بخش 12

* سفرنامه حاج لطفعلی خان اعلایی


151


ميقات حج - سال هشتم - شماره سي و دوم - تابستان 1379

خاطرات


152


سفرنامه حاج لطفعلي خان اعلايي

به كوشش : سيد علي قاضي عسكر

سنت سفرنامه نويسي از دير باز ، به شكل محدود ، ميان اقوام و ملل دنيا مرسوم بوده ، ليكن در دو قرن اخير توسعه و رواج قابل توجهي يافته است . سفرنامه نويسان هر يك با تخصص ها و گرايش هاي فكري خود تلاش كرده اند تا آداب ورسوم مردم در شهرها و روستاها را بازگو نموده ، به تشريح و توصيف اماكن و آثار تاريخي و حوادث و رويدادهاي ميان راه بپردازند .

در ميان سفرنامه ها ، سفرنامه هاي مربوط به حج از اهميت و جاذبه ويژه اي برخوردار است . نويسندگان چنين آثاري تلاش كرده اند تا چگونگي حج گزاري مسلمانان ، شيوه رفتار آنان با يكديگر ، سختي ها و دشواري هاي گوناگون ميان راه ، كمبود و يا نبودن امكانات مادي و رفاهي و ويژگي هاي هر يك از آثار ديني و مذهبي شهرهاي بين راه و به ويژه حرمين شريفين را تشريح و ترسيم كنند .

محققان و انديشمندان در هر زمان كوشيده اند تا سفرنامه هاي پيشينيان را به زيور طبع بيارايند و در اختيار نسل هاي بعد از خود بگذارند .

در اين ميان ، اين جانب نيز ، هم به دليل مسؤوليت شغلي و هم علاقه مندي به اين گونه آثار ، از سال ها پيش كوشيده ام تا با كمك برخي از دوستان فاضل و دانشمند ، اين سنت ديرينه را پاس داشته ، ضمن تشويق زائران و حجاج بيت الله الحرام به نوشتن سفرنامه و خاطرات سفر حج ، به احياي اين آثار همت گمارم .

در جستجوي آثار مخطوط و در لا به لاي فهرست نسخ خطي كتابخانه ارزشمند


153


آستان قدس رضوي ، به سفرنامه اي كه در پيش ديد شماست ، برخورد كردم و تصميم گرفتم آن را براي خوانندگان محترم فصلنامه « ميقات حج » آماده نمايم شايد سودمند و مفيد افتد .

آقاي حاج لطفعلي خان اعلايي از تجار و چهره هاي شناخته شده شهرستان ابهر بوده است . وي به همراه برادر وبرخي پسر عموها وديگر خويشاوندان خوددرشوّال 1335هـ . ق . قصد مكه مي كند و از مسيرهاي همدان ، كرمانشاه ، قصر شيرين ، سر پل ذهاب ، خانقين راهي مي شود . او در اين سفر وارد عراق شده ، پس از زيارت عتبات عاليات به شام مي رود و سپس به بيروت آمده ، از آنجا با كشتي عازم « پرت سعيد » و « سوئز » و پس از آن به بندر « ينبع » در عربستان مي شود و سرانجام وارد مكه مكرمه مي گردد و آنگاه كه حج مي گزارد ، از راه جده به مصر و فلسطين سپس به شام و عراق مي رود و از مسير خانقين به ايران باز مي گشته و در ماه محرم سال 1336 هـ . ق . وارد ابهر مي شود .

اعلايي در طول سفر ، به طور مختصر و كوتاه ، وضعيت اجتماعي اخلاقي آن زمان را به شكلي ترسيم كرده ، كه قطعاً براي خوانندگان مفيد و پر جاذبه خواهد بود .

نسخه دستنويس خودمؤلف موجود نيست ، ليكن در پانزدهم ذيقعده سال1348هـ . ق . به درخواست وي ، آقاي محمد تقي نبيّي متخلص به « احقر » شروع به تحرير اين سفرنامه نموده و در تاريخ چهاردهم ذيحجه 1348 هـ . ق . آن را به پايان برده است .

نسخه خطي اين سفرنامه در كتابخانه آستان قدس رضوي به شماره 4243 موجود است كه با خط نسخ نازيبا به نگارش درآمده است . ( 1 )

لازم به گفتن است كه در پايان سفرنامه ، اشعاري از لطفعلي خان اعلايي و ديگر شاعران زمانش ضميمه و در آغاز آن چنين آمده است :

« اين اقل الحاج لطفعلي اعلايي وقايع و قضاياي مسافرت سفر بيت الله الحرام را محض يادگار و تشويق نوع نگاشته ، ضمناً اشعاري كه نتيجه افكار ناقابل خود بوده ، از جهت عدم لياقت در رشته تحرير و روي كاغذ آوردن شرم و ترديد داشتم ولي چون جناب آقاي شيخ محمد تقي نبيّي ، سعي بليغ و جد وافي نموده كه بقاي اسم در روي روزگار به يادگار گذاشتن بهترين و نيكوترين به جهت نوع بشر است متحرك شده و مجبور به نگارش اشعار مهملاتم كرده . . . »

سفرنامه پيشگفته ، در 123 صفحه نوشته شده كه توجه خوانندگان محترم را به بخش اوّل آن جلب مي نمايم :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ فهرست الفبايي كتب خطي كتابخانه مركزي آستان قدس رضوي : 308


154


بسم الله الرحمن الرحيم

بعد از حمد خداوند كريم لايزال ، [ و ] صلوات و سلام فراوان بر روان مقدس حضرت رسول ذوالجلال ، أعني محمد المصطفي و آل بي همال ( 1 ) او ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ ، چون بهترين يادگار در روي روزگار ، سخن متين كه موجب بقا و تذكّر به نام نيك ، در مجمع برادران ديني و اخوان مسلمين به ذكر خير است ، نظر به اخلاق حميده ، و اوصاف پسنديده جناب جلالت مآب اجل ، عمدة التجار و زبدة الأخيار ( 2 ) ، تاج الحاج آقاي « حاجي لطفعلي خان أعلايي » ، امتثالا لأمره اين كتاب سفرنامه معظم له ( 3 ) را ، اين حقير سراپا تقصير ، الرّاجي به فضل و كرم خداوند قدير ، محمد نبيّي ، المتخلص به احقر ، يوم سه شنبه ، پانزدهم شهر ذيقعده 1348 [ هـ . ق . ] به يادگار شروع ، و اميد اتمام از پروردگار علاّم مي دارم :

بهين ( 4 ) وارثي در جهان يادگار * * * سخن باشد اين نكته را يادگار

بسم الله الرحمن الرحيم

به نام خداوندِ مهر منير ( 5 ) * * * خداوند روزي ده و دست گير

خداوند شمس و خداوند هور ( 6 ) * * * خداوند روزي دِهِ مار و مور

گَه از نيش آنان رساند گزند * * * به مرد هنرمند و پست و بلند

كه تا سختيِ نيشِ نشتر ( 7 ) خورند * * * به نوع بشر ، نيش كمتر زنند

ستايش مرآن خالقي را سزاست * * * كه از قدرتش چرخ گردون به پاست

نه بر جاي تكيه ، نه بر جاي بند * * * نه بهر سكونت ببسته كمند ( 8 )

زمين [ را ] چو دوّارِ ( 9 ) چرخ آفريد * * * كه از گردشش روز و شب شد پديد

دگر گردشي داد بر دور مهر * * * عمودي بچرخد به جوّ سپهر ( 10 )

شود گردش انتقالي عيان * * * ز صيف ( 11 ) و شتا ( 12 ) و بهار و خزان ( 13 )

كه تا جمله زان استفاده برند * * * پي شكر يزدان بي چون روند

زپا اوفتاده بگيرند دست * * * زنوع بشر باشد او هر كه هست


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مثل و همتا

2 ـ تكيه گاه تاجران و گزيده خوبان

3 ـ در متن « معظم اليه » آمده است .

