بخش 7

2 ـ راه غدیر


72


ميقات حج - سال هفتم - شماره بيست و هفتم - بهار 1378

راه غدير

* كمال السيّد

* ترجمه : جواد محدّثي

نوشته حاضر ، ترجمه اثري ادبي و تاريخي از نويسنده معاصر ، آقاي « كمال السيّد » است ، كه با نام « الطريق الي غدير خم » منتشر شده است .

هم ترسيمي است از موقعيت جغرافيايي منطقه غدير خم ، هم ترسيم صحنه هايي از تاريخ اسلام كه حضرت محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) چه در هنگام هجرت به مدينه و چه در سال حجّة الوداع ، از اين منطقه گذشته و آن جا درنگ كرده و سخن گفته است ، بويژه تعيين جانشين خودكه در غدير خم انجام گرفته است .

در ميانه راه بين مكّه و مدينه ، نزديكي هاي « جحفه » منطقه « غدير خم » قرار دارد . غدير خم سر راه كاروان ها بود . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نيز هنگام هجرت تاريخي خود به مدينه در ماه ربيع الاوّل از آن گذر كرد . در بازگشت از حجّة الوداع در روز هيجدهم ذي حجّه سال دهم هجري نيز در آن جا توقّف كرد و از همان جا ، اين سرزمين جغرافيايي ، وارد تاريخ شكوهمند اسلام شد .

پس از آن كه شنهاي روان ، راه قديمي كاروانها را پوشاند ، منطقه غدير خم در دوران حاضر از راه اصلي و عمومي دور ماند . نام آن منطقه نيز به « غُرُبه » تغيير يافت . ولي چشمه اي كه از دل صخره هاي آن دشت گسترده مي جوشد ، همچنان باقي است . به خاطر بودن همين چشمه ، درختهاي خرما و نيزار و در گذشته درختهاي « اراك » در آن روييده است .


73


كسي كه شهر « جدّه » را از كناره درياي سرخ پشت سر مي گذارد ، نزديكيهاي شهر « رابغ » به دوراهي جحفه مي رسد . جايي كه يك فرودگاه محلّي سمت راست جاده وجود دارد . مسافت ميان دوراهي يادشده تا مسجد ميقات ، كه كنار آثار مسجد قديم و ويرانه هاي آن ساخته شده ، تا 10 كيلومتر امتداد مي يابد . از مسجد ميقات مي توان به طرف « قصر عليا » روي نمود ، با گذر از جاده اي پر از توده هاي شن كه نشانه هاي « راه هجرت » در آن باقي است . آن قصر نيز نزديكيهاي روستاي جحفه ، در سمتي است كه به مدينه منوره و شهر رابغ منتهي مي شود ، در حالي كه مسجد ميقات در سمت منتهي به مكّه مكرّمه است . مسافت ميان مسجد ميقات و قصر عليا به حدود 5 كيلومتر مي رسد ، در حالي كه سيلها و بادها ، توده هايي از شن را با خود آورده است ، تا ميان اين دو منطقه ، موانع شني پديد آورد .

در آن منطقه ، ارتفاعات كوهستاني وجود دارد كه راهي را كه به يك دشت گسترده منتهي مي شود ، مشخص ساخته است ، جايي كه راهها از آن جا جدا مي شود . از آن جا مي توان به سمت « غُربه » روي آورد ، كه البته به سبب پخش شدن توده هاي شن ، راه يافتن به آن منطقه دشوار است .

ولي منطقه غدير ، نزديكيهاي « حُرّه » است ، سرزميني پر از سنگهاي سياه و غير قابل كشت . در انتهاي حرّه ، دشت گسترده اي باز مي شود كه چشمه هاي غدير در آن جاست . در همين سرزمين بود كه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) توقّف كرد ، تا آخرين پيامهاي آسماني را به كاروانهاي حجّاج و امّت اسلامي برساند .

دو رشته كوه از شمال جنوب ، اين دشت گسترده را دربر گرفته است . آبهاي غدير ، از نزديكي دامنه هاي جنوبي كه خيلي بلندتر از كوههاي شمالي است مي جوشد . در مسيل آن دشت ، درختهاي خرما روييده است و به احتمال زياد ، نخلها در پي آن روييده اند كه مسافران هسته هاي خرما را در مسير خود در آن دشت مي افكندند . دشت باز و چشمه غدير ، مسافران را به استراحت و خوردن خرما و قهوه فرامي خواند . نزديكي خَمِ آن دشت و سمت مغرب ، آن جا كه آبها مي جوشد و آبراهي را پديد مي آورد ، بيشه اي وجود دارد .

نشانه هاي جاده ، به خاطر سيلابهاي شديد در مواقع باران ، پيوسته تغيير مي كند . كسي كه بخواهد به اين سرزمين مبارك ، جايي كه آخرين پيامبر در تاريخ بشريت در


74


آن توقف كرده است تبرّك جويد ، مي تواند با عبور از دو مسير ـ راه جحفه و راه رابغ ـ به سوي آن برود .

راه اوّل از دوراهي جحفه نزديك فرودگاه رابغ آغاز مي شود ، آن جا كه جادّه اي هموار به طول 9 كيلومتر تا روستاي جحفه است و آن جا مسجد بزرگي است و راه از آن جا به طول 2 كيلومتر به سمت راست كج مي شود و در خلال آن توده هاي شن و منطقه سنگلاخي وجود دارد و در آخر آن وادي غدير شروع مي شود .

راه دوّم از دوراهي مكه ـ مدينه و روبه روي رابغ آغاز مي شود و پس از 10 كيلومتر راهي كه به غدير منتهي مي شود از آن جدا مي گردد . مسافت ميان رابغ تا غدير به 26 كيلومتر مي رسد . وادي غدير به صورت كلي در شرق مسجد ميقات در جحفه و در 8 كيلومتري آن قرار دارد . فاصله آن تا جنوب شهر رابغ نيز 26 كيلومتر است . در آن مكان مقدس مسجدي ساخته شده بود كه در اثر سيلها و بادها و عوامل فرساينده ديگر خراب شده و آثار آن نيز از بين رفته است . شايد آن مسجد تا دوره هاي اخير ، و چه بسا تا اوايل قرن هشتم باقي بوده كه فرو ريخته و جز ديوارهايش باقي نمانده بوده است . گواه اين سخن ، كتابهاي فقهي و تاريخي و اعمال مستحبّي همچون دعا و نماز در آن مكان است . اشاراتي به جايگاهي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در آن جا ايستاد و ولايت امام علي ( عليه السلام ) را به انبوه مسلمانان اعلام كرد ، وارد شده است .

