ، از گينه تا پاكستان و بنگال تا افغانستان ، و نيروهاي متخصص هم ، از ژاپن تا آلمان تا انگلستان و تا آمريكا . مردم اينجا ـ اغلب ـ حتي
163 |
كارهاي سبك را به ديگران وا گذاشته اند ؛ مغازه ها و بازارها در اجاره خارجيان است ، فروشندگان اغلب اهل ديگر بلادند و مستخدمين هتلها و . . . بلديه نيز هم . كارگراني كه اگر يك روز دست از كار بكشند ، بوي زباله تمام خيابانها و خانه ها و هتلها را مي گيرد .
همان دو شنبه ـ مدينه منوره
ساعت 8 شب وارد شهر مدينه شديم ، شهري با خيابانهاي وسيع و بزرگراههاي طولاني و ساختمانهاي بلند بسيار ؛ و هرچه به مركز مدينه ـ يعني حرم مطهر و محدوده آن ـ نزديكتر مي شوي ، اين ساختمانهاي بلند نيز به همديگر نزديكتر مي شوند به طوري كه تو ديگر در خيابانهاي اطراف حرم در محاصره كامل آنها قرار مي گيري . اين ساختمانها بطور متوسط ده ـ دوازده طبقه هستند و تقريبا همه سفيد . و اصلا در اين سرزمين ، رنگ سفيد بر همه رنگها غلبه دارد .
مدينه با اين خيابانها و ساختمانهايش كاملا نو به نظر مي رسد و تو بخوبي در مي يابي كه اين تركيب جديد غالبا عمري بيشتر از ده ـ دوازده سال ندارد همانگونه تو هنوز شاهد زادن كودكان بسياري از اين دست در جاي جاي اين شهر مدرن هستي . اين هيأتِ پيش بيني نشده ، تو را كمي گيج و نااميد مي كند . گيج و نااميد از اين رو كه تصور نمي كردي با چنين شهري روبرو شوي . شهري كه از همين ابتدا سعي مي كند راه ورود احساس تو به متن تاريخ را ببندد و تمام آرزوها و عشقهاي تو را در همان لابلاي كتابها زنداني كند .
آنچه در مدينه بيشتر از همه دل آدم را خون مي كند ، محو شدن تدريجي آثار اسلامي است ؛ آثاري كه به هر قيمت كه شده بايستي حفظ مي شد تا هر زائري را به سرعت به روزگار پيامبر متصل كند . گسترش و اداره اين شهر مهم اسلامي دقت ، وسواس و توجهي ويژه لازم دارد . بسياري از اماكن اين شهر بايستي به عنوان نما و سمبل به همان صورت گذشته حفظ مي شد تا يادآور حوادث تاريخي اسلام باشد . مردمي كه به زيارت مدينه مي آيند براي اقامت ـ لااقل در عمره ـ مشكل چنداني ندارند و امكانات رفاهي آنها در حد قابل توجهي فراهم است اما از آن مهمتر حفظ بافت فرهنگي شهر است . اين امكانات رفاهي را مي شود در فضاهاي ديگر و حتي در حاشيه شهر فراهم كرد .
فضاي عمومي اينجا چنين است كه
164 |
آدمي احساس مي كند در اينجا تجارت و دنيا بر زيارت و عقبي غلبه دارد . هتلها بيشتر در متن يك مركز تجاري و در محاصره فروشگاهها ساخته شده اند . گويا فراموش شده است كه مردم براي زيارت پيامبر و براي آشنا شدن با فرهنگ اسلامي مدينه به اين شهر مي آيند . بجاي اينكه در هر هتل ، مراكزي براي شناخت بيشتر تاريخ اسلام ايجاد شود ، مراكزي براي شناخت البسه و اطعمه غرب بوجود آمده است و بجاي اينكه از تلوزيونها ، برنامه هاي معرفتي اسلام و اماكن مقدسه پخش شود فيلمهاي مبتذلي پخش مي شود كه به مذاق زائر سازگار نيست .
در خانه پيامبر
اكنون از مركز المدينة السكني ، كه در خيابان ستّين ( شارع الستين ) است ، به پاي بوس پيامبر مي رويم ، به « مسجدالنبي » ، به قلب مدينه ، به خانه حضرت ، و چه ديدار بزرگي است اين ديدار ! دل آدم مي لرزد و دستش . و ظرف وجود انسان گنجايش اين اشتياق و التهاب عظيم را ندارد . اين ديدار تنها ديدار خانه نيست زيارت يك حرم نه ، ديدار خود پيامبر است با همه آنچه از جلوه و شمايل آن حضرت مي توان به خاطر آورد .
اكنون چون قطره اي در رودي روانه مسجدالنبي مي شوي و از خيابانهاي اطراف مي گريزي و از مغازه هايي كه اجناس بيگانه را بر روي هم انباشته اند مي گذري . فروشندگاني را مي بيني كه به وضع خويش عادت كرده اند و اغلب خونسردند و بيكار و . . . برخي كمي از خويشتن راضي ، مرداني كه اين رفاه ظاهري آنان را در لاك خود فرو برده است .
از اين نمايشگاه ها مي گذري ، مناره هاي بلند مسجدالنبي از پس ساختمان هاي بلندتر اطراف ، خود را نمايان مي كنند سپس گنبد سبز ؛ السلام عليك يا رسول الله .