4 ـ بهترين

5 ـ خورشيد درخشنده .

6 ـ به معناي خورشيد و ستاره آمده است ؛ در اين جا ستاره منظور است .

7 ـ مخفف نيشتر به معني تيغ دلاكي است .

8 ـ طناب ، ريسماني كه براي بستن انسان يا حيوان و به دام انداختن وي به كار مي رود .

9 ـ بسيار گرداننده گردون

10 ـ فضاي اطراف آسمان

11 ـ تابستان

12 ـ زمستان

13 ـ پاييز


155


چه خوش گفت آن شيخ والا مقام * * * حكيم سخن دان شيرين كلام

بني آدم اعضاي يكديگرند * * * كه در آفرينش زيك گوهرند

چو عضوي به درد آورد روزگار * * * دگر عضوها را نماند قرار

به حق بشنو اين گفته شيخ ما * * * كه فيضي است كامل به اهل وفا

كه بايد پي حرف مردان رويم * * * قبول سخن از سخن دان بريم

« علايي » بكن حفظ اين نكته را * * * به دست آر ، دل هاي افسرده را

سفرنامه خويش را ثبت دار * * * بماند به روي جهان يادگار ( 1 )

فصل اول

اقل الحاج « لطفعلي اعلائي » ، در ششم شهر شوال ، با كمال مسرت و خوشحالي ، به عزم زيارت « بيت الله الحرام » از « ابهر » حركت نموده ، و علت سرور ما هم دو چيز بوده :

اولا : شوق زيارت « عتبات عاليات » و « بيت الله » در سر ؛

ثانياً : با شش نفر رفيق صديق ، كه در يك اتومبيل ساكن ، عبارت از چهار نفر پسر عمو ، دو نفر از خويشان نزديك و مهربان ؛ به مصداق « الرّفيق ثُمَّ الطَّرِيق » . ( 2 )

اسامي رفقاي مسافرين به تفصيل ذيل :

« حاجي يوسف » و « حاجي سيد محمد علائيان » و آقايان : « حاجي اكبر خان » و « حاجي يدالله خان منصور نظام » كه هر دو پسر عموي مكرم اند ، و جناب آقاي « حاجي حسن خان » اخوي مهربان است .

واقعاً مسافرت با معيّت پسر عمو و برادر نعمتي است بزرگ ، [ آنها ] خيلي مهربان بودند .

به « شناط » ( 3 ) كه تقريباً يك كورث ( 4 ) مي شود پياده رفتيم ؛ ولي با نهايت مشقت كه از وفور جمعيت [ بود ] . همين قدر كافي [ است بدانيد كه ] بدون مبالغه ، تقريباً دو هزار نفر به هيأت اجتماع ، جهت مشايعت آمده بودند ؛ قطع نظر از آنها كه در « شناط » ضميمه شده بود [ ند و ] هر يك [ به ] دفعات متعدّده بوسه و مصافحه مي كردند ، غير از اشخاص لوسي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ گلزار ادب ، ص24 لازم به ذكر است در تطبيق اشعار با ديوان اصلاحات لازم اِعمال گرديد .

2 ـ روايت « الرفيق ثم السّفر » و يا « سل عن الرفيق قبل الطريق » و تعابيري ديگر در كتب روايي نقل شده است . وسائل : ج 11 ، ح 15123 و نهج البلاغه ، الكتاب 31

3 ـ نام محلي كنار راه قزوين و زنجان ، ميان شريف آباد و خرم دره است .

4 ـ در اصل به غلط كورث نوشته شده است صحيح آن كورس و به معني مسافت طي شده است .


156


كه به ده دفعه قناعت نمي نمودند .

خوشوقتي ما در اينجا است [ كه ] « ابهررود » كه قريب نود و شش پارچه آبادي است ، و خود « ابهر » هم كه يكي از قصبات مُعْظم به شمار مي رود ، كه قرب ده هزار نفوس دارد ، با وصف اين ، يك فرد دكتر حسابي و طبيب حاذق ، در هم چه جايي نداريم ، و الا مطابق قانون حفظ الصحه ، ما را اقلا ده روز بايد در « قرنتينه » ( 1 ) نگاه مي داشتند .

خلاصه با آن زحمت وارد جاده شوسه دولتي كه در بالاي « شناط » بود شده ، اتومبيل « هودسن » سواري حاضر بود ، سوار شديم [ و ] با كمال شادي و سرور راه افتاده ، ولي متأسفانه بعضي از خويشان و مشايعت كنندگان گريه مي كردند و بنده متأثر شدم . متذكر اين بيت كه به حضرت امير ( عليه السلام ) نسبت مي دهند شده :

يَقُولون اِنَّ المَوْتَ صَعْبٌ عَلَي الفَتي * * * مُفارقَةُ الاَحْباب وَالله اَصْعَب ( 2 )

قدري از راه كه طي شد ، تكبير بدرقه كنندگان استماع گرديد . با نهايت تحسّر و يأس ، به مناظر قشنگ « ابهررود » به دقت نظر نموده ، چه خوب گفته ، لله درّ لقائله : ( 3 )

بهشت روي زمين است قطعه ابهر * * * به شرط اين كه نشينند مردمان دگر

و در دل مشغول اين خيالات ، كه آيا دوباره به سلامتيِ مسافرين ، به وطن مألوف عودت مي نماييم يا نه ؟

چنان كه در مغز سر هر مسافر ، اين خيالات فاسده جاي گير مي شود ، در مغز سر ما هم جاي گير شد ، دفعتاً از تمام اين خيالات واهيه منصرف شده ، و اميد خود را به « خداوند متعال » كه اميد نااميدان است بسته ، به جهت رفع خيالات ، با هم مشغول صحبت شده ، اتومبيل بي پير هم ، مانند باد در سير و حركت بود .

البته تصديق خواهيد فرمود ، اگر چنان كه اتومبيل در بين راه معيوب و اتفاق خطري نيفتد ، وقتي كه مسافر در اتومبيل نشسته ، كانّه به منزل رسيده [ است . ] بحمدالله در بين راه هم خوشبختانه اتفاق بدي روي نداده ، وقت غروب به سلامتي وارد « آوج » شديم . در نزديكي مهمانخانه ، اتومبيل را نگاهداشته ، لوازمات و اثاثيه سفر را توي مهمانخانه حمل نموده ، بدبختانه از لوازمات مهمانخانه ، به جز يك ميز شكسته با چند عدد صندلي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ قرنطينه از « كاران تن » فرانسه گرفته شده و جايي را گويند كه مسافران و عابران را مورد بازرسي قرار مي دهند و از ورود بيماران جلوگيري مي كنند .