« بكري » گويد : ( آن جايگاه ) بين غدير و چشمه است ، ( 1 ) آن گونه كه حموي در معجم البلدان ياد كرده و جايگاه مسجد را مشخّص ساخته است . ( 2 ) در كتاب « الجواهر » نيز آن را ياد كرده و به بقاياي ديوارهاي خراب شده آن اشاره كرده است ، ( 3 ) به استناد آنچه در كتابِ « دروس » شهيد اول آمده است . ولي ابن بطوطه فقط اشاره كرده كه در سفرش به حج خانه خدا ، از منطقه اي كه در آن جا بركه هايي نزديك جحفه بوده ، گذر كرده است . ( 4 )

آيين مقدس اسلام ، تشويق كرده كه در غدير خم توقّف شود و در مسجد آن نماز و دعا خوانده شود . يكي از اصحاب امام صادق ( عليه السلام ) روايت كرده كه از مدينه تا مكّه همسفر امام بود . چون به مسجد غدير رسيدند ، امام به سمت چپ مسجد نگريست و فرمود : اين جا قدمگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است . آن جا كه ايستاد و فرمود : « مَنْ كنتُ مَولاهُ فعليٌّ مَولاهُ اَللّهمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداه » . ( 5 ) در بسياري از كتب

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ معجم البكري ، ج2 ، ص368

2 ـ معجم البلدان ، ج2 ، ص389

3 ـ جواهر ، ج20 ، ص75

4 ـ رحله ابن بطوطه .

5 ـ مجله تراثنا ، شماره 25 ، سال 11 ، ص26


75


فقهي نيز استحباب نماز خواندن در مسجد غدير آمده است . ( 1 ) پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) پس از نزول آيه : {  يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ . . . } در منطقه غدير خم توقّف كرد . به نقل منابع تاريخي ، فرمان داد تا كاروانها بايستند تا در آن روز بسيار گرم و سوزان ، سخنراني مهمّي ايراد كند . مسلمانان از يكديگر مي پرسيدند : علّت توقّف در اين سرزمين گدازان چيست ؟

پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) چنين خطبه خواند :

سپاس از آن خداست ، از او مدد مي جوييم ، به او ايمان داريم ، بر او تكيه مي كنيم و از شر خويشتن و زشتي كارهايمان به او پناه مي بريم ، او كه هركه را گمراه كند ، هدايتگري ندارد و هركه را هدايت كند ، گمراه كننده اي برايش نيست . و گواهي مي دهم كه جز خداوند ، معبودي نيست ، محمّد بنده و فرستاده اوست .

امّا بعد : اي مردم ! خداي لطيف خبير مرا چنين آگاهانيده است كه هيچ پيامبري عُمر نيافته مگر به اندازه نصف عمر پيامبر پيشين ، و اين كه نزديك است فراخوانده شوم و اجابت كنم . از من سؤال خواهد شد ، از شما نيز . پس شما چه خواهيد گفت ؟

گفتند : گواهي مي دهيم كه تو رساندي ، نصيحت كردي و تلاش نمودي . خدا جزاي نيكت دهد .

فرمود : مگر نه اين كه شهادت مي دهيد كه جز خدا معبودي نيست و محمّد ، بنده و فرستاده اوست و بهشت و دوزخ الهي و مرگ ، حق است و قيامت بي شك خواهد آمد و خداوند ، خفتگان در گورها را برمي انگيزد ؟

گفتند : چرا ، بر اين گواهي مي دهيم .

فرمود : خدايا شاهد باش .

سپس فرمود : اي مردم ! آيا مي شنويد ؟

گفتند : آري .

فرمود : من پيش از شما بر حوض ( كوثر ) وارد مي شوم و شما كنار حوض بر من وارد مي شويد ، پهناي آن به اندازه ميان صنعا و بُصري است ، به شمار ستارگان ، در آن جامهاي سيمگون است . پس بنگريد كه پس از من با دو امانت سنگين چگونه رفتار مي كنيد ؟ !

كسي ندا داد : اي رسول خدا « ثقلين » چيست ؟

فرمود : « ثقل اكبر » كتاب خداست ، يك طرف آن در دست خداي متعال است . طرف ديگر در دست شماست ، به آن تمسّك كنيد تا گمراه نشويد . « ثقل اصغر » دودمان من است . خداي لطيف و آگاه ، مرا آگاهانيده كه اين دو ، جدايي ناپذيرند ، تا در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الينابيع الفقهيّه ، الحج ، 220 ، 353 ، 558 و 610


76


كنار حوض بر من وارد شوند . از پروردگارم براي آن دو همين را درخواست نمودم . پس از آن دو جلوتر نيفتيد كه هلاك مي شويد ، عقب نيز نمانيد كه هلاك مي شويد .

سپس دست علي ( عليه السلام ) را گرفت و بالا برد ، تا آن جا كه سفيدي زير بغل آن دو ديده شد و همه مردم او را شناختند . سپس فرمود :

اي مردم ! چه كسي از خود مؤمنان بر آنان شايسته تر است ؟

گفتند : خدا و پيامبرانش داناترند .

فرمود : خدا ، مولاي من است ، من نيز مولاي مؤمنانم و بر آنان از خودشان شايسته ترم . پس هركه را مولاي او بودم ، علي مولاي اوست .

اين را سه بار ( و به روايت امام احمد : چهاربار ) فرمود . آنگاه فرمود :

ـ خدايا ! دوست باش با كسي كه با او دوستي كند ، دشمني كن با آن كه او را دشمن بدارد ، دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن . ياورش را ياري كن و خواركننده اش را خوار ساز ، و هرجا كه گشت ، حق را همراه او بگردان . الا . . . حاضر ، به غايب برساند . ( 1 )

در همان لحظات ، شاعر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، حسّان بن ثابت برخاست تا اين مناسبت را كه براي مسلمانان عيد شده است ، با شعر چنين تهنيت گفت :

ـ روز غدير ، پيامبرشان در غدير خم آنان را ندا درداد .

ـ مي گفت : مولا و وليّ شما كيست ؟ بي پرده و ابهام گفتند : مولاي ما خداست و تويي و در ولايت ، هرگز از ما نافرماني نخواهي ديد .

ـ فرمود : اي علي بايست ، كه من پس از خويش تو را به عنوان امام و هادي پسنديدم .

ـ آن جا بود كه دعا كرد : خدايا دوستش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش .

صحنه هايي در مسير هجرت تاريخي

صحنه اوّل

هجرت ، از سپيده دم تاريخ تا امروز ، پيوسته همراه حيات بشري بوده و تا ابد به عنوان پديده اي اجتماعي و زمينه دار ، خواهد ماند . هجرت ، هرگاه به صورت يك معارضه آرام بر ضدّ ستم و قهر پديد آيد ، حادثه اي بزرگ به شمار مي آيد و در زندگي يك انسان يا ملّت مهاجر ، سرفصل جديدي محسوب مي شود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الغدير ، ج1 ، ص10 و 11


77


در مكّه ، ستم به حدّ غير قابل تحمّلي افزايش يافته بود و زندگي آن گروه مؤمن به رسالتِ آسمان را طاقت فرسا ساخته بود . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي كوشيد براي پيروانش آينده اي برتر بسازد . هجرت به حبشه ، يك راه حلّ موقّت بود ، تا آن كه ديدار ( با اهل يثرب ) در عقبه پديد آمد .

در دل تاريكي ، در حالي كه از وادي عقبه در نزديكي مكّه روزنه اميد و نجاتي گشوده شده بود ، پيامبر به آبادي خويش بازگشت تا به پيروان رنجديده خويش چنين مژده دهد :

ـ خداوند براي شما برادران و خانه اي قرار داده كه با آنها انس خواهيد گرفت .

و اين گونه فصل تازه اي در حيات اسلام آغاز شد . آن شبهاي تلخ و هراس آميز و دشوار و آميخته به اميد ، شاهد مرداني بود كه از وطن و زادگاه خود كه از كودكي در آن به سر برده بودند ، كوچ كنند . قريش ، با همه قدرتي كه داشت ، در برابر اين پديده مهم ناتوان ماند و جامعه مكّي به شدّت لرزيد و خدايان و معادلات و مصالح ، همه به تزلزل افتاد .

توطئه

ابوجهل ، ابوسفيان ، اميّه و سران قريش كه از پيدايش اسلام ناراحت بودند ، بهترين راه حل را در آن شرايط ، از بين بردن محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و آسوده شدن از او ديدند . اگر به خاطر پيوندهاي قبايلي ، بني هاشم وزنه سنگيني در حمايت از پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از كشته شدن محسوب مي شدند ، اگر همه قبايل در كشتن او همدست شوند ، بني هاشم از رويارويي با همه ناتوان خواهند بود و فكر انتقام را از سر بيرون خواهند كرد . اين گونه توطئه اي كه از فكر ابوسفيان جوشيده بود ، شكل گرفت . توطئه در حدّي خطرناك بود كه جبرئيل از آسمان نازل شد و با آوردن آيه {  وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا . . . } خبر از توطئه قتل يا اخراج پيامبر داد .

شب ، مكه را فراگرفت . كوچه هاي مكه پر از ظلمت سنگيني شد و ستاره ها آشكار شدند ، در حالي كه از دور به دلهاي هراسان چشمك مي زد .

ابوجهل ، مست شراب بود و غرق در انديشه هايش . مكّه خواهد ماند و داستانهايي از هوش ابوجهل در انجمنهاي اين شهر .

فداكاري

در آن لحظات هيجاني كه توطئه در


78


آستانه اجرا بود ، « علي » ، اين جوانمرد اسلام ، وارد درهاي تاريخ شد ، در يكي از فداكارانه ترين و دراماتيك ترين داستانها !

اين كه كسي در ميدانهاي نبرد ، تا آخرين نفس بجنگد ، شجاعتي اعجاب انگيز است ، ولي اين كه كسي جان خود را در معرض مرگ قرار دهد و به استقبال شمشيرها و خنجرها برود ، در هيچ قاموسي هرچند رسايي تعبير و دقت در بيان داشته باشد ، نمي گنجد .

علي ( عليه السلام ) آهسته به آن بزرگ مردي كه بيش از بيست سال با او زيسته است ، گفت :

ـ اي رسول خدا ! اگر خود را فدايت كنم ، تو سالم مي ماني ؟

ـ آري ، پروردگارم چنين وعده داده است .

علي ( عليه السلام ) اندوهگين بود . مكّه ، اين شهر ستمكاران ، بر كشتن يك انسانِ آسماني كه براي نجات زمين آمده است ، توطئه مي كند . امّا اندوه علي ( عليه السلام ) بسرعت به يك شادي بزرگ تبديل شد . جوان ، با گامهايي آرام به سوي بستر پيامبر رفت ، روانداز او را بر خود كشيد و منتظر شمشيرها ماند . . . بزودي خون پاك او داستان زيبايي از فداكاري را بر روي خاك ترسيم خواهد كرد . بر رختخواب پيامبر آرميد ، در حالي كه آن مهاجر به سمت جنوب رفت ، بي آنكه به چيزي بنگرد و توجه كند .

راه به سوي يثرب

نقشه پيامبر آن بود كه به سمت جنوب ، به طرف كوه ثور روي آورد ، تا چند روز پنهان بماند . وسايل كوچ فراهم شود و قريش از دست يافتن به او نااميد گردد . خوابيدن علي ( عليه السلام ) در بستر آن حضرت نيز در تأخير در كشف خبر هجرت پيامبر نقش بسياري داشت . در شرايط كاملا سرّي ، علي ( عليه السلام ) دو شتر براي پيامبر و همراهش ابوبكر خريد ، با كسي به نام « عبدالله بن اريقط » به عنوان راهنما همراه شدند . راهنما هرچند بت پرست ، ليكن امين و درستكار بود . قريش ناگهان از خواب بيدار شدند و سران قريش شوك زده ، گشتي ها را در دشت و هامون در پي آنان گسيل داشتند و براي كسي كه نشاني يا اطلاعاتي بدهد كه به دستگيري آنان كمك كند ، جايزه تعيين كردند . با آنكه مي دانستند بعضيها خبرهاي مهمّي دارند ولي در خبرگيري ناكام ماندند .

قريش ، اطمينان داشت كه آن حضرت را خواهد يافت . « ردشناسان » به منطقه اي ترديدآميز راه يافتند ، كوه ثور ، آنجا كه


79


محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) و همراهش در يكي از غارهاي آن پنهان بودند . اينجا بود كه قدرت آسماني براي حمايت واپسين رسالت در تاريخ ، دست به كار شد . يكي به سوي غار رفت تا از درون آن خبري آورد ، امّا زود بازگشت .

ـ آنجا چيست ؟

ـ هيچ !

ـ پس غار چه ؟

ـ در دهانه غار ، تار عنكبوت ديدم كه مي پندارم پيش از تولّد محمّد ، تنيده شده است ، و آشيانه اي ديدم با دو كبوتر و مقداري شاخ و برگ درهم تنيده ، كه كسي توان ورود به غار را ندارد ، جز اين كه آنها را كنار بزند .