مسجدالنبي و حرم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تقريبا در وسط شهر مدينه واقع است . خانه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كه مرقد مطهر آن حضرت نيز در آن واقع است ) و در كنار آن خانه حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ( كه متصل به خانه پيامبر است ) ، جمعا فضايي است حدود 15 در 25 متر . درِ اصلي خانه رو به قبله است و البته بسته ؛ كه همواره چند شرطه يا نگهبان ، جلو آن ايستاده و از نزديك شدن به آن جلوگيري مي كنند و بسيار مراقب كه مبادا دست يك زائر شيعه ـ به خصوص ايراني ـ به درِ خانه حضرت بخورد و آن را ببوسد و
165 |
عملي شرك آلود ! ـ از نظر آنان ـ انجام شود . آنان نمي دانند يا مي دانند و خودشان را به آن راه مي زنند ، كه اين از سر عشق است نه شرك ؛ اين بوسه ، مصافحه است نه پرستش .
مدينه در هر وجبش انباني دارد از خاطره و از يادگار . هرگوشه اين زمين يثرب شاهد شكل گيري تاريخي عظيم بوده است و تو در پشت سنگ هاي مرمر مسجدهايش و در وراي آسفالت هاي آتشبارش ، رد پاهايي را مي بيني با چشم دل و با ديده احساس . و اين رد پاها از آن پيامبر است و از آن انصار و مهاجرين و تو هنوز در اين زمين كه در زير لايه اي از تمدن امروزين دفن شده است صداي هلهله و تكاپو را مي شنوي و صداي تاريخ را .
مسجدهاي مدينه
و در اين زمين مدينه مسجدهاست ؛ يادگارهايي از هزار و چهارصد سال قبل ؛ موزه هايي براي نگهداري خاطرات پيشين ، موزه هايي كه محتويات آن را اشياي قيمتي تشكيل نمي دهد بلكه روحهاي نامرئي و نفسهاي ماندگار اصحاب پيامبر ، در اين مدارها در حركت و جوشش اند . اين موزه ها نه از سنگ و گل كه از جان و دل است و بيمي نيست كه چهار ديوار اصلي آن ويران شده باشد و محرابش دگرگون ؛ و باكي نيست كه شاهان از براي ماندگاري نام خويش بر دور اين مساجد تنيده باشند ، بي آنكه نشاني از سنگ و گل و خاك آن روزگاران به جا بگذارند ؛ و بيمي نيست اگر هريك را از ريشه ويران كرده باشند تا بر سليقه خود بنايي بر ويرانه هاي آن بگذارند ، بنايي براساس كليساها و ديرها و كنيسيه هاي كنشتها . نه ، بيمي نيست چون در اين موزه ها كسي به دنبال شاهان نيست . سنگها و ستونها كسي را نمي فريبد ، بلكه روح سيالي كه در آن حركت مي كند ، دلرباست همان مسجد و محراب كلوخين و همان ديوار و حصار پيشين ، زيبنده چشمهاي تو است و تو دوست داشتي كه آن سمبلها مي ماندند .
اينجا موزه عشق و روح است و تو خود مي تواني با آنچه مي خواهي مرتبط باشي .
و از اين مساجد در مدينه بسيار است . مسجد « قبلتين » و « مساجد سبع » در بخش شمالي مدينه ، و مسجد « قبا » در نيمه جنوبي اين شهر و مساجد ديگر چون « فضيخ » و گورستانها چون « مشربه امّ ابراهيم » . و در ميان اين مساجد ، دو مسجد
166 |
است با وجه مشخصه بارز و آشكار ؛ يكي مسجد قبا ـ نخستين مسجد اسلامي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بنا نهاد ـ و دو ديگر مسجد قبلتين . دو مسجد در دو ضلع مدينه يكي در شمال و شمال غربي و ديگري در جنوب و خانه پيامبر در حد فاصل اين دو است .
پيامبر ظهر هر يكشنبه به مسجد قبلتين براي ديدار مردمي كه در حاشيه شهر بودند و نمي توانستند هر روز به خانه پيامبر بيايند ، مي رفت و نماز جماعتي در آن برگزار مي كرد و روزهاي دو شنبه به جانب ديگر مدينه روانه مي شد ؛ به حاشيه اي ديگر ، به مسجد قبا در يك فرسنگي جنوب مدينه ، براي ديدار با مردم و برگزاري نماز جماعت . با چه مركبي مي رفت ؟ با « يعفور » . چهارپايي كه هركس مي توانست داشت ، بي تشريفات و ساده اما عظيم . و عجب است اين ؛ پيامبر و سادهه ترين مركب ! و آيا اين شيوه ، خللي در ابهت و اساس مديريت او وارد مي كرد ؟ خير آيا شأن حضرتش را پايين مي آورد يا ارزش و نفوذ سخن يا ديدار او را كم مي كرد ؟ مسلما نه مشي مديريت پيامبر اينگونه است ، مديريتي كه مبتني بر ظاهر نيست ، راهي به دل دارد و اينجاست كه هرگز خلل نمي پذيرد .
. . . و اين مسجد قبلتين همانگونه كه از نامش پيداست دو قبله دارد : يكي رو به كعبه ، يكي رو به قدس ؛ درست در برابر هم . و در همين مسجد بود كه جبرئيل بر پيامبر نازل شد و روي او را از قدس به كعبه برگرداند و در همين جا جهت قبله تغيير كرد و ما اكنون بر كعبه نماز مي كنيم پشت به قدس ، يعني كه به پشيباني قدس ، به اتكاء قدس ؛ پشت سر يك قبله ، رو بروي يك قبله ، در محاصره خدا .
