از کعبه گِل
تا کعبه دل
153 میقات حج - سال نهم - شماره سی و پنجم - بهار 1380 حج در آیینه ادب فارسی 154 از کعبه گِل تا کعبه دل از ( مثنوی ملاصدرا ) ( نگاهی به جایگاه « کعبه دل » در « مثنوی ملاصدرا » جواد محدّثی در میان نسخه های خطیِ باز مانده از
153 |
ميقات حج - سال نهم - شماره سي و پنجم - بهار 1380
حج در آيينه ادب فارسي
154 |
از كعبه گِل تا كعبه دل
از ( مثنوي ملاصدرا )
( نگاهي به جايگاه « كعبه دل » در « مثنوي ملاصدرا »
جواد محدّثي
در ميان نسخه هاي خطيِ باز مانده از كتابخانه مرحوم « فيض كاشاني » ، نسخه اي خطّي يافت شد ، كه از حكيم و فيلسوف بزرگ ، صدرالمتألّهين شيرازي و به خطّ خودِ وي بود . اين مجموعه نفيس كه با زبان شعر ، مباحثي عميق و لطيف از مبدأ و معاد و موضوعات كلامي و اسرار عرفاني و سير و سلوك را دربردارد ، در سال 1376 ش . و بر آستانه برگزاري كنگره بزرگداشت مرحوم ملاصدراي شيرازي از سوي كتابخانه آية الله مرعشي نجفي ( رحمه الله ) در 216 صفحه وزيري منتشر شد . احياي اين اثر كه به كوشش آقاي مصطفي فيضي ، با مقدمه اي مبسوط عرضه شد ، گامي ديگر در توجّه داشتن و توجّه دادن به معارف ناب و لطيف عرفاني است . در فصلي از اين منظومه كه عنوانِ « در بيان راه سلوك و عشق و اختلاف مذاهب » را برخود دارد ، پيش از شروع اشعار ، چنين آمده است :
« در بيان راه خدا كه سلوكِ روندگانِ حق بين است و مبدأ آن و محرّك عشق حقيقي و اشاره به اختلاف مذاهب ناس » .
از ديدگاه عرفاني ملا صدرا ، مهم ، يافتن « حقّ » و داشتن برهانِ روشن و يقيني در اين راه است و اوهام و علوم وهمي و وساوس شيطاني ، دزدِ راه و غارت دين و راه يافتن نامحرم به حريم حرم دل است .
از آنجا كه قلب انسان ، آينه تجلّي اين حقيقت هاست ، بايد آن را زلال و صاف نگاه
155 |
داشت . وي براي تبيين اين مباحث ژرف و لطيف معنوي ، جابه جا از تمثيل و مثال هم بهره مي گيرد .
تشبيه دل به حرم ، و تشبيه باورهاي ناب به ورود به حرم امن ، در بخشي از اين شعر ديده مي شود . هر چند سروده او در باب حالات قلب و معارف قلبي و اعتقادات ناب و راه هاي دست يافتن به آن هاست ، نه بحث از حجّ و كعبه و احرام و حرم و بتخانه ، ولي به كمك تمثيل ، آن حقيقت والا را بهتر و زيباتر ترسيم مي نمايد .