2 ـ مي گويند همانا مرگ بر جوان سخت است قسم به خداوند دوري دوستان سخت تر است .

3 ـ خداوند گوينده را نيكي دهد .


157


معيوب بيست ساله ، [ چيز ديگري ] به نظر نمي آمد ، و ديگر اين كه از مهمانخانه چي هر چه مي خواستيم ، غير از « بله و نه » چيز ديگر نديده ، به عبارت اخري وقتي كه صدا مي زديم مي گفت : « بلي » و [ وقتي ] مي گفتيم : « فلان چيز را داريد ؟ » مي گفت : « خير » !

ولي خوشبختانه چون منزل اولي بود ، مرغ بريان داشت ، شام را صرف نموده و شب را هم در آن جا خوابيده ، صبح زود بعد از اداي نماز و صرف چائي ، به طرف « همدان » حركت نموده ، به سلامتي و خوشوقتي وارد « همدان » شده ، [ و ] در يك عمارت خوب و با صفائي منزل گرفته ، كه در جنب خيابان دو اطاق داشت و يك قهوه چي آن را اجاره نموده بود ، چند دري هم به آن حياط باز مي شد .

موقعي كه اسباب ها را جابه جا كرده ، به طرف اطاق ها رفته ، كه شايد چند استكان چايي براي رفقا آورده ، رفع خستگي نمايند ، تا اين كه چايي خودمان حاضر شود . وقتي كه در اطاق نگاه كردم ، آن چه ملحوظ شد ، وافور بود و منقل . جوانان و نوباوگان وطن ايران ، كه تمام اميد آتيه ايران به وجود ايشان است ، به دور منقل جمع شده ، مشغول پُك زدن و چرت كردن ( 1 ) هستند ! از ديدن اين منظره غريب ، دفعتاً به اندازه [ اي ] خسته و افسرده دل شده ، گوئيا هزار فرسنگ راه [ را ] پياده آمده ، خيلي چيزي بود كه بر حيرت من افزود و زياده هم اثر نمود ، تماماً اشخاصي كه آن جا نشسته و چرت مي زدند ، همه از جوانان بيست الي بيست و پنج ساله بودند ، كه عارض ( 2 ) چون گلِ ارغوان جوانان وطن ، از اثر سمّ مهلكِ بيخ كن ، تماماً مانند زعفران ، گويا خون گلگون در وجود آنها وجود ندارد ، آن قهوه خانه كثيف را براي خود منزل آخرت قرار داده بودند ، كه از ديدن آن مناظر عجيب اين اشعار را سروده .

لمؤلفه :

بود در آن قهوه يكي نوجوان * * * از غم ايام دلش ناتوان

روي نكويش زغم افسرده بود * * * از الم و رنج دلش مرده بود

رو به رفيقان دل افكار كرد * * * از دل پر درد كشيد آه سرد

گفت از اين زندگي ام سير و سير * * * يك گل ناچيده شدم پير و پير

اين رخ من چون گل بي خار بود * * * سرخ چو عنّابي و گلنار بود


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ پُك به معني دَم و نفس است ، و اصطلاحاً به دم يا نفسي كه به سيگار و قليان و امثال آن مي زنند گفته مي شود ، و در اصطلاح به معناي استفاده از ترياك است . البته در متن « پوك » آمده كه غلط است . و چرت كردن نيز اصطلاحي براي ترياك كشيدن است .

2 ـ رخسار و چهره


158


ابروي مشگين [ و ] دو چشم غزال * * * داشتم اندر لب ، يك دانه خال

لعل لبم ، غنچه بشكفته بود * * * دانه ياقوت در او خفته بود

زندگي اين نيست ، شدم سير و سير * * * از غم ترياك شدم پير و پير

البته ترياك در ايران تازگي نيست ، و مضرات بد شوم آن ، به حدي زياد است كه هر كس دانسته ، با اين حالت از جوانان حساس وطن و نوباوگان برادران عزيز ايران ، خيلي بعيد است كه خود را آلوده به اين سمّ قاتل نوع بشر نمايند ، و اولين قدم عمران مملكت ، و آباديِ اين خاك عزيز ، بر افكندن اين سمّ قاتلِ و مهلك است . اميدوارم امناي دولت عليّه ، اقدامي عاجل و مرحمتي كامل مبذول فرمايند .

ترياك بي پير مرا خوار كرد * * * بر الم و رنج گرفتار كرد

بين كه نموده است مرا خوار و زار * * * شد بدنم سست به ماندم زكار

دود زوافور چه آيد برون * * * بود هم آن دود زمغز [ و ] زخون

زندگي اين نيست شدم سير و سير * * * از غم وافور شدم پير و پير

عمر گرانمايه كه من داشتم * * * حنظل بي پير در او كاشتم

عاقبت افيون خمارم نمود * * * بر الم و رنج دچارم نمود

ديد علايي ، به سرود اين سخن * * * كاش كه خشخاش بخشكد زبن

زندگي اين نيست شدم سير و سير * * * از غم ايام شدم پير و پير ( 1 )

فصل دوم

حركت از همدان

يوم هشتم شهر شوّال ، از « همدان » حركت نموده ، به سمت « كرمانشاه » رهسپار شديم . چون به اول « گدوك اسدآباد » رسيده ، قرب ( 2 ) يك چارك برف باريده بود ، لذا « گدوك » ( 3 ) به كلي مسدود بود . چند نفر مشغول پاك كردن جاده بودند [ و ] به اندازه يك اتومبيل كه گذر كند ، [ جاده را ] باز نموده بودند ، ولي چندين اتومبيل و گاري پشت سر هم ايستاده بود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ گلزار ادب ، ص 53

2 ـ نزديك

3 ـ گدوك دره ، گردنه و راه ميان دو كوه را گويند و در اين جا مراد گردنه اسدآباد است .


159


چون قدري بالا رفتيم ، تقريباً دويست رأس قاطر ، بر عده اتومبيل افزوده شد ، با ذلت تمام مشغول حركت بوديم ، به طوري كه اگر يك گاري بالا مي ايستاد ، شوفر مجبور بود كه اتومبيل را نگاهدارد . به نحوي خود را به سر « گدوك » رسانيديم ، ديديم « امنيّه ها » به اين طرف و آن طرف مي دوند . سؤال كرديم ديگر چه اتفاق روي داده ؟ اظهار نمودند : « چندين نفر گاريچي هاي خوش اخلاق از آن طرف « گدوك » مي آمدند ، نزاع نموده يك نفر مشرف به موت است ! [ و ] چند نفر هم سر و دست شكسته » ، از موضوع نزاع سؤال نموديم ، اظهار نمودند كه اين گاريچي ها دو دسته بودند ، كه هر دو دسته خواستند يك دفعه گاري هاي خود را حركت دهند ، به جهت آن نزاع نمودند !