ـ پس كسي وارد آن نشده ؟

ـ آري ، انساني به آن نرسيده است .

و پيامبر ، به سخناني كه ميان آنها ردّ و بدل مي شد گوش مي داد . از عمق جان گفت : الحمدلله . و آرامش در دلش جاي گرفت .

كوچ

پس از سه روز كه پيامبر در غار بود ، در موعد مقرر ، راهنما آمد ، با دو شتري كه همراه داشت .

يثرب ، در شمال مكّه است . با اين حال ، پيامبر به سمت جنوب آمده بود تا كاملا حركت خويش را پنهان سازد . راهنما مي بايست از سمت ساحل درياي سرخ برود ، از راهي كه از مسير كاروانها دور بود . سفر دشواري بود . هفت روز مي گذشت و پيامبر ، صحراهاي حجاز را در آن هواي گرم و راهي دشوار مي پيمود ، تا آن كه سايه بانها و چادرهاي « بني سهم » آشكار شد . نفس عميقي كشيد . خطر گذشته بود و از قريش ، كاري ساخته نبود .

در 12 ربيع الاول ، به روستاي « قُبا » در اطراف يثرب رسيد . چهار روز در آنجا سپري كرد و به انتظار رسيدن پسرعمويش علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) ماند . چون جمعه رسيد ، پيامبر آهنگ يثرب كرد ، در حالي كه هزاران نفر از اهل يثرب ، چشم به راه طلعت او بودند . در آن لحظات حسّاس ، آنگاه كه شهرها نام خود را عوض مي كنند ، در 16 ربيع الاول ، در يك لحظه تاريخي و ماندگار به مدينه رسيد . مردم يثرب از بامدادان خود را براي استقبال از آخرين پيامبران در تاريخ آماده كرده بودند . دختركان مدينه ، سرودخوانان بيرون آمدند ، در حالي كه از دور به كاروان هجرت كه از « تپه هاي وداع » مي گذشت مي نگريستند .

تاريخ هجري در آن لحظات سرشار از


80


احساس اميد و آرزو و شادي و ديدار ، آغاز گشت و هسته اوليه « جامعه اسلامي » شكل گرفت .

صحنه دوّم

زندگي و مرگ ، بصورت يك معمّا در زندگي انسان باقي خواهد ماند . پرده اي كه بر چشمها افتاده ، براي كسي كه در پي جاودانگي است ، راه نگاه را بكلّي خواهد بست . كدام راه را بپيمايد ؟ راه مرگ يا راه زندگي را ؟ بگذار به جايگاه ارجمندي در مكّه بنگريم كه 13 سال از فرود آمدن جبرئيل در غار حرا گذشته است .

مشركان ، وقتي ديدند فرزندان مكّه ، همراه دينشان به سمت شمال ، به يثرب مي كوچند ، احساس خطر كردند . خداوند براي آنان قومي را فراهم ساخته بود تا رسالت آسمان را ياري كنند . هجرت مسلمانان پيوسته بود ، تا آنكه همه محلّه ها تهي شد . قريش دريافت كه اين گونه دست بسته بودن ، خطر را روز به روز بزرگتر مي كند . ابوجهل يك تصميم جهنمي گرفت تا براي هميشه از وجود پيامبر آسوده شود . جبرئيل نازل شد ، در حالي كه نقشه شيطان را براي خاموش ساختن فروغي كه كوه حرا را روشن ساخته بود و مي رفت تا عالمگير شود ، رسوا مي ساخت { وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ . . . }

در آن لحظات تاريخي ، يكي از بزرگترين داستانهاي فداكاري در تاريخ بشري آغاز شد . انسان هرچند هم تخيّل نيرومند داشته باشد ، نمي تواند احساس جوان 23 ساله اي را كه با مرگ هماغوش مي شود تصوّر كند . حوادث پياپي مي آمد و قريش در انديشه طرح خطرناكترين توطئه اش بود . پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پسرعموي محبوبش را طلبيد و او را در جريان بخشهاي توطئه گذاشت و از او مي خواست تا در بستر پيامبر بخوابد و همه فكر علي ( عليه السلام ) اين بود كه بپرسد : آيا اگر خودم را فدايت كنم ، تو سالم مي ماني ؟ ( 1 ) فرمود : « آري ، خدا چنين وعده داده است . » احساس خشنودي بر چهره علي نقش بست و به سوي بستر پيامبر قدم پيش نهاد تا با خاطري آسوده در آن بيارامد ، در حالي كه چشم چهل گرگ ، در تاريكي مي درخشيد !

لحظات مي گذشت ، پيامبر پنهاني از خانه بيرون آمد و به سمت جنوب ، به سوي غاري در كوه ثور رفت . توطئه گران با شمشيرهايي كه در هواي گرگ و ميش سپيده دم مي درخشيد به خانه رسول خدا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آيه { و منَ النّاسِ مَنْ يشري نفسه ابتغاءِ مرضاة الله } در اين مورد نازل شد .


81


حمله كردند كه ناگهان علي از بستر برخاست و به چنگشان افتاد . مكه در آن سحرگاه شاهد حركتي غيرعادي بود . انساني گريخته بود كه آسمان او را فرستاده بود تا زمين را از نور خدا روشن سازد . سواركاران همه جا را گشتند . قريش براي يابنده زنده يا مرده محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) يا كسي كه خبري بياورد كه به دستگيري او بيانجامد ، جايزه هاي بزرگ قرار داد .

علي ( عليه السلام ) چند روز در مكّه ماند ، در حالي كه هر صبح و شام در مكّه ندا مي داد : هركس نزد محمّد امانتي داشته ، بيايد تا امانتش را باز گيرد .

نامه اي از قُبا

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به « قبا » رسيد و در آن قطعه از سرزمين خدا بار افكند . نامه اي از قبا به پسرعمويش نوشت و او را به آمدن فرمان داد . رساننده اين نامه به مكّه ، و به دست علي ( عليه السلام ) ، ابوواقد ليثي بود .

راستي ! اين همه انتظار براي آمدن علي چرا ؟ چرا پيامبر ، بر آستانه مدينه درنگ كرد تا پسر عمو و برادرش بيايد ؟ تاريخ هجرت به نظاره ايستاده است تا لحظات گرم ديدار محمد و علي ( عليهما السلام ) را تماشا كند . در ژرفاي وجود علي رازي شگفت است . آنگاه كه در حقيقت انساني ، شعله بزرگتري برافروخته مي شود ، همه چيز را در اطراف ، نوراني مي سازد . آن هم نه از نور خورشيد و ماه ، بلكه فروغي برخاسته از دل آسمانها . ايمان آن جوان نيز اين گونه بود . در پهنه هستي سروري جز « محمد » نمي شناخت . محمّدي كه چشمان او را بر سرچشمه هاي نور در بلنداي حرا گشوده بود .