و در كنار ذوقبلتين مساجد سعه است ، هفت مسجد در حول و حوش يك كوه ، يك صخره و يك ميدانگاه و در اين ميدانگاه داستان يك نبرد در گوش دلت خوانده مي شود كدام نبرد ؟ جنگ خندق ، احزاب ، و در اين ميدانگاه از پس خيابانها و آواي دلخراش ماشينها ، تو ، عمرو بن عبدود را مي بيني و علي ( عليه السلام ) را ؛ دو پهلوان ، يكي سالخورده و مجرب و ديگري جوان و دلير و خردمند و سيراب از چشمه فياض ولايت ، مولود كعبه ، يار پيامبر ؛ و گويي صحنه را مي بيني و علي شمشير بركشيده است و عمرو بر خاك مذلت است .
از صحنه جنگ خندق روانه جنوب مدينه مي شوي ، مسجد قبا ، اولين مسجد ساخته شده در اسلام ، اقامتگاه پيامبر در اولين هفته ورود به مدينه .
167 |
چشم به ديوارها و مناره هاي قبا مي دوزي ، سفيدي يكدست بنا روح تو را آزاد مي كند ، چشم به گودال وسيع حاشيه مسجد مي افكني ، به خفتنگاه سلمه و كلثوم و سعد و در جستجوي رد پاي پيامبر بر مي آيي ، حضور معنويش را در همه جا احساس مي كني ، خرسند مي شوي و اشك شوق در چشمانت حلقه مي زند . . .
و اما مسجد ضرار كه مسجدي بود در كنار همين قبا اثري از آن نيست و پيامبر دستور ويراني آن را صادر كرده است .
با فاصله اي اندك از مسجد قبا ، مسجد جمعه قرار دارد ، در محله حديقه بني نجار و اولين نماز جمعه ـ توسط پيامبر ـ در اين مسجد خوانده شد و تو صداي ساز و دهل « دهيه » را مي شنوي ، مردي دوره گرد كه مردم را به خريد اجناسش دعوت مي كند . . . و در حالي كه پيامبر به نماز ايستاده و مسلمانان در حال نمازند . . . و در شرق مدينه ، باز ، مسجد ديگري است به نام « الفضيخ » كه مسجدي است كوچك ، حدود 200 متر مربع با پنج رواق و گنبد كوچك .
و مسجد ديگر ، خود مدينه است و مدينه خود مسجد است ؛ مسجدي
بزرگ و چندين مسجد ديگر در بطن اين مسجد عظيم خوابيده است و در همه جاي اين شهر مي توان سجود كرد سجودي از سر شكر . . .
پنج شنبه 16/6/1374 ـ اُحد
آفتاب سوزان احد ، امروز بر سر ما نيز تابيدن گرفت . احد ، ميدانگاه وسيع شمال مدينه ، رزمگاه احد ، جنگ مهم و عبرت آموز صدر اسلام . در ضلع شمالي اين ميدان وسيع ، كوه احد است و هم ، جبل عينين و نيز « حِجر متّكا » كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سر مبارك خود را به آن تكيه دادند تا جلو خونرزي را بگيرد و تو گويي در اين ميدان هنوز جنگ است و تو صداي چكاچاك شمشيرها را مي شنوي و تك و دو اسباني كه به گريز ، از اين سو به آن سو مي روند و سواران را كه بر دامنه و تنگه كوه ايستاده اند و ياران پيامبر را در احد و حمزه را با همان هيكل پر صلابت و مردانه و . . . در اين سو « هند » را .
و تو نمي خواهي كه زمان بگذرد ، چه اينكه زمزمه « وحشي » ، غلام « هند » را با او مي شنوي و نمي خواهي ثانيه ها را ترك كني و اگر زمان بگذرد نيزه وحشي به سوي حمزه نشانه مي رود . . . عجبا ، در اين صحرا همه چيز در پيش چشمان توست ، هجوم بي هنگام برخي مسلمانان به سوي غنائم ، محاصره آنها ، شهادت ياران پيامبر ، آشوب
168 |
جنگ و . . .
در گوشه اي از اين زمين ، قبر شهداي احد واقع است ، محاصره در يك چهارديواري . آنجا قبر حمزه است : « السلام عليك يا حمزة عمّ رسول الله . . . » و در كنارش سه تن ديگر : « مصعب بن عمير » ، علمدار لشكر اسلام در جنگ احد و « عبدالله بن حزام ( شماس ) » و عبدالله بن جحش : « السلام عليكم يا أصحابَ رسول الله ورحمة الله وبركاته . . . » .
و آفتاب احد همچنان بر تو مي تابد و شمع وجود تو را آب ميكند تا از چشمان تو فرو ريزد .
زن « عمرو بن جموح » را مي بيني ، خيلي هراسان است ، اشك مي ريزد ، بي تابي مي كند ، نه براي دو پسر شهيدش در بدر و نه براي دو پسر شهيدش در احد ، در همين بيابان ، در آن سوي تر ، عزيزاني كه در پيش چشمانش پرپر شده اند ، نه ! براي آنان نمي گريد ، اضطراب او نه براي اين است ، پس او را چه شده است ؟ او نگران پيامبر است . شايع شده است كه پيامبر شهيد شده و او نگران مراد و مرشد و رهبر خود است . به او مي گويم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) زنده اند امّا هنوز بي تاب است و مي خواهد اطمينان يابد .