از بالاي « گدوك » قدري گذشته ، ديديم امنيّه [ ها ] ضارب را مي آورند ، از حسن اتفاق ، امنيّه ها قدري به اتومبيل چي ها اظهار لطف نموده ، راه را باز نموده ، حركت نموديم . چون « گدوك » را سرازير شده ، ديديم علي رغم گاريچي ها ، يك نفر اروپايي از اتومبيل شخصي خود پياده شده ، به باز كردن راه با امنيّه ها در مشاركت سعي مي نمايد ، چون بنده آن شخص را ديدم در فكر فرو رفته ، كه گاريچي ها كه با هم ، هم دين و هم وطن ، به علاوه هم گاري هستند ، و اين شخص اروپايي كه نه با ما همراه و هم وطن است ، چرا اين شخص براي باز كردن راه به جهت ديگران مساعدت و موافقت مي نمايد ! ؟ ولي گاريچي ها نمي توانند در يك جاده باهم برادرانه راه بروند ؟

البته پرواضح است كه در نتيجه بي علمي ، انسان به جاده غرور و جهالت بيفتد ، علم است كه انسان را به شاه راه سعادت و فروتني ، رهنمايي مي نمايد ، خلاصه نزديكي غروب وارد « كرمانشاه » شديم .

فصل سوم

( ورود به كرمانشاه )

در يكي از عمارتهاي شهر مذكور ، جنب خيابان منزل كرديم ، شب را استراحت نموده ، صبح زود بعد از صرف چايي ، براي گرفتن تذكره ( 1 ) و تماشاي شهر بيرون شده ، قدري در خيابان و بازار گردش نموديم . خود شهر نسبت به شهرهاي ديگر ترقّي نموده ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ گذرنامه


160


و خيابانها و دكاكين ( 1 ) به طرز جديد ، ظريف و معمور ، ( 2 ) و اهالي شهر نسبت به همديگر راست گو و مهربان و خيلي مهمان نواز هستند ، خوش اخلاق و خوش سيما بودند ، ولي متأسفانه ترياك بي پير باز يكي از ريشه هاي خود را پهن نموده است .

خلاصه پس از قدري تفرّج ، ( 3 ) به طرف اداره تذكره رفته ، چون داخل اداره شده ، براي اين كه اداره سجّل احوال ( 4 ) ، در موقع حركت ما در « ابهر » داير نبوده ، از حكومت « ابهر رود » اعتبارنامه گرفته بوديم . به آقاي منشي ارائه داديم ، اوّل اظهار نمودند كه : من حكومت « ابهر » را نمي شناسم ، وانگهي اعتبار نامه را به عنوان حكم نوشته ، من كه نوكرايشان نيستم !

بنده عرض كردم ممكن است به وزارت جليله داخله ( 5 ) رجوع فرماييد ، حكومت « ابهر رود » را به جنابعالي معرفي نمايد . مجبور شده و اظهار كرد كه فردا بيائيد ، اجازه مرخصي گرفته ، مرخص شديم . لذا آن شب را هم توقف كرده ، علي الصّباح ( 6 ) به طرف اداره رفته ، تقريباً دو ساعت از آفتاب گذشته بود ، هنوز آقايان تشريف نياورده [ بودند . ] در حدود پنجاه نفر زوار پيش از ما آمده بودند . بنده [ از ] يكي از زوّارها پرسيدم كي آمديد ؟ اظهار كردند : قريب ده پانزده روز مي شود ! من اول باور ننمودم و آن شخص چون شاهدش قسم بود ، سوگند ياد نمود .

از آن صرف نظر كرده به طرف ديگر متوجه شده ، ديدم بعضي از زوّارها ، مستخدمين را كنار كشيده ، زيرگوشي صحبت مي نمايند . قضيه را خوب كشف نموده ، كه چگونه و از چه قرار است ! ! در اين اثنا ( 7 ) ، آقايان منشي و ساير اجزاء تشريف آوردند .

از آن جايي كه دادن و گرفتن رشوه عادي شده ، ما هم يكي از مستخدمين را كنار كشيده ، به او اظهار نموديم ، كه آخر ما دو روز است در اينجا معطل هستيم ، به نحوي ما را خلاص كنيد ، و ايشان هم رفته ملاقاتي از آقاي « مهيني » كردند كه از اهل « كرمانشاه » بود ، آمد به ما گفت آقاي « مهيني » مي فرمايند : « هر تذكره پنج قران مي گيريم امروز شما را راه مي اندازيم » . ما هم پيش خود خيال نموديم كه اگر سه تومان را ندهيم ، پيش آمد ديروزي را مطرح خواهد كرد ، كه نه من حكومت « ابهر » را مي شناسم و نه به اعتبارنامه او اعتناء دارم ! ! علي هذا به مستخدمين وعده داديم كه سه تومان را خواهيم داد ، آن هم پيغام ما را رسانيده و داخل اطاق شديم ، تقريباً يك ربع ساعت نشسته ، كه شروع كرد به نوشتن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مغازه ها .

2 ـ آباد .

3 ـ تفريح و گشتن .

4 ـ ثبت احوال

5 ـ وزارت كشور

6 ـ بامدادان

7 ـ در اين ميان


161


تذكره ها ، در اين اثنا دو نفر از اهالي « ابهر رود » وارد شدند ، از ما خواهش نمودند كه تذكره ما را هم با تذكره خودتان بگيريد ، يك دفعه صادر نمائيد ، بنده به آقاي « مهيني » عرض كردم چون اين دو نفر هم از رفقاي ما هستند ، مرحمت فرمائيد ، اين دو نفر را هم راه بيندازيد ، تذكره ايشان را هم صادر فرماييد ، نهايت موجب امتنان و تشكر خواهد شد ، فرمودند : چشم .

بنده از اين پيش آمد خوشبختي ، خيلي خوشوقت شدم كه موقع حركت شد ، سه تومان را خواهم داد ، اين دو نفر بيچاره ديگر ، يكي پنج قران را نخواهند داد ، غافل از اينكه جناب آقا از ماها رندتر ( 1 ) بوده ، اين فكر را قبلا مي نمايد .

يك مرتبه آقاي « مهيني » تذكره ها را روي ميز گذارده ، رفت بيرون ، يكي از مستخدمين به بنده اشاره كرد ، بنده رفتم بيرون ، ديدم خود آقاي « مهيني » بيرون ايستاده ، فرمودند آقا چهار تومان را بدهيد ! ! بنده سه تومان داده عرض كردم ، چون آن دو نفر فقيرند ، آنها را معاف فرماييد . قبول ننموده ، به اصرار پنج قران براي آن دو نفر از بنده گرفت ، برگشت از روي ميز تذكره ها را برداشته به ما داده ، ما هم تذكره ها را به آقاي « معتمدي » كه يكي از جوانان خوش اخلاق بوده و اصلا از اهل « تبريز » بود داده ، تصديق كرد و [ به ] آقاي « ميرزا ولي الله خان » پيشكارِ حكومت ، داديم امضا نموده ، كه واقعاً آقاي « پيشكار » يكي از اشخاص پاكدامن ، به نظر بنده آمد .

بعد از امضاء نمودن ، تذكره را به ما داد ! از اطاق بيرون آمده خواستيم از حياط بيرون بيائيم ! آن مستخدم كه واسطه ميان بنده و آقاي « مهيني » بود ، با كمال ادب اظهار كرد ، انعام بنده را لطف فرمائيد ! مجبوراً پنج قران به آن شخص فراش انعام داده ، از عمارت دولتي خارج شده ، به طرف بانك رفته كه برات « روپيه » بگيريم .