در افق ، جز ريگزارها و آن خطّ كبودي كه با تيرگي صحرا هماغوش است ديده نمي شود . كارواني پديدار شد كه آرام مي آمد و چهار « فاطمه » داشت : فاطمه بنت اسد ، فاطمه دختر پيامبر ، فاطمه دختر حمزه و فاطمه دختر زبير . در « ذي طوي » ستمديدگان چشم به راه علي بودند تا آنان را از آن آبادي ستمزده رهايي بخشد . كاروان راه خود را در دل وادي ها مي شكافت ، و چيزي جز آسمان كبود و ريگهاي تيره نبود .

علي ( عليه السلام ) چيزهاي بسياري مي دانست . در اين بيست سال كه همراه مرد برگزيده آسمان و فاني در او بود ، راز جهان را شناخته بود . تنها يك چيز را نمي شناخت و آن هم مفهوم « ترس » بود . انسان در برابر معمّاي مرگ كه پايان همه زندگيهاست ،


82


ناتوان مي ماند . آيا مرگ ، نقطه پايان است يا آغاز ؟ امّا علي ( عليه السلام ) كه چشمه جاودانگي را يافته بود ، بارها مرگ را مغلوب ساخته و فراري داده بود . همين چند روز پيش بود كه روانداز پيامبر را بر خود پيچيد و در بستري كه بوي بهشت از آن مي آمد خوابيد ، تا خود را قرباني آخرين پيامبر در تاريخ انسان سازد . اگر اسماعيل ، خود را تسليم فرمان خدا ساخت ، مي دانست كه پدرش او را به آرامي ذبح خواهد كرد ، امّا علي چشمهايش را بست ، تا آن را به روي دهها خنجر زهرآگين بگشايد كه خونش از صدها زخم ، بيرون خواهد جَست .

فرشتگان بر سر مسأله حيات ، به رقابت برخاستند . جبرئيل براي ميكائيل فديه نشد . هركدام خواستار زندگي بودند . ( 1 ) امّا انساني كه ساخته آسمان است . ديوار مرگ را فرو ريخت و شاخه هاي زنگ زده زمان را شكست و « فدا » را برگزيد .

كاروان راه سپرد تا به نزديكي « ضجنان » رسيد . هشت اسب سوار ، راه را بر كاروان بستند تا تاريخ را به عقب بازگردانند . اينجا بود كه جزيرة العرب ، ناگهان با « ذوالفقار » روبرو شد كه مي خواست در آن هشت سوار درآويزد . آنان مي خواستند كاروان را به مكّه ، به اين آبادي ستمزده باز گردانند . چشمهايشان برق كينه داشت . يكي از آن سواره ها كه هنوز علي ( عليه السلام ) را نشناخته بود ، بانگ زد : اي حيله گر ! پنداشتي كه همراه اين زنان نجات مي يابي ؟ اي بي پدر ، برگرد !

علي ( عليه السلام ) به صلابت كوه حرا پاسخ داد :

ـ اگر برنگردم چه ؟

ـ به زور برمي گردانمتان .

جناح ( غلام حرب بن اميّه ) بر ناقه ها يورش برد تا آنها را برماند . علي راه بر او بست . جناح ضربه اي حواله علي كرد . علي ضربت او را ردّ كرد و با ضربتي سهمگين او را به خاك افكند . بقيّه كه تاكنون اين گونه ضربت نديده بودند ، جاخوردند . يكي از آنان وقتي ديد علي ، آهنگ حمله اي ديگر دارد ، فرياد زد :

ـ اي پسر ابوطالب ! دست از ما بكش .

و علي ، كه گويا همه جهان بت پرستي را مخاطب ساخته است ، فرمود :

ـ من به سوي برادر و پسر عمويم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي روم .

كاروان به سمت يثرب به راه افتاد . پيامبر در قبا چشم به راه بود . تاريخ بشري نيز منتظر بود ، پيش از آن كه وارد دوره جديدي از فصل هاي برانگيزاننده در نقاط عطف تاريخ و تحوّلات تمدّنها بشود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ تاريخ يعقوبي ، ج2 ، ص39 و اسدالغابه ، ج4 ، ص103


83


16 ربيع الاوّل ( برابر سال 622 م ) كاروان تاريخ هجري به يثرب رسيد . انبوه مسلمانان پيرامون « ثنّية الوداع » حلقه زده بودند ، در انتظار رسيدن آخرين پيامبر در تاريخ بشريّت .

صحنه سوّم

آسمان ، با ستاره ها جواهرنشان بود و از دور ، همچون گوهرهاي پراكنده مي درخشيد . مهاجران ، عصاي هجرت را در « ضجنان » فرود آوردند . علي خم شد تا پاهاي پرآبله اش را كه صدها ميل پيموده بود ، درمان كند . شترها بر ريگزار خوابيدند تا نفسي تازه كنند و عطر وطن نزديك را ببويند . چشمان « فاطمه » در ميان ستاره ها آفاق آسمان را مي كاويد ، آنجا كه پدرش در شب معراج ، سوار بر « بُراق » به آنجا رفت . چشمان فاطمه همچنان به ستاره ها بود و چهره اش چون ستاره كوچكي كه بر زمين افتاده مي درخشيد . ماه ، در ساعات آخر شب ، رنگ پريده همچون كسي كه شب ، بي خوابي كشيده ، نمايان شد . زمزمه آهسته فاطمه را شنيد كه اين گونه مناجات مي كرد :

ـ تنها تو پايداري . هرچيز ، راه به سوي پايان مي سپارد . ستاره ها ، ماه ، روحهاي سفيد ، رو به سوي تو دارند ، بي هراس خارهاي راه در صحرا ، اگرچه پاي برهنه باشند ، تنها تو « حقّ » هستي اي پروردگار ! تو فروغ ديده ام و سرور دلم هستي . بگذار تا به ملكوت تو درآيم و تو را تسبيح گويم و همراه ستارگان بر گردِ عرش تو طواف كنم . تنها تو حقّي و جز تو هرچه هست ، خيال است . تنها تو چشمه حياتي و جز تو سراب است .