تاريخ در اين سرزمين تكرار نشده بلكه در حال حركت و در جريان است و اگر چه همان هجوم هندسي آهن ، سيمان ، سنگ و رويش بي قواره ساختمانهاي بلند در اين زمين احد مي خواهد همه چيز را از تو بگيرد امّا قدرت عشق تو همه اين قارچها را در هم مي كوبد و تو مستقيماً وارد صحنه جنگ احد مي شوي .
اكنون پيامبر در اين سوي صحراي احد ، در جنوب بيابان نبرد ، بر صخره اي بالا رفته اند و جنگجويان ، پيامبر را نظاره مي كنند . شايعه ها شكسته مي شود و روح تو بر خاك احد سجده مي كند . خدا را شكر مي گويي كه پيامبر زنده است . تو اكنون در قرن پانزدهم هجري نيستي . جسم تو اينجاست . در زير اين آفتاب داغ ، اما خودِ تو ، تويِ تو ، خويشتن تو اينجا نيست ، تو در چهارده قرن قبل قرار داري ، در قرن اوّل هجري و مات صحنه احد هستي و شمع وجودت همچنان دارد مي سوزد و آب مي شود و از چشمان تو فرو مي ريزد . . .
يكشنبه 19/6/1374 وداع با مدينه و بقيع الغرقد
تا كنون در عمرم ، هرگز چنين وداع اندوهبار و غمگنانه اي نداشته ام ، نه تنها من ، كه هيچ كس نمي تواند جلو ريزش
169 |
اشك و هق هق گريه اش را بگيرد . همه ناله مي كنند ، آنچنان كه گويي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، زنده در برابر آنان ايستاده است . و مگر واقعاً نه چنين است ؟
در جمع ما يك روحاني مخلص ، آگاه و اهل حال هست كه همين كه صدايش به دعا و خواندن زيارت نامه بلند مي شود ، سوز لحن و صفاي اعتقادش تا عمق جان آدمي اثر مي گذارد و در اين وداع تلخ همو با شيوه صحبتش با حضرت و رفتار غمبارش با اولياي بقيع ، همه را اشك افشان مي كند .
به بقيع كه مي روي بايد از دور بايستي و تمام گريه ها و ناله ها را در سينه پنهان كني ، چهار امام تو در كنار هم به ساده ترين شكل ممكن آرميده اند امّا تو حق نداري به كنار قبر آنان بروي ، هزاران كيلومتر را طي كرده اي و پس از يك عمر انتظار به جوار اولياي خدا و امامان خود آمده اي امّا همين سربازان ـ كه خود مأمورند و معذور ! ـ به تو اجازه نمي دهند در كنار آنان بنشيني و حتي زيارت نامه بخواني و حتي صداي ناله ات بلند شود . بايد در همان فاصله ده ـ بيست متري بايستي و بنگري و آب شوي و بسوزي مثل يك شمع ، ساكت و آرام و بي هيچ عكس العملي ؛ با اين احوال آيا حق نداري احساس خفقان و تنگي نفس كني ؟ !
چهار امام بزرگ تو آرميده اند ، در كنار هم ، چهار آرامگاهِ به هم متّصل به ترتيب از طرف قبله : امام حسن مجتبي ، امام زين العابدين ، امام محمّد باقر و امام جعفر صادق ( عليهم السلام ) و چند قدم آن سوتر ، عباس عموي پيغمبر و در همان محدوده ، كمي بالاتر ، فاطمه بنت اسد ، و يا فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ـ كسي چه مي داند ـ هر كسي قولي دارد ، آخر اين تلهاي برآمده خاك هيچ نشاني ندارد و هيچ اسمي ، حتي يك سنگ ساده از صدها هزار و بلكه ميليونها سنگ به كار رفته در همان جوار ؛ يعني در محوّطه مسجد النبي ، بر روي اين قبرها نيست تا نامي و نشاني بر آن حك شود . در آدم از اين ، به در آيد . و اشك در چشمخانه مي پيچد . . . و با اين همه تو حق نداري از ده ـ بيست متري به آنها نزديك شوي و بايد از همان دور عرض ارادت كني والسلام ، تازه ، زيارت نامه هم نخواني و اگر مي خواني ، آهسته . . . و آيا اين ، نوعي لجاجت نيست ؟ و آيا حق نداري احساس تنگي نفس كني ؟
. . . و در اين بقيع چه بزرگاني خوابيده اند ، جز آن چهار امام همام ، حليمه مادر رضاعي پيامبر ، همسران او ، ابراهيم پسر آن حضرت ، و اسماعيل و نيز دختران
170 |
حضرت ، ( امّ كلثوم و رقيه ) فاطمه بنت اسد ، اسماعيل فرزند امام صادق ، برخي از شهداي جنگ احد و . . . ديگر كسان كه به دليل همين كم توجهي از ذهن تاريخ رفته اند .
از بقيع كه مي آيي بيرون همه چيز عوض مي شود ، پلّه هاي مرمرين از دو سو به محوطه حرم پيامبر باز مي شود و ستونهاي سنگي شكيل با چراغ ها و چراغ دانهاي زيباتر برفراز هر يك و ده مناره بلندِ بلند در گوشه هاي مختلف حرم پيامبر ، همه سفيدِ يكدست كه وقتي در شب از دور مي نگري بلورين به نظر مي آيد ، بسيار زيبا و چشم نواز .