در كنار « كعبه گِل » ، « كعبه دل » را مطرح مي كند و به قداست قلب مؤمن كه حرم خداست و سزاوار آن نيست كه جايگاه بت هاي گوناگون گردد ؛ چرا كه با وجود اين بت ها در كعبه دل ، جايي براي تابش نور الهي و تجلّي حق باقي نمي ماند ، « وهم » و « شك » را از همين بتها به شمار مي آورد :
اين درون هاي به وهم آميخته * * * كي بود اصنام ازو آويخته
كي شود پاك از بتان شكّ و ريب * * * كي نمايد حق در او انوار غيب
تا تو را بر طاق دل هست اين صنم * * * كي شوي ايزد پرست ، اي متّهم ؟
آنگاه به « بت شكني » در كعبه درون اشاره مي كند و همانگونه كه در سال فتح مكّه ، حضرت امير ( عليه السلام ) پاي بر دوش حضرت رسول نهاد و بر بام كعبه رفت و بت ها را واژگون ساخت ، تا حاكميّت الهي پيامبر در مدينه و مكّه ، استوار گشت ، براي حاكميّت حق پرستي در « مدينه نفس و جان » ، لازم است « پاي عقل » بر « كتف روح » قرار گيرد و اين بت شكني صورت پذيرد :
تا ز طاق كعبه اين اصنام را * * * مي نيندازي به نور اهتدا
تا به كتف روح ، پاي عقل را * * * ننهي از برهان و كشف ، اي بينوا
پس نيندازي ز طاق دل به فنّ * * * صورت اين وهم هاي چون وثن
كي شود اندر مدينه نفس تو * * * حق پرستيدن ميسّر ، اي عمو
كي شود در كافرستانِ درون * * * حق پرستيدن ميسّر ، جز فسون ؟
تمثيل ديگر صدرالمتألهين در مورد جايگاه كعبه در مكّه است و جايگاه دل در
156 |
اعضاي بدن . شرافت سرزمين مكّه به كعبه مقدس است و شرافت اعضا به قلب . اگر كعبه ، خانه نخستين است و « دحو الأرض » از زير آن آغاز شده است ، قلب نيز نخستين خانه اي است كه انوار غيبي و ملكوت حق بر آن تابيده و شرافت يافته است :
هست كعبه بر مثال دل همي * * * كه بود در صدر مكّه مختفي
كعبه تحقيق ، دل را مي شمر * * * در ميان بكّه صدر ، اي پسر
زاده الله الشرف ، دادش خدا * * * سروري بر جمله اعضاي شما
دحوة الأرض بدن زير دل است * * * زآنكه در وي نور حق را منزل است
« اوّل بيت وُضِع » دان قلب را * * * الذي مكّه ، بود صدر شما
« فيه آياتٌ » همه انوار غيب * * * گشته ظاهر بر دلِ بي شكّ و ريب
ابراهيم خليل ، وقتي بناي كعبه را نهاد تا حرم امن الهي شود ، به فرمان خداوند { اَذِّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ . . . } همگان را به ديدار اين خانه فراخواند تا به زيارت آن آيند و چون به اين « مقام » رسند ، به مقام « امنيّت » دست يابند و در اين حرم امن الهي ، ايمن شوند { وَمَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً } .
ملاصدرا ، مقام « صاحبدلي » را مقام امنيّت و ايمني مي داند و پاي نهادن در حريمِ دل و مقيم شدن در « مقام دل » را سبب ايمني از ديو و دَد و ستم و ظلمت مي شمرد :
جمع گشته ز امر حق از هر طرف * * * مردمان اينجا پي كسب شرف
جملگي آيند بهر حجّ و طوف * * * سوي اين خانه براي دفع خوف
هر كه جانش در مقام دل رسيد * * * گشت امن از قتل و ضرب و وارهيد
از عفاريت و زغيلان ، وز ستم * * * گردد ايمن آنكه شد اندر حرم
از فساد و شرّ اين ظلمت سرا * * * زين حرم يابي امان ، دروي در آ
هر كه صاحب دل شود يابد امان * * * از فساد و شرّ و مكر گمرهان
هر كه داخل شد در او ، يابد امان * * * همچو ابراهيمِ روح از گمرهان
وي سپس محدوده بين « دل » تا « حواس » را منطقه « غير ذي زرع » مي داند كه همه قوا و نيروها ، ثمرها و محصولات خود را از اطراف به اين سمت و سوي مي آورند ، قوايي كه
157 |
هر كدام را نامي جداست و در اين « منطقه » جامي گيرد . شياطيني هم هستند كه مي كوشند در اين محدوده وارد شوند :
چند شيطان اندر او ، هم چند حق * * * تا كدامين غالب آيد در سبق
خواه تحريكي و خواه ادراكي اند * * * بهر اصلاح درونِ خاكي اند
و روح را همچون يك پيامبر ترسيم مي كند كه سخن از خدا مي گويد ، نه از وهم و قياس . قواي انسان هم هر كدام مثل يكي از آحاد امّت اويند كه در جايگاه ، خود قرار مي گيرند . همانگونه كه امّت پيامبر ، برخي عرب و هاشمي بودند و برخي عجم ( با همان تعريفي كه از لفظ عرب و عجم و وضوح و ابهام و گنگي مي كنند ) نيروهاي فكري روح را هاشمي و ادراكات را عرب مي داند و بقيه را عجم :