آن دو نفر دهقاني كه تذكراً عرض شد ، از ما خواهش كردند كه يكصد و پنجاه تومان به جهت ايشان برات « روپيه » بگيريم ، ما قبول نموده ، به عمارت بانگي داخل شده ، پول هارا تحويل داده به مظنه آن روز ، خودِ بانك برات روپيه صادر كرده ، از بانگ خارج شديم . چون قدري راه آمديم ، يكي از آن دو نفر اظهار كردند كه بيست تومان پول ، اضافه تحويل داديم ، مجبور شده ، مجدداً برگشته آمديم طرف بانگ ، به تحويلدار گفتم كه آن يكصد و پنجاه تومان برات را ، به جهت اين دو نفر گرفتيم ، بيست تومان اضافه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ زيرك تر


162


داده اند .

تحويلدار اظهار كرد كه عين پول ها را به يكي از تجار شهر داده ، بالاخره به رئيس بانگ تظلم كرده ، رئيس بانگ هم يك نفر از فراش هاي بانگي را به نزد آن تاجر فرستاد ، رسيدگي نمايد ، اضافه پول را بگيرد ، وقتي كه فراش مراجعت نمود ، اظهار كرد كه تجارتخانه آن شخص بسته ، رئيس هم وعده داد كه فردا صبح بيائيد ، نتيجه را به شما خواهم گفت .

آمديم منزل ، شب را به سر برده فردا صبح ، پس از اداي فريضه و صرف چايي به طرف بانگ رفته ، وقتي كه به اداره بانگ رسيديم ، ديديم تاجر پول را صبح در حجره شمرده ، زيادي وجه را توسط شاگرد خود به بانگ فرستاده ، بدون اين كه بفهمد بانگ هم از دادن زيادي وجه مطلع شده ، توسط شاگرد خود به بانگ ارسال نموده بود ، پول را تحويلدار بما رد نموده ، از بانگ خارج شده آمديم . واقعاً اين شخص محترم و انسان حقيقي ، محض ديانتي كه داشت ، هم تحويلدار بانگ را از تهمت بري نمود ، و هم ما را در نزد دهقاني سرافراز كرد .

چون به بازار آمديم ، رفقا چند « طغرا » ( 1 ) پاكت داشته ، بنده گرفتم به طرف پستخانه رفته ، وقتي كه به اداره رسيدم به آقاي تحويلدار گفتم ، مبلغ سي شاهي تمبر بدهيد ، تمبر را گرفته به پاكت چسبانده ، به جعبه انداختم ، دست به جيب برده ، خواستم پول تمبر بدهم ، ديدم پول سياه ندارم ! يك قران با يك ده شاهي به آقاي تحويلدار دادم ، آقاي تحويلدار فرموده اين ده شاهي را به سيصد دينار قبول مي نمايم ، بنده عرض كردم شما مي فرماييد ده شاهي ، بعد مي فرمائيد سيصد دينار قبول مي كنم ؟ دليلش چيست ؟ در صورتي كه يكي از مستخدمين رسمي دولت هستيد ، بايد پول دولت را ترويج كنيد نه اينكه ده شاهي را به سيصد دينار برداريد ! گفت : من نمي دانم . اينجا سيصد دينار است ، بنده يك قران پول سفيد داده ، ده شاهي گرفته ، از پست خانه بيرون آمدم .

ديگر اينكه : از دوائر دولتي كه خراب است ، اداره تحديد « كرمانشاه » [ است . ] مخصوصاً يك عدّه از كسبه و تجار ، با اهل اداره قرارداد مخصوصي دارند كه « ترياك بي باندرول » ( 2 ) مي فروشند و بعضي اوقات هم اغلب ، از مفتشين ترياك هاي بي باندرول استفاده معنوي [ مي ] برند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مأخوذ از تركي است و قديم بر سر نامه ها و فرمان ها مي نگاشتند و حكم امضا و صحه پادشاه را داشت .

2 ـ بدون نوار و چسب .


163


به عبارت اخري به دست زوّار و غربا مي بينند ، مي گويند قاچاق است ، در صورتي كه خودشان مي دانند ، در هر دكان چند من و چند لوله ترياك ، به عنوان قاچاق به مصرف فروش مي رسانند ، خصوصاً وقتي كه بنده از پست خانه به نزد رفقا آمدم ، ديدم يكي از رفقا حضور ندارد ، [ بعد كه آمد ] پرسيدم كجا تشريف داشتيد ؟ گفت رفتم در يك قهوه خانه شش نخود ترياك بكشم ، وقتي كه از قهوه چي ترياك خواستم ، آورد داد ، من خواستم ترياك را بكشم ، مفتش وارد شد ، ترياك را از دست من گرفت و اظهار كرد ترياك شما قاچاق است ، من گفتم به من چرا مي گوييد ؟ برو به آن پدرسوخته بگو كه اجازه داده است ، هم حقوق دولت را از بين برده و هم مردم را به زحمت انداخته [ است . ]

چون مفتّش ( 1 ) از من نااميد شد ، و دانست كه من چيزي به او نخواهم داد ، مجبور شده آژان ( 2 ) را صدا كرده ، گفت اينها ترياك قاچاق دارند ، بايد اينها را به كميساريا ( 3 ) جلب نمائيد . آژان به اتفاق مفتش ، بنده را به كميساريا جلب نموده ، چون وارد كميساريا شديم ، مفتش به رئيس كميساريا اظهار نمود ، اينها به علاوه [ كه ] ترياك بي باندرول دارند ، به بنده هم فحش داد [ ند ] .

آقاي رييس از بنده سؤال نمود كه قضيه از چه قرار است ؟ من گفتم اولا : ترياك بي باندرول به فروش نمي رود ، در ثاني : من آدم غريب بودم ، از قهوه چي ترياك خواستم ، قهوه چي ترياك براي من آورد ، اين كه وارد شد ، ترياك را از دست من گرفت و گفت اين ترياك قاچاق است ! من گفتم چرا به من مي گوئيد ؟ به آن كسي بگوييد كه اجازه داده ، ترياك را در بازار علني مي فروشند .

بعد فرستادند قهوه چي را هم حاضر نمودند ، از آن سؤال نمود ، آن هم از آن آدم كه گرفته بود نشان داد ، مرا آقاي رييس مرخص فرموده آمدم ، بعد به همراهي رفقا به منزل آمده ، آن شب را هم در « كرمانشاه » توقف نموده ، صبح بعد از اداي فريضه و صرف چايي تازه ، آفتاب عالمتاب از دريچه افق بيرون زده ، و عالم را چون روي نگار روشن ، و تاريكي از روي عالم زدوده ، سوار شده به طرف قصر ( 4 ) حركت نموديم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بازرس

2 ـ پاسبان

3 ـ كلانتري ، شعبه اداره شهرباني

4 ـ قصرشيرين


164


فصل چهارم

( اعدام امنيّه )

وقتي كه از « كرمانشاه » خارج مي شديم ، ديديم در خيابان بلواي غريبي است ، از يكي سؤال نموديم ، چه قضيه تازه اي روي داده ، اين هياهو و اجتماع و شورش را چه باعث است ؟

گفت : يك نفر از اشرار را به دار مجازات مي كشند ، مردم به تماشاي او مي روند .