در « قبا » جبرئيل فرود آمد ، در حالي كه كلماتي آسماني را همراه دارد ، خطاب به مردي كه از « امّ القري » گريخته است ، تا او را از سرنوشت كارواني آگاه سازد كه دخترش و بانويي كه او را تربيت كرده و جواني كه پيامبر او را در دامن خود بزرگ كرده و آن جوان بزرگ و رشيد شده و در كنار او به فداكاري و جانبازي ايستاده ، در آن كاروان است .

عطر دل آويز وحي وزيدن گرفت و فضاي « قبا » را آكند ، جايي كه پيامبر ، اولين مسجد را در آنجا ساخت :

{  الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَي جُنُوبِهِمْ . . . } ( 1 )

( و آنان كه ايستاده و نشسته و به پهلو خوابيده ، خدا را ياد مي كنند و در آفرينش آسمانها و زمين مي انديشند ( و مي گويند : )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آل عمران : 191


84


خدايا اينها را بيهوده نيافريده اي . تو منزّهي ، پس ما را از عذاب دوزخ نگه دار . پروردگارشان جوابشان داد : من تلاش هيچ تلاشگري از شما را ـ چه زن ، چه مرد ـ تباه نمي سازم . برخي از شما از برخي ديگريد . پس آنان كه از آبادي خويش هجرت كردند و در راه من آزار و شكنجه شدند و پيكار كردند و كشته شدند ، من بديهاي آنان را خواهم پوشاند و آنان را وارد باغهايي خواهم كرد كه از زير درختانش نهرها جاري است ، پاداشي از نزد خداوند است و نزد پروردگار ، پاداش شايسته است . )

پيامبر ، چشم به راه كاروان هجرت بود . كارواني كه برادرش ، دخترش و بانويي كه او را تربيت كرده ، در آن بود . سخنان جبرئيل همچنان در خيال او مي چرخيد و او به افق دور مي نگريست ولي چيزي جز ريگزار تيره در چشم اندازش نبود .

اگر در قبا ، براي كسي ديدار ، مقدّر بود ، مردي را مي ديد با سنّ و سالي بالاي پنجاه سال ميانه قامت و چهارشانه ، با چهره اي درخشان و سفيد متمايل به سرخي ـ كه شايد بازتاب تابش خورشيد و بادهاي صحرا بود ـ با موهاي پرپشتِ سر كه تا بناگوش ريخته است ، با پيشاني اي فراخ ، ابرواني هلالي و پيوسته ، چشماني درشت و دندانهايي همچون رشته گوهر ، با راه رفتني آرام و گامهايي كوتاه .

پيامبر ايستاد و به صحرا نگريست . چشم به افق دوردست دوخت و منتظر دوستاني بود كه در يك شب خطرخيز ، آنان را در محاصره گرگهاي مكّه ترك كرده بود . شب بر صحرا خيمه زد . پيامبر به جايگاه « بني سهم » بازگشت ، امّا بر چهره غمي داشت ، همچون اندوه « آدم » ، روزي كه در زمين در پي « حوّا » مي گشت . كاروان بسلامت رسيد . ديدار پدر از دخترش ، ياد خديجه را در نظرش زنده كرد . خديجه اي كه كوچ كرد و پيامبر را تنها گذاشت . دختر ، دست به گردن پدر آويخت . در رايحه مردي آسماني غرق شد . چشمانش به اشك نشست ، اشك شادي و اشك دلسوزي .

ـ چه دشوار است شكنجه پيامبر ، چه سختي كشيده اند پيامبران .

برخي از زنان به هراس افتادند ، ديدند مردي بالاي پنجاه سال ، در يك لحظه با عبور از نيم قرن زمان ، همچون كودكي به دامان مادرش پناه آورده است . پيامبر ، براي اين سؤالهاي پخش شده در روي ريگزارها چنين پاسخ داد :


85


ـ فاطمه ، مادر پدرش است .

فاطمه كه 13 بهار از عمرش مي گذرد ، مادر بزرگترين پيامبران مي شود .

ـ و فاطمه ، پاره تن من است .

محمّد به چشمان دخترش نگريست و در آن دو چشم ، در جستجوي جواني بود كه خود را براي خدا فروخت .

ـ او آنجاست پدر . . . پاهايش مجروح و خونين است . خار و سنگلاخ و سختيهاي صحرا و نداشتن شتر !

چشمان پيامبر درخشيد : او برادر من است .

پيامبر رفت تا برادر مهاجرش را ببيند . جوان نيز با ديدار پيامبر ، دردهاي خود را از ياد برد .

پيامبر ، بر پاهاي او آب ريخت و دست بر آن كشيد ، همچون مادري كه بر سر نوزاد خود دست مي كشد تا او را به خوابي آرام فرو ببرد .

دردها رخت بربستند . علي خود را در دامان مادرش يافت ، دامان مردي كه او را از كوچكي بزرگ كرده بود . آرميد و به خواب رفت .

اين مرد مكّي برخاست و فرزند كعبه را وانهاد تا پس از اين كوچ دشوار و تلخ در ريگستان صحرا ، بيارامد .

صحنه هايي در راه « آخرين حج »

صحنه اوّل

در ماه ذي قعده سال دهم هجري ، پيامبر اعلان كرد كه قصد حجّ خانه خدا دارد . نسيم صحرا اين خبر خوش را پخش كرد . قبايل عرب به سوي يثرب گسيل شدند تا زير پرچم آخرين پيامبران در تاريخ ، گرد آيند .

دهها هزار نفر ، روستاها و آباديها و شهرهاي خود را ترك كردند . در 25 ذي قعده ، كاروانها به سمت مكّه ، اين خانه شوق ، حركت كردند . صحرا براي نخستين بار ، شاهد چنين صحنه پرشكوهي بود كه صد هزار انسان ، مسافتهايي را طي كند و به آرامي به سمت خانه اي روان گردد كه ابراهيم و اسماعيل آن را ساختند .

پنجم ذي حجّه ، پيامبر خدا از « باب السلام » ، وارد مكّه شد . هفت دور بر گرد كعبه طواف كرد . سپس نزد دو كوه صفا و مروه رفت ، در حالي كه اين آيه را بر لب داشت : « اِنّ الصّفا والمروةَ مِن شعائِرِالله » . ميان اين دو كوه سعي كرد ، در حركتي كه به ياد مادر اسماعيل بود ، روزي كه در پي


86


قطره اي آب براي فرزندش اسماعيل بود . بالاي صفا رفت . از آنجا به كعبه بزرگ نگريست و پايان دوره بت پرستي را چنين اعلان كرد :

« لا اِلهَ اِلاّاللهُ وَحْدَهُ ، لا شَرِيكَ لَهُ ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ ، وَهُوَ عَلي كُلِّ شَيْء قَدِير . . . لااِلهَ اِلاّاللهُ ، اَنْجَزَ وَعْدَهُ وَنَصَرَ عَبْدَهُ وَهَزَمَ الأَحْزابَ وَحْدَه »

در عرفات ، به خطابه ايستاد و فرهنگ اسلام را براي مسلمانان تبيين كرد و فرارسيدن دوره اسلام را نويد داد :

« اي مردم ! از من بشنويد ، تا برايتان بيان كنم . نمي دانم ، شايد پس از اين سال ، ديگر شما را در اين محلّ نبينم .