اكنون براي وداع رو به خانه پيغمبر ايستاده ايم ، در بيرون محوطه ، بقيع حدود دويست متر آن سوي تر در سمت راست ماست ، در ضلع جنوب شرقي حرم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) . روحاني گروه با ناله و آهسته ، با پيامبر خداحافظي مي كند و ما به درد مي گرييم و همان شرطه هاي دو رنگ ، چهار چشمي و بدبينانه ، اين جمع را مي پايند و صداي هق هق همه بلند است :
« اي رسول خدا ! آمده ايم با تو خدا حافظي كنيم ، امّا دلمان نمي آيد كه از پيش تو برويم ، ما تو را چگونه ترك كنيم . . . ؟
مي خواهيم با تو بيعت كنيم و قول بدهيم كه ديگر مرتكب گناه نشويم . . . اي پيامبر خدا ، از خدا بخواه كه گناهان ما را ببخشد و در قيامت با تو محشورمان كند و . . . »
اينها و جمله هايي از اين دست در ميان سوز و اشك و ناله جمع ، آرام آرام زمزمه مي شد و ما وداعي تلخ را تجربه مي كرديم .
ناچارراه افتاديم و از خانه پيامبر فاصله گرفتيم در حالي كه با اندوه ، سر به عقب برمي گردانديم و براي آخرين بارها خانه اش را نظاره مي كرديم . اين هدهد ما و اين روحاني مخلصِ جمع ، حال عجيبي داشت . هر چند قدم كه مي رفت ، باز برمي گشت و با دست به پيامبر اشاره مي كرد و سخني مي گفت كه ناله ها را از سينه ها در مي آورد آنچنان سخن مي گفت كه گويي پيامبر زنده است و آيا مگر واقعاً به چنين است ؟
اي پيامبر ، ما ناگزيريم برويم ؛
اگر بار گران بوديم رفتيم * * * اگر نامهربان بوديم رفتيم
حركت به سوي مكه ( احرام و شگفتي هايش )
همان يكشنبه ، پس از وداع با مدينه ،
171 |
پيامبر ، ائمه و بزرگان بقيع الغرقد ، بر همان اتوبوسهاي مدرن سوار شديم و آمديم به طرف مسجد شجره ، مسجدي با فاصله اي اندك از مدينه و در حقيقت در حاشيه شهر كنوني . در اين مسجد ، احرام بستيم و آماده شديم براي ورود به مكه و انجام اعمال . اول غسل و وضو و بعد هم احرام . دو تكه پارچه سفيد ، يكي دور كمر ، يكي روي شانه ، همين و تمام . و همين ماند براي ما از دنيا ؛ دو تكه پارچه سفيد ، يادآور كفن ، بي هيچ لباس ديگر و زينت ديگر . ساعت و انگشتر را هم از دستم بازكردم و در آوردم و كفشها را هم .
بعد از نماز تحيّت مسجد ، نيّت حج كرديم : « براي انجام فرمان خداي تعالي ، عمره مفرده بجا مي آورم به احرامش ، قربة الي الله » و سپس : « لبّيك اللّهمّ لبّيك ، لبّيك لا شريك لك لبّيك ، إنّ الحمدَ والنّعمة لك والملك لا شريكَ لكَ لبّيك » و از داخل مسجد راه افتاديم به طرف بيرون لبّيك گويان ، حال عجيبي داشت اين « لبّيك » . تا كنون هيچ وقت اينگونه با خدا صحبت نكرده بودمواحساس مي كردم تاكنون هيچوقت خداوند اينگونه به سخنم عنايت نداشته است . « لبّيك » راگفتيم و24 چيز برما حرام شد و در حقيقت همه چيز را از ما گرفتند ؛ يعني كه دنيا را كاملا وداع كرديم درست مثل مرگ و در اين حال اوّلين چيزي كه به ياد من آمد ، مرگ بود . پس ما اينگونه مي ميريم ودنيا را وداع مي كنيم ؟ !
بعد از اين لبيك بايد مراقب تمام اعمال و رفتار خود باشي ، حق نداري به كسي دستور دهي ، همه كارها را بايد خود انجام دهي . عادات يك عمر زندگي را بايد كنار بگذاري و اگر خطا كني جريمه مي شوي و يا حَجّت باطل مي شود و بايد بار ديگر انجام دهي ، چند سال ديگر ؟ معلوم نيست . خودت يا كسي ديگر به نيابت از تو ؟ معلوم نيست . آنچه پيداست اينكه تا دوباره حج نكني همه چيز بر تو حرام مي شود و اينجاست كه بايد مراقب اعمال و رفتار و گفتار خود باشي مبادا كه خطا كني ، سرت را پايين بگير ، پلكهايت را خاضعانه فروانداز ، مبادا چشمت به نامحرم افتد . مراقب باش به آينه ننگري ، خودت را در آينه نبيني ، خودبيني حرام است ! از اين لحظه تا پايان اعمال حج ، تو محدوديتهاي بسياري داري ، حتي بدن تو در اختيار تو نيست ، حق نداري خراشي بر تن خود وارد آوري كه خوني تراوش كند . جسم تو ديگر امانتي است در نزد تو . آيا تا كنون ، اينگونه متوجه خود شده بودي يا در برخورد با خود و اجتماع ، تا اين
172 |
حد وسواس به خرج داده بودي ؟ مسلماً خير . پس اكنون امتحان كن .