پرسيدم تقصير و خلاف او چه چيز است ؟ گفت آن آدم يك نفر دزد و قطّاع الطريق و قتّالي ( 1 ) بوده است ، چند ماه قبل توسط رياست امنيه كلّ مملكتي دستگير ، و به نظميه سپرده شده ، در استنطاق ( 2 ) بود ، بعد از تكميل استنطاق و اثبات جرم و خلاف ، امروز حكم اعدامش [ را ] داده ، به سر دار عدالت زده اند .

پس از تكميل اطلاعات حركت كرده ، از مواظبت و مراحم امناي محترم دولت عليه ، و قدرت و جان فشاني اجزاي امنيّه هاي كلّ مملكتي ، در همه جا و در هر نقطه امنيّت برقرار [ مي گردد ] كه به قول گذشتگان كه مي گويند ، طلا را بگذار به سر ، هر كجا خواهي برو .

واقعاً امنيت است كه ملك و ملّت را احيا ، و بقاي مملكت و رعايا بسته به امنيت [ است ] كه جنبيت هيچ مملكت ، به طرف ترقي و تعالي سير ننموده ، مگر در تحت لواي استقلال و امنيّت .

باري ! وقتي كه وارد گمرك خانه شديم ـ كه در دو فرسخي شهر واقع بوده ـ يك دفعه ديديم چند نفر از گمرك خانه بيرون آمده ، دور اتومبيل ما را گرفته و اسباب ها را به زمين ريخته ، بناي تفتيش گذاشته ، ولي از وضع و كيفيت تفتيش آنها ، زبان از تقرير و بيان ، و قلم از تحرير و عنوان عاجز است . ان شاءالله در وقت مسافرت خودتان بالعيان ديده و خواهيد دانست .

همين قدر مِن باب نمونه عرض مي نمايم : لاله شكاري كه صد سال قبل از « فرنگستان » آمده بود ، ته او را شكافته ؛ بعد از آن شروع نمودند كفش ها را سوراخ كردن ، ولي خدا پدرشان را بيامرزد كه گوش ما را سوراخ نكردند ، و الاّ از دست ما رفته بود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آدم كش

2 ـ بازجويي


165


به نحوي از دست اجنه انس ، خلاص شده حركت كرديم . ولي آن طرف جاده دولتي ، نسبت به طرف « همدان » خيلي صاف و شوسه بود ، و همه جا عمله جات به قدر كفاف گذاشته بودند . و چيزي كه در بين راه براي مسافرين اسباب زحمت شده بود ، ميان « قصر » ( 1 ) و « سرپل » ( 2 ) يك آب بزرگي [ است ] كه تقريباً نيم ذرع عمق او بود ، اتومبيل ما را نيم ساعت لنگ كرده ، كه واقعاً در آنجا يك پل لازم ، بلكه واجب است .

پس از نيم ساعت معطلي از آنجا هم رد شده ، وارد « قصر » شديم ، خواستيم يك تلگرافي به « ابهر » نماييم ، صورت تلگرافي به « ابهر » نوشته ، يكي از رفقا به تلگرافخانه برده ، بعد از ربع ساعت مراجعت نموده ، تلگراف را هم عودت داده [ بودند . ] بنده عرض كردم ، علت اينكه مخابره نكرديد چه بوده ؟ اظهار كردند : اداره تلگرافخانه تعطيل [ است . ] بنده عرض كردم : امروز روز تعطيل رسمي نيست ، به اسم چه تعطيلي است ؟ يك نفر از اهالي « قصر » اظهار نمود كه آقاي رئيس با اهالي طرفيت ( 3 ) دارد ، [ لذا ] تعطيل نموده است ! ! بنده خيلي تعجب نموده ، گفتم مگر اهالي مي خواهند ، رئيس تلگراف باشند ؟ يا اينكه رئيس تلگراف مي خواهد ، هم رئيس تلگراف باشد ، و هم حكومت ، و هم كدخداي محل باشد ؟

چون كه بنا بوده از « قصر » ، سلامتي خود را به « ابهر » اطلاع دهيم ، با كمال نااميدي از آنجا گذشته ، حركت نموده به گمرك خانه سرحدي رسيديم . ولي در اين گمرك خانه نسبت به گمرك خانه اولي ، با كمال نزاكت ( 4 ) رفتار نمودند . يكي از منشي ها بيرون آمده سؤال نمود ليره چقدر داريد ؟ ما هر يك ، نفري يكي دو تا داشته ، با بروات روپيه ارائه داده ، بعد مشغول شد به نمرات اتومبيل نگاه كردن ؛ از قضاياي اتفاق ، يكي از نمرات اتومبيل اشتباه شده بود ، اظهار نمود ، اين اتومبيل قاچاق است ، بايد اين اتومبيل برگردد به « كرمانشاه » ؛

شوفر اظهار كرد : چون من اتومبيل را تا « كاظميين » دربست دادم ، نمي شود من اين آقايان را اينجا گذارده برگردم ، بالاخره قرار بر اين گذاردند [ كه ] يك نفر امنيّه به اتفاق ما تا سرحد بيايد ، از سر حد « عراق » يك نفر مأمور معين بنمايند ، آن مأمور با ما به « خانقين » بيايد ، شوفر براي ما اتومبيل گرفته ، ما را به « كاظميين » برساند ، اتومبيل را با يك نفر به سمت « عراق » ، عودت دهند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ قصر شيرين .

2 ـ سرپل ذهاب .

3 ـ به معناي مشاجره و نزاع است

4 ـ ادب و اخلاق


166


عليهذا به همراهي امنيه ، وارد اول خاك « عراق » شده ، يك گمرك خانه كوچكي هست ، امنيّه آنجا پياده شده و قضيّه را به رييس گمرك خانه آنجا اظهار نمود ، رئيس يك نفر عسگر ( 1 ) را به عوض امنيّه ( 2 ) به همراهي اتومبيل ، به سمت « خانقين » حركت داده ، و بعضي از اجناس گمركي را سؤال نمود ، ولي تفتيش ننمودند [ و ] ما حركت نموديم .

فصل پنجم

( اول خاك عراق و گمرك خانه )

در اول خاك « عراق » ، يك شعبه گمركي هست كه از مسافر اجناس گمركي را سؤال مي نمايند [ و ] مي نويسند ، سؤالات خود را نموده ، يك نفر همراه نموده ، به راه افتاديم . ولي جاده به اندازه اي خراب بود ، كه اگر يك آن غفلت شود ، فوري انسان را صدمه خواهد رسيد ! همان طوري كه سرِ يكي از رفقا شكسته [ شد . ] لذا وارد گمرك خانه « خانقين » شده ، مفتّشين گمرك خانه آمدند ، اسبابها را تفتيش نمايند ، اول اظهارات ايشان اين بود كه يك وجهي مرحمت كنيد ، تا اسبابهاي شما را درست تفتيش كرده ، ما هم قدري وجه به او داده ، عمل گمرگ خانه رايك طور ختم نموديم .