از عرب قسمي و قسمي اعجمي * * * قوّت فكري بود چون هاشمي
هر چه ادراك است باشد از عرب * * * و آن دگر هست اعجمي اندر نسب
باز هم تمثيل به محيط دعوت پيامبر و ترسيمي از جاهليّت پيش از اسلام است و « مقام ابراهيم » را جايي مي داند كه ذكر قلبي پيوسته باشد و هر جا كه نماز و حق پرستي باشد ، آنجا « ابراهيمِ روح » را حاضر مي بيند . « فتح مكّه » از اين منظر ، وقتي است قواي ديگر ، دسته دسته براي اقتدا به روح بيايند و جهاد با « ابوسفيانِ نفس » انجام گيرد :
بوده هر يك در زمان جاهلي * * * بر سر خود كافري ، سنگين دلي
بوده اند از جاهليّت هر كدام * * * سركش و مست و حرون و بد لگام
دين چو نبوَد ، مي شود دنيا خراب * * * جملگي روي زمين گيرد دواب
اينچنين بوده است دائم در جهان * * * بي نبوّت لشكر شيطان و جانّ
فتح مكّه چون شود مر روح را * * * فوج فوج آيند بهر اقتدا
فتح مكّه چون شدي بعد از جهاد * * * با ابو سفيان نفسِ پر عناد
داشت خويشاونديِ با نور روح * * * ليك سركش بود و مست بي فتوح
در درونش كفر ابليسي بدي * * * وهم ظلماني بر او غالب شدي
158 |
نار « وهم » ازنور « ايمان » منطفي است * * * سركشي اندر درونش مختفي است
نزاع ميان دين و وهم ادامه مي يابد و چون قوّت برهان بر دل مي نشيند ، كم كم « وهم » از بين مي رود و آتش آن كه خاموش مي شود و انوار جان آشكار مي گردد و در مقابل فروغ دين خدا ، وهم ـ كه آتشِ آتش پرستان است ـ به ذغالي خاموش تبديل مي شود و « نور دين » بر « آتش وهم » چيره شده ، با بعثت پيامبر ، آتشِ آتش پرستان فرو مي ميرد و آتش نمروديان از خاصيّت مي افتد .
مرحوم صدرالمتألهين ، در ادامه شعر خود ، يادي از ابراهيم بت شكن مي كند و مبارزه با شرك را كه هم او و هم رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) داشته اند بازمي گويد ، همه براي برون راندنِ بتِ شرك از « كعبه دل » است و چون گفتن « وَجَّهْتُ وَجهي » اينان برخاسته از دل بوده ، بت هاي شرك يك به يك شكسته و نابود مي شدند و صورت هاي اصنام از وجود او محو مي گشت و اين همان غلبه روح بر جسم و يقين بر خيال است :
بوده ابراهيم شيخ انبيا * * * نور توحيد از دلش در اعتلا
همچو پيغمبر شكست اصنام شرك * * * تا برون كرد از درِ دل نام شرك
گشت از او اصنام ، يكسر منكسر * * * مي فتادند از وجودش آن صور
كرد خالي از خيال اصنام را * * * روح غالب گشت مر اجسام را
آتشِ نمرودِ وهم از نور او * * * گشت بارد از يقين اسلام جو
در ادامه ، از ساقي ، مي نابي از نور روح مي طلبد تا پرتو آن ، آتش هاي نخوت را بشكند و با منزل گزيدن جبرئيل در دل ، رود نيل شعلهور گردد و قطره اي از آن مي ، انسان را مست و خراب مي كند و آتش ابليس را نابود مي سازد و هستي نمرودي را تباه مي كند :
مي بر آرد نورش ابراهيم وار * * * ز آتش هستيِ نمرودي دمار
گر چكد در چشم اعمي قطره اي * * * مي ببيند در جهان هر ذرّه اي
و بوي خوشي كه از پيراهن اين يوسف معني به مشام مي رسد ، شيداي آن مي گردد . و اگر عاشقان ، پيوسته از باد صبا بوي آشنا مي شنوند ، از آن جهت است كه گذر از آن كوي كرده است :
159 |
گر ز صهبا ، بو همي گردِ صبا * * * هر كجا گردد صبا ، بوسند جا
از صبا پيوسته بوي آشنا * * * زين جهت يابند عشّاق نوا
و . . . بدين گونه ، بهره گيري ملاصدراي فيلسوف ، از تمثيلات مرتبط با كعبه و مكّه و احرام و حرم و ابراهيم و وادي غير ذي زرع ، براي تبيين معارف والايِ جاي گرفته بر كعبه دل و زدودنِ بت هاي شرك و شك و وهم و خيال و . . . به پايان مي رسد . امّا مثنوي او كه خطاب به « بالا نشينانِ مصطبه عالم افلاك و پاكيزگان از كدورت و لوث عالم حواس ناپاك بي ادارك و ابداعيان جهان ملكوت و مقرّبان حضرت لاهوت » ادامه مي يابد .