اين زمان چند ساعته يا چند روزه ، براي تو يك كلاس فشرده است تا بياموزي ، نه تنها بياموزي كه عمل كني و حداقل بخشي از آن را در زندگي خود به كارگيري .
در اينجا تشخصي در كار نيست تو هر كه مي خواهي باش ، فعلا در دو پارچه سفيد ، بي هيچ علامت و مشخصه اي فرورفته اي ، هم تو ، هم ديگران . اينجا همه عناوين تو را از تو گرفته اند همه لباسهايي كه به آنها فخر مي كردي و همه زينتها .
پس از احرام ، دوباره بر همان اتوبوسها سوار شديم امّا نه آن بوديم كه پيش از احرام خود را مي شناختيم ، مايي ديگر ، هويتي ديگر ، فردي ديگر ، با شناسنامه اي جديد ، شناسنامه اي كه از او غبار برگرفته بودند و اي كاش خلسه حيات ، ما را دوباره منگ نمي كرد !
راه مدينه تا مكه به مراقبه گذشت ، مراقبه اي سخت امّا باشكوه و شيرين با سرهايي فروافتاده و تواضعي بي نظير و اطاعتي مطلق و جسمي يك پارچه روح و چشماني آب گرفته و دلي شكسته . در ميان بوي خوش صلوات ، به اقامتگاه خود رسيديم ، با فاصله اي كمتر از ده دقيقه راه تا كعبه . فقط لوازم و اثاثيه را در اتاق مورد نظر خويش گذاشتيم و هراسان برگشتيم . شب از نيمه گذشته بود و ما انبوه سفيد پوشان در خيابان منتهي به مسجدالحرام منتظر ، تا كي روانه كعبه شويم .
لبّيك گويان راه افتاديم ، لحظات اشتياق افزايي بود . از پس چند دقيقه به مسجدالحرام رسيديم . هدهد كاروان از ما خواست چشمها را به زمين بدوزيم و ما چنين كرديم . از چند پله پايين آمديم و . . . سپس ، به ناگهان روحاني كاروان گفت : اين شما و اين كعبه ! هر چه مي خواهيد بنگريد و هر چه مي خواهيد طلب كنيد . سر را بلند كردم . كعبه در برابرم بود ، ساده و باعظمت . استواري ، شكوه و روحانيتِ خيره كننده اي داشت ، بزرگ تر و مرتفع تر از آنچه فكر مي كردم . بي اختيار به زانو در آمدم و پيشاني را به زمين گذاشتم و سجده شكر بجا آوردم . حاجيان پروانهوار به گرد كعبه در طواف بودند . هر كسي به حال خود بود ، در ميان جمع ، امّا تنها با خود و خدا ، ما نيز به اين رودخانه جاري پيوستيم .
وصف كعبه و حجر الأسود
كعبه ، يك خانه سنگي مكعب است به
173 |
ارتفاع تقريبي 15 ، طول 12 و عرض 10 متر ، در وسط يك محوطه وسيع كه گرداگرد آن را مسجدالحرام احاطه كرده ، واقع است .
با يك پارچه سياه بسيار ضخيم كه هنر بافندگانش به روشني پيدا است ، آن را پوشش داده اند .
كعبه به صورتي واقع شده است كه چهار زاويه آن تقريباً به چهار سمت اصلي ( شمال ، جنوب ، مشرق و مغرب ) است و در نتيجه اضلاع آن به جانب شمال شرقي ، شمال غربي ، جنوب شرقي و جنوب غربي است .
حجرالاسود درست در زاويه شرقي خانه واقع شده است با فاصله اي بيش از يك متر از زمين به گونه اي كه اگر كمي خم شوي مي تواني سر را به گودال آن فرو بري و ببوسي . اين سنگ سياهِ تو خالي كه رگه هاي قهوه اي نيز در داخل آن ديده مي شود ، خود در يك قاب نقره اي جاسازي شده است و هيچوقت نيست كه از استلام و بوسه زائران فراغت حاصل كند ، مگر در وقت نماز كه همه بايد به اين فريضه مشغول شوند .
مردان از همه نژادها و رنگها با جدّيت و پشتكار وصف ناپذيري عاشقانه قصد دارند خود را به حَجَر نزديك كنند و آن را ببوسند و تو نيز چنيني و در ميان هجوم و فشار جمع ـ كه تشنگان معرفت حَجَر هستند ـ جسم خود را از ياد مي بري ، تني كه در آن تنگنا تا حدّ ممكن مچاله شده است . در آن حال عشق به بوسيدن و استلام اين سنگ آسماني و بهشتي و اين سمبل عالم ملكوت همه چيز را از ياد تو مي برد ، حتي خودت را .