خونها و اموال شما بر شما حرام است تا آنكه پروردگارتان را ديدار كنيد . همچنانكه اين روز و اين ماه و اين شهر ، حرام ( و محترم ) است . »

سپس ، پايان دوره تبعيض نژادي و فرارسيدن فصل كرامت انسان را چنين اعلام كرد :

« اي مردم ! پروردگار همه تان يكي است و پدرتان هم يكي است . همه شما از آدميد و آدم از خاك است . گرامي ترين شما نزد پروردگار ، باتقواترين شماست ، عرب را بر عجم فضيلتي نيست ، مگر به تقوا . »

سپس در پي بنيانگذاري دوران جديدي بر اساس صلح و محبّت و همزيستي فرمود :

« نزد هركس امانتي است ، آن را به صاحبش باز گرداند . رباي جاهليت برداشته شده است و نخستين ربايي كه از آن شروع مي كنم ، رباي عمويم عباس بن عبدالمطلب است . سرمايه هايتان از آن خودتان است ، نه ستم مي كنيد و نه ستم مي پذيريد . خونهاي جاهليّت برداشته شده است . اوّلين خوني هم كه از آن آغاز مي كنم ، خون عامر بن ربيعه است . »

و گفتار خويش را چنين به پايان برد :

« آيا رساندم ؟ خدايا گواه باش »

پيامبر از ياد نبرد كه بصورت كلّي حقيقتي بزرگ را كه روش و سلوك مسلمانان پس از غيبت آخرين رشته نبوّتها در تاريخ را ترسيم كند ، باز گويد :

« اي مردم ! مؤمنان برادرند . مال هيچ كس براي برادرش جز با رضايت و طيب خاطر ، حلال نيست . پس از من به عقب باز نگرديد كه گردن يكديگر را بزنيد ! من در ميان شما چيزي وامي گذارم كه اگر به آن چنگ بزنيد ، هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد : « كتاب خدا » ، و « عترت » و خاندانم . »


87


پيام آشكار

روزهاي حج سپري شد . وقت آن بود كه حجّاج به سرزمينهاي خويش باز گردند . مكّيان نيز با شگفتي و آرزومندي مراقب گروههايي بودند كه اين سرزمين مقدس و مهبط جبرئيل ـ پيام آور آخرين رسالتهاي آسمان ـ را ترك مي كردند . پيامبر اسلام ( صلّي الله عليه وآله ) مكّه را در حالي ترك كرد كه دلش از گسترش اسلام در اين مدّت كوتاه در بخش گسترده اي از جهان آرام بود .

كاروانها به منطقه جحفه رسيدند ، آنجا كه راهها از هم جدا مي شد . خورشيد وسط آسمان بود و حرارت خود را بر ريگزار صحرا فرو مي ريخت و آن را مي گداخت . در آن منطقه ملتهب از دنياي خدا ، جبرئيل با آخرين پيام ، فرود آمد :

{  يَا أَيُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ } . ( 1 )

« اي پيامبر ! آنچه را از سوي پروردگارت بر تو نازل شده ، ابلاغ كن و اگر انجام ندهي ، رسالت الهي را نرسانده اي و خداوند تو را از مردم نگاه مي دارد . »

از لحن خطاب قرآني كه حالتِ هشدار دارد ، برمي آيد كه موضوعي مهمّ بوده كه ابلاغ آن به امّتي كه چند سال است متولّد شده ، واجب گشته است . كاروانها ناگهان با دعوت پيامبر به توقّف در سرزمين خشك و عريان و بي درخت و چشمه و سايه بان مواجه شدند . نشانه هاي شگفتي و سؤال از انگيزه هاي فرمان پيامبر آشكارا بود . انسان نمي تواند خيالات و خاطرات پيامبر را از سرنوشت رسالت اسلام پس از خودش نفي كند ، بخصوص كه آن حضرت احساس مي كند زمان كوچ نزديك شده و جز زماني اندك ، در اين دنيا نخواهد ماند و آخرين پيامبر نيز بايد چشمانش را از اين جهان فروبندد .

مسلمانان ، پيامبر را ديدند كه بر فراز جايگاهي كه اصحاب برايش فراهم آورده اند بالا رفت و به دهها هزار از آنان كه به او و رسالتش ايمان آورده اند نگريست ، در حالي كه ديدگانش را به آفاق دورتري دوخته بود ، به فردايي سرشار از اسرار و حوادثي كه جز خدا كسي نمي داند . سخنان رسول خدا ، آرام و نافذ اين گونه جوشيد :

ـ « گويا مرا خوانده اند و من اجابت كرده ام . من در ميان شما دو امانت سنگين بر جاي مي گذارم : كتاب خدا و عترتم را . بنگريد كه پس از من با اين دو وديعه چه مي كنيد . اين دو از هم جدا نخواهند گشت ، تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند . »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مائده : 67


88


علي بن ابي طالب نزديك آن حضرت بود . علي ( عليه السلام ) را فراخواند و دست او را گرفت و او را به همه جهانيان تقديم كرد ، در حالي كه مي فرمود :

ـ آيا من از مؤمنان بر خودشان سزاوارتر نيستم و همسرانم مادران مسلمين نيستند ؟

صداها به تأييد برخاست . از اينجا و آنجا :

ـ آري ! اي پيامبر خدا .

پيامبر ، در حالي كه دست علي را بلند كرده بود ، گويا تاريخ و نسلهاي آينده را مخاطب قرار داده ، چنين گفت :

ـ هركه را من مولاي اويم ، اين علي مولاي اوست ، خدايا دوستدارش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش .

پيامبر ، رسالت خويش را انجام داده بود . جبرئيل ، بشارت آسمان را اين گونه آورد :

{  الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمْ الاِْسْلاَمَ دِيناً } ( 1 )

چشمه اي از خوشحالي در آن صحراي داغ جوشيد . حسّان بن ثابت از مسرّت و شادي در التهاب بود و آن لحظات آسماني را اين گونه به تصوير كشيد : ( 2 )

« پيامبرشان در غدير خم ، آنان را ندا داد ، و چه منادي شنوايي ! و پرسيد : مولا و سرپرست شما كيست ؟ همه بي درنگ گفتند : خدا مولاي ماست و تو سرپرست مايي و هرگز از ما نافرماني نخواهي يافت .