از آنجا به طرف اداره صحّيه ( 3 ) روان شده ، اگر چه هر نفري پنج قران به عنوان آبله كوبي ازما دريافت نمودند ، ولي چون نزديك به غروب بود به هيچ نحو عمل ننمودند .

خارج شديم [ و ] به طرف تذكره خانه ( 4 ) روان شديم ، كه دو تومان هر نفري حق الورود گرفته ، تذكره ها را امضا نمودند .

از آنجا هم گذشته ، به « خانقين » وارد شديم ، شب را در « خانقين » مانده ، صبح زود بعد از صرف چايي ، شوفر يك اتومبيل دربست به جهت ما گرفته ، ما را حركت داد و اتومبيل خودش را با شاگردش ، به سمت « ايران » حركت دادند ، چون كه جاده خراب بود با زحمات تمام خود را به « يعقوبيه » ( 5 ) رسانديم ، نهار را در آنجا صرف نموده ، و قدري هم استراحت كرديم [ و ] حركت نموديم .

تقريباً سه ساعت به غروب مانده ، به « بغداد » رسيديم ؛ ولي چون اين اتومبيل ثانوي مال « بغداد » بوده ، خواستيم از جنب گمركخانه « بغداد » رد بشويم ، مأمور گمرك خواست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ارتش

2 ـ ژاندارم

3 ـ اداره بهداشت

4 ـ دائره گذرنامه

5 ـ همان شهر « بعقوبه » عراق است كه به آن « يعقوبيه » هم گفته مي شود و در فاصله ده فرسخي بغداد واقع شده است .


167


جلوگيري نمايد ، شوفر اظهار كرد : اتومبيل مال « بغداد » است ، از « ايران » نمي آيد ، ما را از دست گمرك نجات داده ، به طرف « كاظميين » رهسپار شديم ، وقتي كه به « كاظميين » وارد شديم ، يك دفعه ديديم دور اتومبيل را گرفته ، هر يك به زباني از منازل خودشان تعريف و توصيف مي نمايند .

از دست آنها خلاص شده ، با يكي از آنها كه « حسن حلبي » مشهور است ، به سمت منزل او حركت كرديم . چون به منزل رسيديم اسبابها راجابجا نموده ، خواستيم به حمام برويم كه از آنجا به زيارت حضرت « موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) مشرف شويم . چون كه اخوي و رفقا قبل از بنده يك دفعه به زيارت نايل شده بودند ، اظهار كردند : اگر مي خواهيد شما به زيارت مشرف شويد ، بايد بدون اطلاع صاحب خانه باشد ، چون كه صاحب منزل ، زوار مي فروشد .

نظر به اينكه اين قضيه را به امتحان برسانيم ، لباسهاي خود را عوض كرده ، پيراهن و زيرشلوار خود را در بقچه گذارده ، خواستيم خارج شويم ، صاحب منزل اظهار كرد :

آقايان اگر چنانچه مي خواهيد حمام تشريف ببريد ، بنده يك حمام تميز خوب شما را خواهم برد .

اظهار كرديم ما حمام نمي رويم ، بقچه را از منزل برداشته ، از منزل خارج شديم ، ولي وقتي كه عقب نگاه كرده ، ديديم صاحب منزل ، قدم به قدم دارد مي آيد ، خواستيم او را از سر خود وا كنيم ، وارد دكان شربت فروشي شده ، قدري شربت صرف نموده ، از دكان خارج [ شديم ] ، آن شخص را ديديم [ كه ] نيست ، گمان كرديم كه رفته عقب كار خودش ، به سمت حمام روانه شديم ، وقتي كه وارد حمام شديم ، ديديم آن شخص از ما جلوتر به حمام رفته ، تا ما را ديده به حمامي اظهار كرد ، اين زوّارهاي من هستند ، از ايشان درست پذيرايي كنيد ، ولي عوض سفارش ايشان ، گرچه خدمت خوبي نمودند ؛ ولي پول گزافي از ما گرفتند .

از حمام خارج شده ، به زيارت حضرت مشرف شده ، پس از زيارت نماز را خوانده ، از حرم خارج شديم ، به طرف منزل رفتيم ، شب را در منزل استراحت نموديم ، صبح پس از زيارت و صرف چايي به طرف « بغداد » حركت كرديم .


168


فصل ششم

( تلگراف خانه بغداد و بانك شاهي )

سوار واگن شده به طرف « بغداد » حركت كرديم ، ولي اتفاقاً با واگون شهري « طهران » فرقي نداشت . ولي به قول عرب ها ، « شُوِيْ شُوِيْ » ( 1 ) رفتيم ، وارد « بغداد » قديم شديم ، در آنجا يك نفر آشنا داشتيم « ميرزا داودخان » نام ، تاجر پوست فروش كه سابقاً ايراني بوده ، ايشان را ملاقات كرده ، از ايشان درخواست كرده ، كه يك صورت تلگرافي به جهت ما بنويسد .

از ما آدرس تلگراف را سؤال نمود ، چون طرف بنده در « طهران » آقاي « آقا ميرزا احمد طهرانيان » بود ، عرض نموديم كه عنوان تلگراف را اينطور بنويس : « ايران » ، « طهران » ، طهرانيان ، سلامتي را به « خرّم دره ابهر » اطلاع بدهيد .

ميرزا داودخان گفت :

مگر ( 2 ) در « خرّم دره » تلگرافخانه است ؟ بنده عرض كردم : بلي ! گفت : ديگر لزومي ندارد شما به « طهران » تلگراف نمائيد ، و از خارجه تلگرافات خود را به « طهران » بدهيد . ما هم قبول نموده ، تلگراف را مستقيماً به « خرّم دره » نموديم .

از آنجا خداحافظي كرده ، مرخص شديم . به طرف تلگرافخانه حركت كرديم ، از جسري ( 3 ) كه وسط « بغداد » قديم و جديد است گذشته ، خود را به تلگرافخانه رسانديم . وقتي كه تلگراف را به تحويلدار ارائه داديم ، ايشان سؤال نمودند « خرم آباد » است ؟ ما عرض كرديم خير ، « خرّم دره » .

فهرست تلگرافخانه را ارائه داده ، ملاحظه نموديم اسم تلگراف خانه هاي ايالات و ولايات ، در آن اوراق مذكور است ، ديديم آن تلگراف بالكلّ بي مصرف است ، زبان « انگليسي » كه نمي دانستيم هيچ ، متأسفانه زبان ايراني خود را هم فراموش كرده ، از تلگراف خانه خارج شديم . در نزديك آن تلگراف خانه هم ، يك جاي مخصوص بود كه يك نفر در آن جا نشسته و تابلويي هم زده بود ، كه هركس به هر زبان بخواهد كاغذ بنويسد ، ممكن است به مركز فوق رجوع نمايد .

در پله هاي عمارت بالا رفته اظهارات خود را نموديم ، آن هم عين عبارت را ، به زبان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ يواش يواش

2 ـ اصل : اگر .