وقتي سرت را داخل آن گودال مي كني تا ببوسي ، به يكباره خودت را با همان حجر ، تنها احساس مي كني ، تو مي ماني و حجر ، و سكوت و عشق ، و تنت ، و جسمت ، و جسمانيّتت را بيرون مي نهي ، و سرت را كه پرشور است و عاشق ، و هم دلت را ، با حجر تنها مي گذاري و اين لحظات سكوت و شكوهمند ، اگر چه بسيار كوتاه است ، امّا براي فرونشاندن عطش تو كافي است و تو سيراب مي شوي ، سيراب چيزي مبهم ، امّا پر رمز و راز چيزي كه خود نمي داني چيست امّا مي داني كه از عالم ديگر است ؛ و وقتي سر از حجر برمي گيري ، لبخند خشنودي و صفا بر چهره تو ، و صورت دلت مي نشيند . انگار سبك شده اي و آزاد . كمي اين سوي تر مي آيي و هنوز سرمست حجري و نمي داني به كدام سو بايد بروي امّا كمي كه مي گذرد عطش ديدار
174 |
تو زيادتر مي شود ، عطشي كه با تشنگي پيش از ديدار حجر تفاوت دارد ، عطشي لذّت بخش ، فراقي نه آزار دهنده بلكه لطيف و انتظار برانگيز . باز هم دوست داري به ديدار حجر بروي .
در كنار حجرالاسود ، در ضلع شمال شرقي كعبه ، درِ خانه واقع است ، با فاصله اي قريب دو متر از سطح زمين كه وقتي دستها را بلند مي كني ، مي تواني طاقي را كه در برروي آن قرار داده شده ، استلام كني و همين ضلع كعبه و حول و حوش در ، توقفگاه اصلي نيايشگران حاجتخواه است و هر گاه به اين قسمت بنگري ، جمعي را مي بيني كه سر بر ديوار كعبه نهاده اند و گرم رازگويي اند و من به چهره هر يك نگاه كردم خشوعي وصف ناپذير را ديدم و چه بسيار چشمان اشكبار ، و دستاني كه به حاجت بلند شده و به ديوار كعبه چسبيده است و مردماني از سراسر جهان ، سياه و سفيد ، و اروپايي و آفريقايي و آسيايي و . . . از همه دست انسانهايي كه حاجت از يك خداي مي طلبند امّا با لهجه ها و زبانهاي گوناگون . و در مقابل همين ضلع كعبه ، پنج شش متر آن سوي تر ، « مقام ابراهيم » قرار دارد ؛ دو رد پا بر سنگي ، سنگي كه ابراهيم بر آن ايستاد تا كعبه را بنا كند و اين سنگ اكنون واقع در يك حباب شيشه اي است و اين مجموعه ، خود ، در حصاري برنجي محفوظ است .
در سمت چپ همين مقام ابراهيم با فاصله اي اندك ، چاه زمزم است كه اكنون با سيستمهاي جديد ، آب آن استخراج مي شود و آن سوي تر دو رديف پلكان تو را به زيرزمين مي رساند ، به كنار چاه كه موتورهاي مكش آب بر سر آن است و چند رديف شير آب ، كه مي توان وضو گرفت و آب نوشيد و اين آب زمزم در تمام مسجدالحرام و نيز مسجدالنبي در مدينه حضور دارد در كلمنهاي بسيار .
و تو اكنون احساس مي كني كه اسماعيل همچنان بر زمين چنگ مي زند امّا ديگر نه بر عطش خود كه بر تشنگي حج كنندگان دل مي سوزد و مي گريد و احساس مي كني كه خداي اسماعيل زمزم را همچنان به جوشش مي آورد . . . اصلا اين سرزمين ، زمين ديگري است . سنگ سياه آن از آسمان راز است و آب بلورينش از زمين اعجاز . اينجا تو بايد عينكي از اعتقاد و ايمان به ديدگان خود داشته باشي تا چشمانت از خيرگي و بهت آزار نبيند . اينجا بايد دلي به وسعت آسمانش بيابي تا به سرشاري زمزمش بجوشي . در همه جاي
175 |
اين زمين و همه اعمالي كه بر تو واجب است رازهايي است شگفت و از پسِ هر كدامش صدها خورشيد حقيقت خودنمايي مي كند . و تو تنها بايد ابرهاي ترديد را به كناري بزني تا تلألؤ اين خورشيدها را دريابي .
در ضلع شمال غربي كعبه به فاصله اندك ، حجر اسماعيل واقع است ، ديواري كم ارتفاع ـ كمتر از يك متر ـ و به صورت نيم دايره و طواف تو نبايد از بين خانه و حجر انجام شود و اگر در همين جا نظر به بالا افكني ناودان كعبه را مي بيني كه طلايي است .
ضلع جنوب غربي خانه ، همان است كه بر روي مادر علي ( عليه السلام ) شكافته شده است و اين مادر ـ فاطمه بنت اسد ـ پاي به كعبه نهاد تا مولودي چون علي را بر زمين خدا و در خانه خدا بگذارد و اين خود از تأمّل برانگيزترين حوادث تاريخي كعبه است .
مناسك حج
پس از هفت بار طواف به دور كعبه ، مي ايستي براي دو ركعت نماز طواف ، و تو كم كم داري سبك مي شوي . هر چه از اعمالت بيشتر مي گذرد احساس اطمينان و سبكي بيشتري مي كني . نماز را كه تمام مي كني مي روي به سمت صفا و مروه ، و اين صفا و موره ، دو كوه است با فاصله 420 متر كه بايد اين فاصله را هفت بار طي كني . طي نه ، « سعي » كني . . . و نقطه آغاز ، صفا است تقريباً در برابر زاويه شرقي كعبه ؛ يعني حجر الاسود ، با فاصله اي نه چندان زياد و در حقيقت متّصل به گوشه اي از مسجدالحرام .
در اينجا نشاني از دو كوه نمي بيني و فقط ـ شايد به جهت سمبل ـ چند تكّه از سنگهاي كوه صفا نمايان است و بقيه در لايه هايي از آهن و سنگ محو شده است . تو بايد از صفا شروع كني و در سعي هفتم به مروه ختم نمايي .