پس فرمود : يا علي ! برخيز ، كه من تو را به پيشوايي و هدايت پس از خويش پسنديدم . هركه را من مولايش بودم ، اين علي مولاي اوست ، پس براي او ياوران صادق و دوستدار باشيد . و چنين دعا كرد : خدايا هركه را دوست او باشد ، دوست بدار و با دشمن او دشمن باش . »

در حالي كه چشمان پيامبر از شادي مي درخشيد ، اين گونه زمزمه كرد :

ـ اي حسّان ! تا وقتي كه با زبانت ما را ياري مي كني ، روح القدس ياورت باد .

صحابه برخاستند و علي را بر اين منصب تهنيت گفتند و سخنشان چنين بود :

« به به يا علي بر تو ، كه مولاي من و مولاي هر زن و مرد مؤمن شدي . »

و روز 18 ذي حجّه ، روز شادي و عيد بود . دين كامل شده و نعمت تمام گشته بود .

صحنه دوّم

پيامبر خدا روز عيد قربان در حجة الوداع به خطبه ايستاد :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ

2 ـ يناديهم يوم الغدير نبيّهم . . .


89


« اما بعد ! اي مردم ، از من چيزي بشنويد كه برايتان آشكار مي كنم . نمي دانم ، شايد پس از امسال ، ديگر شما را اينجا نبينم . خونها و اموالتان بر شما حرام است ، تا پروردگارتان را ملاقات كنيد ، مثل حرمت و احترام اين روز و اين ماه و اين شهر .

اي مردم ! مؤمنان برادرند . مال هيچ كس براي برادرش حلال نيست مگر از روي رضايت خاطر . پس از من به كفر باز نگرديد كه گردن يكديگر را بزنيد . همانا ميان شما چيزي گذاشته ام كه اگر به آن تمسّك جوييد ، پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد : كتاب خدا و عترتم اهل بيتم . . . »

موسم حج پايان يافت . سرورمان حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) مكه را پشت سر نهاد ، در حالي كه صد هزار نفر يا بيشتر همراهش بودند . تاريخ ، به روز 18 ذي حجّه سال دهم هجري اشاره مي كند . كاروانهاي حجّاج ، در دل دشتها روان اند . خورشيد در دل آسمان گويا شعله مي ريزد . كاروانها به جايي نزديك جحفه مي رسد كه محلّ جدا شدن راههاست ، غدير خم . پيامبر را ، در حالي كه بر ناقه « قُصوي » سوار است ، تب رسالتها فرا مي گيرد . جبرئيل نازل شده و پيام آسمان را آورده است . پيامبر مي ايستد و نيوشاي اين انذار آسماني مي گردد :

{  يَا أَيُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ . . . }

و دهها هزار نفر مي ايستند و همه از راز ايستادن پيامبر در اين قطعه گدازان از دنياي خدا مي پرسند . برخي از اصحاب ، جايگاه بلندي براي رسول خدا مي سازند . پيامبر را سخناني است كه مي خواهد به دهها هزار از صحابه و به نسلهاي آينده و به تاريخ بگويد . حمد و ثناي الهي از ميان لبهاي اين آخرين رسول مي تراود . علي نزديك كسي ايستاده است كه او را از خردسالي بزرگ كرده و به او شيوه زيستن آموخته است . در حالي كه دهها هزار نفر به سوي پيامبر سر مي كشيدند ، فرمود :

ـ آيا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نيستم ؟

از دهها حنجره بانگ برآمد :

ـ آري ، اي رسول خدا .

پيامبر ، دست علي را گرفت و بالا برد و فرمود :

ـ هركه را من مولي بودم ، اين علي مولاي اوست .

آخرين رسول ، دستان خويش را به سوي آسمان برد و چنين دعا كرد :

ـ خدايا هركه با او دوستي كند ،


90


دوستش بدار و با دشمنش دشمني كن . ياورش را ياور باش و خواركننده اش را خوار ساز .

جبرئيل فرود آمد تا به پيامبر مژده دهد كه رسالت را به انجام رسانده است و اكنون لحظه استراحت است . دين ، كامل گشته و نعمت تمام شده و چنين گفته شده است : « الحمدلله ربّ العالمين » .

پيشاني درخشان او از دانه هاي عرق ، مي درخشيد . قطرات عرق همچون دانه هاي شبنم مي تابيد . سخنان آسماني بر فراز عمق قلبي كه دنيا و تاريخ را پر كرده است ، چنين نقش بست :

{  الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمْ الاِْسْلاَمَ دِيناً } .

صحنه سوّم

روزها مي گذرد . پيام آور آسمان به حج خانه خدا مي رود . آسمان ، « غدير خم » را در راه بازگشت ، برگزيده است . جبرئيل فرود مي آيد :

{  وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ يا ايّها الرسول بَلّغ ما انزل اليك مِن ربّكَ . . . } .

ـ و مردم ؟ . . .

ـ « و خدا تو را از گزند مردم نگاه مي دارد . »

ريگها ، داغ و توان سوز است . پيامبر مي ايستد . صد هزار يا بيشتر نيز همراه او مي ايستند . علامت سؤال بر چهره ها نقش مي بندد . تاريخ مي ايستد ، تا به سخن آخرين پيامبر گوش دهد :

ـ آيا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نيستم ؟

ـ چرا اي رسول خدا .

ـ هركه را من مولاي او بودم ، اين علي مولاي اوست . اي مردم ! بزودي كنار حوض كوثر بر من وارد خواهيد شد و من از شما درباره دو امانت سنگين خواهم پرسيد .

ـ كدام دو امانت ، اي پيامبر خدا ؟

ـ كتاب خدا و عترتم ، اهل بيتم .

و تاريخ مي گذرد ، بي آنكه به چيزي توجّه كند . كاروانهاي حجّ ، راه بازگشت به سرزمينهاي خود را پيش گرفته اند . مردم همه ، گروه گروه وارد دين خدا گشته اند . جبرئيل فرود مي آيد تا آخرين آيات آسمان را بر پيامبر بخواند :

ـ {  الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ . . . } .

و پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) احساس مي كند كه رسالتش در زمين پايان يافته است و وقت آن است كه استراحت كند . ولي . . .


91


تصاوير


92


تصاوير


93


* پي نوشتها :



| شناسه مطلب: 83123