3 ـ پل


169


« انگليسي » ترجمه نموده ، از آنجا خارج شده آمديم تلگرافخانه ، تلگراف را مخابره نموده ، از آنجا هم خارج شديم ، ولي اين فكر به كله من پيچيده كه چقدر براي ما سخت است ، كه اگر چنانچه در خارجه براي ما وجهي لازم باشد ، به چه وسيله ممكن است علامت سرّي خود را بگوئيم و از عظمت باستاني « ايران قديم » ياد نمودم ، كه هر دو چشمم از سوزش قلب پر از اشك شده ، كه چطور سلاطين باعظمت براي تشرف حضور شاهنشاهان ما ، افتخار مي نمودند از اينكه با زبان شيرين فارسي تكلم نمايند .

متأسفانه امروز ما ايراني ها حيثيّات خود را از دست داديم ، عوض اينكه نواقص زبان مادري خود را درست نمائيم ، براي فراگرفتن زبان خارجي ها از همديگر سبقت جسته ، اگر انسان به ده زبان خارجي ، انتفاع نمايد ، باز هم كم كرده ، ولي عرض بنده ، در اين خصوص اين است كه [ نبايد ] با نظر بي قيدي به زبان مادري خود نگاه نمائيم .

به عقيده بنده چيزي كه براي انسان لازم است بعد از تأمين صحت بدن ، علم است ، كه متأسفانه ما به چشم حقارت نگاه مي كنيم .

بازار بغداد

چون كه از بازار « بغداد » عبور مي نموديم ، يك نفر صرّاف ، يك نفر زوار ايراني را صدا كرده گفت : آقا « پول ايران » داري ؟

زوار در جواب گفت : شما گذارديد در « ايران » پول بماند ، صد جا بيضه ما را كشيديد .

بنده خنده ام گرفت ، گفتم : بيچاره زوار اشتباه كرده ، از هزار هم تجاوز مي نمايد .

بالاخره از بازار گذشته ، به سمت « بانك شاهي » رهسپار شده ، وقتي كه داخل « بانك شاهي ايران » شديم ، مأمور ماليّه ، هر چك بانك را مي گرفت ، يكي دو عانه هم دريافت مي داشت ، تمبر الصاق مي داشت ، برات را به صاحبش مسترد مي داشت و يك نفر عسكر هم درب اتاق ايستاده بود ، نمي گذاشت مردم يك دفعه وارد بشوند ، چون سه روز بود كه اداره بانك تعطيل بود ، قرب پنجاه نفر زوار جمع بودند ، به جهت گرفتن برات روپيه آمده بودند ، ما هم جزو آنها محسوب شده ، تقريباً يك ساعت معطل شده ، ديديم هر يك از اهالي « بغداد » و « كاظميين » وارد مي شوند ، لدي الورود ( 1 ) وارد بانك مي شوند ، عسكر هم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ همين كه رسيد .


170


اجازه مي دهند ، برات هاي خود را به امضاء رسانيده ، پول گرفته مي روند . ولي هرچه تبعه « ايران » مي آيد ، بدون اينكه مراعات نوبت بنمايند ، مي گويند ، آقا حالا وقت نيست ، پس از چندي به ما هم اجازه دادند ، بنده هم برات را توسط رفقا فرستادم ، خودم به جريانات بانك تماشا مي كردم ، [ و ] تفكر مي نمودم ، كه درب بانك نوشته « بانك شاهنشاهي ايران » ، ما كه تبعه « ايران » هستيم به ما اجازه نمي دهند ، اقلا ده نفر « بغدادي » وارد مي شود ، يك نفر « ايراني » را اجازه بدهند كه وارد شود ، تا كار خود را انجام بدهد ! !

فوري بنده به صرافت ( 1 ) افتاده ، آنچه درب بانك نوشته اند اين نه آن است ، بلكه اين بانك فلج كننده اقتصاديات « ايران » است ، در اين خيال غوطهور بودم ، كه يك مرتبه صداي قيل و قال بلند شده ، متوجه صدا شدم ، ديدم كه يك نفر از زنهاي ايراني با عسكر ، داد و بيداد مي كند ، من خودم را به ايشان رسانيدم و از آن خانم محترمه پرسيدم ، كه چه شده است ؟ جواب دادند قرب يك ساعت و نيم است كه در اينجا معطل هستم ، دو دفعه خواستم وارد شوم ، اين عسكر ممانعت نموده .

بنده رو به عسكر كرده ، گفتم : آقا اين ايراني ها را كه دو ساعت معطل و سرگردان نموديد ، هيچ ، اقلا به اين خانم اجازه بدهيد كه وارد شود .

گفت : نوبت به اين خانم نرسيده ، گفتم اگر به طور ترتيب و نوبت باشد ، مي بايست اين خانم وجه را گرفته ، در خانه خودش باشد . شما كه هيچوقت ملاحظه قانون را نمي كنيد ، همه اجازه را به كلاه فينه اي ( 2 ) مي دهيد !

عسكر خنديد ، اگر چه به خانم هم اجازه داد ، ولي باز خنده او بمنزله تيري سه شعبه بود كه به قلب من اثر نمود . و رفقا هم برات ها را به امضا رسانيده ، بيرون آمده به اطاق تحويل دار آمده ، پول را تحويل گرفته ، از بانك خارج شديم .

چون كه رفقا يك كاري در بازار داشتند ، به بنده اظهار نمودند كه شما از اين خيابان برويد ، دم جسر منتظر ما باشيد ، تا به شما ملحق شويم ، بنده به طرف جسر رفته ، در جنب جسر با يكي از مأمورين جسر صحبت مي كرديم ، يك دفعه ديدم ، از آن طرف جسر يكي از مأمورين اداره قونسولگري « بغداد » نمايان شده ، اول چون بنده علامت شير [ و ] خورشيد ، كه افتخار ما ايرانيان است ديدم ، خيلي خوشوقت شدم ، چون نزديك شد ، متأسفانه نتيجه معكوس بخشيد ، بنده درست متوجه شده ، گرچه نظريه بنده خطا نرفته ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ توجه كردن ، متوجه شدن

2 ـ كلاه فينه اي ، كلاههاي قرمزي است كه عراقي ها به سر مي گذارند .


171


يكي از اجزاي اداره قونسولگري « بغداد » است ، ولي چيزي كه بر من اثر نمود ، آن شخص دگمه هاي شير و خورشيد را باز نموده ، كلاه را هم از سر برداشته ، با يك هيأت غريبي از نزد بنده و عسكر ، كه مثل يك نفر سرباز « اروپايي » ايستاده بود ، گذر نمود . . . .

واقعاً خيلي جاي تعجب است كه سفراي ( 1 ) « دولت عليّه » ، همه تحصيل كرده و متجدد هستند ، چرا اينطور اشخاص بي تربيت را نگاه مي دارند كه نه حيثيت خود ، و نه حيثيت دولت مطبوعه خود را نگاه مي دارند ، ولي برعكس ملازم قونسولگري « كاظميين » ، يك جوان خوش اخلاق و با تربيت بوده كه واقعاً اين طور مأمورين ، حفظ شئونات ملت و دولت را در خارجه مي نمايند .

از جسر گذشته به طرف « كاظميين » رهسپار شديم و چند روزي در « كاظميين » توقف نموده ، بعد عازم « كربلاي معلا » شديم . . . .

( ادامه دارد )

* پي نوشتها :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ متن : صفراء



| شناسه مطلب: 83195