تركيب جديد صفا و مروه اگر چه از جهت رفاهي كامل است امّا تصنّعي است وتو را قانع نمي كند گويا مي خواهد تو را در حد اداي يك تكليف شرعي محصور كند امّا تو از اين صفا و مروه توقّع بيشتري داري و آرزو مي كني كه اي كاش اين سالن دو طبقه از بيخ و بن بركنده مي شد تا آفتاب حجاز بر سر و صورتت بتابد و تو همان كوه و خاك و سنگ و زمين را بر اين سنگهاي مرمر ترجيح مي دهي . تو آرزو داري كه در اين تشنگي ، تنهايي و بي تابي هاجر را درك كني .
176 |
حج و اعمالش همه رمز است . سعي يعني چه ؟ يعني دويدن ، در كجا ؟ در بين دو كوه ، در چه فضايي ؟ در زير آفتاب ، به دنبال چه ؟ به دنبال آب . تو بايد در سعي چون هاجر تشنه و هراسان باشي و اگر اين را از تو بگيرند سعي را از تو گرفته اند و تو تنها به رفع يك تكليف خواهي پرداخت . تو اكنون بايد مروه را در پيش نظر داشته باشي و آسمان مروه را ببيني . بايد از زميني عبور كني كه هاجر به آن پاگذاشته است ، و تو مي خواهي دويدنهاي خستگي ناشناس و پيامدار هاجر را ببيني امّا . . .
در اين سعي صفا و مروه فقط يك بار حال تو تغيير مي كند ، در هر دور يك بار . چرا ؟ چون در آن لحظه درست مثل هاجر مي شوي كدام لحظه ؟ لحظه اي كه بايد فاصله اي را با حالت هروله و خيز و دو انجام دهي . در اين حالت ، اضطراب ونگراني يك مادر در وجود تو زنده مي شود . يك مادر كه دنبال آب است ، يك هاجر .
آري بايد سعي كني ، نه يك بار ، هفت بار آنچنان كه خدايت تو را به مقصود رساند اين هروله ، روح تو را يكسر به روح هاجر پيوند مي دهد و چه سماع سكرآوري است اين هروله !
از پسِ اين هفت سعي ، به « تقصير » مي پردازي ، كوتاه كردن موي يا ناخن ، بريدن از آنچه زينت است . دور كردن آخرين علامت تشخص براي طوافي ديگر و نمازي ديگر .
اكنون مي روي براي طوافي ديگر ، كدام طواف ؟ طواف « نساء » چرا طواف رجال نه ؟ در اين خود نيز ، رمزي است . تو با طواف و نماز نساء ، از احرام در مي آيي . يعني كه دوباره همه چيز را به تو برمي گردانند امّا نه اينكه در جهل به سر ببري . اعمال تو با طواف و نماز نساء پايان مي گيرد تا آنگاه كه براي حجّي ديگر ازمكّه بيرون روي . داير مدار تمام اعمال حج تو « هاجر » است يك مادر ، يك زن . و اين از براي آن است كه كرامت زن به تو يادآوري شود . در تمام اعمال تو رد پاي هاجر پيداست ، در « سعي » هست ، در طواف هم و در نماز طواف و بعد ، در رمي جمرات و حتي قرباني . هاجر كيست ؟ زن ابراهيم ، نه ، بهتر است گفته شود كنيز سارا ، كنيز زن ابراهيم و هم زن ابراهيم . زني كنيز ، شايد از چشم كوچك تو كم ارزش ترين آدميان ، امّا در نظر خدا محترم ترين . اين نهايت احترام به زن است .
و تو اكنون بار ديگر به طواف مي پردازي ، به طواف نساء و سپس نماز مي گزاري ، نماز نساء و اعمال تو مقدّمتاً
177 |
پايان پذيرفته است و سبكبال و سرشار به خانه خود برمي گردي امّا همچنان در انديشه اي و رمزها تازه دارد در وجود تو جان مي گيرد و روح تو را شكلي تازه مي بخشد .
دوشنبه 27/6/1374 طواف آخر
از پس يك هفته انس با كعبه و مسجدالحرام و لحن دلپذير « شيخ محمّد السُبيّل » امام جماعت مسجدالحرام و نيز اُنسي يك هفته اي با پيامبر و خانه اش در گرگ و ميش صبح و پس از آخرين نماز جماعت ، طواف آخر را بر گرد كعبه انجام داديم . طوافي رقّت انگيزِ دل و اشك آورِ چشم . هفت دور ديگر بر روي طوافهاي روزان پيشين . امّا اين يكي ، طواف وداع بود . طواف خدا حافظي ، با كه ؟ با خانه يا خدا ؟ وداع با خانه ، نه با خدا ، كه تو هنوز تازه با خدا پيمان بسته اي و چشم و دلت گريسته است تا آنكه خدا با تو بماند ، در همه جا ، در خواب و بيداري ، در اينجا و آنجا ، تا فردا ، تا پايان عمر ، تا هميشه . پس اين يك وداع نيست ، يك سلام است ، يك شكر است ، شكري از آن سبب كه تو را به خانه خود پذيرفته است و تو بار ديگر به چشم كعبه ، به حجرالأسود مي نگري ، اي چشم كعبه ، نگاه خود را از ما دريغ مدار . آمين .
178 |
صفحه سفيد